eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
💬سوال آيا چادر سر نکردن گناهه؟؟ ...سرکردنش واجبه.؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✍پاسخ زن برابر نامحرم باید تمام برجستگی های بدن ، زینتها و موهایش را بپوشاند و فقط پوشاندن گردی صورت و دستها تا مچ لازم نیست اگر این پوشش با لباسی غیر از چادر هم محقق شود اشکال ندارد، ولی چادر یقیناً بهترین پوشش است و به راحتی این مهم را محقق میکند. 📖رساله مراجع @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
26.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏞 🏞 پیامبراکرم(ص): هرکس سوره لیل را قرائت کند خداوند به اندازه‌ای به او نعمت عطا میکند تا راضی شود و او را از سختی و تنگی نجات داده و کارها را بر او آسان میکند. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ ‍ روزتون شاد و پر انرژی ‍📚 رمان قسمت65 ‍‍ ‍ -گند زدی نیما....با وارد کردن این زن به زندگیت ،گند زدی به همه چی ...احمقی..  چی بهت بگم.....دستتم که به هیچ جا بند نیست... چه جوری  می خوای پیداش  کنی......حالا چطوری می  خوای فاخته رو پیداش  کنی. .حدس می زنی کجا رفته باشه.... کلافه بلند شد و چنگی به موهایش زد -نمی دونم....جایی نداره -پدری...مادری...برادری فقط سرش را به علامت نه تکان داد. -شاید به پدرت گفته باشه...چه بدونم خونه دوستی چنگی در موهایش زد و چشمانش را بست.بغضش را قورت داد....سیب گلویش بالا و پایین رفت -هیچ کس و نداره...  گفته بود همه کسش منم....اما رفت همانجا روی زمین نشست.مثل لشکر شکست خوره .....خورد و تکه پاره بود......سرش را میان دستان گرفت -من بدون فاخته می میرم فرهود فرهود نگاهش کرد.حال زارش دروغ نمی گفت....او بدون فاخته نمی توانست.....اگر اینبار هم احساسش  و غرورش شکست می خورد از نیما چیزی باقی نمی ماند.....دلش مثل سیر و سرکه می جوشید....  چند بار دهان باز کرد تا به او بگوید فاخته پیش اوست اما از عکس العمل نیما ترسید. حداقل آنشب وقت گفتنش نبود ....از طرفی هم به فاخته قول داده بود به نیما چیزی نگوید.....نمی دانست کدام کار درست است رفاقت کند برای نیما یا مرام بگذارد برای فاخته به خاطر زنده کردن خاطراتش با رویا. ** دو روز بود که در هوای بدون نیما ضجه می زد.اشکهایش بند نمی آمد.دلتنگی چیز بدی ست وقتی بدانی راه وصال نداری.دلش حتی برای انگشتانش تنگ بود ...برای تک تک سلولهای بدنش.....صدای فاخته گفتنش دائم در گوشش می پیچید....نیما که نامش  را صدا می زد، احساس می کرد نامش زیباترین نام دنیاست.اصلا حوصله زنگ زدن به فروغ را نداشت.هیچ فایده ای نداشت.....دیگر بیخیالش  شده بود.در این دو روز با مادر بزرگ فرهود غذا خورده بود.زن دوست دوست داشتنی و قابل احترام بود.حتی از او نپرسیده بود آنجا چه کار می کند.فرهود هم می آمد و سر می زد و از نیمای غمگین می  گفت و دلش را بیشتر خون می کرد.تا مدرسه هم رفته بود و سراغش را گرفته بود.کاش دست می کشید از اینکار .... می چسبید  به پسرش.....فاخته از اول هم در آنجا ماندنی نبود .در همین افکار بود که صدای یالله  گفتن فرهود را شنید. سریع روسری اش را سر کرد و از پشت پنجره نگاهش کرد.پسر خوش چهره ای بود .مانده بود چرا او را تا به حال با هیچ کس ندیده است.صدای در اتاقش را شنید.پشت در رفت و در را باز کرد.پسر خوبی بود اما نگاهش به او حس بدی می داد...  طرز خاصی نگاهش می کرد. .هرچند سریع نگاهش را از او می گرفت -سلام خوبین... آرام جواب داد دستش را به چارچوب در زد -فکراتونو نکردین. ...تکلیف نیما چیه فقط شانه ای بالا انداخت..  چه می دانست! او در کار خودش هم مانده بود.نفس محکمی کشید -فاخته خانوم ...من زیاد نمی تونم این دروغ و ادامه بدم..نیما بفهمه در موردم فکر بد می کنه.....برای خود شما هم بده سرش را پایین انداخت -می دونم مزاحمم -مزاحم چیه. ...نمی دونی واقعا تو چه موقعیتی هستی ....دلیلش مهتابه مگه نه. حرفی نزد اما سکوتش علامت رضا برداشت شد.شاید مهتاب هم بخاطر بچه اش سر عقل بیاید.....کاش فرهود بیشتر می ماند و از نیما یش می گفت .اما سریع خداحافظی کرد.خریدهای مادربزرگش را گذاشت و رفت.باز او ماند و یک اتاق  غریبه که هوایش برای او نفس تنگی می آورد. قرآن را برداشت تا با ذکرش دلش آرام شود.بیشتر برای نیمایش دعا می کرد برای او که دعا می کرد دلش بیشتر آرام می گرفت. ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🌸🌿🌿🌸🌿🌸🌿
‍ شبتون پر خاطـ🌙ـره ‍📚 رمان قسمت 66 ‍‍ ‍ خسته و ناامید تر از دیروز و پری روز،جلو در خانه اش ایستاد.دیگر وقتی می خواست در را باز کند دستانش می لرزید.خانه بدون فاخته مثل غاری سرد و ترسناک بود.دو روز بود گذشته بود اما،امان از این درد که حتی گفتنی نبود.....درد بی درمان بود....انگار جذام به بدنش افتاده بود و در تنهایی تمام وجودش را می  خورد...فاخته را می خواست.....باید به کجا فریادش را می رساند.مادرش هم هی زنگ می  زد و از نیما می خواست به آنجا بروند و بیشتر نبود فاخته را به رخش می کشیدند.وارد خانه شد.در و دیوار خانه هم افسرده بود.....انگار فاخته مانند پروانه ای بود که به همه جا جان داده بود و حالا راه پروازش را پیدا کرده بود آنجا را بیابان کرده بود.بی حوصله  لباسهایش را عوض کرد. اصلا به اتاق خواب نمی رفت ...آنجا بدون فاخته بیشتر دیوانه میشد.روی مبل دراز کشید و صفحه موبایلش را که عکس فاخته بود باز کرد.... با خود تکرار کرد"کجا رفتی عشق من......اصلا فکر منو نکردی مگه نه....حتی بمیرم برات مهم نیست"همینطور زل زده بود به عکس خندانش .خنده ای که از ته دل بود.....با هم خوشبخت بودند مشکلی نبود. صدای زنگ که بلند شد ناگهان چیزی در دلش فرو ریخت .....به امید اینکه فاخته پشت در باشد به سرعت به سمت در رفت،در میان راه پایش پیچ خورد و روی زانو افتاد اما سریع بلند شد و خود را به در رساند. در را گشود.....اما با دیدن فرد پشت در عصبانیت جای اشتیاقش را گرفت... صدایش را که شنید بیشتر جری  شد —سلام آقای پورداوود با عصبانیت به تخت سینه اش زد.کمی عقب رفت -فرمایش !هنوز آدم نشدی پدر سگ. -می خواستم یه چیزی بهتون بگم با عصبانیت یقه اش را گرفت.بدون دمپایی پا بیرون گذاشت.پسر را محکم به دیوار روبرو چسباند. گلویش را فشار می داد. پسر دستانش را روی دستهای نیما گذاشت.قرمز شده بود اما با آخرین توانش حرف زد -درباره همسرتونه فریاد زد -بیشرف ....می کشمت در واحد روبه رویی باز شد.پدر و مادر پسر هم جیغ جیغ کنان بیرون آمدند.یقه ای تی شرتش توسط پدر کشیده شد -دست به بچه من نزن دستانش از گلوی پسر جداشد.پسر به نفس نفس افتاد.نیما یقه اش را از چنگ پدر آزاد کرد -کثافتا... ..برین حوصله تو نو ندارم فریاد پدر  عصبانی اش  کرد -بگو حامد بابا..بهش بگو زن هر جایی شو با کی دیدی حساب بزرگی و کوچکی را کنار گذاشت و سیلی محکمی به پدر  زد -وقتی حرف از ناموس یکی دیگه می زنی، دهنتو آب بکش بی همه چیز -بی ناموس تویی که یه همچین زنی داری....  بدبخت خبر نداری چه چیزایی زیر سرت اتفاق می افته.... همیشه می گن کرم از خود درخته صدای زنی از پایین  آمد. . داشت از پله ها بالا می آمد -به خلق خدا تهمت نزن مرد گنده......من زن این آقا رو دیدم ... جز خانومی ندیدم پدر پوزخند زد -هه....روش و با چادر می گرفته .زیر زیرکی کارشو می کرده به سمت پدر هجوم برد تا در دهانش بکوبد اما دستی مچ دستش را گرفت -دیدمش....دروغ نمی گم....ازش عکس گرفتم.....تو پار کم با هم دیدمشون.....اونروز ساک به دست باهاش رفت پاهایش شل شد..  دلش آشوب. ...از چه  کسی حرف  میزد. ...فاخته به غیر از او به چه کسی نگاه کرده بود پسر سریع گوشی اش را در آورد و در همان حال حرف می زد -اون دوستتون که باهاش کلانتری بودین.....همون چشم  آبی خوشگله مادرش چادرش را درست کرد -استغفرالله از این زنا. ...پناه بر خدا گوشی اش را جلوی صورت نیما گرفت.با چشمانی به خون نشسته نگاه کرد...خودش بود؛ فاخته ....داشت سوار ماشین فرهود می شد.....چهره آن دو  پیش چشمش به رقص در آمد.....دستانش شل شد و به کنارش آویزان. .. کمرش خم شد انگار بار سنگینی  پشتش باشد......نفس در سینه اش قفل شد....امان از درد خنجر نارفیق وقتی از پشت فرود بیاید.....فکر هر چیز را می کرد الا این یکی. . ..با سری افکنده به داخل خانه رفت و در را بست.و فحاشی های پدر را بی جواب گذاشت......خجالت این بی آبرویی از یک طرف......درد خیانت از طرف دیگر او را از پا  در آورد. ...همانجا پشت در سر خورد ....گریست.....با صدا و پر بغض.....فاخته هم او را نخواسته بود...  چقدر خیانت کردن راحت شده بود. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
انسانهای ناپخته همیشه میخواهند که در مشاجرات پیروز شوند... حتی اگر به قیمت از دست دادن "رابطه" باشد... اما انسانهای عاقل درک میکنند که گاهی بهتر است در مشاجره ای ببازند، تا در رابطه ای که برایشان با ارزش تر است "پیروز" شوند... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
در قلب خود باور داشته باشید که حادثه ای شگفت انگیز قرار است اتفاق بیفتد باور کنید همان میشود که باور دارید عاشق زندگی تان باشید http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌱حکایت سال ها پیش در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند . وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد. چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا . دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم . روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را برای من بياورد ، ملکه آينده چين می شود . دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبان های بسياری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند ، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد... روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند . لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود . همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ... همه دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود... 👤 داستان‌های چینی 📚 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 روزی مردی فقیر با مردی ثروتمند درگیر جروبحث و مشاجره شد. صدای آنها بلند شد و ناگهان مرد ثروتمند بدون هیچ مقدمه‌ای به صورت مرد فقیر سیلی ای زد. مرد فقیر که درنظر نداشت بگذارد ماجرا همینطوری تمام شود، پیش قاضی رفت. قاضی شکایت هردو را گوش کرد و نظر داد که مرد ثروتمند به تاوان سیلی به مرد فقیر یک کاسه برنج به او بدهد. مرد فقیر نزدیک قاضی رفت و سیلی صداداری به صورت او زد. قاضی فریاد کشید: «خُل شده‌ای چرا این کار را کردی؟» «چیز مهمی نیست. فقط دلم خواست این کار را بکنم. من از خیر آن کاسهٔ برنج گذشتم. شما می‌توانید آن را برای خودتان بردارید.» http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌱حکایت بهلول روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.  بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند، ولی با این همه سعی و کوشش کارگران، موقع خروج از حمام، بهلول فقط یک دینار به آنها داد. حمامی ها متحیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟  بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز پرداختم. http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️
رازمثلها🤔 بچه خمیره خدا کریمه هرگاه بخواهند بزرگی و مهربانی خداوند متعال را وصف کنند،این مثل را می آورند. تاجری بودعقیم. هرچه زن می گرفت بچه اش نمی شد و زنها را روی اصل نزاییدن با زور طلاق می داد. بعد از اینکه چند زن گرفت و طلاق داد، دختری را عقد کرد. این دختر مادری داشت آتشپاره و خیلی زرنگ. دختر که به خانه تاجر رفت یک هفته بعد از آن مادرش قدری خمیر درست کرد و روی شکم دخترش گذاشت و رویش پوست کشید و به دختر گفت:« هروقت که تاجر به خانه آمد به او بگو من بچه دار هستم.» دختر گفت:« مادرجان، من که بچه ندارم. تو قدری خمیر روی شکم من گذاشته ای. من چطور بگویم بچه دارم؟» مادرگفت:« نترس بچه خمیره، خدا کریمه» و هر طوری بود دختر را متقاعد کرد. تاجر که شب به خانه آمد، عیالش با شرم و حیا و با حالتی ترسان گفت:« تاجر باشی سلامت باشد،‌ من بچه دارم.» تاجر از این خبر خیلی شاد شد. مادر دختر هم در هر پانزده روز مقداری به خمیر اضافه می کرد و روی آن را با پوست دایره می پوشاند. به این ترتیب نه ماه و نه روز تمام شد و وقت فارغ شدن دختر رسید. مادر آمد پیش دخترش ماند و به تاجر گفت:« در خانواده ما رسم است بچه را خودمان می گیریم و ماما نمی آوریم تا حمام ده روز بچه را به پدرش نشان نمی دهیم.» تاجر قبول کرد. مادر دختر را خواباند وخمیر را از شکم اوباز کرد و به شکل بچه درست کرد و پهلوی دخترخواباند. دختر مرتب گریه می کرد و می گفت: بعد از تمام شدن این ده روز به تاجر چه خواهیم گفت؟» مادرش او را دلداری می داد و می گفت: « غصه نخور، بچه خمیره، خدا کریمه.» تا ده روز تمام شد. مادر دخترش را با بچه برداشت برد حمام. جلوی در حمام سگی آمد خمیر را در دهان گرفت و فرار کرد. در همان لحظه مادر هم سر رسید. دید که بچه خمیر را سگ می برد. داد و فریاد راه انداخت و از مردم استمداد طلبید و گفت:« نگذارید سگ بچه دخترم را ببرد.» مردم ریختند دیدند سگ بچه ای گریان را می برد. سگ را گیر آوردند و بچه را از سگ گرفتند و به مادرش دادند. و دختر هم دید پستانهایش شیر آمده. مادر دختر گفت: « دخترم ،هی به تو می گفتم غصه نخور بچه خمیره، خدا کریمه و تو باور نمی کردی.» مادر دختر بچه را در حمام شستشو دادند و به خانه تاجر که انتظار آمدن آنها را می کشید، بردند. تا رسیدند بچه را بغلش دادند و تاجر هم خیلی شاد و مسرور شد. 👶 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌻پیامبر(ص) : 🍈چهره را باز و اعصاب را محکم می کند مرض را می برد و خشم را خاموش می کند. 📚مکارم الاخلاق ص 190 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ من آموخته‌ام ساده‌ترین راه برای شاد بودن، 🚩🔺دست کشیدن از گلایه است. من آموخته‌ام تشویق یک آموزگارِ خوب، 🚩🔺می‌تواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند. من آموخته‌ام افراد خوش‌بین نسبت 🚩🔺به افراد بدبین عمر طولانی‌تری دارند. من آموخته‌ام نفرت مانند اسید، 🚩🔺ظرفی که در آن قرار دارد را از بین می‌برد. من آموخته‌ام بدن برای شفا دادن خودتوانایی عجیبی دارد، 🚩🔺فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد. من آموخته‌ام اگر می‌خواهم خوشحال باشم، 🚩🔺باید سعی کنم دل دیگران را شاد کنم. من آموخته‌ام وقتی مثبت فکر می‌کنم، 🚩🔺شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر می‌پرورانم. ✅و سرانجام اینکه من آموخته‌ام با خدا همه چیز ممکن است۰۰۰۰ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❄️خدایـا! مرا قلبی متواضع عطاکن که در سرما و گرما، در لذت و درد، در بیماری و تندرستی و در زمستان و بهار شاد باقی بمانم و مرا یاری کن تا همه چیز را به آغوش پر مهرتو بسپارم. شبتون بخیر ❄️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽✨الهی به امیدتو 🌹 امام صادق(عليه السلام) فرمودند : ⛔ از گرفتارى برادرت اظهار شادى مكن كه خداوند به او رحم مى كند و آن گرفتارى را به تو مى رساند. هر كس از گرفتارى و مصيبتى كه به برادرش رسيده است شاد شود ، از دنيا نرود تا خود گرفتار آن شود. 📖 الكافي ، ج۲ ، ص۳۵۹ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ 🌹 و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⚘﷽⚘ ...❤️ نسیمی مـیوزد و عـطـر حضرتی دارد هـوای چشـم دلـم عـرض حاجتی دارد سلام حضرت ارباب، آسمان هم گفت ســـلامِ صـبـح به اربـاب لذتـی دارد ⚘اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ⚘و َعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ⚘وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ⚘وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ» ✿ ✿༄ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا بر ما تحمیل نکن آنچه را که تحمل آن را نداریم.... 🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸🍃🌸🍃 🌸 ! ♦ای آقایی که دغدغه معیشت تو را از تربیت دینی خانواده ات غافل کرده است، قرآن به تو می فرماید: 🌸وَأْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلَاةِ وَاصْطَبِرْ عَلَيْهَا لَا نَسْئَلُكَ رِزْقاً نَّحْنُ نَرْزُقُكَ وَالْعَاقِبَةُ لِلتَّقْوَى‏ و خانواده‏ ات را به نماز فرمان ده و بر آن پایدار باش، ما از تو روزى نمی خواهیم، بلكه ما تو را روزى می ‏دهیم، و سرانجامِ نیكو براى اهل تقوا است. 📖سوره طه،۱۳۲ ♦ تو به دنبال اجرای دستور ما که امر خانواده ات به نماز است باش و ما به دنبال تامین روزی تو خواهیم بود!... ♦"هرگاه وضع زندگى رسول خدا صلى الله علیه وآله تنگ می شد، این آیه را تلاوت می ‏فرمود، آنگاه به افراد خانه دستور می ‏دادند تا نماز بخوانند." 📚 تفسیر المیزان، ذیل آیه 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـد 🌸 ٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
پدربزرگم ژرومینو، که گوسفند پرورش می داد و داستان می گفت، وقتی احساس کرد مرگش نزدیک شده است رفت حیاط و از یک یکِ درخت ها خداحافظی کرد. بغلشان می کرد و می گریست. چون می دانست دیگر آنها را نخواهد دید. برای این که واقعاً قدر زندگی را بدانیم باید به خاطر داشته باشیم هیچ چیزی همیشگی نیست و آن چیزی که ازش لذت می بریم همیشه نخواهد بود. تنها در این صورت است که می توانیم شُکر همۀ خوشبختی هامان را به جای آوریم و خوشبخت باشیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه دی ماه و یاد در گذشتگان😔 ❄️ اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ ❄️ 🕯❄️🕯❄️🕯❄️🕯 🕯پنجشنبه‌ها... دلمان گرم به خاطره پدرهایی که نیستند، مادرهایی که رفته اند، به یاد آن عشق های بار بسته💔😔 فاتحه‌ای ره توشه می‌کنیم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🥜 اگر سرما خورده اید و یا دچار آنفولانزا شده اید، خوردن کدو تنبل🥜 را فراموش نکنید 💟 ✳️⇦ کدوحلوایی یکی از داروهای مناسب برای نرم کردن سینه و خروج ترشّحات آن است. ✳️↩️ در دوره سرماخوردگی می توانید روزی یکی دو بار، مقداری کدوحلوایی را بخارپز کرده به همراه عسل نوش جان کنید. ✳️⇦ از جمله خواص کدو حلوایی⤵️ 🔺مغز را تقویت میکند ⚜صفرا را تسکین میدهد ⚜ قولنج را برطرف میکند ⚜ادرار آور و تب بر میباشد ⚜یرقان ( زردی ) را برطرف میکند.  🔻مفید برای رفع سردرد و بیخوابی و درمان خستگی اعصاب @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞تقدیم با بهترین آرزوها 🌸الهی🤲 💞چشمانتون از 🌸هرچه زیبایی لبریز 💞دلتون ازهر 🌸چه تازگی مملو 💞وجودتون از هر 🌸چه ناملایمات مصون 💞ونگاه خدا بربام 🌸زندگیتون گسترده باشه 💞آخر هفته تون زیبا @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ ❤️زهرا ❤️مادر تویی ❤️اُم ابیھا فاطمه باغ گلاب است خدا ميداند فاطمه گوهرناب است خدا ميداند فاطمه واژه زيباست،تعجب نكنيد كرم فاطمه درياست،تعجب نكنيد فاطمه دخترطاهاست بگو يازهرا فاطمه روح تولاست بگو يازهرا 🌹ولادت الگو و اسوه‌ی عالمیان 🌹 تجلی مهر و ایمان، حضرت 🌹 فاطمه‌الزهرا (سلام‌الله‌علیها) 🌹و روز مادر برهمگان مبارک باد. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️مادر یعنی: ناز هستی در وجود‌ ❤️مادر یعنی:یک فرشته در سجود ❤️مادر یعنی: یک بغل آسودگی ❤️مادر یعنی: پاکی از آلودگی ❤️مادر یعنی:عشق و هستی؛ زندگی ❤️مادر یعنی:یک جهان پایندگی پیشاپیش روز مادر مبارک ❤️💐 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 🌹امام حسن عسکری(ع): هر كس فردى را كه استحقاق ستايش ندارد بستايد، خود را در مقام اتهام و بدگمانى قرار داده است. 📚 أعلام الدين: 313 〰➿〰➿〰➿ 🌹امام حسن عسکری (ع) مؤمن را از سيمايش مى شناسيم و منافق را از نشانه هايش. 📚الخرائج والجرائح، ج2،ص737 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh