eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.1هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ارزش قلب به عشق 🌹ارزش سخن به صداقت ❤️ارزش چشم به پاکی 🌹ارزش به وفاست ❤️و ارزش تـو ای 🌹به انـدازه تـمام دنیـاست... ❤️تقدیم به قلب مهربون شما 🌹سه‌شنبه تون زیبا @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم💜 من شایستگی لذت بردن از زندگی را دارم. هرچه می‌خواهم می‌طلبم ﻭ با شادی و خوشی، پذیرای آن هستم. پروردگارا سپاسگزارم❣ 🌹تقدیم به شما دوستان مهربان🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
23.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 اگر پرنده بودم..... بالیدن را از همان ابتدای تولد در لانه می اموختم..انگونه که هم پای عشق نهایت را تجربه کنم.... 👆 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✍🏼 گویند دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد خوشحال شد و گوشه‌های دامن را گره زد و رفت! در راه با پروردگار سخن می‌گفت: ای گشاینده گره‌های ناگشوده! عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای. در همین حال ناگهان گره‌ای از گره‌هایش باز شد و گندم‌ها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز که این گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندم‌ها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه‌ها روی ظرفی از طلا ریخته‌اند! ندا آمد که: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتــاح راه💚 《 مولانـــــا 》 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
شبی آقا محمد خان قاجار نتوانست از زوزه شغالان بخوابد. صبح که از خواب برخاست، مشاورانش را فراخواند و از آن ها کیفری بایسته برای شغالان طلب کرد. هر یک کیفری سخت را برای شغالان پیشنهاد کردند، اما او هیچ یک را نپسندید و مجازاتی سخت‌تر را برای شغالان جست وجو می کرد. دستور داد تمامی شغالانی را که در آن حوالی یافت می شد بیابند و زنده به حضورش آورند. وقتی شغالان را به حضورش آوردند، بر گردن تمامی آن ها زنگوله‌ای آویخت و آن ها را دوباره در صحرا رها کرد. طعمه‌ها از صدای زنگوله شغالان می‌گریختند و هیچ یک نمی توانستند طعمه‌ای شکار کنند. چند روزی بدین نحو سپری شد تا همگی از گرسنگی مُردند. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
فقیری از بازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد. هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی. مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت. از بهلول کمک خواست. بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟ بهلول گفت : مطابق عدالت است کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند. 🆔 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
👌حکایت این روزای ما !!! در زمان یکی از شاهان شایعه شد که شاه مرده است. شاه دستور داد که عامل شایعه پراکنی را پیدا کنند. عامل را که یک پیر زن بود پیدا کردند و نزد پادشاه بردند. پادشاه به پیرزن گفت: چرا شایعه مرگ مرا درست کرده ای، در حالی که من زنده هستم!؟ پیرزن پاسخ داد: من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دار فانی را وداع گفته اید. چون هرکسی هرکاری که دلش بخواهد انجام می دهد. قاضی رشوه می گیرد‌. داروغه به همه زور میگوید و باج خواهی می کند. کاسب ها هم که کم فروشی و گران فروشی می کنند. هیچ دادخواهی هم پیدا نمیشود و هیچکس به فکر مردم نیست و مردم به حال خود رها شده اند. لاجرم فکر کردم که شما در قید حیات نیستید و مملکت صاحب ندارد... 🆔 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
روزی فقیری با لباس چر کین به نزد پادشاهی در آمد! پادشاه از آمدن او روی در هم کشید. یکی از نزدیکان پادشاه گفت: ای بی ادب! این مقدار هم نمی‌دانستی که با لباس کثیف نزد سلاطین آمدن عیب است؟!  فقیر در پاسخ گفت: با لباس چرکین از پیش پادشاهان برگشتن، عیب دو چندان است!  پادشاه را این سخن خوش آمد و او را خلعت فراوان بخشید http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 🌼🌿🌼🌿🌼🌿
سفر شگفت‌انگیز امام صادق علیه‌السلام با کشتیِ که پرچم آن منقش به نام حضرت مهدی عجل‌الله فرجه بود... داودبن‎کثیر رقّّی گوید: وارد شهر مدینه شده و به محضر امام صادق -علیه السلام- شرفیاب گردیدم، هنگامی‌که در مجلس ایشان جای گرفتم شروع به گریه نمودم. امام صادق«علیه السلام» فرمود: «داود! چه‌چیز باعث گریه‌ی تو شده است»؟ عرض کردم: «ای پسر رسول خدا«ص» عدّه‌ای به ما می‌گویند: خداوند به شما اهل بیت پیامبر فضیلتی خاص غیر از آنچه به دیگران نیز داده، عنایت نکرده و برتری خاصی به شما غیر از آنچه به دیگران بخشیده، نداده است»؟! امام فرمود: «نفرین شده‌ها دروغ گفته‌اند». آنگاه برخاست و با پای خویش ضربه‌ای به دیوار خانه زد. و خطاب به آن فرمود: «به قدرت خدا به‌ وجود آی»! ناگهان یک کشتی از یاقوت سرخ به‌ وجود آمد که در وسطش مروارید سفیدی قرار داشت و بر بالای کشتی، پرچم سبزی بود که بر رویش نوشته شده بود: «خدایی جز خدای یگانه نیست، محمّد -صلی الله علیه و آله- رسول خداست و قائم -عجل الله تعالی فرجه الشریف- دشمنان را به هلاکت خواهد رساند و مؤمنان را برخواهد انگیخت و خداوند او را به‌وسیله‌ی فرشتگان یاری خواهد ساخت». و در وسط کشتی چهار صندلی از انواع گوهرها بود که امام صادق «ع» بر یکی از آن‌ها نشست و مرا بر یکی از آن‌ها و فرزندشان موسی (امام کاظم (علیه السلام)) را بر یکی و فرزند دیگرشان اسماعیل را بر یکی دیگر از آن‌ها نشاند و خطاب به کشتی فرمود: «به برکت خداوند عزّوجلّ به راه بیافت». کشتی در دریایی خروشان که سفیدتر از شیر و شیرین‌تر از عسل بود به حرکت درآمد و میان کوه‌هایی از مروارید و یاقوت روان شدیم تا به جزیره‌ای رسیدیم که در میانش گنبدهایی از مروارید سفید بود و فرشتگان گرداگرد آن‌ها حلقه زده بودند و ندا می‌دادند: «خوش آمدی! خوش آمدی! ای پسر رسول خدا «صلوات الله و سلامه علیه و اله »! امام صادق«علیه السلام» فرمود: «این‌ها گنبدهای امامان از خاندان و نسل محمّد -صلی الله علیه و آله- هستند، هرگاه یکی از ایشان از دنیا برود نزد این گنبدها بیاید تا فرا رسیدن آن زمانی‌ که خداوند در قرآن فرموده است: «سپس شما را بار ديگر بر آن‌ها چيره مى‌كنيم و شما را به‌وسيله‌ی اموال و فرزندان كمك خواهيم‌ كرد؛ و نفرات شما را بيشتر از دشمن قرار مى‌دهيم.(اسراء/۶) 📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۸، ص۹۴ 📗مسند الإمام الصادق، ج۱، ص۱۲۵ 📗بحار الأنوار،ج ۴۷، ص ۱۵۹ 📗دلایل الإمامهًْ، ص۲۹۴ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🔥 زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟ شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن! زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت : چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید.. و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم و آن زن گفت :کمی صبر کن نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟! شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟ آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش. در حال حاضر شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد و اطلاع دیگری از وی در دسترس نیست! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 🏷دو درويش در راهی با هم می‌رفتند. يكی بی‌پول بود و ديگری پنج دينار داشت. درویش بی‌پول، بی‌باک می‌رفت و به هر جايی که می‌رسيدند، چه ايمن بود و چه ناامن، به آسودگی می‌خوابيد و به چيزی نمی‌انديشيد. اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از كف بدهد. بر چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود. اولی بی‌پروا دست و روی خود را شست و زير سايه‌ی درختی آرميد. در همين حين متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم می‌كند! برخاست و از او پرسيد: اين چندين چه كنم برای چيست؟ گفت: ای جوانمرد! با من پنج دينار است و اينجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم. مرد گفت: اين پنج دينار را به من دِه تا چاره‌ی تو كنم. پس پنج دينار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه كنم چه كنم! ايمن بنشين، ايمن بخسب، و ايمن برو، که آدم فقير، دژی‌ست كه نمی‌توان فتحش كرد. به کانال ما بپیوندید🔽 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📝 شیری در بیشه ای می زیست و روباهی دور و برش می پلکید و از مانده خوراکش روزگار می گذرانید. شیر به بیماری کچلی دچار شد و بسی تلاش می کرد اما به شکاری دست نمی یافت. روباه از شیر پرسید: یا سلطان دلیل ناتوانیت چیست؟ شیر پاسخ داد: بیماری کچلی گریبانم را گرفته است و دارویی جز مغز خر ندارد. روباه گفت: دوای دردت را می شناسم و آن را برایت می آورم. پس روباه به دنبال خری رفت که بار فراوان بر پشتش حمل می کرد و پریشان بود. روباه از خر پرسید: چرا زار و نزار می بینمت؟ خر پاسخ داد: کارم زیاد است و خوراکم کم روباه گفت: پس چرا اینجا مانده ای؟ خر پاسخ داد: راهی برای فرار ندارم. کجا بروم که آدمی دیگر در بندم نکند و گرسنگی ام ندهد؟ روباه گفت: با من بیا تا به جایی دور و سرسبز برویم که خوراک فراوان دارد و ماده خری زیبا و بی همتا نیز در آنجا می چرد. پس خر به دنبال روباه راه افتاد و رفتند تا به کمین گاه شیر رسیدند. شیر بر خر جهید اما ناکام ماند و خر از دام او فرار کرد و خود را نجات داد. شیر به روباه گفت: اگر یک بار دیگر خر را به اینجا بیاوری، جان از دستم به در نمی برد. پس روباه به سراغ خر رفت و به او گفت: چرا فرار کردی!؟ آن ماده خر از شور و شوقی که داشت بر تو جهید. اگر نرم برخورد کرده بودی همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت. نره خر که این حرف را شنید، و عر عر کنان به سمت بیشه دوید. پس اینبار شیر بر او جهید و در یک چشم به هم زدنی خر را درید و به روباه گفت: پزشکان سفارش کرده اند که چیزی نخورم مگر اینکه خود را شسته و پاکیزه کرده باشم. پس چشم از لاشه خر بر ندار تا بروم خودم را بشورم و باز گردم. و چون شیر به حمام رفت، روباه به خوردن مغز خر مشغول شد. شیر که بازگشت، شکارش را جستجو کرد و از روباه پرسید: پس مغز خر کجا رفت!؟ روباه پاسخ اش داد: اگر این خر مغز داشت که پس از رها شدن از چنگ تو، بار دیگر به دام نمی افتاد. آری دوستان... هرگز یک اشتباه را دوبار تکرار نکنید... 👈 کانال حکایت نامه @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان