eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24.4هزار عکس
16.9هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ⚜⚜ 🔴مشیت الهی یا مجازات و مکافات ✍مردی از پدر پیر خود به‌ سختی مراقبت می‌کرد و کاملا ناز او را می‌کشید تا مبادا عاق شود. پسرش از او پرسید: پدر! به یاد دارم که خودت همیشه می‌گفتی که پدرم مرا از تحصیل بازداشت و مرا به کارگری فرستاد و ریشۀ تمام مشکلات من٬ نادانیِ پدرم بود که نگذاشت تحصیل کنم؛ با این‌که درس‌خوان بودم. حال تو چرا چنین پدر خود را مورد محبت و مراقبت قرار می‌دهی؟! مرد تبسمی کرد و گفت: آیندۀ هیچ‌کس٬ جز بر خدا بر هیچ احدی معلوم نیست. پسرم! حرف‌های تو درست است، ولی من فکر روزی را می‌کنم که شاید چنین پیر شوم و در بستر بیماری بیفتم، آن روز دوست ندارم لحظه‌ای از ذهنم بگذرد که اگر به پدرم خدمت کرده بودم چنین گرفتار نمی‌شدم. تحمل آن را ندارم. دوست دارم اگر مانند پدرم بیمار شدم یقین کنم که خواست و مشیت خدا بوده است نه مجازات و مکافات عمل بد من که به‌ خاطر خدمت نکردن به پدرم است و اگر خدمت می‌کردم چنین نمی‌شدم. 📚 مجموعه حکایتهای پندآموز   ↶【به ما بپیوندید 】↷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📙📗📕📒📓📔📘📗📕 ⚜️⚜️ ✨! ✨ ✍️زهری می‌گوید: در شبی تاریک و سرد، حضرت 🍀لی بن حسین علیهما السلام را دیدم که مقداری آذوقه به دوش گرفته، می‌رود. ⁉️عرض کردم: - یابن رسول الله! این چیست، به کجا می‌برید؟ 🍀حضرت علیه السلام فرمودند: - زهری! من مسافرم. این توشه سفر من است. می‌برم در جای محفوظی بگذارم (تا هنگام مسافرت دست خالی و بی توشه نباشم! ) 🔹 گفتم: - یابن رسول الله! این غلام من است، اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد و هرجا می‌خواهی ببرد. 🌹فرمودند: - تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم، تو راه خود را بگیر و برو با من کاری نداشته باش! ✴️زهری بعد از چند روز حضرت را دید، عرض کرد: - یا بن رسول الله! من از آن سفری که آن شب درباره اش سخن می‌گفتید، اثری ندیدم! 🌹حضرت فرمودند: - سفر آخرت را می‌گفتم و سفر مرگ نظرم بود که برای آن آماده می‌شدم! سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه‌های نیازمندان توضیح دادند و فرمودند:👇 - آمادگی برای مرگ با دوری جستن از حرام و خیرات دادن به دست می‌آید. 📚بحار، جلد ۴۶، صفحه ۶۵ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⚜ ✨✨ 🔸سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند فضیل عیاض کاروانی زده بود و از مردمان مالی و نعمتی دیده بود. مردی از آن جماعت همیانی زر داشت. در آن ساعت که دزدان در رسیدند، آن مرد نزد فضیل آمد و همیان خود به وی داد و گفت: این را به امانت به تو دادم. فضیل آن بستد. وقتی دزدان کاروان را بردند، وقت نماز عصر بود. فضیل به نماز ایستاد و قرآن خواندن گرفت. آن مرد از یکی از دزدان پرسید: آن مرد کیست؟ گفت: او امیر ما است و روزه دار است. آن مرد گفت: من زر خود به امانت به امیر دزدان داده ام! پس دل از آن زر برداشتم و با این همه خود را در نظر او آوردم. ✴️فضیل چون او را بدید، بخواند و گفت: تو آن مرد هستی که زر به امانت مرا دادی؟ گفت: بلی! 👈پس گوشه ی سجاده برداشت و گفت: بیا و زر خود بردار. مرد گفت: من حالی عجب میبینم، ‼️دزدی و قطع راه با نماز و روزه مناسبتی ندارد! 👈فضیل گفت: در هر کار که باشند باید که جای آشتی رها کنند. پس به یکی از دزدان گفت: با این مرد به شهر رو که او را کاری فرموده ایم، چون او را به شهر رسانی، باز گرد و آن همیان به وی باز داد و او را به شهر رسانید و برکات آن امانت داری بود که او از این کار بازگشت. 📚جوامع الحکایات صفحه 241 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨ ⚜⚜ 🔴مشیت الهی یا مجازات و مکافات ✍مردی از پدر پیر خود به‌ سختی مراقبت می‌کرد و کاملا ناز او را می‌کشید تا مبادا عاق شود. پسرش از او پرسید: پدر! به یاد دارم که خودت همیشه می‌گفتی که پدرم مرا از تحصیل بازداشت و مرا به کارگری فرستاد و ریشۀ تمام مشکلات من٬ نادانیِ پدرم بود که نگذاشت تحصیل کنم؛ با این‌که درس‌خوان بودم. حال تو چرا چنین پدر خود را مورد محبت و مراقبت قرار می‌دهی؟! مرد تبسمی کرد و گفت: آیندۀ هیچ‌کس٬ جز بر خدا بر هیچ احدی معلوم نیست. پسرم! حرف‌های تو درست است، ولی من فکر روزی را می‌کنم که شاید چنین پیر شوم و در بستر بیماری بیفتم، آن روز دوست ندارم لحظه‌ای از ذهنم بگذرد که اگر به پدرم خدمت کرده بودم چنین گرفتار نمی‌شدم. تحمل آن را ندارم. دوست دارم اگر مانند پدرم بیمار شدم یقین کنم که خواست و مشیت خدا بوده است نه مجازات و مکافات عمل بد من که به‌ خاطر خدمت نکردن به پدرم است و اگر خدمت می‌کردم چنین نمی‌شدم. 📚 مجموعه حکایتهای پندآموز   ↶【به ما بپیوندید 】↷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📙📗📕📒📓📔📘📗📕 ⚜️⚜️ ✨! ✨ ✍️زهری می‌گوید: در شبی تاریک و سرد، حضرت 🍀لی بن حسین علیهما السلام را دیدم که مقداری آذوقه به دوش گرفته، می‌رود. ⁉️عرض کردم: - یابن رسول الله! این چیست، به کجا می‌برید؟ 🍀حضرت علیه السلام فرمودند: - زهری! من مسافرم. این توشه سفر من است. می‌برم در جای محفوظی بگذارم (تا هنگام مسافرت دست خالی و بی توشه نباشم! ) 🔹 گفتم: - یابن رسول الله! این غلام من است، اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد و هرجا می‌خواهی ببرد. 🌹فرمودند: - تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم، تو راه خود را بگیر و برو با من کاری نداشته باش! ✴️زهری بعد از چند روز حضرت را دید، عرض کرد: - یا بن رسول الله! من از آن سفری که آن شب درباره اش سخن می‌گفتید، اثری ندیدم! 🌹حضرت فرمودند: - سفر آخرت را می‌گفتم و سفر مرگ نظرم بود که برای آن آماده می‌شدم! سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه‌های نیازمندان توضیح دادند و فرمودند:👇 - آمادگی برای مرگ با دوری جستن از حرام و خیرات دادن به دست می‌آید. 📚بحار، جلد ۴۶، صفحه ۶۵ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⚜ ✨✨ 🔸سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: آورده اند فضیل عیاض کاروانی زده بود و از مردمان مالی و نعمتی دیده بود. مردی از آن جماعت همیانی زر داشت. در آن ساعت که دزدان در رسیدند، آن مرد نزد فضیل آمد و همیان خود به وی داد و گفت: این را به امانت به تو دادم. فضیل آن بستد. وقتی دزدان کاروان را بردند، وقت نماز عصر بود. فضیل به نماز ایستاد و قرآن خواندن گرفت. آن مرد از یکی از دزدان پرسید: آن مرد کیست؟ گفت: او امیر ما است و روزه دار است. آن مرد گفت: من زر خود به امانت به امیر دزدان داده ام! پس دل از آن زر برداشتم و با این همه خود را در نظر او آوردم. ✴️فضیل چون او را بدید، بخواند و گفت: تو آن مرد هستی که زر به امانت مرا دادی؟ گفت: بلی! 👈پس گوشه ی سجاده برداشت و گفت: بیا و زر خود بردار. مرد گفت: من حالی عجب میبینم، ‼️دزدی و قطع راه با نماز و روزه مناسبتی ندارد! 👈فضیل گفت: در هر کار که باشند باید که جای آشتی رها کنند. پس به یکی از دزدان گفت: با این مرد به شهر رو که او را کاری فرموده ایم، چون او را به شهر رسانی، باز گرد و آن همیان به وی باز داد و او را به شهر رسانید و برکات آن امانت داری بود که او از این کار بازگشت. 📚جوامع الحکایات صفحه 241 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان