eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 ۰سوم نشستم گریه می‌کردم بعد بلند شدم رفتم خونه عموم پدرم دنبالم اومد گفت به مادرت چیزی نگو سکته می‌کنه منم می‌گفتم بخدا بهش میگم همه چیز رو بهش می‌گم رسیدم خونه عموم زن عموم گفت چیه چرا گریه میکنی چی شده گفتم مادرم کجاست؟ گفت الان بزور خوابوندمش پدرم گفت ولش کن بهش نگو چیزی نیست گفتم چیزی نیست می‌خواستی بکشیش... زنم عموم گفت خاک بر سرم چیشده؟ گفتم زن عموم بابام چاقو برداشت می‌خواست احسان رو بکشه گفت الان احسان کجاهست؟ حالش چطوره؟ همه چیز رو براش تعریف کردم زن عموم به عموی بزرگم زنگ زد گفت تو کجایی مرد؟ اینا دارن این بچه‌شون رو می‌کشن بابا غذا نخواستیم خونه نخواستیم برگرد چیزی نمیخوام بیا این پسرو کشتن... زن عموم همه چیز رو برای عموم تعریف کرد عموم گفت بهشون زنگ میزنم گوشی رو بر نمیدارن خودمم تا دو هفته دیگه نمی‌تونم بیام بارم گیره... وقتی به حرف برادرم فکر می‌کردم که گفت امروز روزه هستم مونده بودم برای افطاری چی بخورم دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار که تمام خرما هارو تو خونه جا گذاشت فقط گریه می‌کردم... به خواهرم زنگ زدم گفتم بیا پیش مادر دیگه نمی‌تونم کم آوردم خسته شدم... شبش اومد به مادرم گفت اومدم مواظبت باشم ولی مادرم گفت نمی‌خوام برو خونه به زندگیت برس برگرد من کسی‌ رو نمیخوام ؛ به زور خواهرم برگشت خونش... منم خونه عموم موندم دوست نداشتم برگردم یه شب دیر وقت همه خواب بودیم مادرم تو خواب فریاد زد گفت افتاد افتاد پسرم افتاد گریه می‌کرد زن عموم گفت چی شده...؟!؟ گفت احسان از بلندی افتاد بخدا یه چیزیش شده بلند شد رفت بیرون با زن عموم و شادی گرفتیمش ولی جیغ میزد می‌گفت ولم کنید پسرم افتاد از بلندی میرم میارمش... هر کاری کردیم نمی‌اومد تو خونه تو حیاط نشست همش براش دعا می‌کرد... بعد از چند روز ، جمعه بود شادی از صبح بهم گیر داده بود که باید باهام بیای بریم بازار کفش میخرم... ولی حوصله نداشتم از خونه برم بیرون تا بعد ظهرش رفتیم بیرون گفتم یه هوایی هم عوض کنیم... بازار بود که از همه جا میومدن خیلی بزرگ بود تو بازار حوصله نداشتم سرم رو بالا کنم وقتی به برادرم فکر می‌کردم دوست داشتم بمیرم... یه دفعه شادی گفت اون احسان نیست گفتم کو کجاست؟ گفت اره بخدا خودشه دیدمش بغض گلوم رو گرفت دوست داشتم گریه کنم... شادی گفت اون چیه دستش وقتی نگاه کردم چندتا بسته ژیلت و صابون دستش بود تا دیدم گریم گرفت شادی گفت بریم پیشش ؛ دستش رو گرفتم نمی‌تونستم حرف بزنم به زور گفتم نرو داداشم خجالت می‌کشه برادرم داشت دست فروشی می‌کرد یواشکی دنبالش رفتیم ولی کسی چیزی ازش نمی‌خرید جلو یه مغازه نشست سرشو انداخت رو زانوش انگار گشنش بود... شادی به یه دختر گفت خانم میشه این پول رو بگیری بری از آون جوان هرچی داره بخری هر جوری بود دختره راضی شد.... ولی دیدم پول رو نذاشت تو جیبش تند میان مردم میرفت ما هم‌ دنبالش رفتیم ، رفت تو یه مغازه بعد چند دقیقه اومد بیرون دنبالش رفتیم ولی آنقدر سریع می‌رفت که میان مردم گمش کردیم... گریه می‌کردم شادی گفت بسه دیگه همه دارن نگامون می‌کنن بس کن گفت بریم اون مغازه شاید آدرسی ازش داشته باشه... یه اقای پیری بود خیلی محترم بود شادی گفت آقا آون جوان رو میشناسی که الان اومد اینجا...؟؟؟ گفت احسان میگی چرا چیزی شده؟ مزاحم شده؟ گفت نه آقا اگر آدرسی ازش داری بهمون بده گفت نه زیاد نمی‌شناسمش چند جمعه هست که میاد وسایل می‌گیره می‌فروشه بعد پولش رو میاره... شادی گفت اگه نمی‌شناسیش پس چطور وسایل بهش میدی؟ نمی‌ترسی ازت بدُزده؟ خندید گفت نه اهل اینا نیست اون روزی که اومد ازم خواست که بهش وسایل بدم از خجالت عرق کرده بود کسی که از حرف زدن خجالت بکشه دزدی نمیکنه... شادی گفت سود این وسایل ها که بهش میدی چقدره؟ گفت زیاد نیست شاید 10 هزار.... شادی گفت ممنون که کمکمون کردی، رفتیم خونه عموم ولی غیر از گریه کاری نمی‌کردم وقتی یادش می‌افتادم که از هیچی کم نداشت ولی الان برای چند هزار پول دست فروشی میکنه آرزوی مرگ می‌کردم... می‌گفتم آخه احسانو دست فروشی؟ اون همیشه بهترین لباسها و ماشین و پول و احترام داشت آخه چرا بخاطر چی اینطوری شده.... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 سرگذشت آموزنده و واقعی با نام 👈 ...🍒 👈 شب روز گریه شده بود کارم یه روز یکی به شادی زنگ زد گفت شما شادی خانم هستی؟ یکی باهاتون کار داره گفتن بیا بیمارستان ؛ شادی گفت تو هم بیا حوصله نداشتم از خونه برم بیرون گفت شاید احسان باشه بیا بریم و رفتیم.... بیمارستان رفتیم تو بخش به همون شماره زنگ زدیم گفت بیاید بخش داخلی مردان.... وقتی رفتیم تمام اتاقها رو گشتیم یه مرد گفت دنبال کی هستید؟ گفتیم بهمون زنگ زدن بیایید اینجا گفت شما شادی خانم هستی؟ گفتم بله من به شما زنگ زدم یه جوان آخر سالن است اون گفت بهتون زنگ بزنم... رفتیم وای خدایا داداشم روی تخت بود بغلش کردم گفت شادی چرا شیون رو آوردی گفتم چرا مگه بیگانه هستم گفت نه فدات بشم فقط با شادی کار داشتم وقتی نفس می‌کشید صدای عفونت سینش می‌اومد به لبای گِردش که نگاه می‌کردم خشکِ خشک بود ترک برداشته بود مدام سرفه می‌کرد بدنش خیلی ضعیف شده بود گریه می‌کردم گفت گریه نکن چیزی نیست.... گفتم میرم مادر رو میارم گفت قسم به خدایی که تازه پیداش کردم اگه هر کسی رو بیارید اینجا از این پنجره خودم رو پرت میکنم پایین... گفت شیون برو بیرون با شادی کار دارم... گفتم چیکار داری فدات بشم؟ گفت تو برو نمی‌خوام بشنوی ناراحت میشی گفتم نمیرم باید به منم بگی بهم نگاه کرد گفت عزیزم برو بیرون بخدا دوست ندارم ناراحت بشی.... گریه می‌کردم گفتم بخدا نمیرم چیه که نباید بدونم؟ گفت شادی بیا جلوتر... گفت پدرت برگشته ؟گفت نه هنوز قراره هفته آینده بیاد گفت بهش بگو احسان کار بدی نکرده ؛ هیچ وقت دوست نداشتم آبروی طایفه رو ببرم خدا خودش می‌دونه فقط خدا رو دوست دارم همین ولی مردم یه جور دیگه می‌بینن.... گفت شادی میکنم خدا دعایم رو اجابت کرده گفتم چه دعایی؟ گفت دعا کردم باقی عمرم رو به مادرم بده احساس مُردن می‌کنم گریه می‌کردم گفتم فدات بشم الهی اینو نگو چرا اینو میگی...؟ گفت بخدا از ته دلم دعا کردم و راضیم ، گفت شادی اگه مُردم پول بیمارستان رو بده و ازت حلالیت می‌خوام ندارم که بهت پس بدم ولی بخدا اگه زنده موندم بهت پس میدم هر چقدر باشه... شادی گفت بسه دیگه برای خودت هر چی دلت می‌خواد میگی تو قرار نیست چیزیت بشه ، مثل بی‌کسان و ناامیدا حرف میزنی برادرم گفت مگه نیستم؟؟ شادی گفت تور خدا بسه دیگه این حرفا رو نزن.... برادرم گفت بهم گوش کن شادی ازت می‌خوام اگه مُردم به هر کی اومد بالای قبرم بگی که حلالم کنه کسی حق نداره برام گریه کنه هیچ کس.... 😭بغلش کردم گریه امانم نمیداد گفت خواهر گلم صبور باش فقط دارم وصیت می‌کنم همین... گفتم نمی‌خوام بشنوم دیگه چیزی نگو گفت مگه بهت نگفتم برو بیرون عزیزم ، شادی گفت بسه دیگه عه چقد نا امیدی تو.. بازم بغلش کردم گفت به مادر بگو حلالم کنه دوست داشتم خودم ازش بخوام و با گوش‌های خودم بشنوم... شادی هم گریه می‌کرد برایش نهار آوردن ولی چه نهاری یه زره ماست با نصف نان... شادی گفت این چیه این گربه رو سیر نمی‌کنه چه برسه به یه مرد خدمتکار گفت من چیکارم به من گفتن اینو براش ببر منم آوردم... شادی گفت چرا اینقدر کم؟؟ گفت بهم گفتن این کسی رو نداره پول بیمارستانم نداره بده اینم زیادشه حتی دکتر اورژانس به زور بستریش کرده... شادی گفت این چه حرفیه؟ مگه هرچی از دهنش آمد بیرون گفت برادرم گفت شادی چیزی نگو چیزی نیست صبور باش شادی گفت الان میرم ببینم این کیه که همچون غلطی کرده برادرم دستش رو گرفت گفت بخدا هیچ جای نمیری بشین کارت دارم نذاشت بره شروع کرد به لقمه کردن اولی ر وگذاشت تو دهن من گفتم نمی‌خورم گفت دست برادر تو رد میکنی بردمش تو دهنم ولی بغض گلوم رو گرفته بود نمی‌تونستم بخورم به شادی هم داد بعد خودش خورد شادی رفت گفت الان میام گفت شادی به هیچ کسی حرفی نمی‌زنی اینا هم حق دارن هیچ چیز که مفتی نمیشه... شادی گفت خودت میدنی که حرف زور تو کلم نمیره ولی بهت قول میدم به کسی کاری نداشته باشم الان میام و رفت... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 سرگذشت آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 داداشم گفت با مدرسه چطور گفتم بدیم هیچ کس حوصله هیچ چیزی رو نداره دوست دارم بمیرم گفت اینو نگو درست نیست ، راستی نماز میخونی؟ گفتم نه گفت چرا فدات بشم؟ گفت باید نمازت رو بخونی بخدا حیفه این عمر بدون عبادت خدا تموم بشه چی می‌خوای جواب خدا رو بدی گفتم چشم می‌خونم ولی فقط بخاطر این گفتم که خوشحالش کنم... گفت از مادر برام بگو عکسش رو داری تو گوشیت؟ بهش نشون دادم اشکاش سرازیر شد گوشی رو می‌بوسید گفت بخدا تکی برام بخدا تنها الماسی هستی که نمیشه روت قیمت گذاشت؛ کاش می‌شد دستت رو ببوسم بخدا دلم براش یه ذره شده... گفت مادر اون موقع نمی‌دونستم که خدا چه ارزشی برات گذاشته ولی الان میدونم تنها دلیلم برای موندن تو این شهر تویی مادر ؛ گوشی رو میبوسید گریه می‌کرد گفت شیون مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه به جای من دستشو ببوس ،خدا خیلی برای یه مادر ارزش گذاشته.... گفتم داداش جان اون شب چی دیدی که تا این حد عوضت کرد گفت هیچ وقت نمیتونم با زبونم برات بگم ولی همینو بدون که چیزی که من دیدم بخدا خیلی عذاب آور بود تمام بدنم از ترس شل شده بود از خدا میخوام که هیچ وقت بهم نشونش نده.... گفتم داداشپشیمون نیستی؟ گفت از چی؟ گفتم از اینکه این همه تحقیر میشی از اینکه همه باهات بد کردن؟ مثلا برای نهار چی برات آوردن... گفت خیلی سخته که تو اون همه خوشی باشی ولی الان برای یه لقمه نون همه جا تحقیر بشم.... ولی شیون تو یادته که از خدا بد می‌گفتم کفر خدا رو می‌کردم خدا بهم فرصت توبه داد الان بخدا بی انصافی هست بگم خدایا تا کی تحقیر بشم... شادی برگشت رفته بود غذا و آب‌میوه و کمی وسایل دیگه گرفته بود داداشم گفت اینا چیه به هیچ کدومشون لب نمیزنم... شادی گفت مگه دست خودته بزور بهش می‌داد بهم گفت بیا براش لقمه بگیر ببینم داداشم گفت شادی پول لباس‌هایی که برام گرفتی رو حلالم میکنی؟ گفت چرا مثل بچه‌ها حرف میزنی؟ زشته اینا چیه حساب میکنی؟ شادی باهاش شوخی می‌کرد که بخنده داداشم گفت یه آدرس بهتون میدم اگر دوست داشتید هر از گاهی بهشون سر بزنید... آدرس رو داد به شادی گفت برید دیگه دیر وقته پتو رو انداختم روش که مچ پاش رو دیدم ورم کرده بود گفتم داداش پات چی شده...؟ گفت چیزی نیست گفتم بهم میگی چی شده 😢گفت یه شب رفتم تو یه خونه نیمه کاره در و پنجره نداشت رفتم که یه گوشه بخوابم بخدا همین که بعد یه ساعتی بود تازه داشت خوابم برد که صدای چند نفر اومد همسایه ها بودن به پلیس زنگ زده بودن فکر کرده بودن من دزدم..... همسایه ها با هم حرف میزدن یکی می‌گفت دزده یکی می‌گفت نه بابا معتاده مامورا گفتن بریم بالا اومدن گفتم به خدا من که دزد نیستم تو میدونی از سرما به اینجا پناه آوردم که‌‌‌ بخوابم آخه اینجا که چیزی نداره رفتم پشت بام که... یکی گفت اونهاش پشت بام بگیریدش دزد دزد... فرار کردم چندتا پشت بام دیگه ارتفاعش زیاد بود ولی از ترس اینکه نگیرنم پریدم پام پیچ خورده... گفتم داداش اون شب مادرم از خواب پرید همش می‌گفت پسرم افتاد از بلندی گریه کردم گفتم داداش بسه توروخدا تمومش کن گفت گریه نکن فدات بشم اینا که چیزی نیست.... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما بپیوندید👇👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 گفت برید دیر وقته ، گفتم پیشت میمونم گفت نمیشه برو مواظب مادر باش اینجا که نمیزارن گفتم صبح میام پیشت گفت نیا مواظب مادر باش.... رفتیم خونه عموم ، همش بفکرش بودم گریه می‌کردم خوابم نبرد زن عموم گفت چی‌شده چرا همش گریه می‌کنی گفتم چیزی نیست؛ شادی همه چیز رو برای زن عموم و مادرم تعریف کرد به مادرم مگفت خودت‌ که اخلاق احسان رو می‌شناسی بخدا میره دیگه هیچ وقت به ماهم زنگ نمیزنه ، زن عموم گفت بریم بیمارستان دنبالش میارمش خونه خودم... وقتی رفتیم بیمارستان اونجا نبود از یه نفر که روبروی اتاقش بود پرسیدم گفت که امشب رفته گفتم چرا؟ گفت مامور بیمه اومده بود گفت که اگه کسی نیاد برای حساب باید بری دیگه نمیتونی اینجا بمانی ، اونم رفت... خدایا تمام دنیا رو سرم خراب شد با خودم گفتم اون وضع خرابش آخه کجا رفته.....!؟! رفتیم خونه دیدیم مادرم نیست تمام اتاق ها رو گشتیم ولی نبود رفتیم تو خیابان دنبالش می‌گشتیم ؛ شادی پیداش کرده بود گفت که چندتا خیابان پایین تر به زور آوردمش می‌گفت داشت می‌رفت دنبال احسان... از برادرم هیچ خبری نشد یه شب دیر وقت بود همه خواب بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد ؛ مادرم دوید تو حیاط گفت پسرم اومده بدون روسری همه رفتیم بیرون درو که باز کردیم عموم بود از سفر برگشته بود زن عموم روسری خودش رو سر مادرم کرد مادرم گفت داداش(به رسم احترام) آمدی میبینی پسرم رو ازم گرفتن میبینی احسانم رو ازم گرفتن چه خاکی بر سرم شد.... عموم گفت زن داداش بخدا از همه چیز بی‌خبر بودم ولی بخدا میارمش خونه بخدا پیداش می‌کنم رفتیم تو خونه شادی همه چیزو براش تعریف کرد حتی دروغ هم گفت که عموم و پر کنه عموم گفت زن داداش جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به زن عموم گفت به اون بی‌شرفا زنگ بزن بیان اینجا ببینم.... زن عموم گفت صبر کن تا صبح دیر وقته همه خوابن ساعت سه شب بود عموم گفت می‌گم زنگ بزن بیان... شادی گفت من زنگ میزنم به همه عموهام زنگ زد ، عموی بزرگم به مادرم می‌گفت نگران نباش بزار بیان اینجا حالیشون می کنم. به چه جرئتی به احسان من بی حرمتی کردن بعد از مدتی همه اومدن پدرم اول از همه اومد تا اومد داخل عموم بلند شد که بزندش.... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 بعد از مدتی همه اومدن پدرم اول از همه اومد تا اومد داخل عموم بلند شد که بزندش مادرم نذاشت بعدا همه عموهام اومدن مادرم نذاشت روشون دست بلند کند ولی گفت این بی‌شرف رو باید ادب کنم (با عموی کوچکم بود) اون رو زد گفت تا حالا چندتا از گند کاری هات رو درست کردم نذاشتم کسی بفهمه... گفت داداش نمی‌بینی دماغم رو شکسته گفت ای‌کاش تو رو می‌کشت من دیه‌ت رو می‌دادم به پدرم گفت الان پسرت کجاست؟ پدرم چیزی نمی‌گفت گفت چرا جواب نمیدی پسرت کجاست؟ بگو ببینم به اجازه‌ی کی شناسنامه‌ش رو پاره کردی گفتی از ارث محرومی..؟ تا اینو گفت مادرم بد حال تر شد بردیمش بیمارستان مادرم به پدرم گفت برو دیگه‌ هیچ وقت نمی‌خوام ببینمت ؛ عموم گفت خواهرم خودت رو ناراحت نکن بخدا پیداش میکنم به اسم خودم براش شناسنامه می‌گیرم تمام داراییم رو به نامش میزنم... ولی اثری از برادرم نبود... بهار شده بود ولی هیچ خبری از برادرم نبود دیگه بهم زنگ نمی‌زد گاهی وقتا می‌گفتم مُرده شادی گفت بریم به اون آدرسی که بهمون داد رفتیم تو یه منطقه بود که ماشین نمیرفت با پرس و جو خونه رو پیدا کردم در زدیم یه پیرزن بود گفتیم احسان رو میشناسی؟ گفت نه احسان کیه؟ عکسش رو بهش نشون داد گفت اره می‌شناسمش... گفت از کجا آدرسی داری ازش؟ گفت هوا سرده بیاید تو رفتیم داخل خونه خیلی فقیرانه بود یه پسر بچه کوچک بود توی خونه گفتم مادر جان از کجا می‌شناسیش گفت یه روز با این نوه‌م سر کوچه بودیم... اومد نوه م رو کول کرد تا از کوچه اومدیم بالا تو راه باهم حرف می‌زدیم از اون وقت هر از گاهی بهم سر می‌زنه برام پول یا میوه میاره؛ شادی گفت بخدا احسان دیوانه شده خودش هیچی نداره هر چی در میاره به این پیرزن میده مگه این کیه ولی بعد اشک شادی در اومد گفتم پسر یا دختر نداری عروست کجاست؟ گفت دختر ندارم یه پسر دارم اونم زندانه زنش می‌گفت که باید بری دنبال پول، آنقدر بهش فشار آورد تا رفت قاچاقی الان یه ساله زندونه زنش ازش طلاق گرفته بچه‌ رو تنها گذاشته و ازدواج کرده بعضی وقتها گاهی میاد و به بچه‌هاش سر می‌زنه؟ گفتم مگه چندتا نوه داری گفت سه دختر دیگه مدرسه هستن الان شاید بیان... گفتم مادر جان از احسان آدرسی نداری گفت نه دخترم خیلی کم حرف میزد تا می‌اومد دلداریم میداد این پسر با همه فرق می‌کرد هر کی میاد بهم کمک کنه انگار من کنیز اونم طوری بهم کمک میکنه انگار منو خریده ولی این پسر وقتی چیزی میاره ازم تشکر می‌کنه که اجازه میدم بهم کمک کنم خدا حفظش کنه ، گفت حالا چرا دنبالش هستین که نوه هاش اومدن تا رسیدن گفت دخترای گلم بشینید درستون رو بنویسید شاید باورتون نشه ولی هردوتاشون یه کیف داشتن شادی اشکش در آمد گریه کرد منم نتوانستم خودم رو کنترل کنم گفتم کلاس چندمید؟ یکیشون گفت من سوم اون یکی گفت من اولم هیچ وقت فکر نمی‌کردم که اینقدر فقیر باشند شادی گفت هردوتاتون یه کیف دارید گفتن اره مادر بزرگ بهمون قول داده اگر خوب درس بخوانیم برامون کیف بخره... باشادی رفتیم بازار هر چی تونستیم براشون گرفتیم وقتی بردیم حس عجیبی داشتم نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم گریه‌م گرفته بود وقتی می‌دیدم با یه کم خرت و پرت میشه دل یه خانواده را خوش کرد حس آرامی داشتم تا حالا هیچ وقت نشده بود این حسو داشته باشم.... عموم هرجایی که فکرش رو می‌کرد دنبال برادرم می‌گشت ولی هیچ اثری نبود یه روز تمام عموهام اومدن دنبالمون که بریم بیرون برای تفریح که مادرم حالش بهتر بشه ولی هر کاری کردن نرفتیم اونا رفتن شب شادی زنگ زد که فرهاد پسر عموم تصادف کرده و حالش خیلی وخیمه برای مادرم تعریف کردم با خودم گفتم که حالش خوبتر میشه و میگه اینم تلافی احسان... ولی گفت خاک برسرم چی‌شده..؟ زود رفتیم بیمارستان وقتی رفتیم همه جلوی در اتاق عمل بودن مادر گریه کرد گفت چی شده دوست و رفیق احسانم چش شده؟ مادر فرهاد گفت خواهر حلالم کن تورو خدا بهت بد کردیم اگر تو حلالمون کنی خدا فرهاد و بهمون بر میگردونه.... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 .....🍒 👈 مادرم گفت هیچ کینه‌ای ندارم حلالتون کردم اگر هم چیزی گفتم خواستم خودم رو سبک کنم... مادرم طوری گریه می‌کرد انگار احسان تو اتاق عمل است می‌گفت خدایا پسرم رو ازم گرفتن ولی تو بگذر و این پسر رو بهمون برگردان..‌.. همه دور مادرم رو گرفته بودن گریه می‌کردن مادرم گفت چرا گریه می‌کنید؟ بهم می‌گفتید دیوونه شده ولی بخدا دیوونه نیستم فقط دیوونه احسانم آخه چیکار کرده بود همه گریه می‌کردن زن عموم گفت ببخش پشیمونیم.... بعد از دو سه ساعت فرهاد رو آوردن بیرون بردنش بخش بیهوش بود مادرم براش گریه می‌کرد حتی مادر فرهاد مادرم رو گرفته بود که دیگه گریه نکنه... همه رفتیم خونه. شادی به مادرم گفت زن عمو چرا براش گریه می‌کنی اینا همونایی هستن که احسان رو بیرون کردن گفت اینم تقدیر خدا بود ،دوست ندارم هیچ کس چیزیش بشه اون نفرین هایی هم که می‌کردم فقط خودم رو سبک می‌کردم آخه فرهاد چیزیش بشه احسان من بر می‌گرده ؟ چرا راضی بشم به اینکه مادری داغدار بشه... چند شب گذشت همه اومدن خونه‌ی ما پیش مادرم برای حلالیت عموی بزرگم گفت زن داداش اینا بچگی کردن تو بزرگی کن و حلالشون کن... مادرم گفت من کینه‌ای ندارم فقط ازشون یه سوال دارم آخه سر کدوم کارش بیرونش کردن؟ فقط جواب اینو بدن ؛ همه سکوت کرده بودن ؛ مادرم گفت چقدر بهتون گفتم که این پسر رو من بزرگ کردم با حرف زور کاری رو انجام نمیده همه گفتن زن داداش ببخش مادرم گفت ببخشش آگه فرهاد تصادف نمی‌کرد پشیمون می‌شدید الان پسرم کجاست تو این سرما..؟ بهم می‌گفتید زن داداش دیوونه شده چیزی بهتون نمی.گفتم ولی تورو خدا من دیوونه هستم؟؟؟ عموی بزرگم گفت به من ببخششون حلالشون کن مادرم گفت حلالشون کردم ولی بچم چی اون کجاست...؟ عموم گفت میارمش، مادرم گفت هیچ وقت نمیاد می‌شناسمش گریه می‌کرد عموم گفت پیداش می‌کنم... هیچ خبری از برادرم نبود با خودم می‌گفتم چطور با اون مریضیش از بیمارستان رفته... 📞بعد از سه هفته شادی گفت احسان بهم زنگ زده گفته یه شماره حساب بهم بده تا پول بیمارستان رو بهت بدم گفتم کجا بود؟ گفت بهم گفته که یه شهر دیگه هستم گفتم چی بهش گفتی گفت بهش گفتم شماره حساب ندارم باید بیایی دستی بهم بدی گفته تا جمعه میام تا جمعه ثانیه ها را می‌شمردم.... روز جمعه همراه با شادی سر قرار رفتیم وقتی داداشم رو دیدم تمام صورتش خشک شده بود با دیدنش گریه کردم بغلش کردم... فوری گفت مادر خوبه خودت خوبی از شدت گریه نمی‌تونستم حرف بزنم گفتم کجا رفتی بخدا صد بار مُردم گفت چیزی نیست عزیزم من خوبم گفتم چه خوبی صورتت چرا اینطوری شده؟ گفت چیزی نیست از مادر بگو حالش چطوره خوب شده گفتم خوبه دلتنگ توست... گریه کرد گفت فداش بشم بخدا منم دلم براش یه ذره شده... شادی گفت داداش بیا بریم خونه پدرم اومده دیگه همه چیز تمام شد... گفت نه هرگز نما‌یم دیگه نه عمویی دارم نه پدری نه کسی بخدا غیر از مادرم و شیون و شادی کسی برام مهم نیست... گفت شادی پول بیمارستان چقدشد تا بهت بدم میرم؛ شادی گفت زشته از اینا حرفها میزنی؟ من کی ازت پول خواستم گفت نه باید بدم... گفتم داداش کجا بودی گفت یه جا کار می‌کنم گفتم کجا گفت نپرس گفتم میپرسم باید بهم بگی... اصرار کردم گفت رفتم یه شهری مرزی، کولبری میکنم تا اینو گفت با شادی گریه کردیم گفتم آخه چرا تو کولبری می‌کنی گفت چیه مگه من چمه..؟!؟ 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 داداشم گفت شادی بهم بگو پول بیمارستان چنده تا بهت بدم شادی گفت نمیدونم تو خونه نوشتم یادم نیست گفت باشه بیا هرچقدر میخوای بردار باید برم گفت اینطوری نمیخوام برادرم گفت باید برم دیر وقته نمیرسم امشب باید برم..... گفتم تور خدا نرو خطر داره همینجا بمون کار کن گفت کار نیست کار ساختمان هم خیلی کمه چیزیم نمیشه اگر خدا بخواد گفتم اون شب از بیمارستان کجا رفتی با زن عموم اومدیم دنبالت... گفت اون شب مامور بیمه آمده بهم گفت اینجا که هتل نیست اومدی باید پول رو هم بدی اگه نداری برو گفتم میان بهتون میدن بهم بی حرمتی کرد گفتم باشه میرم ولی میان بهتون میدن گفت امشب اینجا بمون صبح برو.... نتونستم طاقت بیارم همون شب رفتم آنقدر ضعیف بودم که نمی‌توانستم راه برم هرجوری بود تا تونستم از بیمارستان دور شدم ولی کجا رو داشتم برم رفتم تو یه ساختمان نیمه کاره شهادتین رو می‌گفتم که دارم میمیرم تا نماز صبح اونجا بودم که صدای اذان رو شنیدم رفتم مسجد نماز رو خوندم یه گوشه دراز کشیدم امام جماعت گفت چرا اینجا می‌خوابی؟ گفتم الان میرم گفت نه منظورم این است که بیا بریم خونه ما گفتم نه اگه اجازه بدی همینجا استراحت می‌کنم بعد میرم تا ظهر اونجا بودم نمی‌تونستم راه برم بعد نماز گفت چرا نمیری دکتر؟ گفتم نمیخواد خوب میشم رفت برام غذا آورد نخوردم اصرار کرد و خوردم دو روز اونجا بودم به لطف خدا خیلی بهتر شدم.... گفت به فکر یه استاد افتادم یه سال توی مشهد در مسابقات کشوری از من خوشش اومده بود بهم پیشنهاد داد تا بهش سر بزنم برای تیمش مسابقه بدم دو روز رفتم کارگری پول گیرم اومد و رفتم باشگاه کاراته رو پیدا کردم گفتن شب ساعت 9 باز میشه صبر کردم تا همه اومدن از یکی پرسیدم مربی فلانی کجاست؟ بهم گفت که معتاد شده باورم نمی‌شد گفتم خدایا این مربی بوده چطور میشه معتاد شده باشه...!؟ تو باشگاه بهشون نگاه می‌کردم دلم پَر میزد برای تمرین به یکیشون گفتم این ضربه رو اینطوری بزن قدرتش بیشتره مربیشون شنید گفتم ببخشید قصد دخالت نداشتم... 🔹گفت نه اختیار داری کاراته کار کردی؟ گفتم بله گفت چرا تمرین نمی‌کنی؟ گفتم لباس ندارم برام لباس آورد اینقدر خوشحال بودم که انگار دنیا رو بهم داده بودن؛ شروع کردم به تمرین اواخر تمرین بود گفت همه جمع بشن برای مبارزه گفتم آخ جون مبارزه.. بهش گفتم یه مبارزه برام بزار با یکی از بچه ها برام گذاشت بیچاره چیزی بلد نبود؛ گفت تو بشین یکی دیگر رو برام گذاشت اون کارش خوب بود چند بار بهش گفتم گاردت رو ببر بالا مربیشون گفت اگه میتونی بزنش محکم من یه کم باهاش کار کردم با پام زدم به صورتش افتاد زمین گیج شد مربی گفت چند وقته کار میکنی؟ گفتم 7 ساله ورزش می‌کنم ازم خوشش اومد گفت باید همیشه بیایی گفتم نمی‌تونم، بعد باشگاه ازش تشکر کردم و رفتم گفت صبر کن باهم بریم... تو راه گفت چرا دنبال اون مربی هستی؟ گفتم دنبال کار هستم گفتم شاید تو اینجا کسی رو بشناسه ضمانت منو بکنه... گفت بیچاره معتاد شده کسی دیگه کسی تحویلش نمیگیره‌‌‌‌... گفتم آخه چطوری؟؟ گفت هیچ کس نمیدونه فردا چی پیش میاد.... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 گفت کجا میری؟؟ گفتم اگه ماشین باشه بر می‌گردم شهرمون گفت این موقع شب نه میریم خونه ما گفتم مزاحم نمیشم گفت مزاحم چی مادر خانمم مریضه بچه‌ها پیشش هستن امشب تنهام میریم خونه... خلاصه رفتم پیشش گفت اگه دنبال کاری با قدرت بدنی که داری میتونی بری کولبری گفتم باشه میرم صبحش رفتم هر مغازه‌ای که می‌رفتم می‌گفتن باید یکی ضمانت کنه یا نقدی بخری بعضی مغازه ها رو خجالت می‌کشیدم برم دو روز گشتم کسی بهم وسایل نمی‌داد شبها میرفتم ساختمانهایی نیمه کاره میخوابیدم بعد از مدتی رفتم مرز برای کولبری الان اونجا کار می‌کنم.... گفتم داداش جان بمون نرو خطر داره بخدا هر سال خبر مُردن چندها کولبر میاد... گفت بمونم که چی بشه تو این شهر تا بمونم بیشتر اذیت میشم تازه آگه بمیرم چی میشه مگه؟ دنیا به آخر میرسه... گریه کردم گفتم خدا نکنه آخه این چه حرفیه... گفت میرم دیر وقته مواظب مادرم باش به جای من دستش رو ببوس هر چند اصرار کردم ولی جواب نداد رفت.... رفتیم خونه شادی گفت به پدرم میگم که داره کولبری می‌کنه گفتم بخدا اگه احسان بفهمه دیگه هیچ وقت بهمون زنگ نمیزنه؛ گفت از این بدتر که نمی‌شه همه چیز را برای عموم تعریف کرد... گفت کدوم مرز کار می‌کنه؟ شادی گفت بهمون نگفت... فرداش صبح همه عموهام رفتن سر مرز گفت به مادرت نگی که احسان داره کولبری میکنه.... درست یه هفته دنبالش گشتن ولی هیچ نشانه‌ای از برادرم نبود برگشتن تو طایفه‌مون پیچید که احسان داره کولبری می‌کنه، هر کی یه حرفی میزد و هنوز مادرم خبر نداشت... بعد از یک هفته برادرم بهم زنگ زد گفت می‌خوام ببینمت گفت تنها بیا رفتم سر قرار تو یه بستی فروشی قرار گذاشته بودیم من زود تر رفتم... وقتی اومد خیلی تغیر کرده بود لباس نو و مرتب پوشیده بود از خوشحالی بغلش کردم گفت زشته ولم کن... گفتم داداش جان عوض شدی چه خبره خندید گفت خدا درگاه رحمت خودش رو به روم باز کرده... گفتم چیه گنج پیدا کردی؟؟ خندید گفت نه فدات بشم تو اول از مادر برام بگو چطوره حالش بهتر شده؟ گفتم بخدا خیلی بده عموهام رو حلال کرده تمام عموهام پشیمونن گفت فداش بشم الهی مادر که آنقدر گذشت داری ،دلم برات یه ذره شده... گریه کرد گفت عکسش رو بهم نشون بده گوشی رو می‌بوسید.... گفتم داداش برگرد بخدا همه پشیمونن گفت نه هیچ وقت برنمی‌گردم.... 😢گفتم این مدت کجا بودی؟ گفت کولبری می‌کردم تا اینکه خدا بهم بخشید از لطف و کرم خودش... گفتم چیه برام بگو گفت تو این مدت با یه پسر جونی آشنا شدم هر روز که از خونه میومد خیلی شاد و خندان بود یه روز خیلی ناراحت بود بهش گفتم چی شده امروز ناراحتی؟ گفت هیچی تو راه بودیم که بریم اون طرف مرز که بار بیاریم بهش گفتم چی شده چرا بهم نمیگی؟ گفت با زنم حرفم شده گفتم مگه زن داری گفت اره بابا دو ماه ازدواج کردم گفتم دو ماهه ازدواج کردی حالا میای کولبری؟ گفت چیکار کنم بخدا دوست ندارم ولی بدهکار هستم امروز زنم گفت من به خاطر تو باهات ازدواج کردم تو هم هر شب تنهام میزاری... منم عصبانی شدم اومدم بیرون... گفتم حسین خب حق داره زنت گفت حق چی بابا کسی از درد کسی خبر نداره من میگم بدهکارم تو میگی حق داره... بهش گفتم تو باید پیش زنت باشی نه تو کوه؛ زنت بهت احتیاج داره . گفت میخوام زود بدهی هامو بدم از امشب من مشروب میارم گفتم چیکار میکنی؟؟!؟ 😒گفت مشروب کولم می‌کنم گفتم حرامه این چه کاری گفت کولبری مشروب بیشتر درآمد داره تازه من که نمیخوام بخورم گفتم هر چی باشه حرامه حتی حمل کردنش.... گفت اینطوری زنم زود تر به آرزوش می‌رسه که پیشش باشم گفتم اول زندگیت با حرام شروع نکن هر کاری کردم هی حرف خودش رو میزد بهش گفتم من تو این مدت یه کم پول جمع کردم بهت میدم امشبم برگرد بیش خانمت.... گفت نه من که گدا نیستم گفتم نه بابا این چه حرفیه اینو کادو عروسیت بهت میدم گفت نمیتونم قبول کنم گفتم باشه بهت قرض میدم هر وقت داشتی بهم پس بده آگه هم نداشتی حلالت میکنم... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 راضیش کردم که پول رو بگیره بهش گفتم برو پیش زنت امشب... یه کم خرما داشت گفت اینارو بگیر اگر سردت شد بخور ؛ وقتی داشت می‌رفت گفتم حسین پول رو نمی‌خوام کادوی عروسیت باشه حلالت کردم و رفت.... اون شب کولمون وسایل خانگی بود صاحب بار گفت امانت باشه پیشتون مواظب باشید نشکند ، کولم رو برداشتم رفتیم بالا از کوه هوا خیلی سرد بود تا می‌رفتیم بالا سردتر میشد.... خیلی تاریک بود من وسط کولبرا بودم که یکی گفت مامورا اومدن فرار کنید صدای شلیک تیر اومد چیزی نمی‌دیدم همه کولاشون رو انداختن و دویدن پایین منم کولم رو انداختم که فرار کنم یاد حرف صاحب بار افتادم که گفت امانت باشه پیشتون نمی‌دونستم فرار کنم یا کول رو بگیرم کولو گرفتم دویدم پایین ولی زانوهام درد می‌کرد بازم صدای شلیک گلوله اومد ترسیده بودم... رفتم زیر یه سنگ بزرگ که با برف پوشیده شده بود قایم شدم با خودم می‌گفتم دیوونه بار رو ول کن فرار کن ولی بازم به خودم می‌گفتم این امانت پیشم... نمیدونستم چی درست و چی غلطه از یه طرف جونم و از یه طرف امانتِ مردم عقلم به جایی نمی‌رسید از ترس ضربان قلبم رو میشنیدم که یه مامور گفت بیاید.... بیاید این کولها رو ببرید تقریبا 10 متری ازم دور بود ترسیده بودم می‌گفتم خدایا اگه الان بهم شلیک کنه منو بکشه کسی که نمی‌دونه ولی گفتم نه بابا اینا هم آدم هستن فوقش منو میگرن خیلی ترسیده بودم... ولی به لطف خدا یاد حرف امام علی (رَضِیَ اللهُ عَنهُ) افتادم که می‌فرماید: اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند ضرری بهت برسونن تا خدا نخواد نمی‌تونن و اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند خیری بهت برسونن تا خدا نخواد نمیشه.... بخدا دلم اروم شد... داشتم مامورا رو می‌دیدم گفتم الان منو می‌بینن ولی شکر خدا ندیدن وقتی رفتن گفتم بیشتر راه رو که اومدم میرم تازه راهی نمونده که... تنهایی رفتم ولی تو تاریکی آن شب سرد راه رو گم کردم... هیچ چیزی نمی‌دیدم به هر طرف که میرفتم تمومی نداشت خیلی خسته شده بودم خرماهای که حسین بهم داده بود تموم شده بود.... می‌ترسیدم و با خودم می‌گفتم پام نره رو مین ها از یه طرف دیگه می‌گفتم خدایا مامورا کمین نکرده باشن بهم شلیک کنن یا می‌گفتم خدایا گرگ ها بهم حمله نکن... 🔹نمی‌دونستم دارم کجا میرم آنقدر سرد بود که هیچ گرمایی تو بدنم نمونده بود با هر قدمی که بر می‌داشتم انگار بارم سنگین تر میشد... ذکر خداوند رو می‌کردم... یه دفعه پاهام از حرکت افتاد،نشستم به هر طرف نگاه می‌کردم چیزی نمی‌دیدم و خیلی هم خسته بودم.... دلم پُر بود از ناامیدی ولی وقتی یاد کفرهای که کرده بودم شرمم اومد چیزی بگم... به آسمان نگاه کردم تو دلم به خدا گفتم خدایا می‌خوام فقط تو دلم باهات حرف بزنم که شیطان نشنود تا بهم نخندد و بگه کم آورده دوست ندارم خوشحال بشه هیچ وقت.... تو دلم گفتم خدایا تا حالا فقط دو چیز ازت خواستم یکی اینکه منو ببخشی و از گذشتم در گذری که تو ستارالعیوب هستی و دوم اینکه باقی عمرم رو به مادرم بدی و مادرم رو شفا بدی... ولی خدایا الان ازت می‌خوام اگه عمرم به دنیاست راه رو بهم نشون بدی خودت داری می‌بینی که گم شدم و هیچ قدرتی برام نمونده.. و اگر خیر دنیا و قیامت در آن است و لیاقتش رو دارم درگاه رحمت و رزق روزی خودت رو برام باز کن... گفتم خدایا از پادشاهی تو چیزی کم نمیشه... به دورو برم نگاه کردم گفتم خدایا به امید تو و بلند شدم... دوباره نشستم نمی‌تونستم رو پاهام بایستم لباسام خیس شده بود خیلی سرد بود انگار پاهام قدرتی توشون نبود انگشتام بی حس بودن با دستم پاهام و ماساژ میدادم... به این فکر می‌کردم که خدایا من نه زن دارم نه بچه فقط به خاطر سیر کردن شکمم آمدم؛ ولی اون بیچاره‌ای که زن و بچه داره تو خونه اجاره‌ای هست چطور می‌تونه بیاد اینجا... زنش تا مردش بر می‌گرده چه حالی داره.... به خودم گفتم بلند شو مرد مثله بچه ها نشستی می‌خوای مادرت بیاد دستت رو بگیره بلند شو فکر کن امشب تو باشگاه استقامت کار کردی بلند شو زشته.... چندقدم رفتم خیلی ضعیف شده بود بدنم چشام سیاهی میرفت گفتم کولو می‌ندازم خودم میرم از جونم بیشتر که نیست... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 ولی گفتم نمی‌اندازم با خودم گفتم فکر کن این امتحان دو کاراته هست برو که می‌تونی همش به خودم امید می‌دادم از چندتا تپه بالا رفتم که صدای پارس سگ شنیدم به خودم گفتم حتما سگ پادگان است ولی گفتم میرم فوقش زندانیم می‌کنن ... گوش‌هام رو تیز کردم که وقتی صدای ایست شنیدم بشینم ولی شکر خدا رفتم جلوتر یه روستا بود دنبال مسجد می‌گشتم گفتم خدایا درش بسته نباشه رفتم تو مسجد ؛ بخاریش خاموش بود خیلی سرد بود به حدی که تو عمرم همچنین سرمایی تجربه نکرده بودم اون شب خیلی سرد بود تمام سجاده ها رو دور خودم جمع کردم که باهاشون خودم رو گرم کنم به ساعت که نگاه کردم دیدم چیزی نمونده به نماز صبح از ساعت نه شب تو راه بودم تا اون موقع... هرجوری بود وضو گرفتم بلندگوی مسجد روشن کردم اذان گفتم بعد گفتم الان امام جماعت میاد باهاش جماعت می‌کنم و ازش اجازه می‌گیرم چند ساعت تو مسجد استراحت کنم... 😔خیلی منتظر شدم کسی نیومد گفتم خدایا اینجا کجاست مگه دهکده‌ی مردگانه که کسی نمیاد نماز...!؟! خودم شروع کردم به نماز خواندن رکعت اول بلند شدم که صدای در آمد یکی کنارم ایستاد به شونم زد نماز که تمام شد دیدم یک مَرد جوان بود من رفتم یه گوشه دراز کشیدم که ازش خواستم خوابم برد بیدارم کند گفت چرا اینجا می‌خوابی؟ گفتم داداش اجازه بدید چند ساعت میخوابم میرم بخدا به چیزی کاری ندارم فقط خسته هستم به چیزی دست نمی‌زنم گفت نه ؛ منظورم اینه که بلند شو می‌ریم خونه ما گفتم نه ممنون همینجا خوبه اگر اجازه بدید گفت نه نمیزارم..... گفت باید باهام بیایی من کولت رو می‌برم تو هم بیا ؛ گفتم صبر کن مال خودم نیست نمیام گفت میایی دنبالش رفتم که کول رو بگیرم گفت اگر نیایی نباید اینجا هم بمونی منم باهاش رفتم... رسیدیم خونه‌شون گفت مادر مهمون داریم گفت قدمش رو چشمم خوش اومده بفرما...یه پیرزن بود رفتم تو گفتم مادر جان ببخشید مزاحم شدم گفت این چه حرفیه خوش اومدی خیلی محترم بود پسرش گفت بلند شو این لباس ها رو بپوش گفتم نه نمی‌خواد گفت چقدر تعارفی هستی... رفتن بیرون لباسام خیسِ خیس بود عوضشون کردم ، بعد اومدن داخل مادرش درست جلوم نشست گفت پاهات رو دراز کن گفتم نه پاهام رو گرفت دراز کرد تا زانوهام رو روغن زد که گرم گرم شدن بخدا داشتم از خجالت آب می‌شدم دستام رو هم تا آرنج روغن زد گفت خجالت نکش تو هم مثل پسرم هستی چند سالته؟ گفتم 17 سالمه گفت سنت کمه نباید اینقدر به خودت فشار بیاری بعد برام نون و پنیر آورد بخدا از هر غذایی خوشمزه تر بود... پسرش برام چایی آورد گفت نخور پسرش گفت چرا مادر گرمش میکنه؟ گفت نه دندوناش الان سرد هستن آگه بخوره دندوناش ترک برمی‌داره بده برای دندوناش.... گفت از بخاری فاصله بگیر برای پوستت بده ماشاءالله برای خودش یه دکتر بود بعدش گفت دراز بکش دو تا پتو روم انداخت گرم گرم شدم.... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 تا ساعت 9 خوابیدم که با صدای گوسفندها بیدار شدم زود بلند شدم لباس‌هام خشک شده بود پوشیدم اون مادر مهربون اومد گفت چرا بیدار شدی؟ گفتم دیره باید برم گفت صبر کن صبحانه بخور بعد برو... ازش تشکر کردم کولم رو برداشتم گفت صبر کن الان میام دم در ایستادم رفته بود برام چند تا لقمه و گردو و کشمش تو یه نایلون کرده بود گفت راهت دوره تو راه بخور... وقتی گذاشت تو جیبم دستش رو بوسیدم گفتم مادر جان شرمنده بخدا چیزی ندارم بهتون بدم حلالم کنید.... گفت این چه حرفیه پسرم همین که دنبال یه لقمه نون حلالی با این سن کمت یک دنیا ارزش داره تو هم مثل پسرم هستی... به پسرش گفت تا راه رو بهم نشون بده ؛ رفتم همش می‌گفت به خدا سپردمت خدا پشت پناهت باشه مواظب خودت باشه از خونشون دور شده بودم که به پشت سرم نگاه کردم دیدم هنوز داره برام دعا میکنه.... به پسرش گفتم مادرت زن خوبیه گفت بخدا یه تار موش رو به دنیا نمیدم من پدرم رو تو بچگی از دست دادم مادرم برام پدری کرده و هم مادری... گفتم زن نداری گفت پارسال ازدواج کردم زنم رفته خونه پدرش قهر کرده میگه باید بریم شهر من گفتم آخه کجا برم من که کاری بلد نیستم برم اونجا کارگری کنم اینجا گوسفند دارم یه تیکه زمین دارم بیام شهر که چی بشه... گفت سه بار رفتم دنبالش گفته نمیام منم قسم خوردم که دیگه نرم دنبالش گفتم باید قانعش می‌کردی که اینجا بهتره... پرسیدم راستی چرا صبح کسی برای نماز نیومد گفت امام جماعت گفته هوا سرده هر کی خونه خودش نماز بخونه گفتم مگه میشه همچنین چیزی؟؟ گفت حالا که اینجا شده گفتم شرمنده خیلی اذیت شدید ، راه رو بهم نشونم داد و گفت این چوب و چاقو را داشته باش مواظب گرگ ها باش مستقیم برو اگر رسیدی سر دو راهی از سمت راست برو نری سمت چپ مین گذاری هست... اگر گرگ ها رو دیدی تا می‌تونی ازشون دور شو اگر خدایی نکرده بهت حمله کردن قوی ترینشون رو بزن اگر اون رو بزنی بقیه ازت می‌ترسن... گفت راهت خیلی طولانی است از مسیرت خیلی دور شدی باید 5 ساعت راه بری ازش تشکر کردم حلالیت طلبیدم و رفتم تو راه به مادر مهربانش فکر می‌کردم که چه زن مهربانی بود می‌گفتم اگر خدا بهم عمر داد حتما میام براشون جبران میکنم ، وقتی بهش فکر می‌کردم یاد مادرم افتادم که همیشه برام دعا می‌کرد... همیشه می‌گفتم آخه دعا به چه درد من می‌خوره، اونم می‌گفت احسان از خدا میخوام عمرت باعزت بهت بده از هر بلای به دور باشی.... چند‌تا کوه رفتم کفش‌هام خیس شده بود هوا خیلی سرد بود چشام رو به زور باز می‌کردم تمام زمین فقط سفید بود برف همه جا رو گرفته بود غیر از سفیدی رنگ دیگری نمیدیدم یه جا پام رو گذاشتم تمام پام فرو رفت توی برف به زور پام رو آوردم بیرون که کفشم جا موند دستم رو فرو کردم توی برفها که که بکشمش بیرون ولی پاره شد وقتی آوردمش بیرون با بند کفشم بستمش به پام ولی انگار چیزی تو پام نبود ، نون و گردوها رو در آوردم و خوردم داشتم راه می‌رفتم از یه کوه تا اخرای کوه رفته بودم ؛ وقتی ایستادم مثل دیوانه ها می‌خندیدم که احسان پارسال این موقع یه کمونیست و بی دین بودی و تو چه خوشی ولی الان دیندار و تو چه زحمت بدبختی هستی خندم میومد آنقدر خندیدم بعد گفتم خدایا راضیم به رضایت.... 🗻خودم رو به بالای کوه رساندم ولی هیچ چیزی نمی‌دیدم پام رو احساس نمی‌کردم انگار دیگه پایی نداشتم آدرسی که داده بود درست اومده بودم به خاطر سردیه پام می‌لنگیدم... 🔹یه کم نون و گردو برام مونده بود خوردم با دستم پام رو فشار میدادم که خون توشون جریان پیدا کنه ولی انگار بی تاثیر بود بلند شدم به راهم ادامه دادم به یه جایی رسیدم نمی‌دونم چی بود ترس تمام بدنم رو گرفته بود انگار از یه چیزی می‌ترسیدم ولی نمی‌دونم چی بود احساس می‌کردم دارن از پشت بهم ضربه میزنن ولی به هر طرف که نگاه می‌کردم چیزی نمی‌دیدم خودم رو آماده کردم برای درگیری ولی خدایا با چی من که چیزی نمیبینم... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 خوب جایی رو نمی‌دیدم ، بلند شد شروع کردن به زدنم دستم رو جلوی صورتم گرفتم می‌گفت اون تفنگ رو بده من می‌کشمش با رفیقش درگیر شد رفیقش می‌گفت بهت نمیدم... بلند شدم به پشت سرم دست زدم خون آلود شده بود بازم جلو آمد با مشت به سینش زدم ولی هُلم داد خوردم زمین هر چهارتاشون شروع کردن به زدنم از هر طرفی با لگد بهم می‌زدن با دستم جلو صورتم رو گرفته بودم تا یکیشون گفت بسشه بزارید اینجا بمیره... کاپشنم پاره شده بود فقط دعا می‌کردم زود برسم که کول رو تحویل بدم استراحت کنم پام درد عجیبی داشت و به شدت می‌لنگیدم...از روی کوه پایین رو نگاه کردم مردم رو دیدم دلم خوش شد دوست داشتم فریاد بزنم بگم من آمدم ولی خندم گرفت به خودم گفتم چیکار کردی مگه تو کی هستی قرار نیست کسی چشم به راهت باشه... فقط صاحب باره اونم که فقط بارش رو می‌خواد رفتم پایین آنقدر خسته بودم که تقریبا خودم رو می‌کشیدم تا رسیدم پایین یکی منو دید گفت چرا این طوری هستی لباسات چرا خونی گرگ‌ها بهت حمله کردن...؟؟؟؟ گفتم چیزی نیست همه بهم نگاه می‌کردن یکی گفت چرا می‌لنگی گفتم پام سردشه بی حسه گفت بشین ببینم سیاه نشده گفتم پام چرا سیاه بشه گفت اگر سرما بخوره پات سیاه میشه باید قطعش کنی.... استرس تمام وجودم رو گرفت تا جوراب هام و در آوردم تو دلم می‌گفتم نه خدایا پام رو ازم نگیر... وقتی نگاهش کردم سالم بود، خدا رو شکر می‌کردم یکی گفت پاشو من ماشینم اینجاست برو تو ماشینم، برام بخاری روشن کرد به این فکر می‌کردم که اگر پام رو از دست می‌دادم چی می‌شد... سرم رو گزاشتم رو داشبورد ماشین تا تونستم گریه کردم . به صاحب بار زنگ زدن اومد وقتی منو دید گفت کو بارم..!؟ بهش دادم یه که بهم نگاه کرد گفتم اگر میشه منو تا یه جایی برسونید گفت: سوار شو تو راه خواستم بگم پولم رو بده... گفت دیشب تمام بارهام رو گرفتن تو چطور بارت رو آوردی تا اینجا؟ چرا مال تو رو نگرفتن؟ گفتم وقتی مامورا امدن همه کول هاشون رو انداختن فرار کردن منم انداختم ولی بعد برش داشتم... گفت چرا؟؟ گفتم آخه آون اقایی که بار رو بهم داد گفت امانت باشه پیشتون ماشین رو نگاه داشت بهم نگاه کرد..... گفت چیییی؟ جونت مهمتر بود یا این وسایل؟ گفتم نمیدونستم چیکار کنم گفت پس چرا صبح بر نگشتی گفتم دیشب گم شدم به روستایی رفتم گفت اونجا که خییییلی دوره گفت از اول برام تعریف کن ببینم چرا لباسات خونیه..؟ همه رو براش تعریف کردم گفت تو دیونه ای بخدا آخه این وسایل چه ارزشی داره آخه به خاطر یه حرف جونت رو به خطر انداختی؟ پرسید چرا نرفتی دنبال یه شغل دیگه گفتم رفتم ولی کسی بهم چیزی نمی‌داد همه ازم ضمانت می‌خواستن منم کسی و چیزی نداشتم پیششون بزارم و خلاصه با این حرفها رسیدیم شهر.... گفتم اگر میشه یه گوشه نگه داری من پیاده میشم روم نمی‌شد بگم پولم رو بده گفت با این وضعت کجا...؟ می‌برمت بیمارستان گفتم نه نمیام چیزی نیست گفت بشین بابا... رفتیم بیمارستان گفت شماره پدرت رو بده بهشون خبر بدم نگران نباشن گفتم لازم‌ نیست ولش کن گفت نمی‌شه تو که بی‌کس و کار نیستی... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 خوب جایی رو نمی‌دیدم ، بلند شد شروع کردن به زدنم دستم رو جلوی صورتم گرفتم می‌گفت اون تفنگ رو بده من می‌کشمش با رفیقش درگیر شد رفیقش می‌گفت بهت نمیدم... بلند شدم به پشت سرم دست زدم خون آلود شده بود بازم جلو آمد با مشت به سینش زدم ولی هُلم داد خوردم زمین هر چهارتاشون شروع کردن به زدنم از هر طرفی با لگد بهم می‌زدن با دستم جلو صورتم رو گرفته بودم تا یکیشون گفت بسشه بزارید اینجا بمیره... کاپشنم پاره شده بود فقط دعا می‌کردم زود برسم که کول رو تحویل بدم استراحت کنم پام درد عجیبی داشت و به شدت می‌لنگیدم...از روی کوه پایین رو نگاه کردم مردم رو دیدم دلم خوش شد دوست داشتم فریاد بزنم بگم من آمدم ولی خندم گرفت به خودم گفتم چیکار کردی مگه تو کی هستی قرار نیست کسی چشم به راهت باشه... فقط صاحب باره اونم که فقط بارش رو می‌خواد رفتم پایین آنقدر خسته بودم که تقریبا خودم رو می‌کشیدم تا رسیدم پایین یکی منو دید گفت چرا این طوری هستی لباسات چرا خونی گرگ‌ها بهت حمله کردن...؟؟؟؟ گفتم چیزی نیست همه بهم نگاه می‌کردن یکی گفت چرا می‌لنگی گفتم پام سردشه بی حسه گفت بشین ببینم سیاه نشده گفتم پام چرا سیاه بشه گفت اگر سرما بخوره پات سیاه میشه باید قطعش کنی.... استرس تمام وجودم رو گرفت تا جوراب هام و در آوردم تو دلم می‌گفتم نه خدایا پام رو ازم نگیر... وقتی نگاهش کردم سالم بود، خدا رو شکر می‌کردم یکی گفت پاشو من ماشینم اینجاست برو تو ماشینم، برام بخاری روشن کرد به این فکر می‌کردم که اگر پام رو از دست می‌دادم چی می‌شد... سرم رو گزاشتم رو داشبورد ماشین تا تونستم گریه کردم . به صاحب بار زنگ زدن اومد وقتی منو دید گفت کو بارم..!؟ بهش دادم یه که بهم نگاه کرد گفتم اگر میشه منو تا یه جایی برسونید گفت: سوار شو تو راه خواستم بگم پولم رو بده... گفت دیشب تمام بارهام رو گرفتن تو چطور بارت رو آوردی تا اینجا؟ چرا مال تو رو نگرفتن؟ گفتم وقتی مامورا امدن همه کول هاشون رو انداختن فرار کردن منم انداختم ولی بعد برش داشتم... گفت چرا؟؟ گفتم آخه آون اقایی که بار رو بهم داد گفت امانت باشه پیشتون ماشین رو نگاه داشت بهم نگاه کرد..... گفت چیییی؟ جونت مهمتر بود یا این وسایل؟ گفتم نمیدونستم چیکار کنم گفت پس چرا صبح بر نگشتی گفتم دیشب گم شدم به روستایی رفتم گفت اونجا که خییییلی دوره گفت از اول برام تعریف کن ببینم چرا لباسات خونیه..؟ همه رو براش تعریف کردم گفت تو دیونه ای بخدا آخه این وسایل چه ارزشی داره آخه به خاطر یه حرف جونت رو به خطر انداختی؟ پرسید چرا نرفتی دنبال یه شغل دیگه گفتم رفتم ولی کسی بهم چیزی نمی‌داد همه ازم ضمانت می‌خواستن منم کسی و چیزی نداشتم پیششون بزارم و خلاصه با این حرفها رسیدیم شهر.... گفتم اگر میشه یه گوشه نگه داری من پیاده میشم روم نمی‌شد بگم پولم رو بده گفت با این وضعت کجا...؟ می‌برمت بیمارستان گفتم نه نمیام چیزی نیست گفت بشین بابا... رفتیم بیمارستان گفت شماره پدرت رو بده بهشون خبر بدم نگران نباشن گفتم لازم‌ نیست ولش کن گفت نمی‌شه تو که بی‌کس و کار نیستی... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 قسمت سی و ششم بهش نگاه کردم گفتم هستم گفت مگه میشه؟ گفتم حالا که شده بهم نگاه کرد گوشیش رو گذاشت تو جیبش رفت بیرون وقتی برگشت برام وسایل و‌ غذا آورده بود دکتر اومد گفت باید بستری بشه گفتم نه نمی‌خوام میرم نمیتونم بمونم... اصرار کرد ولی قبول نکردم گفت با مسئولیت خودت میری بیرون گفتم باشه رفتیم بیرون تو ماشین با خودم گفتم پول رو ازش نمی‌گیرم خرج بیمارستان کرده و برام غذا آورده ولی چیزی تو جیبم نبود... گفتم همینجا پیاده می‌شم گفت کجا میری نمیشه باهات کار دارم رفتیم دم در خونه‌شون گفتم نمیام تو من میرم پیاده شدم کمی رفتم... گفت پولت رو ندادم کجا میری گفتم حلالت باشه برام غذا و پول بیمارستان دادی نمی‌خوام اومد دنبالم گفت بخدا نمی‌زارم بری دستم رو گرفت بزور گفت باید بیایی تو خونه نمی‌خواستم برم پاهام خیلی درد داشت به زور منو برد تو خونه ؛ رفتیم داخل خونه گفت بشین راحت باش کسی نمیاد پیشمون بچه ها طبقه بالا هستن گفت پاشو برو یه دوش بگیر گفتم نمی‌خواد گفت چقدر تعارفی هستی رفتم تو حمام پیرهنم خونی بود شستمش گفتم خدایا حالا چی بپوشم رفتم بیرون برام لباس آورده بود سفره رو کنار بخاری پهن کرده بود ؛ گفت لباس‌هارو بپوش بیا بشین بیا جلو غذات رو بخور داشتم آب میشدم از خجالت.... گفت چرا خجالت می‌کشی؟ من میرم بالا تو غذا بخور رفت منم خیلی گشنه‌ام بود و خوردم بعدش اومد سفره رو برد بالا ازش تشکر کردم گفتم من میرم ممنون به خاطر همه چیز گفت بشین بابا کارت دارم... گفت می‌خوای کار کنی؟ گفتم چه کاری؟ بهت وسایل میدم ببر بفروش آگه فروختی پولشو برام بیار.. گفتم اگر حلال باشه از خدامه گفت حلاله گفتم من چیزی ندارم ضمانت پیشت بزارم گفت تو ضمانت خودت رو گذاشتی گفتم چی؟ گفت ولش کن از فراد میریم انبار همه چیز رو در اختیارت میزارم ؛ گفتم چرا بهم اعتماد میکنی؟گفت به تو اعتماد ندارم به ایمانت اعتماد می‌کنم واگه بهم خیانت کنی و پولم رو بالا بکشی دنبالت نمیام هیچ وقت ولی در قیامت پیش خود خدا اونجا حقمو ازت میگیرم... هزارتا فکر آمد تو ذهنم خدایا چیکار کنم گفتم ممنون از لطفت ولی نه نمیتونم... گفت چرا ؟ گفتم اگر فردا تو این راه وسایلا رو ازم گرفتن چی اگر ماشین تصادف کرد و بار نابود شد چی؟ گفت اینار و از شرط کارت بر می‌دارم...گفتم باشه ولی باید یه کاغذ بنویسیم گفت نمی‌خواد گفتم نه باید بنویسیم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم. گفتم داداش خیلی اذیت شدی گفت چیزی نیست حالا تو از مادر برام بگو راستی برای مادر کادو گرفتم در آورد گفت این مال مادرم این مال توپلی این مال خواهر بزرگم اینم مال تو... گفتم پس پدر چی؟ گفت پدری ندارم برام مُرده گفتم خدا نکنه این چه حرفیه... گفت اون روز که شناسنامه رو پاره کردو به صورتم پرت کرد برام مُرد دیگه پدری ندارم... خندید گفت حالا کادوت رو باز کن ببینم خوشت میاد.. بازش کردم یه چادر مشکی بود گفت پاشو بنداز ببینم بهت میاد... بلند شدم انداختم به خودم یه دختر و پسر یه گوشه نشسته بودن دختر گفت اینو ببین از الان عشق زندگیش رو پیر کرد عین پیرزن ها... برادرم بلند شد گفت آهای این خواهرمه خواهری که هیچ وقت عزت برادرش رو زیرپا نذاشته.... بیاد با یه گرگ صفت مثل تو خلوت کنه؟ پسره بلند شد گفت به من میگی ؟ برادرم گفت بشین بخدا جلو دوست دخترت طوری می‌زنمت مثل سگ واق واق کنی آمد جلو....... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 قسمت سی و هفتم آمد جلو برادرم فقط یه مشت بهش زد افتاد زمین... دختر بلند شد گفت بی عرضه و رفت. گفت بریم شیون تا یه جایی باهات میام تو راه بهش نگاه می‌کردم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم که برادرم پشتم رو گرفته بود فقط باید یه خواهر باشی که برادرت پشتت رو بگیره تا بفهمی چه حسی داشتم.... رفتم خونه اونم رفت گفت بهت زنگ میزنم مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه.. رفتم خونه به برادر کوچیکم گفتم بیا کادو برات آوردم باز کرد لباس ورزشی بود گفتم مادر اینم برای تو آوردم گفت به چه دردم می‌خوره احسان نیست که ببینه گفتم مادر تورخدا آنقدر خودت رو ناراحت نکن احسان که بچه نیست... گفت دنیا برام تموم شده بعد از احسان... گفتم مادر یه کم بخند توروخدا میدونی از کی تا حالا کسی تو این خونه نخندیده؟ گفت خنده‌ی من احسانه تا نیاد در نمیاد دیگه هیچ وقت نمی‌خندم اول آخر هر حرفش فقط احسان بود.... بعد چند روز زن عموم با عمه م داشتن راجب احسان حرف میزدن یواشکی، مادرم تازه چشماش خواب رفته بود زن عموم گفت میگن امسال چند نفر تو سرما مُردن سر مرز برای کولبری رفته بودن... گفت خدا نگه دار احسان باشه از خدا میخوام اون طوریش نشه... مادرم شنید گفت احسان کجاست زن عموم گفت نمی‌دونم ،مادرم گفت نه شنیدم راجب احسان حرف می‌زدید گفت چیزی نیست بخواب گفت باید بهم بگی ، مادرم نمی‌دونست که کولبری می‌کند آنقدر اصرار کرد زن عموم گفت خواهر میگن احسان داره کولبری می‌کنه ولی همه مرز ها رو گشتن دنبالش پیداش نکردن... مادرم گفت خاک برسرم پسر من کولبری میکنه؟؟؟ بلند شد زن عموم گفت کجا گفت ولم کن میرم بیارمش شروع کرد به گریه کردن..... هر کاری کردیم مادرم آروم نشد گفتم مادر من احسان رو دیدم این لباسی که برات آوردم رو اون بهم داده حالش خوبه... ولی باور نمی‌کرد می‌گفت داری دروغ میگی میرم دنبالش... به پدرم و عموهام زنگ زدیم اومدن عموم گفت چرا بهش گفتید کولبری می‌کند؟ گفت زن داداش بخدا اونجا نیست همه مرزها رو دنبالش گشتیم ولی نبود مادرم دست بردار نبود می‌گفت میرم دنبالش حاضر شدیم رفتیم شهر مرزی تو راه فقط گریه می‌کرد می‌گفت آخه پسرم رو چه به کولبری؟ میگفت دستم بشکنه چرا براش غذا نیاوردم لباساش رو یادم رفت زن عموم آرامش می‌کرد رسیدیم شهر مرزی تو شهر برفی نمونده بود ولی گفتن باید با ماشین تویوتا برید با سواری نمیشه سخته رفتیم مرز سراغش رو از هر کی می‌گرفتیم نمی‌شناختن... مادرم آنقدر گریه کرد که همه دورمون رو گرفتن گفت خودم میرم بالا میدونم اونجاست تو اون برف از کوه‌ها بالا می‌رفت اروم و قرار نداشت نشست رو برفا گریه می‌کرد می‌گفت پسرم احسانم کجاست؟ بیا فدات بشم الهی... هرکی می‌رسید می‌گفت بخدا ندیدمش ولی برای مادرم نگران می‌شد همه براش نگران بودن نمی‌تونستیم آرومش کنیم آنقدر گریه کرد که بی‌هوش شد بردیمش بیمارستان ، صبحش بردیمش پیش دکتر خودش گفت والله کاری از من بر نمیاد نباید ناراحت بشه دورو برش باید اروم باشه... آوردیمش خونه آنقدر گریه می کرد که دیگه اشکی براش نمونده بود روز به روز بدتر میشد بعد چند روز برادرم بهم زنگ زد گفت کارت دارم تنها بیا... رفتم تا دیدمش گریه کردم گفتم داداش ترو. خدا برگرد گفت چی شده؟ گفتم مادر فهمیده که تو مرز کار می‌کنی خیییلی ناراحته... بغض گلوش و گرفت نمی‌تونست حرف بزنه ،بعد گفت بیا بریم کارت دارم رفتیم... تو یه کوچه تو یه زیر زمین در رو باز کرد گفت این وسایل امانت مردم پیش من است اگر من مُردم یا طوریم شد به این شماره زنگ بزن این امانت هارو بهشون پس بده... گفتم چی هست‌؟ گفت اون آقا که برات تعریف کردم مغازه داره همونی که بارشو آوردم الان باهاش کار می‌کنم اینار و بهم داده که بفروشم و سودش مال من و پول وسایل بهش میدم... دیدم وسایل خانگی بود خیلی خوشحال شدم گفت از لطف خدا سود خوبی داره... گفت بشین امروز نهار مهمون خودمی... تخم مرغ درست کرد گفت این دفعه نشد اگر دفعه بعد بیایی یه غذای خوب برات درست می‌کنم..‌ 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین داستانها به ما بپیوندید👇👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ پ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 .... 🍒 👈 قسمت سی و هشتم بعد از غذا گفت حالا برو مواظب مادر باش نزار ناراحت باشه... گفتم خیلی حالش بده برگردگفت هیچ وقت برنمی گردم گفت اگر به کسی بگی من اینجا هستم میرم دیگه هیچ وقت به تو هم زنگ نمی‌زنم و کاری بهت ندارم گفتم نه توروخداگفت باشه برو دیر وقته..... رفتم خونه به کسی چیزی نگفتم چون می‌ترسیدم داداشم بره و دیگه به منم زنگ نزنه چند روز گذشت مادرم خیلی نگران بود شبها خواب نداشت می‌رفت تو حیاط قدم می‌زد دعا می‌کرد پدرم از اون بدتر شده بود... زن عموم (مادر شادی) مرتب خونه ما بود یه هفته گذشت که زن عموم بزور مادرم رو می‌خوابوند مادرم یه دفعه از خواب پرید خواب احسان رو دیده بود شروع کرد به گریه کردن آنقدر گریه کرد که نتوانستم خودم رو نگه دارم... روز بعدش رفتم پیش داداشم که هرجوری شده بیارمش خونه ولی یکی از همسایه‌ها گفت روزها خونه نیست فقط شبها میاد رفتم خونه خودمون ولی کسی نبود ؛ به زن عموم زنگ زدم گفت مادرت رو بردیم دکتر زود بر می‌گردیم ولی تا ساعت 9 برنگشتن پرسیدم زن عموم چی بهش گفتن؟ گفت دکترا گفتن برای مادرت فقط دعا کنید داشتم دیوانه می‌شدم همه عموهام و دایی‌هام سکوت کرده بودن مادرم تو اتاق خواب بود که عموی بزرگم عصبانی شد هر چی از دهنش در اومد به عموهام گفت... گفتم به شادی چرا آنقدر ناراحت و عصبیه عموم؟ اولش گفت چیزی نیست ولی اصرار کردم گریه کرد و گفت دکترا مادرت رو جواب کردن ؛ گفتن ببریدش خونه و براش دعا کنید... تمام بدنم شُل شد گریه کردم تو آشپزخانه دختر عموهام دلداریم می‌دادن رفتم پیش مادرم با خواهر بزرگم بغلش کردیم گریه کردیم ولی مادرم فقط می‌گفت احسان را برام بیارید زن عموهام مارو بردن بیرون ولی گفتم میرم پیش مادرم به زور رفتم کنار نشستم همه عموهام آمدن تو اتاق خواب از مادرم حلالیت می‌خواستن مادرم گفت چی بهتون بگم که احسان رو ازم گرفتید همه گریه کردن می‌گفتن پشیمونیم بخدا قسم. گریه می‌کردن به این فکر افتادم که چه بلاهایی به سرش آوردن که اون شب بیرونش کردن و خودش چه بلاهایی به سرش آمده... نمی‌تونستم حرف بزنم منو بردن بیرون رفتم اتاق احسان یه گوشه گریه می‌کردم شادی آمد گفت از احسان خبری نداری؟ گفتم نه 😏گفتم بیاد که دوباره اذیتش کنن؟ گفت نه فقط بیاد مادرت رو ببینه شاید مادرت خوب بشه...گفتم من می‌دونم کجاست...خیلی اصرار کرد ولی بهش نگفتم... گفتم اگر بگم دوباره عموهام اذیتش میکنن گفت نه پدرم نمیزاره... رفت پدرش رو آورد گفت شیون جان احسان کجاست...؟!؟ گفتم نمیگم میرید اذیتش می‌کنید گفت بخدا قسم دیگه نمی‌زارم کسی بهش چپ نگاه کنه گفتم تو یه زیرزمین هست گفت کجا گفتم تو فلان منطقه گفت بیا بریم بیاریمش.... عموم خیلی خوشحال شد به مادرم گفت زن داداش جان الان میرم احسان رو میارمش شیون میدونه کجاست... مادرم بلند شد گفت کجا...؟ منم میام منم میام... عموم گفت نه تو استراحت کن الان میرم میارمش ؛ مادرم گفت نه بخدا منم میام ولی عموم نذاشت بیاد گفت حالت خوب نیست بمون خونه.... شب بود و ما رفتیم تو راه عموم زنگ زد گفت زن داداش گریه می‌کنه میکنه میگه من میرم پیش احسان... عموم بهشون آدرس داد گفت بیاریدش. رسیدیم در خونه احسان..... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 قسمت سی و نهم رسیدیم در خونه احسان.. در زدیم احسان آمد در رو باز کرد به عموم پدرم و من نگاه کرد... گفت چرا آوردیشون برو دیگه با تو هم کاری ندارم... درو بست عموم در زد گفت پسرم احسان درو باز کن باهات کار دارم ولی چراغ رو خاموش کرد... پدرم من و عموم هر کاری می‌کردیم درو باز نکرد تا مادرم آمد از دور گفت کو پسرم کجاست؟ احسانم کجاست؟ پدرم گفت در رو بسته باز نمی‌کنه... ☺مادرم در زد گفت احسان پسرم منم درو باز کن نمی‌خوای رو مادرت درو باز کنی..؟ احسان در رو باز کرد گفت من غلط بکنم رو تو درو باز نکنم😢 مادرم رو بغل کرد رفتیم تو احسان خواست در رو ببنده مادرم نذاشت تو بغل هم آنقدر گریه کردن که همه به گریه افتادن نمی‌تونستن حرف بزنن فقط گریه می‌کردن... عموم گفت زن داداش بسه برات خوب نیست ولی توجه نمی‌کرد برادرم با دستاش اشکاش رو پاک می‌کرد ولی خودش داشت گریه می‌کرد نمی‌تونست حرفی بزنه زن عموم از هم جداشون کرد که گریه نکنن داداشم سرش رو گذاشت رو پای مادرم گریه می‌کرد مادرم از اون بدتر بود.... با خواهر بزرگم بغلشون کردم گریه امونموم رو بریده بود احسان داشت اروم تر می‌شد گفت مادر جان بخدا دلم برات یه ذره شده قوربونت برم بسه گریه نکن... براش چایی و خرما گذاشت ولی بازم مادرم اروم نمی‌شد گفت مادر دوست داری برم دیگه هیچ وقت منو نبینی...؟ مادرم گفت نه بخدا گفت پس قوربونت برم بسه دیگه گریه نکن.... عموم رو پتو نشسته بود بلند شد محکم پتو رو از زیر عموم کشید گفت مادر جان بلند شو روی این بشین گفت نه پسرم نمی‌خوام... گفت نه بخدا می‌دونم که به فرش چندصد شانه خونت نمی‌رسه ولی باید رو این بشینی ؛ برای مادرم خرما آورد دانه‌هاش رو در می‌آورد به زور می‌داد به مادرم که بخوره... مادرم گفت چرا پشتت رو کردی به مردا گفت مادر مردی نمی‌بینم... همه به هم نگاه می‌کردن عموم گفت احسان پسرم حالت خوبه ؟ همه بهش سلام کردن مادرم گفت چرا جواب شون رو نمیدی زشته؟ گفت و علیکم سلام عموم گفت پاشو بریم خونه.... ولی هیچ جوابی نمی‌داد مادرم گفت بیا بریم خونه ؛ گفت مادر جان خونم اینجاست خوشت نمیاد کوچیکه؟ مادر جان بخدا هر شب مهمون دارم مادرم گفت الهی قوربون خودت و مهمونات برم چیزی براش میزاری بخورن؟ خندید گفت نه مادر جان چیزی نمی‌خورن من قرآن می‌خونم اونا هم گوش میدن خدا برام مهمون می‌فرسته تا دیر وقت من خوابم می‌بره اونا هم میرن..... زن عموم گفت احسان بیا بریم خونه‌ی ما گفت هیچ جا نمیام همه اصرار کردن ولی با هیچ کس حرف نمیزد... زن عموم به عموم گفت امشب بزارید بمونه منم پیششون می‌مونم بهش فشار نیارید گفت آخه اینجا که چیزی نیست شب برای سرما چیکار می‌کنید؟ گفت هرچی تونستید برامون بیارید همه رفتن منو زن عموم خواهر با مادرم پیشش موندیم برادرم گفت مادر جان پاهات رو دراز کن شروع کرد به ماساژ مادرم بعد عموم با پدرم اومدن و برامون پتو و غذا آوردن، برادر کوچیکم باهاشون اومد تا احسان رو دید پرید تو بغلش باهام شوخی می‌کردن پدرم کنارش نشست گریه کرد گفت احسان پسرم ببخش بیا بریم خونه بخدا هرچی دارم همه رو به نامت میزنم..... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 قسمت چهلم پدرم گفت احسان پسرم ببخش بیا بریم خونه بخدا هرچی دارم همه رو به نامت میزنم. ولی بهش توجه‌ای نکرد پدرم بوسیدش ولی پشتش رو کرد به پدرم دلم داشت از سینه در می‌آمد... احسان به منو زن عموم گفت شما هم برید می‌خوام با مادرم تنها باشم ولی من نرفتم گفتم از خونه‌ت بیرونم می‌کنی؟ من نمیرم... بزور موندم با برادر کوچیکم مادرم گفت اینا چیه؟؟؟ گفت مادر جان خدا بهم لطف کرده درگاه رحمتش رو به رویم باز کرده با یکی تو شهر آشنا شدم از لطف خدا بهم جنس میده منم می‌فروشم به مغازه داران.... 🔸مادرم گفت قوربونت برم آخه چطوری برام بگو؟ تو که کسی رو نمی‌شناسی؟ عین یه بچه ای که تازه روز اول مدرسه شه برای مادرم داشت تعریف می‌کرد.... دیر وقت بود برادر کوچیکم خوابش برد به مادرم گفت مادر جان بخواب دیر وقته گفت تو چیکار می‌کنی باهم خوابیدن بعد بلند شد پاهای مادرم رو ماساژ می‌داد مادرم گفت بسه قوربونت برم دستاد خسته میشن... گفت مادر جان این دست ها رو برای تو خسته نکنم به چه دردم میخورن...؟ ☺️امشب هیچ شاهزاده‌ای اندازی من خوشحال نیست از هر شاهی پر قدرت تر و خوشحال ترم ؛ می‌خوام از خدا سپاس تشکر کنم که زنده‌م گذاشته تا باز تو رو ببینم.... گفت مادر جان روم سیاه پسر خوبی برات نبودم حلالم میکنی...؟ مادرم گریه می‌کرد گفت بخدا همیشه ازت راضی بودم و هستم... حلالت می‌کنم برادرم گفت خدایا خودت شاهدی که ازم راضی است حلالم کرد.... تا صبح نخوابیدم مادرم و احسان فقط دعا می‌کردن... صبح پدرم و عموهام آمدن گفتن احسان باید برگردی با هیچ کدومشون حرف نمی‌زد مادرم گفت بیا بریم خونه... گفت مادر قسم خوردم دیگه پام رو تو اون خونه نزارم آنقدر بهش فشار آوردن گفت فقط یه سوال دارم جوابش رو می‌خوام وگرنه برید بیرون..... گفت سر چه کاری منو با اون وضعیت بیرون کردید؟ مگه من چیکار کرده بودم...؟ عموم گفت هرچی بوده تمام شده رفته... گفت نه باید جواب منو بدید عموم گفت به من ببخشون هر چی بوده تمام شده.... داداشم عصبانی شد گفت تمام شده رفت؟ فقط همین؟ می‌دانید چه به من گذشته تو این مدت، چه بر سر مادرم آمده.. من مثل گداها تو این شهر این کوچه آن کوچه می‌گشتم از اینا ناراحت نیستم فقط همیشه یه چیز منو ناراحت می‌کرد اونم اینکه اون موقع که کفر خدا رو می‌کردم اینا چرا چیزی بهم نگفتن منو نزدن بیرونم نکردن...!؟! تا جواب منو ندید دیگه هیچ حرفی باهاتون ندارم .. عموم هر کاری کرد باهاشون نرفت بعد از ظهر عموم و پدرم با یه عالم مسجد آمدن داداشم عصبانی شد گفت مگه من زنم قهر کرده باشم رفتید ریش سفید آوردید ؟ عالم شروع کرد به حرف زدن برادرم گفت من یه سوال پرسیدم جوابش رو می‌خوام...... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ .‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 قسمت چهل و یکم هر حرفی زدن گفت نمیام ، شبش مادرم گفت باید باهام بیای خونه گفت مادر جان ببخش ولی نمیام ، مادرم گفت اگر تو نیای منم دیگه نمیرم خونه و صبح از اینجا میرم خونه سالمندان... 😳گفت مادر این چه حرفیه مگه من مُردم؟ مادرم اصرار کرد ولی گفت نمیام. صبحش باز پدرم و عموم با یه ریش سفید دیگه آمدن ازش خواستن که برگرده ولی قبول نکرد خیلی اصرار کردن مادرم به پدرم گفت باید طلاقم بدی پدرم گفت این چه حرفی که میزنی؟؟؟ برادرم گفت استغفرالله مادر داری چی میگی این حلال ترین چیزی که خدا دوست نداره... گفت من تصمیم خودم رو گرفتم... عموم گفت هرگز نمی‌زارم زن داداش مگه چی شده؟ گفت می‌خوام پیش احسان بمونم دیگه بر نمی‌گردم... داداشم گفت مادر جان اینو نگو یه مدت پیشم بمون بعد برو خونه‌ت هر وقت خواستی بهم سر بزن گفت به هیچ کس گوش نمیدم همین الان باید منو طلاق بدی پدرم گفت هرگز این کارو نمی‌کنم دیگه تو هم حق نداری اینو بگی... زن عموم اومد گفت چه خبره؟ گفتم زن عمو مادرم میگه طلاق می‌خوام.... داداشم گفت مادر جان توروخدا بس کن... زن عموم گفت همش تقصیر توست گفت من چرا ؟ گفت تو نمیای خونه مادرت آنقدر دوستت داره می‌خواد طلاق بگیره پیش تو بمونه گفت باشه مادر جان میام خونه تو دیگه خودت رو ناراحت نکن.... رفتیم تو ماشین مادرم می‌خندید از خوشحالی... رسیدیم خونه ولی برادرم تو حیاط گفت مادر من میرم خونه عموم گفت باشه عزیزم منم میام اونجا ؛ همه رفتیم انگار دوست نداشت بیاد خونه خودمون شادی از خوشحالی نمی‌دونست داره چیکار میکنه خیلی ذوق کرده بود ، برادرم به عموم گفت بیا کارت دارم دنبالش رفتم گفت شیون برو بیرون با عموم یه کاری دارم... ولی خودم رو به یه چیزی مشغول کردم به عموم گفت می‌خوام یه کاری برام انجام بدی گفت تو بگو هر چی باشه چشم؛ گفت عمو می‌خوام شناسنامه بگیرم و با هام بیای محضر شاهد باشی... گفت برای چه کاری شهادت بدم؟ گفت می‌خوام پدرم تو محضر سند بزنه که از ارث محرومم و منم راضی هستم... گفت نمی‌شه این چه کاریه؟ گفت باید برام انجام بدی؛ رفتم به مادرم گفتم که احسان چی به عموم گفته مادرم اومد گریه کرد مادرم به عموم گفت حرفش رو دلم سنگینی می‌کنه نمی‌خوام هیچ چیزی رو ازش بگیرم... گفت اگر قبول نکنید بخدا میرم دیگه هیچ وقت منو نمی‌بینید زن عموم مادرم رو راضی کرد که احسان از ارث چیزی نگیره... برای نهار مادرم مثل پروانه دور برادرم می‌چرخید گفت مادر جان خودت رو اذیت نکن چیزی نمی‌خوام روزه هستم... وقت نماز ظهر گفت میرم مسجد مادرم گفت نمی‌زارم جایی بری باید همین جا نمازت رو بخونی... همه عموهام بودن رفت وضو گرفت اومد ایستاد برای نماز عموم گفت بلند شید برای نماز... همه پشت سرش ایستادن به خودم گفتم خدایا اون شب با اون وضع بیرونش کردن حالا پشت سرش دارن نماز می‌خونن.... سه روز خونه عموم بودیم هر سه روز روزه بود می‌گفت کفاره‌ی قسمی است که خوردم‌... بعد از سه روز اومدیم خونه هر روز یک عموم می‌اومد برای معذرت خواهی ولی باهمشون خوش و بش می‌کرد میگفت حلالتون کردم چیزی نیست... 🤔بهش گفتم داداش جان چرا اولش آنقدر تند بودی و حالا داری حلالشون می‌کنی...؟ گفت اگر بخوای یه خونه درست کنی باید براش خاک برداری کنی و پایه هاش رو خوب و محکم درست کنی وگرنه می‌ریزه روسرت من خواستم تا دیگه هیچ وقت بهم گیر ندن.... مادرم نمی‌گذاشت از خونه بره بیرون گفت مادر جان چند روزه تو خونه هستم آخه امانت مردم دستمه باید بفروشم پول رو بهشون بدم گفت نمی‌زارم کار کنی؛ باید تو خونه بمونی میری دیگه بر نمی‌گردی...... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 قسمت چهل و دوم باید تو خونه بمونی میری دیگه بر نمی‌گردی... گفت مادر جان آخه کجا برم بزار برم بیرون بر می‌گردم من دیگه درس نمی‌خونم می‌خوام تو بازار کار کنم رو پای خودم بایستم از لطف خدا با چند تاجر آشنا شدم بهم جنس میدن.... اون روز نگذاشت بره بیرون ولی هنوز با پدرم نخندیده بود... پدرم نگران بود همش بهش نگاه می‌کرد شب که برگشت مادرم رفت استقبالش پدرم گفت احسان چطوره خوبه؟ برادرم اومد تو راهرو گفت ببینم پیرمرد باز چشم منو دور دیدی با مادرم گرم گرفتی؟؟ رفت بغلش کرد باهش شوخی کرد پدرم از خوشحالی داشت گریه می‌کرد برادرم کاری کرد که پدرم روش افتاد گفت پشت منو به زمین می‌زنی پیرمرد؟ حالا بهت نشون میدم مادرم شروع کرد به قلقلک دادنشون مثل سابق خدا رو شکر باز خنده آمده بود تو خونمون.... ☺️آنقدر خندیده بودن که افتادن رو پشت پدرم بوسیدش گفت ببخش برادرم نزاشت حرفش رو تموم کنه گفت استغفرالله این چه حرفیه بابا یه چیزی بوده تمام شده رفت... باهاش شوخی کرد گفت داری با این حرفا از زیر کشتی در میری پیرمرد؟؟ دیگه نبینم با مادر من خلوت کنی مادرم از خوشحالی فقط می‌گفت خدایا شکرت و گریه می‌کرد؛ یه روز گفت دوست داری باهام تا یه جایی بریم گفتم کجا ؟ گفت دوست داری یا نه؟ گفتم آره باتو دوست دارم هر جا برم... باهم رفتیم بیرون رفت یه کم خرما و آب گرفت سوار تاکسی شدیم گفت می‌ریم قبرستان ترسیدم گفتم خدایا چرا قبرستان وقتی رسیدیم...... اول قبرستان از تاکسی پیاده شدیم رفتیم میان قبرها سلام کرد یه چیزای گفت... گفتم داداش چرا اومدیم اینجا...؟ گفت آمدیم خونمون مگه دوست نداری؟ گفتم خونه‌ی چی؟ گفت اینجا خونه همه ماست؛ هیچ میدونی این مدت که از خونه بیرونم کرده بودن بیشتر شبها یا تو ساختمانهایی نیمه کار می‌خوابیدم یا شبا یه نایلون پیدا می‌کردم می‌اومدم تو اینجا تو یکی از این قبر می‌خوابیدم؟ 😰گفتم داداش نمی‌ترسیدی؟ گفت فدات بشم الهی از چی؟ گفتم از هر چی اینجا ترس داره.. گفت بیشتر از داخل شهر می‌ترسم تا اینجا... گفتم چطور؟ 😔گفت از این باید ترسید که دختران و زنان با بی‌حجابی میان بیرون ، از این باید ترسید که جونای در محضر خدا مشروب می‌خورن ، از اینای باید ترسید که پسره برای دختر، خودش رو مجنون میکنه آخر هر عشق و عاشقی دختر با چشمان گریان به بدبختیش فکر می‌کنه ، و پسره جلو رفیقاش سینه میاره جلو میگه با فلان دختر زنا کردم و از خودش تعریف می‌کنه.... از اینا باید ترسید از اینا..... گفت به نظر من بیشتر مردم که از قبرستان میترسن ترسشون از اینکه باید بمیرن ولی چیزی برای قیامت ندارن... رفت بالای یه قبر خالی ایستاد گفت بیا اینجا بشین ؛ کنارش نشستم گفت شیون اگر تو خونه فرش و یخچال و وسایل خونه نداشته باشیم چیکار می‌کنی؟ گفتم خوب اگه پول داشته باشم میرم می‌خرم... گفت این قبر رو چند می‌خری؟ گفتم چرا بخرم به چه دردم می‌خوره گفت یعنی حاضر نیستی یه 1000 تومن براش پول بدی؟ گفتم نه گفت ولی یه روز باید بیای اینجا بخوابی.... حالا وسایل میخوای تو این قبرت؟ گفتم به چه دردم می‌خوره وسایل اینجا؟ گفت پس چرا برای خونه خودمون می‌خری که موقتی هم است گفتم خوب لازمه زندگی... گفت اینجا هم به وسایل احتیاج داری ولی وسایل این خونت فرق می‌کنه اینجا بایدعمل صالح داشته باشی تو دنیا ظلم نکرده باشه،مهربان بوده باشی.. به جای فرش یخچال و وسایل خونه بایدبه اینا اینجا رو آباد کنی... گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 قسمت چهل و سوم گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟... چیزی نگفتم گفت چرا نماز نمی خونی؟ چند بار پرسید چیزی نگفتم... گفت چرا چیزی نمیگی گفتم بعدا می‌خونم گفت کی گفتم خوب بعدا... گفت تا حالا چند بار ازم پرسیدی که اون شب چه اتفاقی افتاد که این همه تغییر کردم ، اون شب که برای خاکسپاری جنازه آمده بودیم من با فرهاد یه گوشه ایستاده بودم حوصله‌م سر رفت به فرهاد گفتم من میرم گفت زشته صبر کن نرو... ولی رفتم شب تاریکی بود تو راه فرهاد صدام زد گفت نرو صبر کن الان تمام میشه باهم میریم... داشتم بهش نگاه می‌کردم و راه می‌رفتم که یه دفعه زیر پام خالی شد افتادم تو یه قبر خالی بی‌هوش شدم... داداشم گریش گرفت از شدت گریه نمی‌دونست خوب حرف بزنه گفت بی‌هوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمی‌دیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت می‌جوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست... 😭از ترس نمیدونستم چیکار کنم آنقدر ترسیده بودم که نمی‌تونستم سرم رو تکون بدم گفتم نه نه تور خدا نه... گفت اینجا جای توست از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود... بخدا نمی‌تونم با زبونم توصیفشون کنم آنقدر گریه کرد هر کاری می‌کردم آروم نمی‌شد بعد گفت خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری... بهم گفت توروخدا نمازات رو بخون بخدا چیزی که دیدم هیچ کس تاقطش رو نداره... چیزی نگفتم گفت بهم اعتماد داری گفتم اره پرید توی یک قبر خالی گفت بیا پایین گفتم چرا...؟ گفت مگه بهم اعتماد نداری بیا پایین؛ می‌ترسیدم ولی رفتم... خودش رفت بالای قبر گفت شیون الان دست و پاهات آزادن و می‌تونی فرار کنی ولی یه روز میاد بدون لباس با دست پای بسته اینجا درازت می‌کنن و روت خاک میریزن برای اون روز تلاش کن من رفتم حالا میتونی خودت بیا بالا.... گریه کردم گفتم داداش جان تنهام نزار تور خدا پشتش رو کرد بهم رفت گریه می‌کردم ترسیده بودم نمی‌تونستم از قبر خودم رو بکشم بالا داشتم از ترس بیهوش میشدم صداش میزدم فقط احسان رو صدا میزدم تا اینکه گفتم خدایا تو کمکم کن.... چند بار خدا رو صدا زدم برادرم برگشت گفت دستتو بده از قبر بیرون آمدم بیرون از قبر گریه می‌کرد بهم آب داد صورتم رو خیس کرد گفت فدات بشم الهی نترس من پیشتم ؛ ببخش.... کمی آروم تر شدم گفت شیون جان حالا دیدی یه روزی می‌رسه که منو هیچ کس نمی‌تونیم کاری برات بکنیم تا اینکه خودت برای خودت کاری کنی؟ امروز من تورو آوردم بالا ولی روزی میرسه که بخدا هیچ کاری از هیچ کس بر نمیاد... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 قسمت چهل و چهارم گفتم توبه بخدا توبه کردم هر چی بگی انجام میدم بغلم کرد گریه کردم و باهم آمدیم خونه تو راه همش میگفت حلالم کن ببخش... رسیدیم خونه گفت توروخدا ببخش خواهرم دوستت دارم نمی‌خوام چیزی که دیدم رو تو هم ببینی... به مادرم گفت مادر مواظبش باش گفت چی شده؟ گفت چیزی نیست فقط مواظبش باش نزار تنها باشه... طوری وابسته نماز شده بودم که بعد از هر نماز به فکر نماز بعدی بودم، که چه وقت اذان میگن تا نمازم رو بخونم بعد یه مدت یکی از فامیل های دورمون که تو کارخانه آجرپزی کار می‌کرد تو دستگاه مُرده بود و به شدت بدنش خورد شده بود پدرم زنگ زد گفت بیاید پیش زن و مادرش تو غسالخانه... وقتی آوردنش شب بود چند تا مرد رفتن که غُسلش بدن ولی هر سه نفرشون اومدن بیرون گفتن که ما نمی‌تونیم غسلش بدیم از بس که بدنش خورد شده... یکی رفت با صدای بلند گفت رحمت خدا بر کسی بیاد غسل این مُرده رو بده؛ کسی نمی‌اومد تا اینکه احسان از یه گوشه رفت تو و در رو بست بعد یه پیرمرد رفت در زد گفت درو باز کن باهم غسلش دادن مادرم نگران بود می‌گفت آخه چرا رفت تو ،مگه کسی نمونده بود؟ زن عموم گفت نگران نباش چیزی نیست تا احسان اومد بیرون مادرم از نگرانی داشت می‌افتاد.... وقتی آوردنش بیرون مادرم دلش آروم شد بعد از نماز میت زنها رفتن خونه و احسان با پدرم رفتن برای خاکسپاری... پدرم خیلی دیر آمد خونه گفت احسان کجاست؟ بعد خاک سپاری گفت شما برید من میام تا ساعت 2 نیومد مادرم خیلی نگران بود... وقتی آمد مادرم گریه کرد گفت کجا بودی؟ آخه چرا به فکر من نیستی؟ گفت ببخش مادر جان شرمنده بخدا تو قبرستان بودم اصلا هواسم نبود که چقدر دیر وقته... چشماش قرمزِ قرمز بود رفت تو اتاقش... گفتم داداش کجا بودی چرا چشمات قرمز شده؟ گفت چیزی نیست برو بخواب ولی گیر دادم که باید بهم بگی گفت یاد اون شب افتاده بودم که خدا راهش رو بهم نشون داد اگه توبه نمی‌کردم میمردم دیگه پشیمونی چه فایده؟ هزار بار خدارو شکر می‌کنم که نجاتم داد از گمراهی گفتم داداش از میت نترسیدی؟ گفت نه باید از زنده ها ترسید مُرده که ترس نداره گفتم چرا زندها گفت مرده باعث عذاب و خشم خدا نمیشن ولی زنده رها باعث میشن با گناه و معصیتی که میکنن... این موضوع پدرم رو خیلی خوشحال کرده بود میگفت همه میگن که احسان عجب شجاعتی داره که تنهایی توانسته بود اون جنازه رو با اون وضع وحشتناک غسل بده عموهام میگفتن مایه افتحار ما شده.... هر رو‌ز از حجاب برام حرف میزد یه شب گفت بیا کارت دارم... شروع کرد از حجاب گفتن اینقدر حرفاش به دلم نشست بعد آخر حرفاش گفت از این نترس که بهت بگن پیرزن یا چیز دیگه خوب بدون که تو بهشت خدا هیچ پیرزنی نیست و توی جهنم خدا هیچ کسی نیست که به حجاب بخندد مگر اینکه آرزوی دنیا را می‌کند که حجاب بپوشن... گفت من دوست ندارم به زور بگم باید حجاب کنی می‌خوام خودت از ته دلت بخوای ، چطور وقتی باران می‌بارد و یه چتر نمیزاره که خیس این حجاب هم تورو از هر نامردی که چشمش به ناموس مردمه حفاظت می‌کند...... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 قسمت چهل و پنجم داداشم به مادرم گفت مادر میشه فردا شب همه رو دعوت کنی برای شام؟ گفت چرا گفت مادر کارشون دارم مادرم گفت خیره باشه ان شاءالله... بهم گفت تا فردا شب از خونه نرو بیرون ؛ شب همه عموهام با خانواده آمدن بعد از شام دیر وقت بود عموم گفت بریم دیر وقته برادرم گفت چند دقیقه بشینید الان میام یه کاری باهاتون دارم صدام زد گفت بیا کارت دارم‌... رفتیم تو اتاق گفت واقعا میخوای همیشه چادر بپوشی از هیچی نترس گفتم اره ولی می‌ترسم گفت نترس چیزی نمیشه ان شاءالله گفت چادرت رو بپوش بیا بریم بیرون... یه قدم پشت سرم باش چیزی نگو رفتیم بیرون می‌ترسیدم تو هال همه بهم نگاه می‌کردن احسان گفت عمو روی حرفم باشماست بعد با تک تکتون از این به بعد شیون چادر می‌پوشه هیچ کس حق نداره بهش چپ نگاه کنه... رو کرد به دختر عموهام گفت: دارم جلو چشم پدر و مادرتون بهتون میگم به پاکی خدا بشنوم دارید باهم پچ‌پچ می‌کنید دیگه احترام نگه نمیدارم از این دقیقه به بعد شیون خط قرمز منه از هیچ کس قبول نمی‌کنم بهش بی‌حرمتی کنه امشب هم به خاطر این دعوتتون کردیم تمام... 😊همه ساکت بودن چیزی نمی‌گفتن بعد دختر عموهام صدام زدن اتاق خواب گفتن چه حسی داری؟ گفتم از وقتی سرم کردم احساس عزت و امنیت عجیبی دارم انگار یه سپر پوشیدم... چادرم رو ازم می‌گرفتن به خودشون می‌انداختن یکیشون گفت کاش احسان برادر من بود... به خودم افتخار کردم کهاحسان برادرمه شکر خدا...... بعدِ مهمونا رفتن مادرم گفت این چه کاری بود کردی؟ گفت چیکار کردم مادر جان دوست ندارم کسی به خواهرم بی حرمتی کنه..... بهم گفت اگه کسی چیزی گفت بهم بگو؛ بعضی وقتا حرفهایی می‌شنیدم ولی وقتی به احسان فکر می‌کردم که چی کشیده حرفای مردم برام اهمیتی نداشت می‌گفتم اینا در برابر اذیت و آزارهایی که احسان کشیده چیزی نیست... بعد از دو هفته به خواهر بزرگم زنگ زد گفت کی بهمون سر میزنی دلتنگتم اگر تونستی جمعه بیایید باهات کار دارم..... وقتی خواهرم آمد احسان خیلی گرم باهاش خوش و بش کرد شب گفت آبجی بیا کارت دارم ؛ منم رفتم گفت می‌خوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه گفت چیه داداش جان چرا روت نمیشه؟ گفت آخه نمی‌دونم چطوری بهت بگم تا برام یه کاری انجام بدی؟ گفت داداش بگو دیگه حاضرم جونمم بدم به خاطر تو... گفت خواهر یه دختر رو دوست دارم می‌خوام اول تو بدونی ببینم نظر تو چیه؟ منو خواهرم از خوشحالی ذوق زده شدیم... خواهرم گفت الهی من قوربون خودتو زنت بشم من از خدامه صبر کن به مادرم بگم دستش رو گرفت گفت صبر بابا خجالت می‌کشم..... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به مابپیوندید👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 قسمت چهل و ششم بغلش کردیم از خوشحالی گفت فقط خواهر یه چیزی... اون دختری که ازش خوشم اومده شرایط خودش رو داره می‌خوام نظر تو رو هم بدونم ، خواهرم گفت چیه داداش گفت این دختر میگه من برم بیرون آرایش می‌کنم برای عروسی ها پایکوبی می‌کنم و موی سرمم دوست ندارم قایم کنم و مانتوی تنگ میپوشم.... نماز هم نمی‌خونه.... از تعجب دهنمون باز شده بود باورم نمیشد ، آخه احسان و این دختر آخه از چی این دختر خوشش آمده؟؟!!! گفت خواهر می‌خوام اول نظر تو رو بدونم بعد به پدر و مادرم بگی... خواهرم گفت والله وقتی تو راضی باشی من چی بگم... گفت نه می‌خوام نظرت رو بدونم آخه فردا بهش میگی زن داداش می‌خوام از ته دلت جوابم رو بدی دوست داری همچنین دختری بشه زن داداشت یا نه؟؟؟ گفتم داداش داری چی میگی... گفت شیون دارم با خواهر بزرگم مشورت می‌کنم بعد نظر تو رو هم می‌پرسم صبر کن... خواهرم گفت آخه چی بگم گفت نظر خودتو بگو هر چی باشه فقط بگو گفت آخه خوشت نمیاد... گفت مهم نیست بگو گفت والله داداش این دختر به درد تو نمی‌خوره چون یه زن باید فقط برای شوهرش آرایش کنه باید طوری لباس بپوشه که شوهرش خوشش بیاد؛ نباید تو عروسی ها پایکوبی کنه چون ناموس یه نفر دیگه‌ست.... احسان گفت واقعا اینو از ته دلت گفتی... گفت اره داداش جان... گفت پس فدات بشم تو چرا این طوری هستی؟ بخدا دوستتون دارم، دوست ندارم هیچ وقت خاری به پاتون بره ... من هیچ دختری رو دوست ندارم... آخه این چه طرز لباس پوشیدن است؟ چرا تو عروسی ها پایکوبی می‌کنی؟ چرا آرایش می‌کنی؟ چرا نماز نمی‌خوانی؟ گفت داداش جان الان نماز می‌خونم.... گفت چرا دوست نداری زن داداشت اینطوری باشه ولی خودت اینطوری هستی؟ یعنی تو منو از خودت بیشتر دوست داری ؟؟؟ گفت دوستت دارم احسان گفت این چه دوست داشتنی است که می‌خوای مردم بهم بخندن بگن خواهرش چطور لباس میپوشه؟ احسان گفت خواهر دوستت دارم نمی‌خوام هیچ مشکلی برات پیش بیاد خواهرم گفت پس شوهرم چی؟ احسان فکر کرد گفت نگران نباش اونم حل میشه.... گفت میرم پایین شما حرفی نزنید؛ من از هردوتون ناراحت که شدم، شیون فقط بگو چرا به خواهر بزرگم نمیگی؛ دیگه شما هیچی نگید باشه... رفتیم پایین برادرم درست روبروی دامادمون نشست اسمش علی بود... یه کم که گذشت علی گفت احسان جان چرا چیزی نمیگی؟ گفت چی بگم امروز دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار دوست داشتم بمیرم... مادرم گفت خدا نکنه این چه حرفیه میزنی؟ گفت والله آدم نمی‌تونه قبول کنه... علی گفت چی رو نمیتونه قبول کنه؟ گفت تو خیابان یه زن و شوهری دیدم زنه یه مانتوی تنگ پوشیده بود آنقدر آرایش کرده بود که بخدا برای شوهرش این لباس رو هرگز نمی‌پوشید و این آرایش را نمی‌کرد... آخه یکی نیست بگه مرد غیرتت کجا رفته؟ چرا زنت رو این شکلی کردی شده زن همه عالم و همه دارن ازش لذت می‌برن ....... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما بپیوندید👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 قسمت چهل و هفتم وپایان مادرم گفت خب احسان این رسمه جامعه ست . 😏گفت مادر این چه رسمیه که آدم جلو چشماش به ناموسش نگاه کنن بهش نظر بد کنن مگه آدم بیغیرت باشه اینو بیبینه و چیزی نگه... اصلا مادر تو دوست داری منو یا خواهرام رو جلوی گرگ ها بندازی و از هر طرف بهمون حمله کنن مادرم گفت هیچ مادری دوست نداره.... گفت پس چرا وقتی میرن عروسی و پایکوبی بچه هاشون رو جلو مردای گرگ صفت و پسران هوس‌باز چشم‌چران می‌ندازن ؟؟!! علی دامادمون را تحریک کرد اونم گفت اری والا حق داری منم راضی نیستم دیگه این طوری باشی، گفت من ازخدامه منم غیرت دارم دوست ندارم کسی به ناموسم نگاه کنه ، 💥دوسال بعد💥 به لطف خدا کار و بار داداشم خوب شد به پدرم گفت می‌خوام ماشین بخرم ؛ خرید و منم گفتم داداش نمی‌خوای یه شیرنی بهمون بدی رفتیم بیرون چرخی بزنیم... وقتی برمی‌گشتیم تو راه یه لحظه پشت سر یه ماشین بوق زد گفت برو دیگه ازش جلو زد و بعدش ایستاد... گفت من چیکار کردم؟ انگار از یه چیزی ترسید گفتم داداش چی‌شد...؟ چیزی نگفت رفتیم بیرون شهر یه جایی که آشغال های شهر رو می‌بردن از ماشین پیاده شد گفت تو نیا پایین... رفت خیلی منتظر شدم تا اومد وقتی اومد چشماش سرخ شده بود انگار گریه کرده بود...گفتم کجا رفتی تو این بوی بد آشغال دونی؟؟؟ چیزی نگفت به آینه نگاه کرد گفت خاک برسرت گفتم چی‌شده؟!؟ ولی جوابم رو نمی‌داد.... رفتیم خونه از اتاقش بیرون نیومد حتی شام هم نخورد همه خوابیدن ولی می‌دونستم نخوابیده ؛ منم خوابم نمی‌برد وقتی رفتم تو آشپزخانه بود یواشکی نگاه کردم یه قاشق گزاشته بود روی اجاق گاز داشت داغ میشد.... ☹️گفتم داری چیکار می‌کنی؟ قاشق رو قایم کرد؛ گفت چرا نخوابیدی؟ برو بخواب... گفتم داری چیکار می‌کنی گفت هیچی برو تو اتاقت... گفتم اون چیه تو دستت برای چی داغش کردی گفت برو بخواب گفتم توروخدا داری چیکار می‌کنی.... گفت خودم رو تنبیه میکنم گفتم چرا خودت را تنبیه میکنی...؟!؟ نشست و گریه کرد گفت امروز به یه تیکه آهنی که زیر پام بود مغرور شدم رفتم آشغال دونی که یادم بیاد یه روزی کفش و کت نداشتم ولی خدا الان بهم چیا که داده ؛ نذاشتم کاری بکنه و خودش رو تنبیه کند... صبحش گفت مادر سند ماشین رو می‌خوام رفت و اون ماشین رو فروخت و یه پیکان خریده بود... شبش رفتیم خونه داییم تو راه خراب شد رفت پایین هُل می‌داد ، می‌گفت خاک برسرت مغرور میشی؟ حالا هُل بده 👌این گوشه‌ای از بود از زندگی برادرم احسان که براتون نوشتم و چشمان شما رو اذیت کردم حلالم کنید.... 💥خواهران و برادران اگه کسی رو دیدید که لباس پاره داره؛ اگر فقیره ؛ اگر گرسنه است ؛ اگر دست فروشی می‌کنه ؛ اگر مریض و بی‌کس و تنهاست و یا اگر غریبی سر سفرمان نشست به خودمان مغرور نشیم و نگوییم ما از این بهتریم شاید احسانی باشه برای خودش.... ✍🏼امیدوارم در تمام لحظات زندگیتون سربلند باشید و از شما بزرگواران تقاضای دعای خیر برای مادرم را دارم ناراحتی قلبی دارن.... ✍🏼خواهر کوچکتان شیون 👈 پایان 👉 💥به امید خدا فردامنتظر داستان جدید 👈 خاموشی یک ستاره باشید 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇