eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ 🍒 سرگذشتی واقعی و آموزنده با نام👈 💔 🍒 👈 قسمت اول درست پنج سال قبل در چنین روزی بود که همراه با «کسری» به محضر رفتم تا از نزدیک شاهد جدایی او و همسرش باشم. این تاریخ به خوبی در خاطرم مانده و گمان نمی کنم بتوانم این روز را فراموش کنم. آن روز به داخل محضر نرفتم تا با «پانیا» روبرو نشوم. فقط در گوشه ای از خیابان ایستادم تا بعد از طلاقشان همراه کسری به یک رستوران شیک برویم و جشن کوچک دو نفره ای بگیریم. کسری و پانیا همسایه مادرم بودند و در طبقه پایین آپارتمان مادرم زندگی می کردند. مادرم سالها قبل از پدرم جدا شده بود. او زنی خود کفا و باعرضه ازنظر همه و بلندپرواز و خودخواه از نظر پدرم بود. مادر مدیر یک شرکت تبلیغاتی و از خانواده ای ثروتمند بود که در سالهای جوانی دل به یک ارباب رجوع جوان تحصیل کرده اما بی پول بسته و بعدها با او ازدواج کرده بود. مادر اما خیلی زود فهمید که همسرش اصلا ایده ال او نیست. مادر به دنبال مردی بود که بتواند تمام موانع را از سر راهش بردارد و حتی اگر مجبور باشد دروغ بگوید و کلاهبرداری کند!  در حالیکه پدرم مردی آرام، بی سر و زبان و مطیع بود که به داشته هایش راضی بود و خیلی مواقع از عهده پرداخت هزینه ریخت و پاش های مادر برنمی آمد. نتیجه ازدواج پدر و مادرم بعد از چهار سال زندگی طلاق بود. پدر که هنوز مادر را دوست داشت، حاضر شد حضانت مرا به او واگذار کند و خود به دیدارهای هفتگی با من رضایت بدهد.   من پدرم را دوست داشتم اما بت زندگی ام مادر بود. او در تمام سالهای نوجوانی به من می گفت: « خوب حواست رو جمع کن دخترم، نکنه یه وقت دل به عشق این جوونای بی سرو پا ببندی و مثل من زندگی ت رو تباه کنی. من اگه عاشق پدرت نمی شدم الان زندگی خیلی بهتری داشتم. برای زندگی ت دنبال یه مرد واقعی باش، یه عاقله مردی پولدار و با عرضه که بتونه تکیه گاه خوبی برات باشه نه مردی مثل پدرت که حتی عرضه اداره زندگی زن و بچه ش رو هم نداشت!» مادر همیشه از پدر بدگویی می کرد اماپدر ترجیح می داد درباره مادر حرفی نزند. او آنقدر از زندگی با مادر زده شده بود که می گفت دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد. 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما بپیوندید
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍒 سرگذشتی واقعی و آموزنده با نام👈 💔 🍒 👈 قسمت دوم پدر آنقدر از زندگی با مادر زده شده بود که می گفت دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد. کوچکتر که بودم در دلم حق را به مادرم می دادم اما بزرگتر که شدم تازه فهمیدم که چرا مادر از پدر متنفر شد و دیگر نخواست با او زندگی کند. پدرم سال ها قبل بیش از نیمی از ارثیه اش را به خواهر کوچک و مجردش بخشیده بود در حالیکه مادر انتظار داشت این پول به او برسد تا بتواند شرکتش را گسترش بدهد. از آنجایی که مادر زنی مغرور و کینه توز بود این موضوع را به روی خودش نیاورد چون به قول خودش به پول گدا گشنه هایی چون پدرم و خانواده اش نیازی نداشت اما در دلش آتشی روشن شد که بعدها زندگی مان را شعله ور کرد و به خاکستر نشاند. مادر همیشه سعی می کرد این واقعیت را کتمان کند و طوری برخورد می کرد که من جرات نمی کردم این موضوع را پیش بکشم. او برای توجیه تنفرش از پدر دلایل همیشگی اش را ردیف می کرد و دلیل اصلی را به خاطر غرورش پنهان می کرد. با وجود تمام این حرفها من مادرم را عاشقانه دوست داشتم و ترجیح می دادم با او زندگی کنم و از او الگو بگیرم. با وجود اصرارهای پدرم درسم را تا  دیپلم بیشتر ادامه ندادم. ترجیح می دادم راحت زندگی کنم. هر چه دلم می خواهد بپوشم و هرکجا دوست دارم بروم و از زندگی لذت ببرم. هر چند روز یکبار به دیدن پدرم می رفتم و در همین رفت و آمدها بود که عاشق پسرعمه م شدم. او دو سال از من بزرگتر بود و در دانشگاه درس می خواند. پسر ساده و مهربانی بود که آینده ای درخشان انتظارش را می کشید. پدرم با ازدواج ما موافق بود. او می گفت: «من پسرخواهرم رو خوب می شناسم و می دونم که می تونه خوشبختت کنه اما حتم دارم که مادرت اجازه سرگرفتن این ازدواج رو نمیده. اون انتظارات دیگه ای از مرد زندگی داره!» حق با پدرم بود. مادرم به محض اینکه ماجرا را فهمید قشقرقی به پا کرد. تا به حال چنین اخلاق تندی از مادر ندیده بودم. با حالتی عصبی و وحشتناک به طرفم حمله کرد و در حالیکه مرا زیر بار کتک گرفته بود فریاد می زد: « اگه یه بار دیگه اسم فک و فامیل پدرت رو بیاری می کشمت. مگه من مرده باشم که اجازه بدم عاشق یه پسربچه گدا گشنه بشی که حتی نمی تونه آب دماغشو بالا بکشه چه برسه به اینکه بخواد مرد زندگی ت باشه. خوب گوشات رو باز کن دخترجون! تو دختر منی، دختر من! منی که یکه و تنها مثل یه مرد زندگی رو می چرخونم. شوهرت هم باید در حد و اندازه ما باشه!» بعد از اینکه مادر از کتک زدنم خسته شد داد و فریاد راه انداخت. صدایش هر لحظه اوج می گرفت و تا می توانست به پدر و بخت سیاهش فحش و لعنت می فرستاد. رفتارش درست شبیه مادری بود که به عزای دخترش نشسته. از رفتار مادر شوکه شده بودم. مات و مبهوت گوشه ای کز کرده و به او نگاه می کردم که زنگ در به صدا درآمد........ 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘ 🍒 سرگذشتی واقعی و آموزنده با نام👈 💔 🍒 👈 قسمت سوم از رفتار مادر شوکه شده بودم. مات و مبهوت گوشه ای کز کرده و به او نگاه می کردم که زنگ در به صدا درآمد. مادر فوری به خودش آمد و در را باز کرد. زن و شوهر جوان همسایه طبقه پایین مان بودند که پشت در ایستاده بودند. آنها یک هفته قبل به واحد طبقه پایینی مان نقل مکان کرده بودند. مادر همان روز اول جیک و پوکشان را در آورده و فهمیده بود که این آقا که نامش کسری بود وضع مالی خوبی دارد و صاحب یک شرکت است. کسری که چند باری من و مادرم را در آسانسور و حیاط مجتمع دیده بود به مادر گفت: «سر و صداتون رو شنیدیم، نگران شدیم که نکنه اتفاقی افتاده باشه!» مادر از جلوی در کنار رفت و کسری و همسرش پانیا را به داخل خانه دعوت کرد. مادر که انگار کسی را برای درددل کردن می خواست داشت برای کسری و پانیا از اتفاقی که افتاده بود حرف می زد و من مانند مجرمی گناهکار گوشه ای نشسته و به او نگاه می کردم. آن شب کسری و پانیا تا دیروقت خانه مان ماندند و نتیجه این شد که من دور عشق و عاشقی را خط بکشم و برای مدتی خانه پدرم نروم تا آبها از آسیاب بیفتد. این اتفاق و قشقرقی که مادر آن شب به پا کرد سرآغاز دوستی من و پانیا بود. هفته های بعد از جدایی از پسرعمه ام برایم بسیار سخت گذشت. رفتن به خانه پدر قدغن شده بود و پدر که کم و بیش ماجرا را فهمیده بود برای دیدن من اصراری نداشت. بیشتر وقت های بیکاری ام در خانه پانیا می گذشت. او تنها چهار سال از من بزرگتر بود و هنوز روحیات نوجوانی اش را حفظ کرده بود. پانیا برایم تعریف می کرد که چظور با کسری آشنا و با وجود چهارده سال تفاوت سنی عاشقش شده. آن ها اولین بار همدیگر را در یک میهمانی دیده بودند و پانیا به سرعت مجذوب خصوصیات جذاب او شده بود. پانیا که پدر و مادرش سالها قبل از همدیگر جدا شده و نزد عمویش بزرگ شده بود نیز همچون مادرم مرا از عشق های دروغین این دوره  و زمانه منع می کرد و می گفت: «باید عاشق مردی بشی که در عین جذاب و رمانتیک بودن مقتدر و مدبر هم باشه!» پانیا هم دقیقا همان درس هایی را می داد که مادرم در طی این سالها به گوشم خوانده بود. کم کم جذب حرفهای پانیا شدم و همین مسئله عشق پسرعمه ام را در ذهنم کمرنگ و بیرنگ کرد چون هیچ کدام از ویژگیهایی که پانیا از آن حرف می زد در وجود او نبود. در رفت و آمد به خانه پانیا بارها با کسری روبرو شدم. او مردی بسیار خوش برخورد، خوش صحبت و جذاب بود و با صحبت های دلنشینش توجه همه را به خود جلب می کرد. او مردی خوش قیافه بود که به نظر می رسید تعمد دارد که دل هر زنی را ببرد و البته این چیزی بود که پانیا اصلا آن را نمی دید..... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ 🍒 سرگذشتی واقعی و آموزنده با نام👈 💔 🍒 👈 قسمت چهارم اما من به خاطر تعریف های پانیا دقت بیشتری به کسری پیدا کرده بودم و به راحتی متوجه آن می شدم. پانیای بی گناه با سادگی آتشی در دل من روشن کرده بود که حتی خودم هم سعی در کتمان آن داشتم و در این میان برخوردهای خاص کسری با من نیز بی تاثیر نبود. کسری خیلی به من توجه داشت. بعد از آن شب و دعوای من و مامان، کسری هم مثل پانیا سعی می کرد در مواقعی که خانه بود با من و گاهی با مادرم صحبت کند و به ما آرامش بدهد. رفتارش با من نشان می داد که او هم اسیر همان احساساتی شده که من دچارش بودم. مادر به او و عقایدش احترام می گذاشت و بارها نزد کسری گفته بود : « پدرت که نمی تونه به تو کمک کنه چون خودش هم آدم با تدبیری نیست پس بهتره از حرف های کسری خان درس بگیری و مثل پانیا زرنگ باشی و شوهری در حد و اندازه کسری خان پیدا کنی!» توجه کسری روز به روز به من بیش تر می شد تا حدی که خودم نگران برخورد پانیا بودم اما این دختر انگار اصلا توی این عالم نبود و به نگاههای پرمعنای شوهرش به من توجهی نداشت. کسری از هر فرصتی برای نزدیک شدن به من استفاده می کرد اما در تمام این فرصت ها پانیا نیز حضور داشت و حسم می گفت او دنبال فرصتی ست که با هم تنها باشیم و این فرصت در یک روز تابستانی دست داد. آن روز من خانه دوستم دعوت بودم و کسری وقتی دید منتظر ماشین آژانس هستم پیشنهاد داد خودش مرا برساند و سپس آژانس را رد کرد. این اولین باری بود که من وکسری با هم تنها بودیم. من در سکوت و اضطرابی گنگ  در ماشین نشسته بودم. دچار عذاب وجدان شده بودم و از حسی که پیدا کرده بودم خجالت می کشیدم. کسری هرچند دقیقه یکبار گرم و مهربان نگاهم می کرد و من سرم را از شرم پایین می انداختم. او خیلی راحت رفت سر اصل مطلب و گفت: «بارها سعی کردم با حسم مبارزه کنم اما نشد و حالا هم به جایی رسیدم که دیگه نمی تونم احساسم به تو رو پنهان کنم. من دوستت دارم عاشقت شدم اما قول میدم اگه منو نخوای این حرفا بین خودمون بمونه و آب از آب تکون نخوره!» کسری تند  تند حرف می زد و من هر لحظه بیش تر اسیر یک حس ناشناخته می شدم. کسری سکوت مرا که دید گفت: «از نگاه هات فهمیدم که تو هم من رو دوست داری. من حاضرم برای رسیدن به تو هرکاری بکنم تو چی؟ حاضری وایستی و به خاطر من مبارزه کنی؟» باتعجب به او نگاه کردم. خدایا، او چه می گفت؟ بایستم و مبارزه کنم؟ با کی؟ با پانیا که آن قدر مهربان بود یا با پدری که قطعا مرا طرد می کرد؟! لال شده بودم و فقط نگاهش می کردم...... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ 🍒 سرگذشتی واقعی و آموزنده با نام👈 💔 🍒 👈 قسمت ششم دو روز بعد من و کسری در حضور چند تن از دوستانمان و مادرم به عقد هم درآمدیم و زندگی مشترک مان را آغاز کردیم. روز عقد بود که فهمیدم سومین همسر کسری هستم. چیزی که کسری و پانیا هرگز درباره آن حرفی نزده بودند. ترسی ناشناخته به وجودم چنگ انداخت اما کسری مثل همیشه با حرفهای محبت آمیزش آرامم کرد و گفت: «با اون زن یک سال بیشتر زندگی نکردم. هیچ بویی از عشق و عاطفه نبرده بود. نمی تونستم با یه سنگ زندگی کنم واسه همینم طلاقش دادم!» زندگی مشترک من و کسری آغاز شد و ما آنقدر سرگرم میهمانی و مسافرت رفتن بودیم که وجود پانیا را هم از یاد برده بودیم. انگار نه انگار که زنی به نام پانیا وجود داشته! مادرم بعدها برایم تعریف کرد که پانیا هنگام ترک خانه کسری به دیدن او رفته و گفته: « من برای کسری تو زندگی کم نذاشتم و برای شما و دخترتون مثل یه خواهر بودم، با این وجود چنین سرنوشتی در انتظارم بود. خدا به دختر شما رحم کنه. کاش یه روز ببینم که چه سرنوشتی در انتظار دختر شما خواهد بود!» من و کسری خوشبخت بودیم و من حرفهای پانیا را با تمسخر برای کسری تعریف می کردم و سپس هر دو می زدیم زیر خنده غافل از اینکه... روزهای عاشقی من و کسری خیلی زودتر از آن چیزی که بدبین ترین افراد پیش بینی می کردند به پایان رسید و اولین دعوای جدی ما چهارماه بعد از آغاز زندگی مشترک مان بود. آن روز میهمان داشتیم و وقتی دوستانم از خانه داری من تعریف می کردند و به کسری برای چنین ازدواجی تبریک می گفتند، کسری لبخندی بر لب نشاند و گفت: « در حال حاضر همه چیزخوبه اما زن مثل آدامس می مونه. وقتی شیرینی ش رفت باید بندازیش دور!» البته کسری این حرف را ظاهرا به شوخی گفت اما منجر به دعوای سختی میان ما شد و من با گریه به اتاقم رفتم. بعدها فهمیدم که حرف کسری درآن شب عقیده قلبی اوست. او به هیچکدام از زنان اطرافش جدی نگاه نمی کرد و خیلی راحت در هر دعوای ساده بحث طلاق را پیش می کشید. بارها به من گفت که من همان دختر خود سری هستم که با کمین کردن سرراه او حتی به دوست خودم هم رحم نکردم و بارها قضیه عشق پسرعمه م را به رخم کشید و مرا دختری هوسباز و دمدمی مزاج خواند. زندگی با کسری یک کابوس تمام نشدنی بود. ما حتی حرف همدیگر را نمی فهمیدیم. واقعا نمی دانم چرا زمانی آن قدر او را بی نقص می دیدم. آیا تحت تاثیر حرف های پانیا بودم؟! بعدها فهمیدم که او بارها به پانیا خیانت کرده بود اما پانیا زن با گذشت و مهربانی بود وخطاهای کسری را نادیده می گرفت..... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ 🍒 سرگذشتی واقعی و آموزنده با نام👈 💔 🍒 👈 قسمت هفتم زندگی با کسری یک کابوس تمام نشدنی بود. ما حتی حرف همدیگر را نمی فهمیدیم. واقعا نمی دانم چرا زمانی آن قدر او را بی نقص می دیدم. آیا تحت تاثیر حرف های پانیا بودم؟! بعدها فهمیدم که او بارها به پانیا خیانت کرده بود اما پانیا زن با گذشت و مهربانی بود وخطاهای کسری را نادیده می گرفت. من هرگز نمی توانستم گذشت پانیا را داشته باشم. او بدون فحاشی و جارو جنجال و با رفتاری بزرگمنشانه از زندگی کسری خارج شد اما من هرگز بلد نبودم که به خاطر دیگران از حقم بگذرم و همین اختلافمن و کسری را پررنگ تر می کرد. از نظر کسری هیچ چیز مهم تر از خود آدم نبود و من برای او دقیقا مصداق همان آدامسی بودم که شیرینی اش را از دست داده بود. زندگی من و کسری تنها یک سال دوام داشت چون من تحمل پانیا را نداشتم و نمی توانستم شاهد حضور زن های دیگری در زندگی کسری باشم. کسری در کمال خونسردی از من جدا شد و من آنقدر از او و زندگی ام بیزار بودم که سکه های طلای مهریه ام را بخشیدم. گمان می کنم که کسری از این نظر مرد خوش شانسی بود که هیچکدام از همسرانش از او طلب مهریه نکرده بودند. کسری بعد از طلاق خیلی زود با همان زنی که مدام در میهمانی ها دعوتش می کرد و با او صمیمی و راحت حرف می زد ازدواج کرد اما این بار شانس با او نبود چون زنی به دامش افتاد که هنگام جدایی او را به چهار میخ کشید و مهریه اش را تمام و کمال گرفت. زندگی و رویاهای من تباه شده بود و دیگر چیزی برای باختن نداشتم. خیلی تلاش کردم پانیا را بیابم  و از او حلالیت بطلبم اما نتوانستم.او و عمویش به شهر دیگری رفته بودند... این روزها به شدت افسرده و داغانم. هیچ چیزی نمی تواند دل مرا شاد کند. دل من با سنگدلی و نامردی خودم شکسته است. سنگدلی و نامردی در حق زنی که دوستم بود و پدری که دیگر هرگز حاضر نیست با من روبرو شود..... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇