eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️ 🌸 یکشنبه ۱۰۰ مرتبه 💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐 🌸ای صاحب جلال و بزرگواری 💗این ذکر موجب فتح و نصرت می‌شود 👇 ✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛ رکعت اول⇦حمدو3ڪـوثر رکعت دوم⇦حمدو3توحید 📚جمال الاسبوع۵۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍶🍹 ✅بیست دقیقه قبل افطار یک ق غذاخوری، چهار مغز نیم کوب شده به همراه یک ق عسل و دوعدد خرما رو به یک لیوان شیر🍶اضافه کنید و در افطار میل کنید.. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرف و انسانیت را مبدأ خواسته هایتان قرار دهید☝️👌 همیشه... حساب«نعمت هایت»را داشته باش نه «مصیبت هایت» حساب «داشته هایت»را داشته باش نه«باخته هایت» حساب«دوستانت»را داشته باش نه«دشمنانت» حساب«سلامتی ات»راداشته باش نه«سکه هایت» @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🤲 دستانمان را در دوازدهمین روز ماه مبارک رمضان 🌙 به امیداستجابت دعاهایمان به سوی تو بلند است معبودا پرکن ظرف وجودمان را ازآنچه برای بهترین بندگانت عطامیکنی💝 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از بنرها
سلام دوستان تصمیم گرفتیم که کانال ذکر روزانه وتعقیبات نماز را در ایتا برپاکنیم لطفا باجوین شدن ماروحمایت کنید👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4 👆 دعا وزیارت واعمال روز یکشنبه وتعقیبات نماز ظهر وعصر لطفا حمایت کنید🙏
📚 ❤️ _پیرزن اونجا افتاده بود... _با زهرا دوییدیم سمتش،هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم خورد شده بود گریہ میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب نمیداد،تموم کرده بود. _مامور آمبولانس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار میکنید⁉️ _نسبتے با شما دارن⁉️ _زهرا جواب داد:نسبتے ندارم،بلند شدم با صداے بلند کہ عصبانیتم قاطیش بود از آدمايے کہ اطرافموݧ بودن علت ایــن اتفاقو میپرسیدم. _یہ عده میگفتـن کہ گرما زده شده یہ عده میگفتـن زیر دست و پا مونده و... _هرکی یہ چیزی میگفت،کلافہ شده بودم،یہ نفر اومد دستشو گذاشت رو شونم و صدام کرد:خانم⁉️ _برگشتم یہ خانم میان سال محجبہ بود کہ چهره ے مهربونے هم داشت،ازم پرسید:ایـن خانم باهاتون نسبتے دارن⁉️ _گفتم:نه چطور⁉️ _گفت:مـن شما رو دیدم کہ کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از رفتـن شما ایـن پیرزن از جاش بلند شد،در حالے کہ لبخند بہ لب داشت بہ سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت بالاخره اومدے⁉️محمد جان اومدے⁉️ _بعد قاطے جمعیت شد و زیر دست و پا موند،مـن دوییدم طرفش کہ نزارم بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد _متاسفم واقعا... _اشک از چشام جارے شد رفتم سمت پیرزن،هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس و برداشتم پشتش نوشتہ بود "محمد جعفرے" _یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش. _آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست مـن موند حال بدے داشتم وقتے برگشتم خونہ هوا تاریک شده بود. _تو خونہ همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم،قاب عکس و همراه خودم آوردم خونہ،شیشش شکستہ بود،داشتم عکس و از داخل قاب در میوردم کہ متوجہ شدم یہ کاغذ پشتشہ. _کاغذ و برداشتم یہ نامہ بود: 🍃🌹به نام خدا🌹🍃 _مادر عزیز تر از جانم سلام _مرا ببخش کہ بدون اجازه ے شما بہ جبهہ آمدم فرمان امام بود و من مجبور بودم از طرفے چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوے چشمانم بہ خاک وطنم تجاوز کرده و بہ نوامیس کشورم چشم دارد. _اگر مـن بہ جبهه نمیرفتم در قیامت چگونہ جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم،چگونہ در چشمان مولایم سید و الشهدا نگاه میکردم. _مطمعـنم خداوند بہ شما و پدر جان صبر دورے و شهادت مـن را خواهد داد. _مادر جان بعد از مـن بہ جوانان کشور بگو کہ محمد براے حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهے چادر هایشان حفظ شود. _مادر جان براے شهادتم دعا کـن... _میگویند دعاے مادر در حق فرزندش،میگیرد _حلالم کـن... _پسر خطا کارت "محمد جعفری" _با خوندن نامہ از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادرے کہ روسرمہ رو درک میکردم،طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلے نبودم بہ قول مامان داشتم بزرگ میشدم _از طرفے هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالے کہ مـن اصلا بہ فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم کہ خودمو پیدا کنم و بہ ثبات کامل برسم. _اون سال کنکور دادم با ایـن کہ همیشہ آرزوم بود مهندسے برق قبول شم ولے عمران قبول شدم چاره اے نبود باید میرفتم... ◀️ ادامه دارد... 🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
_چاره اے نبود باید میرفتم... _اوایل مهر بود کلاس هاے دانشگاه تازه شروع شده بود _ما ترم اولے ها مثل ایـݧ دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسے کہ تو دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولے ها بود دانشگاه خیلے خلوت بود. _تو کلاس کہ نشستہ بود احساس خوبے داشتم خوشحال بودم کہ قراره خانم مهندس بشم براے خودم😂. _تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجاݧو شلوغے گذشتمم داشت برمیگشت هموݧ روز اول با مریم آشنا شدم دختر خوبے بود. _اولیـݧ روز دانشگاه پنج شنبہ بود. از بعد از اوݧ قضییہ تو بهشت زهرا هر پنجشنبہ میرفتم اونجا و بہ شهدا سر میزدم شهداے گمنامو بیشتر از همہ دوست داشتم هم بخاطر خوابے کہ دیدم هم بخاطر محمد جعفرے پسر هموݧ پیرزݧ نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکے از شهداے گمنامہ. _اوݧ روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعہ ے شهداے بی پلاک. _زیاد بودݧ دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم کہ فقط واسہ خودم باشہ اونروز شلوغ بود سر قبر بیشتر شهداے گمنام نشستہ بود. چشمامو چرخوندم کہ یہ قبر پیدا کنم کہ کسے کنارش نباشہ بالاخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحہ اے براش فرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم یہ پسر بچہ صدام کرد:خالہ❓خالہ❓گل نمیخواے سرمو آوردم بالا یہ پسر بچہ ے ۵ سالہ در حال فروختـݧ گل یاس بود عطر گلا فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشـݧ آخہ گروݧ بود ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشہ❓ گفت:۱۵تومـݧ ۱۵تومــݧ بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخہ ببشتر نبود. بطرے آب و از کیفم درآوردمو روقبر و شستم بوے خاک و گل یاس باهم قاطے شده بود لذت میبردم از ایـݧ بو گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اوݧ شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزے بگم براے همیـݧ بہ یہ فاتحہ اکتفا کردم. یہ شاخہ گل یاس و هم با خودم بردم خونہ و گذاشتم تو گلدوݧ اتاقم هموݧ گلدونے کہ اولیـݧ دستہ گلے کہ رامیـݧ برام آورد بود و گذاشتہ بودم توش بهم ریختم ولے با پیچیدݧ بوے گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیز و فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادرے شدنم اومد تو ذهنم. _همہ ے کلاس هاے دانشگاه تقریبا دیگہ برگزار میشد چندتا از کلاس ها روکہ بین رشتہ ها،عمومے بود و با ترم هاے بالاتر داشتیم سجادے هم تو اوݧ کلاس ها بود. _مـݧ پنج شنبہ ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم سرے دوم کہ رفتم تصمیم گرفتم تو نامہ همہ چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام _نامرو بردم خندم گرفتہ بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش بالاخره تمام سعے خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتے از گذشتم میگفتم حال بدے داشتم و اشک میریختم و موقع رفتـݧ یادم رفت نامہ رو از اونجا بر دارم. با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیرو... ◀️ ادامہ دارد..... •ღ• 🔰 شمیم رضوان 🔰 •ღ• 🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
🌹اَمّن یجیبُ المُضطّر اِذادعاهُ ویَکشِفُ السوء درلحظات افطاربرای تمام گرفتارا،مریض دارا و حاجت داران دعاڪنیم خدادراین لحظات به گوش است التماس دعا❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از بنرها
سلام دوستان تصمیم گرفتیم که کانال ذکر روزانه وتعقیبات نماز را در ایتا برپاکنیم لطفا باجوین شدن ماروحمایت کنید👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4 👆 دعا وزیارت واعمال روز یکشنبه وتعقیبات نماز مغرب وعشا لطفا حمایت کنید🙏
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟» ذغال فروش گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در دیدی؟» ذغال‌فروش حاضر جواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا نرفتم!» داستان ها و مطالب آموزنده جذاب را در 💞
🔰میوه وسیفی جات سیر کننده و لاغر کننده🔰 👈کرفس 👈پرتقال 👈توت فرنگی 👈نارنگی 👈گریپ فروت 👈هویج 👈کاهو 👈گوجه فرنگی 👈خیار 👈گل کلم 👈سیب 👈فلفل تند 👈کدو سبز
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🍀حکایت پند آموز 🍀 ❇️ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻼﻩ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﺍﺯ ﺟﻨﮕﻠﻲ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ. ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺯﻳﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﻣﺪﺗﻲ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﺪ. ﻛﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ. ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻛﻼﻩ ﻫﺎ ﻧﻴﺴﺖ. ﺑﺎﻻﻱ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ. ﺗﻌﺪﺍﺩﻱ ﻣﻴﻤﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻛﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ. ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻛﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﻴﺮﺩ. ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻥ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻴﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻭ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻴﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺑﻪ ﻓﻜﺮﺵ ﺭﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﻛﻼﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﻛﻨﺪ. ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻣﻴﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻛﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻄﺮﻑ ﺯﻣﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﻛﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺷﻬﺮ ﺷﺪ. ﺳﺎﻝ ﻫﺎﻱ ﺑﻌﺪ ﻧﻮﻩ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻛﻼﻩ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺪ. ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﻛﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻭﺿﻌﻲ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻛﻨﺪ. ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺬﺷﺖ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺭﺧﺘﻲ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﻀﻴﻪ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪﻥ ﺳﺮﺵ ﻛﺮﺩ. ﻣﻴﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻭ ﻛﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ، ﻣﻴﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻧﻬﺎﻳﺘﺎ ﻛﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭﻟﻲ ﻣﻴﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ. ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻣﻴﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺍﻣﺪ ﻭ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻲ ﻣﺤﻜﻤﻲ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺍﺭﻱ.» ﺷﺮﺡ ﺣﻜﺎﻳﺖ ﺍﮔﺮ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﺭﻭﻧﺪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﺣﻔﻆ ﻭﺿﻊ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻳﻢ. ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﻢ ﻳﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻴﻢ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺳﻜﻮﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆👆
خیلی بده نه سواد بهتر کردن حال کسی رو داشته باشی نه شعور سکوت کردن! 🌾 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌱حکایت روزى بهلول از مجلس درس استادی گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه او مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى استاد پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى استاد رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود او و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ استاد گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى او جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست . استاد فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود. 🖋☕️ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
آگاهی هر فرد ، شاید به دیگران سرایت نکند ، اما قطعا اسبابِ روشنایی همگانی می‌گردد !.. 🖋☕️ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:  ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.  ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:  من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:  ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:  نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:  همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.  ملا قبول کردو گفت:  فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:  چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:  ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .ملا گقت:  چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.  نکته:با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
وقتی کسی به دروغ گفتن عادت کند دیگر برایش سخت است یاد بگیرد راست بگوید، و اگر یکی توانست اول بار کسی را ترک کند، دفعه ی دوم برایش راحت تر می شود...👌 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
گیاه پیاز دارای سه بخش است، سر که گل های و برگ ها در آن قرار دارند، تنه که همان ساقه است و ریشه که به ته پیاز معروف است و همان محصول اصلی پیاز است. سر و ته پیاز قابل استفاده هستند، اما ساقه آن غیر قابل استفاده است، به گونه ای که حتی حیوانات گیاهخوار هم آنرا نمی خورند، پس بعد از برداشت محصول چیز زاید و بی فایده ای است. مثل "نه سر پیازی نه ته پیازی "به همین نکته اشاره دارد، یعنی شما قسمت بی فایده و غیر اصلی یک اتفاق هستید که آن موضوع هیچ ربطی به شما ندارد.... برای دیدن بهترین پستها وداستان ومعنی ضرب المثل به ما بپیوندید👇👇👇 @shamimrezvan @tafakornab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ 🌲از درخت بیاموزیم🌲 برای بعضی ها باید ریشه بود، تا امید به زندگی را به آنها بدهیم. برای بعضی ها باید تنه بود، تا تکیه گاه آنها باشیم. برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود، تا عیب های آنها را بپوشانیم. برای بعضی ها باید میوه بود، تا طعم زندگی کردن را به آنها بیاموزیم نه زنده ماندن را....
⭐️خــــــداے من 🕊میان این همه چشم ⭐️نگاه تو تنها نگاهے ست 🕊ڪہ مرا از هرنگهبان ⭐️و محافظے بے نیازمی کند 🕊نگاهت را دراین شبهای ⭐️نورانی برای تمام 🕊عزیزان و دوستانم آرزو می کنم. 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا