هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود دوست من ، روزت پر از انرژی مثبت
🌷دریافت انرژی الهی🌷
🌹ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ به ﺭﺳﻢ ﺁﻥ ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﯼ ﺗﺎ بیکران در کوچ مرا هم مست باران کن ، ﻣﺮﺍ هم روشنایی بخش ...خـــدایا ﭼﻮﻥ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻫﺎ که از ﺷﺒﻨﻢ , ﻫﻮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮔﻠﻬﺎﯼ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ که ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻣﯽﻣﯿﺮﻧﺪ به ﻣﺎ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺁﻣﻮﺯ...ﺍﻟﻬﯽ ﭼﻮﻥ ﺷﺐ ﺑﺎﺭﺍﻥ که میشوید ﭘﺮ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ را ﺑﺸﻮﯼ ﺍﺯ ﺩﻝ ، ﺑﺸﻮﯼ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻩ ، از پندار ، از گفتار ، از کردار ، تمام آنچه نازیباست.
🤲الهی آمین🤲
✅جملات تاکیدی: امروز من سراسر عشق و آرامش هستم و میکوشم تا هر کاری را در زندگی به مهر و مهربانی تبدیل کنم. امروز حالم عالیست.
❣خدایا سپاسگزارم❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث
#امام_جواد_علیه_السلام
از امام جواد(علیه السلام)روایت شد:
هر گاه #خواستگاری آمد،
و از #دین و امانت او راضی بودید؛
او را #رد نکنید و گرنه فتنه و فساد بزرگی بپا می شود.💖
📒✏️📝📚التهذیب، 7:369
#امام_جواد_ع)فرمودند: مومن به توفیق خدا و داشتن پندگویی درونی و خوی نصیحت پذیری از کسی که او را نصیحت میکند،نیاز دارد.
🔸تحف العقول صفحه ۴۵۷
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🔸 #احکام_شرعی
پاک بودن #الکل_طبی
❓سؤال: تماس دست با الکل طبی چه حکمی دارد؟
✅ پاسخ: بدون علم به #نجاست محکوم به طهارت است.
📚استفتئات رهبری
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ
✨وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا
✨أَنْتَ مَوْلَانَا ﴿۲۸۶﴾
✨پروردگارا، و آنچه تاب آن نداريم
✨بر ما تحميل مكن و از ما درگذر
✨و ما را ببخشاى و بر ما رحمت آور
✨سرور ما تويى (۲۸۶)
📚سوره مبارکه البقرة✍بخشی از آیه ۲۸۶
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
گویند: مردی در امامزاده ای اختیار ادرارش را از کف داد و در صحن امامزاده ادرار کرد...
مردم خشمگین شدند و بسمت او هجوم بردند و خواستند که او را بکشند!
مرد که هوش و فراستی بسیار داشت گفت:
ایهاالناس! من قادر به ادرار کردن نبودم، امامزاده مرا شفا داد...!
به یکباره مردم ادرار او را به عنوان تبرک به سر و صورت خود مالیدند!
مردم ما اینگونه اند و بس...
#دهخدا
🆔 @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
مرد جوانی از مشکلات خود به
حکیمی گلایه می کرد و از او خواست
که راهنمایی اش کند.
حکیم یک نشانی به او داد و گفت به این
مکان که رسیدی ساکنان آن هیچ مشکلی
ندارند، می توانی از آنها کمک بطلبی.
مرد هیجان زده به سمت نشانی رفت،
با تعجب دید آنجا قبرستان است.
به راستی تنها مُردگانند که مشکل ندارند.
دوست من اگر مشکلی داری،
یعنی تو زنده ای...!
🆔 @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
برو بالاتر
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.
روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.
دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید...
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر...
عفونت از این جا بالاتر نرفته!
لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم.
قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل.
مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.
عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... !!!
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.
چقدر آشنا بود...
وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم...
گندم و جو می فروختم...
خیلی سال پیش...
قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم...
🖌دکتر مرتضی عبدالوهابی،
استاد آناتومی دانشگاه تهران
🆔 @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
سوغات دو همسفر، ناصرالدین شاه و امپراطور ژاپن برای کشورشان چه بود؟
تقارن جالبی است؛ ناصرالدین شاهِ ما و امپراتور مِیجیِ ژاپن در یک زمان به اروپا رفتند؛ اروپایِ پیشرفته و صنعتی. قرار بود این سفر، نگرشی تازه برای زمامداران دو کشور بهوجود بیاورد.
مِیجی از سفر که بازگشت، سه هیات با سه ماموریت ویژه به اروپا فرستاد. یک گروه مسئول بررسی و کنکاش در نظام آموزش و پرورش چند کشور مثل بلژیک، هلند، آلمان، فرانسه شد. گروه دوم مسئول بررسی قانون اساسی این کشورها و نحوۀ اجرایی شدن آن شد و گروه سوم هم ماموریت یافت تا صنایع جدیدی که در اروپا متداول شده بود را فرا گیرند. بههر سه گروه البته ماموریت ویژه «بررسی نظام حکومتداری کشورها» نیز محول شد.
اما رهاورد ناصرالدینشاه از سفر به اروپا، سه دستور عجیب بود. او سالن نمایش «آلبرت هال» را در لندن دید و دستور داد تا با الگوبرداری از آن، «تکیه دولت» را در تهران احداث کنند و در آن گروههای تعزیه هنر خود را بهنمایش بگذارند! دستور دومش این بود که بهرسم رقصندههای اروپایی، زنان حرمسرا، دامنهای چیندار بپوشند. و سومین دستور این که «سرسره» وارد کشور کنند تا او از بالا به آغوش زنان حرمسرا بیفتد!
احتمالا شما هم از این تفاوت فکر شوکه شدهاید و بیاختیار میخندید، امپراتور مِیجی با تکیه بر گزارشهای سههیات، در اولین قدم ژاپن را بههشت قسمت تقسیم کرد، در هر قسمت ۲۰۰مدرسه، ۳۰دبیرستان و یک دانشگاه تاسیس کرد و عجیب اینکه در همانسالها در ایران، حسن رشدیه برای تاسیس مدرسه به فلاکت و بیچارگی دچار شده بود و مدارسش را تخریب میکردند و از ترس، از شهری بهشهر دیگر پناه میبرد و نهایتا با این تعقیب و گریزها موفق شد ۱۵مدرسه بسازد.
🆔 @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
خسرو جهانی !
شبی در بهار سال ٧١ شام را خوردم و خوابیدم؛ ساعت ٢ و نیم بامداد تلفن زنگ خورد!
با خودم گفتم نصفه شبی چه کسی با ما کار دارد
تلفن را برداشتم.
شخصی گفت: آقای جهانی؟
گفتم: بله
گفت: من از سفارت فلان کشور در تهران با شما تماس می گیرم.
دولت آمریکا از ما خواسته تا با رضایت شما، ترتیب انتقال شما و خانواده ات را به آمریکا بدهیم.
اول فکر کردم یکی از دوستان بی خواب شده و نصفه شبی شوخی اش گرفته ... گفتم دولت آمریکا چه نیازی به من دارد؟
گفت: شما به عنوان کسی که هشت سال تجربه جنگی با سامانه پدافندی هاوک دارید، از طرف شرکت ری تیان دعوتنامه دارید تا با فلان مبلغ حقوق ماهیانه به همراه منزل و اتومبیل، به عنوان مشاور در این شرکت مشغول به کار شوید!
آن شب هر طور بود با جواب های سر بالا، وی را دست به سر کردم تا باصطلاح، بی خیال ما شود؛ اما مدتی بعد دوباره در همان ساعات نیمه شب تماس گرفت و همان حرف ها را دوباره تکرار کرد...
این بار در جوابش گفتم: من در ایران یک قطعه زمین دارم و اگر از ایران بروم، احتمال اینکه این قطعه زمین از دستم برود هست!
گفت: مرد حسابی! من به تو می گم شرکت ری تیان ضمانت داده اگر پایت را داخل آمریکا بذاری، فلان مبلغ را به حساب بانکی خودت واریز کند.
با این پول می توانی کل محله تان را بخری!
حالا ارزش آن قطعه زمین در برابر این مقدار پول چقدر است؟!
گفتم: این قطعه زمین، یک قبر است در بهشت زهرا کنار آرامگاه پدر و مادرم و در مجاورت قطعه همرزمان شهیدم در پدافند زمین به هوای ارتش!
اگر دولت آمریکا می تواند چنین قطعه زمینی را در خاک آمریکا برایم کنار بگذارد، فردا صبح نه همین الان می آیم و خودم را به سفارت شما معرفی می کنم!
گفت: الحق که دوستانت راست می گویند که کله ات بوی قورمه سبزی میدهد!
گفتم: زمانی که ما وارد ارتش شدیم این شعر با گوشت و خونمان آمیخته شد:
اگر ایران به جز ویران سرا نیست
من این ویران سرا را دوست دارم
اگر آب و هوایش دلنشین نیست
من این آب و هوا را دوست دارم
اگر آلوده دامانید اگر پاک
من ای مردم ایران شما را دوست دارم
این شعر را که خواندم، بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد و دیگر تماس نگرفت!
خاطره ای که خواندید از سرهنگ دکتر "خسرو جهانی" فرمانده سابق پدافند هوایی خاتم الانبیاء(ص) و رکورددار جهان در انهدام ۶٨ فروند جنگنده پیشرفته و انهدام دو فروند هواپیمای دشمن با یک تیر موشک در دو مرحله (عملی بینظیر در دنیا) است.
🆔 @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
👌#قشنگه
مردی متوجه شد که گوش همسرش شنواییاش کم شده است.
ولی نمیدانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این دلیل، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش سادهای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو، در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود.
مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.
بازهم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟”
و این بار همسرش گفت: عزیزم برای چهارمین بار میگم؛ ” خوراک مرغ!“
گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم، شاید عیبهایی که تصور میکنیم در دیگران وجود دارد در وجود خودمان است.
اول به خودت نگاه کن ...!
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
جنگ حران اهمیت زیادی در تاریخ ایران دارد، زیرا رومی ها تا آن زمان در همه جا فاتح و پیروز بودند و این شکست بزرگ بر هیبت آنها سایه افکند و نام حکومت پارت را در جهان بزرگ کرد. این جنگ به رهبری سورنا، سردار دلیر اشکانی علیه روم به رهبری کراسوس صورت گرفت.
طبق نوشته پلوتارک، در پایان نبرد ۲۰ هزار رومی کشته و ۱۰ هزار تن اسیر شدند! در حالی که تعداد زخمیها و کشتههای اشکانی بسیار کمتر بود. سردار سورنا در این جنگ برای اولین بار از تاکتیک حمله و گریز استفاده کرد که اکنون این شیوه جنگ را با نام پارتیزانی میشناسیم.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
#حکایت ✏️
حکایت می کنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: «این سبد گردو را هدیه می دهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه میرسد.»
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمیداشت و پی کار خود میرفت. مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت: «نوبت من که رسید دو تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمیرسد.»
او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابهلای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: «من از همان اول گردو نمیخواستم. این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.»این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.
➥ @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان