eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده و بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست وسوم تلویزیون خاموش کردم،صدای اونا هم قطع شد سهیل گفت پاشو چیزی که دیدم تمام بدنم دون دون شد،یخ کردم سهیل گفت سودابه شادی اشفته رو تخت من نشست گفتم خیلی پستی دویدم تو راه پله زن همسایه سرش بیرون بود میدونستم سهیل اون شکلی بیرون نمیاد،تو خیابون بودم که از تراس خونه داد زد سودابه دویدم تا جایی که نفس داشتم چطوری تونست اینکارو کنه تو خونه من.. تو یه کوچه رفتم جلو یه خونه نشستم،گند بزنن این زندگیو خاک تو سرت سودابه میمردی بهتر بودگریم گرفته بود اخه چرا انقدر من بدبختم مونده بودم کجا برم خونه مامانم؟نه اونجا برم چی بگم،بگم حق با شما بود،دوست هم که ندارم برم خونه مادر شوهرم،باید برم اونجا تا خونه اونا هزار بار اون صحنه جلو چشم بود،انقدر گریه کرده بودم که فکر میکردم،هر آن ممکن چشام بیافته بیرون،سرم سنگین بود،رسیدم جلو در خونه مادر شوهرم،زنگ زدم پدر شوهرم در و باز کرد منو دید جا خورد گفت سودابه؟ مادر شوهرم اومد جلو در گفت کیه چشش به من افتاد گفت چی شده؟ سهیل خوبه؟ بغضم ترکید جلو در راهرو نشستم گریه کردن،مادر شوهرم گفت سهیل چیزی شده،پدر شوهر گفت بیا تو ببینم چی شده زیر بغلم و گرفت رفتم تو خونه گفتم سهیل خوبه مادر شوهرم نفسشو داد بیرون گفت چی شده پس،این چه ریختیه شبیه زنای خیابونی شدی عصبانی شدم با گریه گفتم اره خودمو شکل زنای خیابونی کردم تا از چیزی که میترسیدم سرم نیاد که اومد،بلند بلند گریه کردم نفس دیگه نداشتم،پدر شوهرم اب اورد،به زور یکم خوردم رفتم جلو پنجره،هوا نبود پدر شوهرم یواش به مادر شوهرم گفت یکم حرف نزن ببینم چی شده اومد سمتم،گفت چی شده سودابه جان،گفتم الان رفتم خونه دیدم سهیل با دوست دختر قبلیش رو تخت خونم…. ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
⚜نـشــــــــــونـــــے ⚜ 🔆 قـــــرآن، معجزه ے مشگـــــل گشا: محمّــــد (صلى اللّه عليه و آله ) نيز كتابى را كه از سوى پروردگارتان بر او نازل شده بود، در ميان شما نهاد. كتـــــابے كه احكام حلال و حرامش در آن بيان شده بود و واجب و مستحب و ناسخ و منسوخش روشن شده بود. معلوم داشته كه چه كارهايى مباح است و چه كارهايى واجب يا حرام . خاص و عام چيست؟ و در آن اندرزها و مثالهاست . مطلق و مقيد و محكم و متشابه آن را آشكار ساخته . هر مجملى را تفسير كرده و گره هر مشكلى را گشوده است…… 💌 خطبه ے ۱ نہج البلاغہ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌻امام هادی (ع): ‌ 🔶به آنکه تمام محبتش را نثار تو میکند، با تمام وجود خدمت کن. ❤ ‌ 🔸تحف العقول:۴۸۳ 📚 ‌ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
27.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الــهــی عصر امـروز🌺 تـاکسی خوشبختی , سوارتـون کـنــه🌺 تـو مسیـر زنـدگـی تـو هیـاهوی روزگــار تــو تـرافیک نـمونـیـد🌺 و زود زود بـه آرزوهاتون برسید عصرتـون شــاد شــاد🌺☕️🍰 @tafakornab داستان ومثل
27.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الــهــی عصر امـروز🌺 تـاکسی خوشبختی , سوارتـون کـنــه🌺 تـو مسیـر زنـدگـی تـو هیـاهوی روزگــار تــو تـرافیک نـمونـیـد🌺 و زود زود بـه آرزوهاتون برسید عصرتـون شــاد شــاد🌺☕️🍰 @tafakornab داستان ومثل
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒 🍒 💎یک روزمردی از کار به خانه برگشت و از همسرش پرسید نمازت را خوانده ای؟ همسرش گفت: نه,شوهر اش پرسید: چرا؟ همسرگفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم. شوهر گفت: درست است خسته ای امانمازت رابخوان قبل از اینکه بخوابی! فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهر اش تماس گرفت تا احوال اش را جویا شود اما شوهر به تماس اش پاسخ نداد، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت، همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمیکرد نگرانی اش افزون تر میشد، اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهن اش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد، چون شوهر اش به هر سفر که میرفت همزمان با فرود آمدن اش به مقصد تماس میگرفت اما حالا چرا جواب نمیداد؟ خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت ودوباره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهر اش را بشنود، اما این بارشوهر پاسخ داد و شوهر اش گوشی را برداشت. همسر اش با صدای لرزان پرسید: رسیدی؟ شوهر اش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم. همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟ شوهر گفت: چهار ساعت قبل، همسر با عصابنیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟ شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم، همسرگفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم؟ *شوهر گفت: چراکه نه عزیزم تو برایم مهم هستی. * همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟ شوهر گفت: میشنیدم. زن گفت: پس چرا پاسخ نمیدادی؟ *شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی، به یاد داری؟ که تماس پروردگار(اذان) را بی پاسخ گذاشتی؟ * *چشمان همسر ازاشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است، ممنون که به این موضوع اشاره کردی......معذرت میخواهم عزیزم! * شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن، برو از پروردگار طلب آمرزش کن، من دیگر چیزی از این دنیا نمیخواهم، فقط میخواهم که در یکی از کاخ های بهشت در کنار هم زندگی حقیقی خویش را آغاز کنیم، آنجا بی تو چی کنم؟ پس از آن روز همسر هیچ وقت نماز را بی وقت نمیخواند و هیچ وقت یک نماز را ترک نمیگفت ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان ======================
1.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد دانلود👆 یادش بخیر باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه سفری خاطره انگیز به دوران بچگی من و تو🤗♥️🌸 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒 🍒 ♦️مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید . آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند. مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد. ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
صبور باش! هم حکمت را میفهمی، هم قسمت را میچشی، هم معجزه را میبینی... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
✳️ ماجرای دیوانگی بهلول دانا 💠 آیه‌ها و آینه‌ها 💠 💠آیه: وَلاَ تَعَاوَنُواْ عَلَى الإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ مائده/2 و بر گناه و تجاوز همكارى نكنيد 💠 آینه: 🔹حکایت؛ هارون‌الرشید خلیفه عباسی خواست کسی را برای قضاوت بغداد تعیین نماید، با اطرافیان خود مشورت کرد، همگی گفتند: برای این کار کسی جز بهلول صلاحیت ندارد. بهلول را خواست و قضاوت را به وی پیشنهاد کرد. بهلول گفت: من صلاحیت و شایستگی برای این سمت را ندارم. هارون گفت: تمام اهل بغداد می‌گویند، جز تو کسی سزاوار نیست، حال تو قبول نمی‌کنی! بهلول گفت: من به وضع و شخصیت خود از شما بیشتر اطلاع دارم و این سخن من یا راست است یا دروغ، اگر راست باشد، شایسته نیست کسی که صلاحیت منصب قضاوت را ندارد، متصدی شود. اگر دروغ است، شخص دروغگو نیز صلاحیت این مقام را ندارد. هارون اصرار کرد که باید بپذیری و بهلول از او یک‌شب مهلت خواست تا فکر کند. فردا صبح خود را به دیوانگی زد و سوار بر چوبی شده و در میان بازارهای بغداد می‌دوید و صدا می‌زد دور شوید، راه بدهید، اسبم شما را لگد نزند. مردم گفتند: بهلول دیوانه شده است! خبر را به هارون‌الرشید رساندند و گفتند: بهلول دیوانه شده است. گفت: او دیوانه نشده ولیکن دینش را به این وسیله حفظ و از دست ما فرار نمود تا در حقوق مردم دخالت ننماید. آری آزمایش هر کس نوعی مخصوص است نه تنها ریاست برای بهلول آماده بود بلکه وقتی غذای خلیفه را برای او می‌آوردند، می‌گفت: غذا را ببرید پیش سگ‌های پشت حمام بی اندازید، تازه اگر سگ‌ها هم بفهمند، از غذای خلیفه نخواهند خورد!1 آن کز ره بیدادگری رهسپر است هم خصم خدا و هم عدوی بشر است 📚با اقتباس و ویراست از کتاب یک‌صد موضوع 500 داستان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
برای رفع مشکلات؛ آرام باش، توکل کن، تفکر کن. سپس آستین ها را بالا بزن! آنگاه دستان خداوند رامیبینی که زودتر از تو دست به کار شده است. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727