eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
📚سرگذشت عُزَیر بنده مخلص خدا 📖قسمت اول 🍃بنام خالق هستی بخش🍃 🌹"او كالّذی مرّ علی قریة وهی خاویة علی عروشها قال انّی یحیی هذه الله بعد موتها فاماته الله مائة عام ثمّ بعثه قال كم لبثت قال لبثت یوماً او بعض یوم قال بل لّبثت مائة عام فانظر الی طعامك و شرابك لم یتسنّه و انظر الی حمارك و لنجعلك آیة لّلنّاس وانظر الی االعظام كیف ننشزها ثمّ نكسوها لحما فلمّا تبیّن له قال اعلم انّ الله علی كلّ شی  قدیر."( بقره/ 259) 🌹یا چون آن كس كه به شهری كه بامهایش یكسر فرو ریخته بود، عبور كرد؛ [و با خود می] گفت: "چگونه خداوند، [اهل] این [ویرانكده] را پس از مرگشان زنده می كند؟" پس خداوند، او را [به مدّت] صد سال میراند. آنگاه او را برانگیخت، [و به او] گفت: چقدر درنگ كردی؟ گفت: یك روز یا پاره ای از روز را درنگ كردم. "[نه] بلكه صد سال درنگ كردی، به خوراك و نوشیدنی خود بنگر [كه طعم و رنگ آن] تغییر نكرده است، و به دراز گوش خود نگاه كن [كه چگونه متلاشی شده است. این ماجرا برای آن است كه هم به تو پاسخ گوییم] و هم تو را [در مورد معاد] نشانه ای برای مردم قرار دهیم. و به [این] استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته به هم پیوند می دهیم؛ سپس گوشت برآن می پوشانیم." پس هنگامی كه [چگونگی زنده ساختن مرده] برای او آشكار شد، گفت: "[اكنون] می دانم كه خداوند بر هر چیزی تواناست." 🌹"و قالت الیهود عزیر ابن الله و قالت النصاری المسیح ابن الله ذلك قولهم بافواههم یضاهؤن قول الذین كفروا من قبل قاتلهم الله انّی یوفكون."( توبه/ 30) 🌹و یهود گفتند: "عزّیر، پسر خداست." و نصاری گفتند: "مسیح، پسر خداست." این سخنی است [باطل] كه به زبان می آورند، و به گفتار كسانی كه پیش از این كافر شده اند شباهت دارد. خدا آنان را بكشد؛ چگونه [از حق] باز گردانده می شوند؟ 💯! 🌿عزیر چون وارد باغ خود شد، دید درختها سبز و سایه آنها گسترده است و زمان برداشت میوه آنها نزدیك شده است، نغمه بلبلها گوش را می نوازد و پرندگان به طرب آمده اند. 🌿عُزَیر ساعتی در این باغ بیاسود و از نسیم جان پرور آن بهره مند و از تماشای سبزه و چمن و طراوت یاس و یاسمن غرق در نشاط شد. 🌿آنگاه سبدی از انگور و سبد دیگری از انجیر و مقداری نان به همراه برداشت، سوار بر الاغ خود شد و راه منزل خویش را در پیش گرفت. ☀️☀️☀️ادامه دارد... ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ 💥💥«غرور» چه بلایی سر قوم عاد آورد💥💥 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📚سرگذشت عُزَیر بنده مخلص خدا 📖قسمت دوم 🌳عُزَیر در بازگشت خود غرق در اسرار آفرینش و عظمت موجودات بود و آنچنان در فكر فرو رفت، كه راهش را گم كرد. 🌳چند لحظه بعد خود را در میان ویرانه ای دید كه از دهكده خرابی حكایت می كرد، پراكندگی خانه های ویران، سقفها و دیوارهای فرو ریخته، وجود استخوانهای پوسیده و اسكلتهای متلاشی شده در سكوتی مرگبار، منظره وحشتناكی را ایجاد كرده بود. 🌳عُزَیر از الاغ خود پیاده شد و سبدهای میوه را كنار خود گذاشت و حیوان خود را بست و به دیوار خرابه ای تكیه داد، تا خستگی خود را بر طرف سازد و نیروی جسم و فكر خود را باز یابد. 🌳سكوت مطلق و نسیم ملایم فكر عزیر را آزاد ساخت تا درباره مردگان و وضع رستاخیز ایشان بیندیشد. 🌳عُزَیر با خود فكر می كرد كه این بدنهای متلاشی شده كه طعمه خاك گشته اند و ابرهای فراوان بر آنها باریده و جریان سیل آنها را به هر سو رانده، چگونه در روز قیامت بار دیگر زنده می شوند؟! 🌳با ادامه این تفكر و تامل، كم كم چشمهای عزیر گرم شد و پلكهایش به آرامی روی هم آمد عضلاتش سست گشت و در خواب عمیقی فرو رفت، آنچنان كه گویا به مردگان ملحق شده است. 🌳صد سال تمام گذشت، كودكان پیر شدند و عمر پیران پایان یافت، نسل ها تغییر كردند، قصرها عوض شدند ولی عزیر هنوز به صورت جسدی بی روح در خواب بود، استخوانهای او پراكنده و اعضایش از هم گسیخته، تا اینكه خداوند اراده كرد برای مردمی كه در موضوع قیامت حیران و از درك آن عاجزند و در بیان آن اختلاف دارند، حقیقت را به نحوی آشكار سازد تا آن را با چشم ببینند و با لمس احساس كنند تا به آن یقین پیدا كنند. 🌳خدا استخوانهای عُزَیر را فراهم و آنها را مرتب ساخت و از روح خود در آن دمید، ناگهان عزیر با بدنی كامل و نیرومند از جای برخواست بر روی پای خود ایستاد. عزیر با خود اندیشید كه از خوابی سنگین بیدار شده است. 🌳سپس به جستجوی الاغ خود پرداخت و به دنبال آب و غذا روان شد. 🌳فرشته ای به سوی او آمد گفت: فكر می كنی چقدر در خواب بوده ای؟ 🌳عُزَیر بدون دقت و تفكر در اوضاع گفت: یك روز یا كمتر از آن خوابیده ام. ☀️☀️☀️ادامه دارد..... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
📚سرگذشت عُزَیر بنده مخلص خدا 📖قسمت چهارم ✅عُزَیر آزمایش شد. 🌻پیرزن از گفته عُزَیر مضطرب شد و در اولین برخورد، ادعای عزیر را منكر شده، سپس گفت: عُزَیر مرد صالح و شایسته ای بود و دعای او همواره مستجاب می شد. 🌻هر چیزی را كه از خدا می خواست حاجتش بر آورده می شد، برای هر بیماری واسطه می شد، شفا می گرفت. 🌻اگر تو عُزَیر هستی از خدا بخواه بدن من سالم و چشم من بینا گردد. 🌻عُزَیر دعا كرد و ناگهان مادر او بینایی و سلامت و شادابی خود را باز یافت. 🌻مادر به همسالان وی كه روزگار استخوانشان را فرسوده و جوانی آنان را گرفته بود، اطلاع داد و گفت: عُزَیری را كه صد سال پیش از دست داده اید، خدا بار دیگر او را به ما باز گردانده است.وی به همان صورت و سن و سال جوانی نزد ما باز گشته است. 🌻عُزَیر همان مرد نیرومند با بدن سالم و قوی نزد بستگان خود حاضر شد ولی اقوام عزیر او را نشناختند و منكر وی شدند و ادعای او را دروغی بزرگ شمردند و در صدد آزمایش او بر آمدند. 🌻یكی از فرزندان عُزَیر گفت: پدر من خالی در كتف خود داشت و با این نشان شناخته می شد و به این صفت معروف بود. 🌻بنی اسرائیل شانه او را باز كردند، دیدند خال هنوز باقی است و با همان اوصافی كه به خاطر داشتند و یا شنیده بودند تطبیق می كند. 🌻بنی اسرائیل تصمیم گرفتند كه برای اطمینان قلبی و رفع هر گونه شك و تردید او را مورد آزمایش دیگری قرار دهند. 🌻لذا بزرگترشان گفت: ما شنیده ایم زمانی كه بُختُ النَّصَر به بیت المقدس حمله كرد و تورات را سوزاند، فقط افراد انگشت شماری و از آن جمله عُزَیر تورات را از حفظ بودند، اگر تو عُزَیری، آنچه از تورات محفوظ داری برای ما بخوان. 🌻عُزَیر تورات را بدون هر گونه تغییر و انحراف و كم و زیاد از حفظ خواند، در این موقع بود كه بنی اسرائیل، ادعای او را تصدیق و تكریم كردند و با او پیمان بستند و به وی تبریك گفتند. 🌻ولی گروهی از بنی اسرائیل كه در نهایت بدبختی بودند با این وجود ایمان به حق نیاوردند، بلكه به كفر خود افزودند و گفتند: "عزیر پسر خداست". پایان☀️☀️☀️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
📖داستان سه گناه کار خوش عاقبت (داستان زیبای ) 📝قسمت دوم 🍃به خدا سوگند هرگز پیش از آن روز نشده بود که من دو شترسواری داشته باشم، اما آن روز دو شتر آمادۀ سواری داشتم. 🍃رسول خدا هیچ گاه رهسپار جنگی نمیشد، مگر آن که به عنوان دیگری مقصد خود را نهفته میداشت تا آن که این غزوه پیش آمد و چون رسول خدا(ص) در گرمای شدید تابستان حرکت می کرد و راهی دور و بیابانی هولناک در پیش داشت و با دشمنی انبوه روبه رو میشد مقصد خود را آشکار برای مسلمانان بیان داشت تا چنان که باید آمادۀ جنگ شوند. 🍃مسلمانانی که همراه رسول خدا رفته بودند بسیار بودند و دفتری هم که نام آنان را ثبت کند در کار نبود و هر مردی می خواست کناره گیری کند گمان می داشت که تا وحی خدا دربارۀ او نازل نشود امر او بر رسول خدا پوشیده خواهد ماند. 🍃رسول خدا (ص) هنگامی رهسپار تبوک می شد که میوه ها و سایه ها دل پذیر بود.شخص رسول خدا ومسلمانان با توفیق خود را آمادۀ حرکت ساختند. 🍃من هم بامداد از خانه بیرون آمدم تا خود را آمادۀ سفر کنم اما بی آن که کاری انجام دهم به خانه بازگشتم و با خود می گفتم هنوز می توانم همراهی کنم اما توفیق پیدا نمی کردم تا مردم سفری شدند و پیغمبر و همراهانش روبه راه نهادند و هنوز من هیچ گونه آمادگی برای حرکت و همراهی نداشتم. 🍃با خود گفتم: یکی دو روز بعد آماده می شوم و خود را می رسانم. 🍃بامدادی پس از حرکت رسول خدا از خانه بیرون آمدم تا خود را مجهز کنم اما کاری نکرده به خانه بازگشتم. 🍃بامداد فردا به همان قصد از خانه بیرون آمدم باز کاری نکرده به خانه بازگشتم. وضع من این بود تا لشگریان اسلامی با شتاب پیش رفتند، و هرچند میخواستم به هر وضعی شده حرکت کنم و خود را به آنان برسانم- و کاش رفته بودم- اما توفیق نیافتم. 🍃پس از رفتن رسول خدا(ص) هر گاه از خانه بیرون می رفتم و در میان مردم می گشتم، از این که جز منافقی بدنام، یا ناتوانی معذور، کسی را نمیدیدم افسرده خاطر میشدم. ☀️☀️☀️ادامه دارد... ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ 📿ماجرای شنیدی لات.. 👳‍♂و آیت الله قاضی (ره)👆 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📖داستان خوش عاقبت(داستان زیبای ) 📝قسمت سوم 🌷رسول خدا (ص) تا تبوک نامی از من نبرده بود، اما هنگامی که در تبوک در میان اصحاب نشسته بود پرسیده بود کعب چه کرد؟ 🌷مردی از « بنی سلمه » پاسخ داده بود: ای رسول خدا، جامه های فاخر و کبر فروشی او را در مدینه نگه داشته است. 🌷« مُعاذ بن جبل» گفته بود: چه بد گفتی، به خدا سوگند ای رسول خدا ما از کعب جز خوبی ندیده ایم و رسول خدا دیگر سخن نگفته بود. 🌷چون خبر را یافتم که رسول خدا (ص) به مدینه باز می گردد، اندوه من تازه شد. در فکر بهانه جویی و دروغ گفتن بر آمدم. 🌷با خود گفتم که با خشم رسول خدا چه خواهم کرد؟ و از هر خردمندی که در خاندانم بود کمک می خواستم. 🌷پس چون گفتند که ورود رسول خدا نزدیک شده، اندیشۀ باطل از من دور شد و دانستم که هرگز با دروغ پردازی از خشم او رهایی نخواهم داشت، و تصمیم گرفتم که نزد وی راست بگویم. 🌷رسول خدا (ص) از راه رسید، و به عادت معمول خویش ابتدا به مسجد رفت و دو رکعت نماز خواند، و سپس برای ملاقات با مردم نشست، و چون این کار به انجام رسید، بازماندگان از جهاد که هشتاد و چند نفر بودند، شرفیاب می شدند و نزد آن حضرت به عذر خواهی و قسم خوردن می پرداختند. 🌷رسول خدا هم اظهارات آنان را می پذیرفت و با آنان بیعت می کرد و بر ایشان از خدا مغفرت می خواست، و باطنشان را به خدا وامی گذاشت. 🌷من هم شرفیاب شدم. چون سلام کردم تبسّمی کرد که نشانی از خشم داشت. 🌷سپس فرمود: پیش بیا. 🌷جلو رفتم و در پیش روی او نشستم آن گاه به من گفت: چرا عقب ماندی؟ مگر شتر سواری خود را نخریده بودی؟ 🌷گفتم: چرا، به خدا سوگند ای رسول خدا اگر نزد شخص دیگری از مردم دنیا نشسته بودم تصوّر می کردم که با معذرت خواهی از خشم وی در امان خواهم ماند، اما اکنون به خدا سوگند یقین دارم که اگر امروز با سخنی دروغ، تورا از خود خشنود سازم، به زودی خدا تورا از راه وحی بر من به خشم خواهد آورد. 🌷اما اگر راست بگویم و از آن در خشم شوی امیدوارم در نتیجه آن راستی خدا از من بگذرد. 🌷نه به خدا سوگند عذری نداشتم، به خدا سوگند هرگز نیرومندتر و توانگرتر از روزی که با تو همراهی نکردم، نبوده ام. 🌷رسول خدا گفت: راست گفتی، برخیز تا خدا درباره ات چه فرماید. ☀️☀️☀️ادامه دارد... ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📖داستان خوش عاقبت(داستان زیبای ) 📝قسمت چهارم 🦋برخاستم و می رفتم که مردانی از «بَنی سَلِمَه»نیز برخاستند و به دنبال من آمدندو گفتند: به خدا سوگند پیش از این از تو گناهی ندیده ایم اما امروز تو را درمانده یافتیم. 🦋چرا تو هم مانند دیگران نزد رسول خدا عذر نیاوردی تا برای تو هم استغفار کند و گناه تو هم آمرزیده شود؟ 🦋به خدا سوگند به قدری اصرار ورزیدند که خواستم برگردم و خود را در آنچه گفته بودم، نزد رسول خدا تکذیب کنم. اما از آنان پرسیدم که آیا شخص دیگری نیز مانند من گرفتار شده است؟ 🦋گفتند: آری. دو مرد دیگر هم مانند تو اعتراف کردند و همان پاسخی را که رسول خدا به تو گفت شنیدند. گفتم: آن دو مرد کیستند؟ 🦋گفتند:«مُرارة بن رَبیع امری» و«هِلال بن أُمَیَّۀ واقفی». بدین ترتیب دو مرد شایسته از اهل بدر را نام بردند که شایستگی پیروی داشتند، و با شنیدن نام آن دو از تردید بیرون آمدم. 🦋رسول خدا(ص) از میان همه کسانی که همراه او نرفته بودند تنها مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر بازداشت کرد، و ناچار از مردم کناره گرفتیم و آنها هم از ما رمیدند و کار ما به آنجا کشید که من حتی خودم را هم نمی شناختم و زمین در نظرم بیگانه و جز آن زمینی بود که می شناختم، و پنجاه شب و روز وضع ما به این ترتیب برگزار شد. 🦋مُرارَه و هِلال بیچاره خانه نشین شدند و کار آن دو نفر گریه بود. 🦋لیکن من که از آن دو جوانتر و شکیباتر بودم از خانه بیرون می رفتم و به نماز جماعت مسلمانان حاضر می شدم و در بازار ها رفت و آمد می کردم، اما هیچ کس با من سخن نمی گفت. 🦋هنگامی که رسول خدا (ص) بعد از نماز می نشست نزد وی می رفتم و سلام می کردم و با خود می گفتم: آیا جواب سلام مرا هر چند آهسته هم باشد داد، یا نه! 🦋سپس نزدیک او به نماز می ایستادم و زیر چشمی به او می نگریستم. هر گاه سرگرم نماز خود بودم به من می نگریست اما چون به او متوجه می شدم از من روی گردان می شد. 🦋چون از بی مهری مردم به ستوه آمدم، به راه افتادم و از دیوار باغ پسر عموی خود «اَبو قَتاده» که او را بیش از هم کس دوست می داشتم بالا رفتم و بر او سلام کردم، اما به خدا سوگند که جواب سلام مرا نداد. 🦋گفتم: ای «ابو قتاده» تو را به خدا سوگند، می دانی که من خدا و رسولش را دوست می دارم؟ 🦋جوابی نداد. دیگر بار او را سوگند دادم باز خاموش ماند، سومین بار که سخن خود را تکرار کردم و او را سوگند دادم گفت: خدا و رسولش بهتر می دانند. 🦋پس اشک من فرو ریخت و از همان راهی که آمده بودم باز گشتم وسپس روانه بازار شدم. ☀️☀️☀️ادامه دارد... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
📖داستان خوش عاقبت(داستان زیبای ) 📝قسمت پنجم 🍀در بازار مدینه راه می رفتم که ناگاه یکی از «نََبَطیان » شام که برای فروش خواروبار به مدینه آمده بود از من سراغ می گرفت و میگفت: « کعب بن مالک » را که به من نشان می دهد؟ 🍀مردم مرا به او نشان دادند تا نزد من آمد، و نوشته ای از پادشاه «غسّانی» (جبلة بن أیهم، یا حارث بن ابی شمر غسانی) به من داد که در آن نوشته بود: 🍀« اما بعد، خبر یافته ام که سرورت بر تو جفا کرده است. با آن که تحمل خواری و زبونی را خدا بر تو واجب نکرده است، نزد ما بیا تا با تو همراهی کنیم». 🍀چون نامه را خواندم گفتم: این هم جزء گرفتاری است، راستی کار من بجای کشیده است که مردی مشرک در من طمع ورزد.آنگاه بر سر تنور آتش رفتم و نامه را در تنور افکندم. 🍀چهل روز از گرفتاری ما گذشته بود که ناگاه، «خُزَیمَةِ بن ثابت» فرستادۀ رسول خدا (ص) نزد من آمد و گفت: رسول خدا (ص) می فرماید که از همسرت کناره گیری کنید. 🍀گفتم: طلاقش دهم؟ وگرنه باید چه کنم؟ 🍀گفت: نه، بلکه از او کناره گیری کن و نزدیکش مرو! 🍀رسول خدا نزد هِلال و مُراره کسی فرستاد تا از زنان خود کناره گیری کنند. 🍀پس به همسرم گفتم: پیش پدر و مادرت برو و نزد آنان بمان تا خدا تکلیف مارا روشن سازد. 🍀زن «هلال بن اُمیه» (خَوله دختر عاصم) نزد رسول خدا رفت و گفت: ای رسول خدا، « هلال بن امیه» پیری از کار افتاده است، و خدمت گذاری ندارد، اجازه می دهی اورا خدمت کنم؟ 🍀فرمود: عیبی ندارد، اما به تو نزدیک نشود. زن هلال گفت: به خدا سوگند که اورا به من رغبتی نیست، و از روزی که این پیشامد شده است تا امروز کار او گریه است و چشم او در خطر است. 🍀یکی از بستگانم به من گفت: اکنون که رسول خدا (ص) زن هلال را اجازه دادتا نزد شوهرش بماند و او را خدمت کند، کاش تو هم برای زنت اجازه می گرفتی. 🍀گفتم: به خدا سوگند در این موضوع از رسول خدا چیزی نمی خواهم، چه من مرد جوانی هستم و نمی دانم که هر گاه با وی صحبت کنم به من چه پاسخ خواهد داد... ☀️☀️☀️ادامه دارد... ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ 🌸 چشم فرو بسته اگر واکنی در تو بُوَد هرچه تمنا کنی🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📖داستان خوش عاقبت(داستان زیبای ) 📝قسمت آخر 🌺ده روز دیگر هم بدین وضع سپری شد،و مدتی که مردم به فرمان رسول خدا (ص) با ما سخن نمی گفتند به پنجاه روز رسید. 🌺بامداد شب پنجاهم بود که روی بام یکی از اطاق های خانۀ خود نماز صبح را خواندم و در حالی که از جان خود به تنگ آمده بودم، و زمین فراخ پهناور به من تنگ آمده بود (چنان که خدای متعال در قرآن مجید یادآور شده است ) 🌺ناگهان آواز فریاد کننده ای از بالای کوه «سَلع» به گوشم رسید که با صدای بلند فریاد می کرد: ای«کَعب بن مالک» مژده باد تورا. 🌺پس به سجده افتادم و دانستم گشایشی پیش آمده است. 🌺رسول خدا (ص) بعد از نماز صبح، قول توبه ما را نزد پروردگار اعلام کرده بود، و مردم برا ی بشارت دادن به ما به راه افتاده بودند. 🌺کسانی برای مژده رساندن نزد هلال و مراره رفتند، و اسب سواری (زُبَیر بن عَوّام) هم برای بشارت دادن به من بتاخت می آمد. 🌺در این میان مردی از قبیلۀ «أسلَم»(حمزة بن عَمرو أسلمی) بر کوه سلع بالا رفت و فریاد کرد و صدای او تندروتر از اسب بود و زودتر رسید، و بدین جهت هنگامی که خودش برای بشارت دادن نزد من آمد، دو جامۀ خود را از تن بیرون آوردم و به مژدگانی بر تن او پوشاندم، با آنکه به خدا سوگند در آن روز، جز همان دو جامه لباسی نداشتم و دو جامۀ دیگر عاریه گرفتم و پوشیدم. 🌺آنگاه نزد رسول خدا رهسپار شدم. 🌺در بین راه مردم دسته دسته، به من می رسیدند و به عنوان تهنیت می گفتند: مبارک باد تو را که خدا توبه ات را پذیرفت. 🌺وارد مسجد شدم و دیدم که رسول خدا (ص) در میان مردم نشسته است... 📚براساس آیه ۱۱۸ سوره مبارکه توبه🍃 پایان☀️☀️☀️ 🌺بر محمد(ص) و آل محمد(ص)صلوات🌺 🍃اللّهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم🍃 ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 💫خواستند او رابفروشند که برده شود، پادشاه شد... خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بيشتر شد... از نقشه هاي بشر نبايد دلهره داشت... چرا که اراده ي خداوند بالاتراز هر اراده اي است... یوسف ميدانست، تمام درها بسته هستند، اما به خاطر ؛حتي به سوي درهاي بسته هم دويد... و تمام درهاي بسته برايش باز شد... اگر تمام درهاي دنيا هم به رويت بسته شد، به دنبال درهاي بسته برو چون خداي "تو"و "يوسف" يکيست . ✨لَقَدْ كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِّأُولِي الْأَلْبَابِ مَا كَانَ حَدِيثًا يُفْتَرَىٰ وَلَٰكِن تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصِيلَ كُلِّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ 💫ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺩﺭ ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﺁﻧﺎﻥ ﻋﺒﺮﺗﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺳﺖ . [ ﻗﺮﺁﻥ ] ﺳﺨﻨﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ ﺗﺼﺪﻳﻖ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻛﺘﺎﺏ ﻫﺎﻱ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻴﺎﻥ ﮔﺮ ﻫﺮ ﭼﻴﺰ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺮﺩﻣﻰ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ، ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺍﺳﺖ . 📖سوره یوسف(١١١) @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
37.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟡 استغاثه عبرت انگیز قوم یونس در بیابان❗️ 👈این کلیپ رو به هیچ وجه از دست ندین. 🔸روایتی عجیب از قومی که معجزه آسا، بواسطه عملکرد خاص یک عالِم از عذاب و بلا نجات یافت و از نعمت های الهی بهره مند شدند. 📙🖋(با سند صحیح از روایات و قرآن کریم ) @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
37.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟡 استغاثه عبرت انگیز قوم یونس در بیابان❗️ 👈این کلیپ رو به هیچ وجه از دست ندین. 🔸روایتی عجیب از قومی که معجزه آسا، بواسطه عملکرد خاص یک عالِم از عذاب و بلا نجات یافت و از نعمت های الهی بهره مند شدند. 📙🖋(با سند صحیح از روایات و قرآن کریم ) @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 💫خواستند او رابفروشند که برده شود، پادشاه شد... خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بيشتر شد... از نقشه هاي بشر نبايد دلهره داشت... چرا که اراده ي خداوند بالاتراز هر اراده اي است... یوسف ميدانست، تمام درها بسته هستند، اما به خاطر ؛حتي به سوي درهاي بسته هم دويد... و تمام درهاي بسته برايش باز شد... اگر تمام درهاي دنيا هم به رويت بسته شد، به دنبال درهاي بسته برو چون خداي "تو"و "يوسف" يکيست . ✨لَقَدْ كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِّأُولِي الْأَلْبَابِ مَا كَانَ حَدِيثًا يُفْتَرَىٰ وَلَٰكِن تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصِيلَ كُلِّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ 💫ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺩﺭ ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﺁﻧﺎﻥ ﻋﺒﺮﺗﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺳﺖ . [ ﻗﺮﺁﻥ ] ﺳﺨﻨﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ ﺗﺼﺪﻳﻖ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻛﺘﺎﺏ ﻫﺎﻱ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻴﺎﻥ ﮔﺮ ﻫﺮ ﭼﻴﺰ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺮﺩﻣﻰ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ، ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺍﺳﺖ . 📖سوره یوسف(١١١) @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•