هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
28.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از ""رفاقت"" میگویند ولی رفیق نیستند...
ﻗﻀﺎﻭﺗﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﺣﮑﻢ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯿﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﮕﻮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﺍﺯ ﺣﺲ ﺍﺕ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻨﺪ...
ﺗﺤﻘﯿﺮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺣﻘﯿﺮﻧﺪ...
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺍﻧﺪ...
ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﻭ ﻣﻦ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ...
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺟﺎﺑﺠﺎﯾﯽ ﻫﺎﺳﺖ...
ﺳﺮ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﻌﻨﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ...
ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺗﺮﺳﯿﻤﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ...
ﻭ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺁﻫﻨﮕﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﻧﺪ.....چه بی محابا بر سرت خراب میشوند
#مرتضی_خدام
!! مردی که راضی به فروش قلب خود شد !!!
این داستان واقعی رو تا آخر بخونید، واقعا زیباست،
مردی در سمنان به دلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و یک زن (یک پسر 6ساله، یک دختر 3ساله، و یک پسر شیرخوار) قلب خود را برای فروش گذاشت، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیم رو بفروشم کسی بیشتر از 20میلیون کلیه نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت،
اون مرد حدود چهار ماه در شهرای اطراف به صورت غیرقانونی آگهی فروش قلب با گروه خونO+ گذاشت،
بعد از 4ماه مرد میلیاردی از تهران که پسری 19 ساله داشت و پسرش 3سال بود که قلبش توانایی کار کردن را نداشت و فقط با دستگاه زنده نگهش داشته بودن،
مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن آگهی به سراغ فروشنده قلب میره و باهاش توافق میکنه که 200میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد،
و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار غیر قانونیه ولی انجامش بدن، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه ی من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب زنم بفرست و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم، مرد تهرانی قبول میکنه، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد،
روز عمل فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر19 ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانی که میخواست پسر19 ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز عجیبی نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنه، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه ی این عمل رو بدم، و دکتر قلب میره پرونده پسر19 ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که قلب پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر 19ساله تعریف میکنه و بهش میگه دوباره باید اکوگرافی و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه و پدرش میگه یک اتفاق غیر ممکن افتاده و باید دستگاه ها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاه ها رو جدا نکن پسر من میمیره، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر19 ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بده، پسر19 ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم یه چیزی رو به من میگفت و چندبار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،،،
پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد، وقتی که مرد فردشنده بهوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که 3سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد،
مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده،
و بهشون میگه قبل اینکه من بیهوش بشم، تو دلم گفتم یا امام حسین خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم امام حسین قربونت برم تورو به چشمای قشنگ برادرت ابوالفضل قسم میدم و تورو به اون لحظه ای که پسرت علی اکبر ازت آب خواست و نداشتی بهش بدی قسم میدم نذار بچه هام یتیم بشن، دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده 1میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی..........: حالا اگه یه ذره هم ناراحت شدی و دلت حسینی شد این داستان زیبا رو برای بقیه بفرست و دلشون رو حسینی کن
ارسالی توسط استاد طباطبایی از شهر مقدس قم
گوش جبار به هیچ عذری نیست بدهکار...!
گرگی از چشمه ای آب می خورد که چشمش به بره ای افتاد که چند قدم پایین تر می خواست آب بنوشد.
گرگ با خود گفت: اگر بتوانم بهانه ای پیدا کنم، شام امشبم فراهم است.
پس بر سر بره فریاد زد: چطور جرئت می کنی آبی را که من می نوشم گل کنی؟
بره گفت: ارباب، اگر آب گل آلود است گناه از من نیست، زیرا آب از سمت شما به طرف من جاری است!
گرگ گفت: بسیار خب، این به کنار.
حال بگو ببینم چرا پارسال همین موقع به من دشنام دادی؟
بره گفت: این محال است، آخر من فقط شش ماه سن دارم!
گرگ غرید و گفت: گوشم به این حرف ها بدهکار نیست. اگر تو نبودی، حتما پدرت بوده!
و با گفتن این حرف بر روی بره ی بی نوا پرید و او را درید و خورد.
بره پیش از آنکه جان دهد با صدای بریده گفت:
گوش جبار به هیچ عذری نیست بدهکار...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
♦️مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند.
و به خاطر وجود حفره بزرگی در
یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد .
موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی
قرار می گیرد ، دندان پزشک نگاهی به
دندان او می اندازد و می گوید:
نه یک حفره بزرگ نیست
خوردگی کوچکی است که الان
برای شما پر می کنم .
مرد می گوید: راستی ؟
موقعی که زبانم را روی آن
می مالیدم احساس می کردم
که یک حفره بزرگ است .
دندان پزشک با لبخندی بر
لب می گوید: این یک امر طبیعی است
چون یکی از کارهای زبان اغراق است.
🔹نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود...
حدود صد و سی و نه سال پیش نخستین مولد برق وارد ایران شد، اما منابع حکایت از آشنایی پادشاهان و درباریان قاجار با این انرژی در مسافرت به اروپا دارند.
ناصرالدین شاه قاجار در خاطرات نخستین سفرش به فرنگ، پیرامون تماشاخانهای در روسیه میگوید:
«هر دقیقه روشنایی الکتریسیته رنگارنگ از گوشهها به مجلس رقص میاندازند».
این توصیف پادشاه قاجار مربوط به سال 1252ه.ش- 1873م یعنی دو سال بعد از اختراع ماشین گرام در غرب است.
پادشاه خوشگذران قاجار شانزده سال بعد در خاطرات سفر سومش به فرنگ در ماجرای دیدار از ورشو -پایتخت لهستان- چنین آورده است:
«جمعیت زیادی از زن و مرد توی کوچه بودند، اما نمیشد کسی را دید!
این جا چراغ های گازی و الکتریسته وجود دارد و باعث روشنایی هستند.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
گربه تنبل را موش طبابت میكند
میگویند: در زمانهای قدیم پیرزن نخ ریسی بود كه از چند سال پیش شوهرش مرده بود و با دو تا گربهاش زندگی میكرد. اسم یكی از گربهها عروس بود و اسم یكیش هم ملوس. گربه عروس خیلی زرنگ بود و روزی نبود كه چند تا موش گت و گنده از پشت كندو و هیمههای پیر زال نگیرد و سبیلی چرب نكند برعكس او ملوس، گربه خیلی تنبل و تنپروری بود و بیشتر وقتها میرفت پهلوی پیرزن و آنقدر لوس بازی در میآورد تا پیرزن از غذای خودش یك چیزی به او میداد. موشهای خانه پیرزن خیلی از عروس میترسیدند اما میانهشان با ملوس خیلی خوب بود به طوری كه وقتی ملوس تنبل میخوابید موشها از سر و كولش بالا میرفتند، بعضی از موشها شیطان هم زیر دم او سیخونک میزدند، خلاصه وقتی موشها از تنبلی و بیبخاری ملوس خبردار شدند قرار گذاشتند چند تا از گردن كلفتهاشان بروند پیش او و میانه آن دو تا را به هم بزنند تا از شر آن یكی خلاص شوند.
در همین گیر و دار ملوس ناخوش شد و به سراغ رفقاش رفت و از آنها كمك خواست، موشها هم دور او جمع شدند تا فكری به حالش كنند. پیرزن كه از بدحالی و ناخوشی ملوس باخبر بود به همراه زن همسایه وارد خانه شد. زن همسایه همین كه چشمش به گربه و موشها افتاد رو كرد به پیرزن و گفت: "اینها چه میكنن؟ این چه وضعیه؟" پیرزن جواب داد: "این گربه من ناخوشه، مرضش هم تنبلی است، حتماً رفته پیش موشها به حكیمی؟" زن همسایه خندهای كرد و گفت: "بله! گربه تنبل ره موش حكیمی منه!" (گربه تنبل را موش طبابت میكند!).
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
یکی از روایت هایی که در مورد کندوان وجود
دارد ماجرای فرار مردم روستای حیله ور در زمان حمله مغول است؛ اما داستان این فرار چه بوده است و چطور شد که اهالی حیله ور در کندوان ساکن شدند؟
روستای حیله ور در دو کیلومتری کندوان قرار دارد و این روستا به صورت دستکند ساخته شده است. در زمان حمله مغول در قرن هفتم هجری به این منطقه، مردم آن از روستای خود فرار کرده و به کندوان پناه می آورند و این روستای صخره ای را به عنوان خانه جدید خود انتخاب می کنند. آن ها برای این کار با ابزارهای ساده خود به مانند فرهاد کوه کن، صخره ها و سازه های سنگی روستا را شکل داده و آن ها را به خانه ای قابل استفاده تبدیل می کنند.
در جریان حمله مغول، روستای حیله ور برای همیشه خالی از سکنه باقی می ماند و به حال خود رها می شود.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حکایت_وصل_مهدی_عج
#داستان_کوتاه_واقعی
طی الارض بر فراز آسمان ها و خواندن تمام نمازها با امام زمان علیه السلام
شخصی به نام سید یونس از اهالی آذر شهر ِ آذربایجان می گوید :
در سفر مشهد تمام دارائی ام مفقود گردید . پس به حرم مطهر امام رضا علیه السلام رفتم و پس از عرض سلام گفتم : مولای من ! می دانید که پول من رفته و در این دیار نا آشنا ، نه راهی دارم و نه می توانم گدایی کنم و جز شما به دیگری نخواهم گفت .
به منزل آمده و شب در عالم رویا دیدم که حضرت رضا علیه السلام فرمود :
سید یونس ! بامداد فردا ، هنگام طلوع فجر برو در بَست پایین خیابان و زیر غرفه ی نقّاره خانه بایست . اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند....
پیش از طلوع فجر ، بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم ، مشرف شدم و پس از زیارت ، قبل از دمیدن فجر ، به همان نقطه ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم ، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم ، آقا تقی آذر شهری که متاسفانه در شهر ما به او تقی بی نماز می گفتند از راه رسید. اما من با خود گفتم :
آیا مشکل خود را به او بگویم ؟! با اینکه در وطن ، متهم به بی نمازی است ، چرا که در صف نمازگزاران رسمی و حرفه ای نمی نشیند .
من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد .
من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا علیه السلام گفتم و آمدم.
بار دیگر ، شب در عالم خواب حضرت رضا علیه السلام را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم :
بی تردید در این خوابهای سه گانه ، رازی است . به همین جهت بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می شد و جز آقا تقی آذر شهری نبود سلام کردم و او نیز مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید :
اینک سه روز است که شما را در اینجا می نگرم ، کاری دارید ؟
جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقّف یک ماهه ام در مشهد ، پول سوغات را نیز به من داد و گفت : پس از یک ماه ، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت ، آخر بازار سرشوی در میدان سر شور باش تا ترتیب رفتن تو بسوی شهرت را بدهم.
از او تشکر کردم و آمدم . یک ماه گذشت ، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم.
درست سر ساعت بود که دیدم آقا تقی آمد و گفت :
آماده رفتن هستی ؟
گفتم : آری
گفت : بسیار خوب ، بیا نزدیکتر . جلو رفتم .
گفت : خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین .
تعجب کردم و پرسیدم : مگر ممکن است ؟!
گفت : آری
نشستم . به ناگاه دیدم آقا تقی ، گویی پرواز می کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستاهای میان مشهد تا آذر شهر به سرعت از زیر پای ما می گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذر شهر دیدم و دقت کردم دیدم ، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن .
آقا تقی خواست برگردد. دامانش را گرفتم و گفتم : بخدا سوگند تو را رها نمی کنم . در شهر ما ، به تو اتهام بی نمازی و لامذهبی زده اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی ! از کجا به این مرحله دست یافته ای ؟! نمازهایت را کجا می خوانی ؟!
او گفت : دوست عزیز چرا تفتیش می کنی ؟
او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است برملا نکنم گفت :
سید یونس ! من در پرتو ایمان ، خودسازی ، تقوا ، عشق به اهل بیت علیه السلام و خدمت به خوبان و محرومان به ویژه با ارادت به امام عصر علیه السلام مورد عنایت قرار گرفته ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طیّ الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می خوانم.
#ویژه_جمعه_ها
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
✔️در فصل سرد خوردن شیره انگور را فراموش نکنید !
یکی از بهترین زمانهای استفاده از شیره انگور فصل زمستان است بخاطر خواص زیادی که در درمان و تسکین بیماریهای فصل سرما دارد !
همچنین از خواص شیره انگور اثر ضدالتهابی و نرم کنندگی گلو است به همین دلیل به کسایی که در زمستان سرفه میکنند و دچار التهاب حلق میشوند توصیه میشود شیره و آب را ترکیب و غرغره کنند !
👈🏻شیره انگور به قرص آهن خانگی معروف است...
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🎗دو درس بزرگ زندگی:
🔹 با تمام فقر،
☄ هرگز محبت را گدایی مکن!
🔹 و با تمام ثروت،
☄ هرگز عشق را خریداری نکن
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #یاصاحب_الزمان
عمری اسیر هجر و غم بی قراری ام
بارانی ام که بر سر راه تو جاری ام
عمرم به سر رسید بیا عشق فاطمه
از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام
🌼 ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ الفرج
#ایها_العزیز #روزهای_چشم_براهی😭
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـروردگارا
در این شب زیبــا
ایمــان غبار گرفتہ مارا
در بــاران رحمت خویش پاڪ ڪن
و شبــے آرام را
بہ عزیزانم عنایت بفــرما
شبتون.سرشار.از.آرامش🌙
هدایت شده از کانون تبلیغاتی VIP فجر
🍃🎈
باعرض سلام لطفا انگشت مبارکتونو بزنین روی لینڪ زیر ببین چی میاد واستون...
من اولین نفر بودم ڪ این سورپرایز رو براتون فرستادم😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2946760761Cfb05ff6f90
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
به نام خدایی
که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل جا می دهیم
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
💗الهی به امیدتو💗
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وعده هر صبح⛅️
✨السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن✨
💫سلام برحسین(ع)
وبر علی بن الحسین(ع)
وبر فرزندان حسین(ع)
و بر اصحاب و یاران حسین(ع)💫
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آیه_روز☝️ #پاداش_کارنیک۰۰۰۰
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #شنبه 11 بهمن ماه 1399
🌞اذان صبح: 05:40
☀️طلوع آفتاب: 07:06
🌝اذان ظهر: 12:18
🌑غروب آفتاب: 17:30
🌖اذان مغرب: 17:49
🌓نیمه شب شرعی: 23:35
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
ادامه تفسیر☝️
#تدبردرقرآن #توبه
💖 #نقل_از_خود_خدا
🔹 آهای همه ی شما که دل خود را شکسته اید و حسرت های ناشناخته دارید ، همه ی شما که از رنجی خسته اید که از آنِ شما نیست
🔹 آهای همه ی شما مضطربان و بی قراران گیتی که دلتان هیچ کجا آرام نگرفت ، آهای همه ی شما که دلتان چیزی فراتر می طلبد و دستان گشوده تان از حقیقت خالی است ،
💖 یک نفر هنوز شما را می خواند
زیر آخرین لایه ی دل، همان جا که تاریکی و سرمایش آدمی را به وحشتی فراتر از مرگ می برد ، کسی نوازش می کند، کسی هست که شما را همین گونه که هستید، دوست می دارد ،کسی هست که عشقش به شما هیچ مقدمه و شرطی ندارد
🔹آهای همه ی شما که ایمان آورده اید به تنهایی انسان؛ کسی هست که طالب تقسیم تنهایی اش با شماست
🌸 قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
🔹(ای رسول رحمت) بدان بندگانم که (به عصیان) اسراف بر نفس خود کردند بگو: هرگز از رحمت (نامنتهای) خدا نا امید مباشید، البته خدا همه گناهان را (چون توبه کنید) خواهد بخشید، که او خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است.
📖 سوره زمر_ ۵۳
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#نگاه_میکروسکوپی_خدابه_خوبی_های_ما☝️
#ذکرروز
⚜﷽⚜
❣ذكر روز شنبه
🥀يا رَبَّ العالَمين
🌸اي پروردگار جهانيان
#نمازحاجت_روزشنبه
#درجه_پیغمبران
هرڪس روزشنبه
این نماز را بخواند خدا او را
در درجه پیغمبران صالحین وشهدا قرار دهد
[۴رڪعت ودر هر رڪعت
حمد، توحید، آیةالکرسے]
📚مفاتیح الجنان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🌺🍃🌺🍃
🌹 نبی مکرم اسلام (ص) میفرمایند:
🔹 هر کس بلاء را نعمت و فراوانی را مصیبت نداند، ایمان او کامل نیست.
🔹حدیث فوق اشاره به این امر دارد که در خود بلاء نعمتهایی مستور است.
🔸مثال: در زمان قحطی، توقع انسان از زندگی کمتر و آرزوهای طولانی او که باعث فراموشیِ مرگ شده بود، از او دور میشود و انسان به همین غذایی که میخورد، خدا را شاکر است و اسراف از بین میرود.
✍ دوستی نقل میکرد:
پدرم در بیمارستان بود و من سیصدهزار تومان نداشتم تا او را ترخیص کنم. تصمیم گرفتم برای قرضگرفتن به سراغ دوستی در شهر بروم که در راه خودرویی روی زمین، روی برفها سُر خورد و با خودرویِ من تصادف کرد و خسارت زد. گفتم:
🌹 خدایا! کم مصیبت داشتم یکی دیگر هم به آن افزودی. رانندهٔ خودرو انسان ثروتمندی بود، مسئول بیمه آمد و مبلغی زیادی توانستم از بیمه خسارت بگیرم که هم خرج خودرو کردم و هم هزینهٔ ترخیص بیمارستان پدرم را دادم.
🔹 مؤمن باید فراوانیِ روزی و ثروت را هم مصیبت بداند، چون باید بترسد چگونه از بار این ثروت سالم رها خواهد شد. و چه بسا نفس او در رهاشدن از بار ثروت و انفاق بسیار آزارش دهد.
📚 نهج الفصاحه
🍃🌺🍃🌺🍃
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
آیا میدانستید ...
مصرف یک لیوان آب هویچ قبل از صبحانه برای کمک به درمان کبد چرب بسیار موثر می باشد.
🥕🥕🥕🥕🍹🍹🍹🍹
#پیام_سلامتے
✅تکنیکی معجزه بخش برای رفع درد زانو 👌
🥕خوردن هویج برای تسکین زانو درد در حقیقت یکی از روش های درمانی طب سنتی چینی به شمار می رود.
🥕هویج های نارنجی سرشار از بتاکاروتن و ویتامین A، دو ماده ی ضد التهاب قوی هستند، ویژگی ای که این ماده ی غذایی را برای تسکین درد زانو کارساز کرده.
برای اینکه بتوانید بیشترین بهره را از فواید هویج ببرید باید آن را به صورت پخته میل کنید، اما اگر از خوردن هویج پخته خوش تان نمی آید، خوردن خام آن ها هم ایرادی ندارد.
برای کاهش زانو درد سعی کنید روزانه ۲ وعده هویج مصرف کنید.
👇👇🏿👇
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
🌸شروع هفته تون عالی
🍃دراولین روز
🌸هفته بهترین هارا
🍃براتون آرزومندم
🌸الهی
🍃یک هفته خیر و برکت
🌸یک هفته موفقیت و
🍃یک هفته پراز
🌸دلخوشی نصیبتون بشه
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#سرگذشت_واقعی #شهیده_زینب_کمائی
⭕️ #من_میترانیستم ⭕️
👈قسمت1️⃣1️⃣
فصل چهارم
مدتی بعد، ما از محله ی جمشیدآباد به لَین احمدآباد اثاث کشی کردیم. پدر و مادرم یک خانه ی شریکی خریدند و من تا سن چهارده سالگی، که جعفر (بابای بچه ها) به خواستگاریم آمد، در همان خانه بودم.
چهارده سال و نیم داشتم که مستاجر خانه ما جعفر را به مادرم معرفی کرد. آن زمان، سن قانونی برای ازدواج، پامنزده سال بود و ما باید شش ماه منتظر می ماندیم و بعد عقد می کردیم.خداوکیلی من تا آن موقع نه جعفر را دیده بودم نه می شناختمش. زمان ما همه ی عروسی ها همین طوری بود؛ همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می شدند.بعد از عروسی، چند ماه در یکی از اتاق های خانه مادرم بودیم تا جعفر توانست در ایستگاه 6 آبادان، یک اتاق در یک کواتر کارگری اجاره کند. اوایل زندگی، مادر شوهرم با ما زندگی می کرد.سال ها مستاجر بودیم.جعفر کارگر شرکت نفت بود و هنوز آنقدر امتیاز نداشت که به ما یک خانه ی شرکتی بدهند و ما مجبور بودیم در اتاق های اجاره ای زندگی کنیم. پنج تا از بچه هایم، مهران و مهرداد و مهری و مینا و شهلا، همه زمانی به دنیا آمدند که ما مستاجر بودیم.
هر وقت حامله می شدم، برای زایمان به خانه ی مادرم در احمدآباد میرفتم. آنجا زایشگاه بچه هایم بود. در خانه ی مادرم چون مرد نامحرمی نبود، راحت بودم. یک قابله ی خانگی به نام جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران زن میانسالی بود که مثل مادرم فقط یک دختر داشت. اما خدا از همان یک دختر، سیزده نوه به او داده بود. بابای مهران همیشه حسابی به او می رسید و بعد از به دنیا آمدن بچه، مبلغی پول و مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای و پارچه به او می داد.
بچه ی ششم را باردار بودم که به ما یک خانه ی شرکتی دو اتاقه درایستگاه 4 فرح آباد، کوچه 10 پشت درمانگاه، سر نبش خیابان دادند. همه ی خانواده اعتقاد داشتیم که قدم تو راهی خیر بوده است که ما از مستاجری و اثاث کشی راحت شدیم و بالاخره یک کواتر شرکتی نصیبمان شد. خیلی خوشحال بودیم. از آن به بعد، خانه ای مستقل دستمان بود و این یعنی همه ی خوشبختی برای خانواده ی ما. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه ی جدید، دچار درد زایمان شدم. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد. برای اولین بار وبعد از پنج تا بچه، مرا به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان شهر ابادان بود و یک خانم دکتر مهری، مطب دکتر مهری در لین 1 احمدآباد بود. من تا آن زمان خبر از دکتر و دوا نداشتم؛ حامله می شدم و جیران که قابله ی بی سوادی بود، می آمد و بچه هایم را به دنیا می آورد.
خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم. اذان مغرب حالم خیلی بد شد. جیران را خبر کردند و باز هم در غروب یکی از شب های خرداد ماه، برای ششمین بار مادر شدم و خدا به من یک دختر قشنگ و دوست داشتنی داد. جیران به نوبت او را در لغل بچه ها گذاشت و به هرکدامشان یک شلات داد. مهران، که پسر بزرگ و بچه ی اولم بود، بیشتر از همه ی بچه هایم ذوق کرد و خواهرش را در بغل گرفت. هرکدام از بچه ها را که به دنیا می آوردم، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند. من هم این وسط مثل یک ادم هیچکاره سکوت می کردم؛ جعفر که بابای بچه بود و حق پدری اش بود که اسم آنها را انتخاب کند، مادرم هم که یک عمر آرزوی بچه داشت و همه ی دلخوشی زندگی اش من و بچه هایم بودیم. نمی توانستم دل مادرم را بشکنم. او که خواهر و برادری نداشت، مرا زودتر شوهر داد تا بتواند به جای بچه های نداشته اش، نوه هایش را ببیند. جعفر هم فقط یک خواهر داشت. تقریبا هر دوی ما بی کس و کار و فامیل بودیم.
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#سرگذشت_واقعی #شهیده_زینب_کمائی
⭕️ #من_میترانیستم ⭕️
👈قسمت 2️⃣1️⃣
فصل چهارم12
جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت؛ او به اسم ها ی ایرانی و فارسی خیلی علاقه داشت. مادرم که طبع جعفر را میدانست، اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد.جعفر اسم بچه ی سوم را مهری گذاشت و اسم بچه ی چهارم را مادرم مینا گذاشت.بچه ی پنجم را جعفر، شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ی ششم را میترا گذاشت. من هم نه خوب می گفتم و نه بد. دخالتی نمیکردم. وقتی میدیدم جعفر و مادرم راضی و خوشحال هستند، برایم کافی بود.
مادرم نام میترا برای دخترم گذاشت، اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم گفت: مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر درآن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتید، چه جوابی می دهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد. من میخواهم مثل زینب(ع) باشم. میترا تانها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد و همه ی ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم. برای همین، من نمی توانم حتی از بچگی هایش هم که حرف میزنم به او میترا بگویم. برای من مثل این است که از اول، اسمش زینب بوده است.
زینب که به دنیا آمد، بابایم هنوز زنده بود و من سایه ی سر داشتم. در همه ی سال هایی که در آبادان زندگی کردم. نابابایی ام مثل پدر، و حتی بهتر، به من و بچه هایم رسیدگی میکرد. او مرد مهربان و خدا ترسی بود ومن واقعا دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم می رفتم، بابایم به مادرم می گفت: کبری در خانه ی شوهرش مجبور استهرچه هست بخورد، اما اینجا که می آید تو برایش کباب درست کن تا بخورد و قوت بگیرد. دور خانه های شرکتی، شمشادهای سبز و بلندی بود.بابایم هروقت که به خانه ی ما می آمد، در میزد و پشت شمشادها قایم می شد. در را که باز می کردیم، می خندید و از پشت شمشادها در می آمد. همیشه پول خرد در جیب هایش داشت و آن ها رامثل نذری به دخترها میداد. بابایم که امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
ادامه دارد