📔#حکایت_پندآموز
آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای
را دید که نزدیک در دروازه های
جهنم ایستاده بود.
فرشته ای به او گفت: یک کار خوب
در زندگیت انجام داده ای و همان به
تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن
چی بوده! مرد به یاد آورد که یک
بار هنگامی که در جنگل مشغول
رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید
و برای آنکه آن را زیر پا له نکند
مسیرش را تغییر داد. فرشته لبخند
زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد
و با خود مرد را به بهشت برد. عده ای
از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده
کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها
را به پایین هل داد مبادا که تار پاره
شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد
دوباره به جهنم سقوط کرد.
فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر
خود بودن همان یک کار خوبی را
که باعث نجات تو بود ضایع کرد
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
📔 #حکایت_پندآموز
آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای
را دید که نزدیک در دروازه های
جهنم ایستاده بود.
فرشته ای به او گفت: یک کار خوب
در زندگیت انجام داده ای و همان به
تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن
چی بوده! مرد به یاد آورد که یک
بار هنگامی که در جنگل مشغول
رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید
و برای آنکه آن را زیر پا له نکند
مسیرش را تغییر داد. فرشته لبخند
زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد
و با خود مرد را به بهشت برد. عده ای
از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده
کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها
را به پایین هل داد مبادا که تار پاره
شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد
دوباره به جهنم سقوط کرد.
فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر
خود بودن همان یک کار خوبی را
که باعث نجات تو بود ضایع کرد
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
#حکایت_پندآموز
سادهلوحی پیش صاحب دلی
از فقر و نداری ناله کرد...
صاحب دل، دست در جیب برده سکهای ( صدقه) به او داد.
سادهلوح از خشم صورتش سرخ شد و با لحنی تند گفت: من صدقه از کسی نمیگیرم!
انتظار چنین توهینی از تو را نداشتم...!!
صاحب دل تبسمی کرد و گفت:
این خرد شدنت را هرگز فراموش نکن!
و بدان پیش کسی که کاری برای رفع مشکل تو نمیتواند بکند، زبان به شکایت از روزگار مگشا که با ناله از روزگار، فقط خودت را پیش او تحقیر کردهای و چیزی دستگیر تو نخواهد شد.👌
•✾📚 @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
#حکایت_پندآموز
سادهلوحی پیش صاحب دلی
از فقر و نداری ناله کرد...
صاحب دل، دست در جیب برده سکهای ( صدقه) به او داد.
سادهلوح از خشم صورتش سرخ شد و با لحنی تند گفت: من صدقه از کسی نمیگیرم!
انتظار چنین توهینی از تو را نداشتم...!!
صاحب دل تبسمی کرد و گفت:
این خرد شدنت را هرگز فراموش نکن!
و بدان پیش کسی که کاری برای رفع مشکل تو نمیتواند بکند، زبان به شکایت از روزگار مگشا که با ناله از روزگار، فقط خودت را پیش او تحقیر کردهای و چیزی دستگیر تو نخواهد شد.👌
•✾📚 @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_پندآموز
خواندن این مطلب برای کسانی که ترس شدیدی از مرگ دارند، توصیه نمیشود.
طبق قرآن آیه 93 انعام و 50 انفال، انسانهای ظالم در غمرات و سختیها٬ جان میدهند و فرشتگان بر صورت و پشت آنها سیلی میزنند.
پیرزنی بود که از نزدیک میشناختم، هرچند اهل نماز و روزه بود ولی دوبهمزن بود. هر شب پسرش را بر علیه عروسش تحریک میکرد و به دستانِ بزن پسرش میسپرد. حتی در شبهای زمستانی، پسرش، عروس را برای تنبیهکردن در هوای سرد به حیاط خانه میفرستاد و عروسِ غریب که از شهر دیگری آمده بود، چنان باحیا بود که زبان به شکایت نزد کسی از همسایگان نمیگشود.
تمامی اهلِ کوچه از دستِ پیرزن در آرامش نبودند، و حتی به زنی پاکدامن هم تهمت بیعفتی زدهبود.
شبی که این پیرزن جان میداد، حقیر آنجا بودم، اللهاکبر کبیرا کبیرا حقا حقا، میگفت:
پیراهن مرا در بیاورید از آتش میسوزم.
چشمانش را به طرز وحشتناکی به پنجره دوخته بود.
خوابش نمیبرد، چون عزراییل را دیده بود و توبهاش مقبول نمیافتاد، چرا که چارهای جز توبه نداشت. جایگاه برزخ و جهنم برزخی را نشانش داده بودند.
خواب نداشت و گاهی چشمانش را که میبست، بعد از چند دقیقه از خواب ظاهری، به طرز وحشتناکی میپرید و چشمانش از حدقه بیرون میزد.
به دخترش میگفت: دست مرا محکم بگیر، نگذار مرا ببرند من نمیروم.
دخترش میگفت: مادرم نترس کسی نیست، با انگشت به پرده اشاره میکرد و میگفت: پشت پرده ایستادهاند، آنجا هستند مگر نمیبینی دو نفر هستند، خیلی قدرتمندند از آنها باید خواهش کنی، با زور و تهدید ازشون نخواه که منو نبرن.
از صدای درب وحشت میکرد و هر غریبهای میدید، گمان میکرد راننده آمبولانس است.
درب خانه را زدند عروسش آمد. وقتی عروسِ خود را دید، خدا را گواه میگیرم، زبانش را نگذاشتند برای حلالیت باز کند من شاهد بودم که از پشتِ پرده کسی را میدید و وحشتناک میترسید و بدون اجازه او میترسید کاری کند. چون زمانِ توبه گذشته بود. تنها کاری که میتوانست برای نشاندادن پشیمانی و حلالیت انجام دهد، این بود که برخاست و نشست و محکم با دو دست بر سرش میکوبید و گریه میکرد، زبانش بسته بود و گویی فقط به چشمهایش اجازه داده بودند سخن بگوید. التماس در چشمانش موج میزد. به پای عروس خود افتاد و همان لحظه جان داد.
برای دفنِ این زن، قبرستان رفتیم. تا آخوند شروع به خواندن نماز کرد، صدای عرعر الاغی همه جا را فرا گرفت.
(میدانیم الاغ وقتی شیطان را میبیند عرعر میکند و خدا آن را بدترین صدا نامیده است و خروس زمانیکه فرشته را میبیند بانگ میزند.)
مردم به زور خنده خود را نگه داشته بودند. نماز تمام شد، صدای الاغ خوابید. بعد از چند دقیقه که جنازه به پای قبر رسید، باز صدای عرعر الاغ بلند شد و حقیر یقین کردم که این صدا با مرگ این پیرزن بیارتباط نیست.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#حکایت_پندآموز
آیا تا به حال پلی ساختهایم؟
در زمانهای دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و در نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچینهای بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بیصبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پلهای زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#حکایت_پندآموز
روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را
برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری
و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟
وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان
زبان اوست و بدترین دشمن نیز
باز هم زبان اوست"
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_پندآموز
دزدی خانهی همسایهی ملانصرالدین را زد. از شبِ روز بعد، مردم از ترس، در محلهی ملّا، شبها در دکّان میخوابیدند و نصفشب بیدار شده و بیرون از خانه را نگاه میکردند. بعد از یک هفته مردم مطمئن شدند، دزد، غریبهای بود که از شهر دیگری آمده، اینک فرار کرده و دیگر در شهر نیست. پس راحت در خانهها خوابیدند.
ده روز بعد یکی از همسایگانِ ملا مرد. ملا نزدیک اذان صبح به کوچهها رفت و در خانه مردم را زد و به همه گفت در مسجد جمع شوند، «خبر مهمی دارم هر کس نیاید پشیمان میشود.»
مردم خوابآلود در مسجد شهر جمع شدند، ملّا گفت: «نمازتان را بخوانید تا من منبر بروم.» مردم نمازشان را خواندند و ملا منبر رفت. گفت: «واقعا متاسفم بر شما که دزدی در گوشهی این شهر مالی از یکی برد، همه شهر شبها بیخواب بودید که مبادا آن دزد، سراغ خانه و مغازه شما هم بیاید و اجناس شما را هم بدزدد.
امروز کسی از جمع ما رفت ولی ما شب را خوابیدیم و هرگز بیدار نماندیم تا عبادتی کنیم که فردا هم نوبت ماست. آن دزد مال همه شما رو نمیدزدید! ولی اجل جان همه ما را خواهد دزدید.»
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_پندآموز
دزدی خانهی همسایهی ملانصرالدین را زد. از شبِ روز بعد، مردم از ترس، در محلهی ملّا، شبها در دکّان میخوابیدند و نصفشب بیدار شده و بیرون از خانه را نگاه میکردند. بعد از یک هفته مردم مطمئن شدند، دزد، غریبهای بود که از شهر دیگری آمده، اینک فرار کرده و دیگر در شهر نیست. پس راحت در خانهها خوابیدند.
ده روز بعد یکی از همسایگانِ ملا مرد. ملا نزدیک اذان صبح به کوچهها رفت و در خانه مردم را زد و به همه گفت در مسجد جمع شوند، «خبر مهمی دارم هر کس نیاید پشیمان میشود.»
مردم خوابآلود در مسجد شهر جمع شدند، ملّا گفت: «نمازتان را بخوانید تا من منبر بروم.» مردم نمازشان را خواندند و ملا منبر رفت. گفت: «واقعا متاسفم بر شما که دزدی در گوشهی این شهر مالی از یکی برد، همه شهر شبها بیخواب بودید که مبادا آن دزد، سراغ خانه و مغازه شما هم بیاید و اجناس شما را هم بدزدد.
امروز کسی از جمع ما رفت ولی ما شب را خوابیدیم و هرگز بیدار نماندیم تا عبادتی کنیم که فردا هم نوبت ماست. آن دزد مال همه شما رو نمیدزدید! ولی اجل جان همه ما را خواهد دزدید.»
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
📘#حکایت_پندآموز
میلیاردی از دنیا رفت همسرش با راننده اش ازدواج کرد
خبرنگارا اومدن کنار راننده و ازش پرسیدن چه حسی داری؟
گفت والا من همیشه فکر میکردم برای اربابم کار میکردم ولی الان متوجه شدم همه ی این سال ها رو ارباب برای من کار میکرده....
یادتون باشه👌
مالی که تو جمع کردی ازخیر و ز شر
بعد از تو ندهد برایت هیچ ثمر
تقسیم شود بین سه تن راه گذر
شوی زن وجفت دخت و هم خواب پسر
اگه امروز کار میکنید و برای خودتان استفاده نمیکنید، کارمند یکی از این سه نفر هستید ...
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#حکایت_پندآموز
✍فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم،
با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن میکنم و به گور می سپارم
🔸فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام،
مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم،
بی کفن مرا به خاک بسپار ....!
✍حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛ که تا زنده ایم
قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی
بعد از مردن هم، میخواهیم
برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم..!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#حکایت_پندآموز
✍فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم،
با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن میکنم و به گور می سپارم
🔸فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام،
مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم،
بی کفن مرا به خاک بسپار ....!
✍حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛ که تا زنده ایم
قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی
بعد از مردن هم، میخواهیم
برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم..!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝