eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ 🍒 سرگذشتی واقعی و آموزنده با نام👈 💔 🍒 👈 قسمت پنجم باتعجب به او نگاه کردم. خدایا، او چه می گفت؟ بایستم و مبارزه کنم؟ با کی؟ با پانیا که آن قدر مهربان بود یا با پدری که قطعا مرا طرد می کرد؟! لال شده بودم و فقط نگاهش می کردم او همچنان داشت زمزمه های عاشقانه در گوشم می خواند و می گفت: «من دوستت دارم دختر، عاشقتم. تو باید همین الان به من جواب بدی. منو دوست داری؟» چشمانم از اشک می سوخت. به آرامی سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و این شروع ماجرایی بود که زندگی ام را ویران کرد. آن روز به خانه دوستم نرفتم و ساعت ها با کسری در خیابان ها چرخیدیم و حرف زدیم. وقتی به خانه برگشتم، شهامتی در وجودم ریشه زده بود که قبلا در خودم سراغ نداشتم. رابطه پنهانی من و کسری شروع شد. دوستی من و پانیا خیلی ظاهری شده بود اما ارتباط من و کسری روز به روز صمیمی تر می شد. کسری به بهانه های مختلف برایم هدیه می خرید و حتی جلوی من به پانیا بی محلی می کرد اما من خیلی بی طاقت شده بودم و تحمل پانیا را نداشتم. کم کم من و کسری هر دو به این نتیجه رسیدیم که به این موش و گربه بازی خاتمه بدهیم. مادرم از شنیدن ماجرای عشق من و کسری جا خورد. باز هم با داد و فریاد می گفت: «خاک تو اون سرت کنن. گفتم یه مرد مثل کسری پیدا کن نگفتم که خراب شو رو زندگی یه زن دیگه!» بلاخره سد مقاومت پانیا شکسته شد و کار اختلافشان به دادگاه رسید. پانیا که شماره تلفن پدرم را داشت با او تماس گرفته و برای نجات زندگی اش از او کمک خواسته بود. پدرم بعد از شنیدن ماجرا به خانه مادرم آمد و مرا تهدید کرد که در صورتی که پایم را از زندگی آنها بیرون نکشم مرا طرد خواهد کرد. پدر برای اولین بار با خشم به صورت مادر خیره شد و گفت: « نمیزارم زندگی دخترم رو تباه کنی. فکر می کردم طی این سالها تنبیه شدی و فهمیدی که آدمیت به انسان بودنه  و نه به پول و موقعیت داشتن. امامی بینم که اشتباه فکر کردم و تو افکار احمقانه ت رو به این دختر هم منتقل کردی!» پدر نمی دانست که من در کله شقی چیزی از مادر کم ندارم  و حتی به قیمت طرد شدنم پای خواسته ام ایستاده ام. پدر سیلی محکمی به گوشم نواخت و برای همیشه مرا طردکرد و من برای اولین بار در چشمان مادر ترس و پشیمانی را دیدم. مانند کسی که از خواب غفلت بیدار شده باشد سعی می کرد زیر تمام حرف هایی بزند که سالها در گوشم خوانده بود اما عشق من به کسری قوی تر از این حرفها بود. بلاخره در یک روز زمستانی کسری از همسرش جدا شد و پانیا هم مهریه اش را بخشید. دو روز بعد من و کسری در حضور چند تن از دوستانمان و مادرم به عقد هم درآمدیم و زندگی مشترک مان را آغاز کردیم. روز عقد بود که فهمیدم سومین همسر کسری هستم...... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇