eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 👌داستان کوتاه و پندآموز 💠حکایتی عجیب از دنیا❗️ 🌷از حضرت صادق علیه السلام روایت است: 💭روزی حضرت داوود علیه السلام از منزل خود بیرون رفت و زبور می خواند و چنان بود که هرگاه آن حضرت زبور می خواند از حسن صوت او جمیع وحوش و طیور و جبال و صخور حاضر می شدند و گوش می کردند و هم چنان می رفت تا به دامنه کوهی رسید که به بالای آن کوه پیغمبری بود حزقیل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود. 💭چون آن پیغمبر صدای مرغان و وحوش و حرکت کوه ها و سنگ ها دید و شنید، دانست که داوود است که زبور می خواند. حضرت داوود به او گفت: ای حزقیل! اجازه می دهی که بیایم پیش تو؟ عابد گفت: نه، حضرت داوود به گریه افتاد، از جانب حضرت باری به او وحی رسید: داوود را اجازه ده، پس حزقیل دست داوود را گرفت و پیش خود کشید. 💭حضرت داوود از او پرسید: هرگز قصد خطیئه و گناهی کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز عجب کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز تو را میل به دنیا و لذات دنیا به هم می رسد؟ 💭گفت: به هم می رسد، گفت: چه می کنی که این را از خود سلب می کنی و این خواهش را از خود سرد می نمایی؟ گفت: هرگاه مرا این خواهش می شود، داخل این غار می شوم که می بینی و به آنچه در آنجاست نظر می کنم، این میل از من برطرف می شود. 💭حضرت داوود به رفاقت او داخل آن غار شد، دید که یک تختی در آنجا گذاشته است و در روی آن تخت، کلّه آدمی و پاره ای استخوان های نرم شده گذاشته و در پهلوی او لوحی دید از فولاد و در آنجا نقش است که من فلان پادشاهم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر بنا کردم و از چندین باکره ازاله بکارت کردم و آخر عمر من این است که می بینی که خاک فراش من است و سنگ بالش من و کرمها و مارها همسایه منند، پس هر که زیارت من می کند، باید فریفته دنیا نشود، گول او نخورد!! 🌻حضرت امام صادق(علیه السلام): 📛عشق به دنیا ریشه هر گناه است! 🔰پی نوشت: 📚بحار الأنوار: 14/ 25، باب 2، حديث3 📚عرفان اسلامی: 226/8 📚خصال صدوق، ص 20 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 👌داستان کوتاه و پندآموز 💠یک با یک برابر نیست❗️ 💭معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است... یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت: آقا اجازه یک با یک برابر نیست!! 💭معلم که بهش بر خورده بود گفت: بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست... اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت!!! دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت: 💭آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه؛ شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه... چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم...؟؟؟ 💭محسن مثل من هشت سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم...؟؟؟ 💭شایان مثل من هشت سالشه چرا اون هر 3 ماه یک بار کفش میخره و اما من 3 سال یه کفش و میپوشم...؟؟؟ 💭حمید مثل من هشت سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و ...؟؟؟ ✅معلم اشک هاش و پاک کرد و رفت پای تخته و تخته رو پاک کرد و نوشت: ❌ یک با یک برابر نیست ... 🌺http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخ که یادش بخیر❤️ کنار علاءالدین و در حین انجام تکالیف مدرسه با خانواده، سریال "سال های دور از خانه" رو نگاه میکردیم و مادرم برای اوشین گریه میکرد و میگفت الهی مادرت بمیره😢 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🔴اثر کمک به مُرده در طاس حمام❗️ 🔰در این داستان واقعی و جالب،‌ رابطه بین کارهایی که این دنیا برای اموات انجام می‌دهیم با اثری که در برزخ میگذارد مشخص میشود: 🌷از خاطرات آقابزرگ طهرانی به علامه طهرانی: 💠طفل‌ بودم‌ و چند روز بود كه‌ مادر بزرگ‌ پدری من‌ از دنيا رفته‌ بود. يك‌ روز مادر من‌ در منزل‌ آلبالو پلو پخته‌ بود. هنگام‌ ظهر يك‌ نیازمندی در كوچه‌ گدایی‌ ميكرد و مادرم خواست برای‌ خيرات‌ به‌ روح‌ مادر بزرگم مقداری غذا به‌ سائل‌ بدهد، ولی ظرف‌ تميز در دسترس‌ نبوده‌ و با‌ عجله‌ برای آنكه‌ سائل‌ از در منزل‌ ردّ نشود مقداری از آن‌ آلبالو پلو را در طاس‌ حمّام‌ كه‌ در دسترس‌ بود ريخته‌ و به‌ سائل‌ ميدهد و از اين‌ موضوع‌ كسی خبر نداشت. 💠نيمه‌ شب‌ پدر من‌ از خواب‌ بيدار شده‌ و مادر مرا بيدار كرد و گفت‌: امروز چكار كردی؟ چكار كردی؟ مادرم‌ گفت‌: نمیدانم‌! پدرم‌ گفت‌: الان‌ مادرم‌ را در خواب‌ ديدم‌ و به من‌ گفت‌: من‌ از عروس‌ خودم‌ گله‌ دارم‌، امروز آبروی مرا در نزد مردگان‌ برد؛ غذای مرا در طاس‌ حمّام‌ فرستاد. تو چكار كرده‌ای؟ مادرم‌ جریان را گفت. 💠درواقع مادربزرگ گله‌مند است‌ كه‌ چرا غذای او كه‌ یک طبق‌ نور است‌ را در طاس‌ حمّام‌ ريخته‌! و اهانت‌ به‌ سائل‌، اهانت‌ به‌ روح‌ متوفّی بوده‌ است‌. 📚معاد شناسی علامه طهرانی؛ ج1 ص190و191 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
✅توت خشک،جایگزین قند! 👈بهترین قند طبیعی 👈مفید برای کاهش وزن 👈کاهنده کلسترول بدخون 👈ضدسرطان و بیماری قلبی 👈سرشار از فیبر و ملین است 👈دشمن اضطراب و عصبانیت 👈حاوی آهن و داروی کم خونی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنیم غافل از خود دیگری را هم قضاوت می کنیم کودکی جان میدهد از درد و فقر و ما هنوز چشم می بندیم و هر شب خواب راحت می کنیم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعہ ست و دلم رفت بہ صحنِ ارباب🌕 ڪـاش می شد ڪـہ ڪـمیل در حرمش مے خواندیم...🌹 اللهم ارزقنا کربـــــــــــــــــلا✨💧 ✨السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ‍ 🌻بسم اللّه الرحمن الرحيم🌻 🌼الهی به امیدتو🌼 ✳ اعجاز بسم اللّه ✳ 🌼پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند: هر كس مى خواهد خداوند او را از زبانيه (فرشتگان عذاب) نوزده گانه برهاند، بسم اللّه الرحمن الرحيم را قرائت كند زيرا آن نوزده حرف است. تا خداوند هر حرف آن را سپرى در مقابل يكى از آن فرشتگان قرار دهد. 📗 بحارالأنوار، ج 89 ، ص 258 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 آدینه پاییزی تون شما عزیزان پر نور با ذکر شریف ✨ صلوات بر حضرت محمد(ص) و خاندان پاک و مطهرش 🍁 🍁الّلهُمَّ 🧡صلّ 🍁علْی 🧡محَمَّد 🍁وآلَ 🧡محَمَّدٍ 🍁وعَجِّل 🧡 فرَجَهُم
دل را پر از طراوت عطر حضور ڪن  آقا تو را به حضرت زهرا ظهور ڪن  آخر ڪجایے اے گل خوشبوے فاطمه(س) برگرد و شهـر را پر از امواج نور ڪن  💕 اللهم عجل لولیک الفرج💕 ‎‌‌‌‌‌‌
🌸 (علیه السلام) عالم، به عشقِ روی تو بیدار می شود هر روز، عا‌شقـانِ تو  بسیـارمی شود وقتی،سـلام می دَهَمت، در نگاهِ من تصویرِ کربلای  تو، تکرار می شود 🌸 السلام علیک یااباعبدالله الحسین ع ‎‌
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز ١١ مهر ماه ١٣٩٩ 🌞اذان صبح: ٠۴.٣٧ ☀️طلوع آفتاب: ٦.٠٠ 🌝اذان ظهر: ١١.۵۴ 🌑غروب آفتاب: ١٧.۴٦ 🌖اذان مغرب: ١٨.٠۴ 🌓نیمه شب شرعی: ٢٣.١٢
☝️ اللهم صل علی محمدوال محمد... ذکر روز جمعــه... صـد مرتبـه... نماز روزجمعه: ،،پس ازنمازظهرجمعه 🌺دورکعت نماز گذارد و درهر رکعت بعد از حمد ۷ توحید بخواند 🌺ذکر روزجمعه،100مرتبه 🍃اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم🍃 این ذکر بهترین داروی ،معنوی است 📚 مفاتیح الجنان أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
فواید تخم مرغ آب پز در وعده صبحانه:👆🏻👆🏻 ✅خوردن تخم مرغ آب پز, سالم ترین راه برای خوردن تخم مرغ است, زیرا بدون روغن یا کره پخته می شود, که کالری و چربی اضافی بیشتری را به غذا اضافه نمیکند و باعث کاهش وزن می شود. ✅تخم مرغ همچنین حاوی مقدار معقولی از ویتامین D، ویتامین E، ویتامین K، ویتامین B6، کلسیم و روی است. 🆔 jOiN ➣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗سلام دوستان خوبم 🌷آدینه تون پراز شادی 💗امیدوارم یک روزعالی را 🌷در کنار خانواده ودوستان 💗و عزیزان داشته باشید.. 🌷ثانیه ثانیه امروز رو 💗در پناه لطف خدا 🌷به خوشی سپری کنید. 💗آدینه تون مبارک🌸🍃
بــودن انگاری نمی آید به ما باز هم در کار خــود... در کار دنیا... مانده ام ....😔🥀
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هفتم ✍ بخش ششم 🌺ولی وقتی چشمم به تورج و ایرج افتاد و اینکه بزرگ شدن و مثل مردا رفتار می کنن از اونا هم بدم اومد فکر این که یک روز اونا هم با یک دختر این کارو بکنن نفرت عجیبی تو دلم می کاشت ….. تا که عاشق رفعت شدم ….. اون خوب آقا و با شخصیت بود یک دفعه دنیام عوض شد …. تو آسمون سیر می کردم و یادم رفت که چه بلایی سرم اومده …خیلی لحظات خوبی بود …. رفعت کاری می کرد که آدم بهش اعتماد داشته باشه… مثل تو …….. ازم سوءاستفاده نمی کرد و خیلی با ملاحظه بود ، می دونی چی میگم ؟ منو به شکل سکس نگاه نمی کرد به خودم احترام می گذاشت و این برای من خیلی خوب بود ……. 🌺هر چی می خواستم برام تهیه می کرد ….چه عروسی برام گرفت یعنی بهت بگم شاید از اون بهتر نمی شد…. خوشحال و خندون بودم رفعت با یازده تا ماشین گل زده اومد دنبالم ..ما جلو می رفتیم و اونا دنبالمون همه با هم بوق می زدن ….. بعد از سالها خنده اومده روی لبم ….. وقتی وارد سالن شدم زیر پام پر بود از گل و دلار ……. همون لحظه چشمم افتاد به اون عموی بی شرفم داشت مشروب می خورد و می خندید بی خیال از بلایی که سر من آورده بود بابای پست فطرت و بی غیرت من اونو دعوت کرده بود و اصلا فکر نکرد که داره با زندگی من چیکار می کنه…. من نمی دونم چرا میگن مردای ایرانی غیرت دارن ناموس پرستن به خاط ناموس هر کاری می کنن … چرا بابای من اینطوری نبود ؟ یک آن تمام اون صحنه ها جلوی چشمم اومد حالم بد شد و دلم می خواست فریاد بزنم …. و یا برم و اونو بکشمش…. 🌺حداقل یکی بود اونو جلوی چشم من اونقدر می زد تا کمی از آتیش دل من کم بشه … ولی اون با پر رویی اومد جلو و به منو و رفعت تبریک گفت چشمم سیاه شد هر حرکت من باعث می شد آبروی رفعت که بیشتر از پنجاه نفر مهمون از فرانسه داشت بره ….اون شب بدترین شب زندگیم من شد…. مثل عروسک کوکی شده بودم نه چیزی می دیدم نه احساسی جز تنفر داشتم به خودم پیچیدم و حرص خوردم و منظره ی اون شب هی از جلوی چشمم عبور می کرد هیچی نمی تونستم بگم ، جز اینکه همه چیز رو از چشم پدر و مادر خودم می دیدم که به خاطر مردم و کلمه ی مسخره ای مثل آبرو منو فروختن و اونا رو دعوت کردن و هیچ وقت به خاطر من صداشون در نیومد و حساب اون مرد کثیف رو نرسیدن ………. 🌺همون شب که با رفعت رفتم توی اتاق …مثل بمبی بودم که در حال منفجر شدن بود ….لباس خواب پوشیدم ولی دیگه داشتم می لرزیدم رفعت می فهمید و با من مدارا می کرد ….. بیچاره فکر می کرد یک ترس ساده ی دخترونه اس … من جلوی آینه وایساده بودم اومد جلو و دستشو انداخت دور کمر من چنان چندشم شد که دستشو با غیض پس زدم باز اون اومد جلو و گفت : نترس عزیزم بیا تو بغلم آروم بگیری کاری باهات ندارم …… من عقب عقب رفتم و خوردم به میز و افتادم زمین و به جای رفعت اون مرتیکه رو دیدم که داره میاد جلو….. شروع کردم به جیغ زدن و تمام دق و دلی اون زمان که ساکت مونده بودم سر اون خالی کردم رویا واقعا دست خودم نبود…. ترسیدم و فرار کردم. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هشتم ✍ بخش اول 🌷خیلی اتفاق بدی بود ، من می دویدم و رفعت دنبالم می کرد که منو بگیره …… نمی دونم چطوری بود که تو اون حالت فقط اون کثافت رو می دیدم و وحشت زده فریاد می زدم نه تو رو خدا نه ….. تا تو حیاط دنبالم اومد و منو گرفت و با التماس گفت بر گرد این طوری نکن … 🌷حمیرا آروم باش صدای اونو که شنیدم فهمیدم دارم اشتباه می کنم در واقع خیلی بد شد… همون شب اول خاطره ی بدی از خودم گذاشتم… اون بازم التماس کرد و ازم خواست که آروم باشم رفعت هم ترسیده بود و دست و پاش می لرزید….. انتظار چنین چیزی رو نداشت…. دستپاچه شده بود و هی می گفت : من بهت قول میدم دست بهت نمی زنم قول میدم بیا تو…. بیا بریم تو عزیزم نترس…. یک کم واستادم وقتی مطمئن شدم خطری برام نیست برگشتم ولی خیلی آشفته و بی قرار بودم اونشب تا هوا روشن شد نشستیم و با هم حرف زدیم … و جالب اینجا بود که از هر دری حرف زد جز کار بدی که من کرده بودم.. یا این که بخواد منو راضی برای کاری بکنه ……و بعد منو خوابوند و خودش رفت روی کاناپه خوابید …… 🌷اون فردا شب هم حرفی از این موضوع نزد و خیلی با احتیاط با من رفتار می کرد …….دو روز بعد رفتیم فرانسه … اونجام به خاطر دوستان و فامیلی که اونجا داشتن دوباره برای من عروسی گرفتن ….ولی من بازم نتونستم بهش نزدیک بشم روزا مثل عاشق و معشوق بودیم می رفتیم گردش و رستوان من خوب بودم و حتی گاهی با خودم تصمیم می گرفتم که سعی خودمو بکنم ولی هر بار همون طور میشدم …… و اونم ترجیح می داد حرفشو نزنه ….. 🌷اون دیگه اون رفعت سابق نبود … کم کم خسته شد و شروع کردیم به دعوا کردن به هر دلیلی بهانه می گرفت .. و ابراز نارضایتی می کرد….. ولی اون به من قول داده بود در هر شرایطی منو ترک نکنه و خودش اینو یادش بود و می خواست پای حرفش بمونه یک شب اون به من شراب داد و گفت که آرومت می کنه …..خیلی ناراحت بودم خوردم… زیاد هم خوردم و دیگه از خودم بی خود شدم و همون شب به رضایت خودم با هم بودیم ولی فردا که هوشیار شدم … و فهمیدم ازش بدم اومد و از خودم بیزار شدم…… نمی دونی چه احساس بدی بود ….. 🌷گریه می کردم و چندشم می شد بهش حمله کردم ….. می خواستم به جای اون کثافت رفعت رو بکشم …. خیلی زدمش با مشت و چنگ خودمم زدم تمام سر و صورتم زخمی بود ….. وقتی به خودم اومدم …اون یک گوشه نشسته بود و گریه می کرد ……با گریه و زاری ازش معذرت خواهی کردم ولی نمی تونستم، دلشو به دست بیارم و جرات نکردم بهش بگم دارم از چی رنج می کشم دلم براش سوخت اون نباید به پای من می سوخت ولی احساس کرده بودم که دیگه صبرش تموم شده پس اومدم خونه ی خودمون و تقاضای طلاق دادم ….. اون موافق نبود و می گفت منو دوست داره …. 🌷و همین باعث شد یک مدتی طول بکشه و اونموقع بود که فهمیدم حامله ام و رفعت هم به امید اینکه من یک روز خوب بشم …. ازم خواست دوباره با هم زندگی کنیم و برای اینکه از این محیط دور بشم برگشتیم فرانسه …. تا موقعی که باردار بودم حالم خوب بود و رفعت به همون عشق روزانه راضی بود …تا نگار به دنیا اومد… عشق مادری و اینکه رفعت رو دوست داشتم باعث شد تصمیم بگیرم خوب بشم و برای اون و رفعت زندگی خوبی درست کنم و تن به کاری که اون ازم می خواد بدم …..و باز یکشب خودم بهش نزدیک شدم ولی اون کابوس نمی خواست دست از سرم برداره و من فهمیدم هرگز نمی تونم با هیچ مردی رابطه داشته باشم و تلاشم بی فایده بود ….. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ آمَنُوا ✨امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قَالَتْ ✨رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّةِ ✨وَنَجِّنِي مِنْ فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ ✨وَنَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ﴿۱۱﴾ ✨و براى كسانى كه ايمان آورده‏ اند ✨خدا همسر فرعون را مثل آورده ✨آنگاه كه گفت پروردگارا پيش خود ✨در بهشت‏ خانه‏ اى برايم بساز و ✨مرا از فرعون و كردارش نجات ده ✨و مرا از دست مردم ستمگر برهان (۱۱) 📚سوره مبارکه التحريم ✍آیه ۱۱ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💕شیطان و مسیح روزی در جايی می‌خواندم كه شيطان، حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی، از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد! مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از برج كرد. شيطان پرسيد، چه شد؟ به خدايت اعتماد نداری؟! مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا زمانی که ميتواني از طريق عقلت عاقبت کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن! هميشه اين حكايت برای من يادآور بیداری عقلانيت در زندگی روزمره بوده است و هيچوقت خوف نكردم. تا آنجا كه می‌توانم برای هر كاری سر به آسمان نگيرم و استمداد نطلبم چون او بزرگترين یاری‌اش را كه عقلانيت است، قبلا هديه داده است. نکته جالب متن فوق اینجاست که بزرگترین موهبت الهی که است را نمی‌بینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم. اگر از این نعمت بهتر استفاده کنیم خودش شروع خیلی از معجزات خواهد بود. 🍃🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍃پدرم هرگز ما را کتک نزد و همواره تنبیه خلاقه‌اي در کف داشت. مثلاً اگر فحش بد مي‌داديم، باید می‌رفتیم و دهان‌مان را سه بار زير شير آشپزخانه مي‌شستيم و اگر فحش خوب می‌دادیم، یک بار. من روزهای پرفحش کودکی‌ام را یادم است که هر چند دقیقه یک بار بالای روشویی توالت ایستاده‌ام و دارم آب می‌گردانم توی دهانم. هم‌زمان، نبردهای مرگباری را هم یادم است که بین خواهران و برادرانم به راه می‌افتاد و میادینی که کم از رینگ خونین نداشت. تنبیه پدرم در این مورد، بستن طرفین دعوا به همدیگر بود. البته سفت نمي‌بست اما شل هم نمی‌بست. طنابِ زردي داشت كه از بالاي كمد مي‌آورد و دو طرف متنفر از هم را به هم مي‌بست. زجر این تنبیه به این صورت است که شما حالاتي از آزار رواني تدریجی و مدام را تجربه می‌کنید چون طناب‌پیچ شده‌اید دقيقا به كسي كه چند ثانيه پيش با او كتك‌كاري كرده‌ايد. یک بار هم که در خانه فوتبال بازی می‌کردم و پنجره را با ضربه‌ای كات‌دار، خاکشیر کردم، پدرم چیزی نگفت. نگاهش کردم که آرام و با طمأنینه قندشکن را از داخل کابینت آشپزخانه برمی‌دارد و می‌رود به اتاق. داخل پذیرایی ایستادم و چند دقیقه بعد صدای ضربه‌هایی را شنیدم که از اتاق می‌آمد. آهسته سمت اتاق رفتم و پدرم را دیدم که مشغول شکستن قلّک‌م است. اسکناس‌های قلّکی را که یک سال برای جمع آوری پول‌هایش دندان روی جگر گذاشته بودم، می‌شمرد. وقتی آن‌ها را گرفته بود و دسته می‌کرد، پوزخند به لب داشت. فردا هم شیشه‌بُر آورد و همان پول‌ها را هزینه‌ي ساخت و ساز شیشه‌ي پنجره کرد. تنبیه والدینِ دیگر در چنین مواردی، سیلی و چَک‌های افسری بود اما پدرم در مقابل این سنّت ایستاد و دست به ابداعات بدیع زد. خاطرم هست در ایام سیزده یا چهارده سالگی یک باری که کیف پولش را گذاشته بود روی طاقچه، دستم لغزید و دویست تومانی کش رفتم. اما فردای آن روز در کمال ناباوری دیدم که برخی وسائل کیف مدرسه‌ام نیست. پدرم در اقدامی مشابه، از غفلتم استفاده کرده بود و دقیقا مثل خودم به اموالم دست‌بُرد زده بود. البته تمام اين‌ها به خاطر هيبتي بود كه در آن سال‌ها از «بزرگ تر» در ذهن مان می‌ساختند و به خاطر احترامي كه ناخواسته در چشم‌مان داشتند. در عوض، ديروز وقتي به بچه‌ام گوشزد كردم نبايد دوستان مدرسه‌اش را به القاب زشت بخواند، چیزی نگفت. سرش توی تَبلِت بود و مشغول بازی‌های خونبار. با لحن محکم‌تری گفتم: «هیچ خوشم نمیاد پسرم از این حرف ها بزنه!» اما دیدم همان القاب را دارد حواله می‌دهد به یکی از شخصیت‌های بازی. باخته بود و از دست آدمکش‌های رایانه دمق بود. رفتم بالای سرش ایستادم و گفتم: «اگه یه بار دیگه حرف زشت بزنی، باید بری دهنت رو آب بکشی!» سرش را از روی تبلت بلند کرد و با تعجب گفت: «هان؟!» نگاهم می‌کرد. حرفم را دوباره تکرار کردم و دیدمش که تبلت را رها کرده روی مبل. روی پا می‌زد و بلند بلند قهقهه می‌زد. در نفس نفس زدن‌های بین خنده‌هایش گفت: «یعنی این حرفت صد تا لایک داشت بابا!» چاپ شده در روزنامه «هفت صبح» @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی 🌸🍃 همین درکنار هم بودن هاست همین دوست داشتن هاست💞 خوشبختی💝 همین لحظه های ماست همین ثانیه هاییست⏰ که در شتاب زندگی سپري يشان ميكنيم🌸🍃 لحظه هاتون را قدر بدانيد با لبخند 😄 عصر آدینه تون بخیر و شادی در کنار عزیزانتون☕️🎂 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💭 سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی، هستی وگرنه عزل میشوی. سوال اول: خدا چه میخورد؟ سوال دوم: خدا چه میپوشد؟ سوال سوم: خدا چه کار میکند؟ 💭 وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود. غلامی دانا و زیرک داشت. وزیر به غلام گفت سلطان ۳ سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم. اینکه :خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟ غلام گفت: هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...! 💭 اما خدا چه میخورد؟خداوند غم بنده هایش را میخورد. اینکه چه میپوشد؟خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم. 💭 فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ وزیر گفت این غلام من انسان فهمیده ایست. جوابها را او داد.گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. 💭 بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.چه تعبیر زیبایی ... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان