هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🚩 اعمال «لیلةالرغائب» 👆
🔹اولین شب جمعه ماه رجب را لیله الرغائب «شب آرزوها» گویند.
#التماس_دعای_مخصوص😭
📱ڪانال #درمان_باآیه_های_نورالهی 👇
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان با آیه های نور الهی وذکرهای گره گشا
✨1⃣👈 این دعا را در خفا بنویس و ۳ شب متوالی برای بازگشت #معشوق انجام بده (بازگشت تضمینی )
✨2⃣👈 بطور عجیبی عاشق و دیوانه شود و زبانش لال شود که هر چه گویی نه نگوید که رام و مطیعت میشود....
💥همین الان انجام بده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
#درمان_باآیه_های_نورالهی👆👆
#کاملترین_کانال_تلگرام
#اینجابیای_همه_کانالات_پاک_میکنی
#داستان_کوتاه_آموزنده
#داستان_واقعی
#عاقبت_بخیران_عالم
#چراوليعهدى_پدر_را_نپذيرفت؟
هارون الرشيد بيست و يك پسر (۲۱) داشت كه سه تاى آنها را به ترتيب وليعهد خود كرده بود ؛ يكى محمد امين، دومى مامون الرشيد و سومى مؤتمن.
در اين ميان قاسم پسرى بود كه گوهر پاكش از صلب آن ناپاك ؛ چون مرواريدى از درياى تلخ و شور، ظاهر گشته و فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود. او از تاءثير صحبت ايشان روى دل از زخارف دنيا بر تافته و طريقه پدر و آرزوى تاج و تخت را ترك گفته بود. قاسم جامه كهنه و مندرس كرباسين پوشيده و قرص نان جويى روزه خود را افطار مى كرد و پيوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مردهها مى نگريست و مانند ابر بهار اشك مى ريخت.
روزى پدرش در مكانى نشسته بود، وزرا و بزرگان و اعيان و اشراف در خدمتش كمر بندگى بسته و هر يك به تناسب مقام خود نشسته بودند كه آن پسر با لباس مندرس و كهنه و سر و وضعى ساده و معمولى از آنجا عبور كرد، گروهى از حضار گفتند:
اين پسر سر امير را در ميان پادشاهان زير ننگ كرده! امير بايد او را از اين وضع ناپسند منع نمايد، اين حرفها به گوش هارون الرشيد رسيد، او پسر را خواست و از روى مهربانى و شفقت زبان به نصيحت او گشود. آن جوان سعادتمند گفت: اى پدر! عزت دنيا را ديدم و شيرينى رياست را چشيدم حالا از تو مى خواهم كه مرا به حال خود واگذارى تا عبادت خدا بجا آورم و زاد و توشه اى براى آخرتم فراهم سازم، من از دنياى فانى چيزى نمى خواهم و از درخت دولت پادشاهى تو ثمرى نخواستم. هارون قبول نكرد و به وزير خود گفت: فرمان ايالت مصر و اطراف آن را بنويس.
قاسم گفت: اى پدر! دست از سر من بردار والا ترك شهر و ديار مى كنم و از تو مى گريزم.
هارون براى اينكه پسر را از اين كار منصرف كند با مهربانى گفت: فرزندم! من طاقت دورى تو را ندارم، اگر تو ترك وطن گويى روزگار بى تو چگونه به من خواهد گذشت؟!
گفت: تو فرزندان ديگرى هم دارى كه دلت با ديدن آنها شاد شود. سرانجام چون ديد پدر دست از او بر نمى دارد، نيم شبى خدم و حشم را غافل كرد و از دارالخلافه گريخت و تا بصره در هيچ جا توقف نكرد. او به جز قرآنى، از مال دنيا هيچ با خود بر نداشت. در بصره با كارگرى امرار معاش مى كرد.
ابو عامر بصرى مى گويد:
ديوار باغ من خراب شده بود، از خانه بيرون آمدم تا كارگرى بيابم و ديوار باغم را بسازم. جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او نمايان بود و بيل و زنبيلى در پيش خود نهاده و قرآن تلاوت مى كرد.
گفتم: اى جوان! كار مى كنى؟
گفت: بله براى كار كردن آفريده شده ام، با من چه كار دارى؟
گفتم: گل كارى، گفت: به اين شرط مى آيم كه يك درهم و نصف به من مزد دهى و وقت نمازم به من فرصت دهى تا نماز را سر وقت بخوانم. قبول كردم و او را بر سر كار آوردم. چون غروب آمدم، ديدم يك تنه كار ده نفر را كرده است! دو درهم به او دادم، قبول، نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت.
روز ديگر به دنبال وى به بازار رفتم ولى او را نيافتم، سراغش را گرفتم، گفتند: فقط شنبهها كار مى كند، كارم را به تعويق انداختم تا روز شنبه رسيد، به بازار رفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن ديدم، سلام مى كردم گويا از عالم غيب او را كمك مى كردند. شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت. شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نيافتم، از او سراغ گرفتم، گفتند: سه روز است در خرابه اى بيمار افتاده، به شخصى التماس كردم مرا نزد او ببرد، او را ديدم كه در خرابه اى بى در و پيكر بيهوش افتاده و نيم خشتى زير سر نهاده است. سلام كردم چون در حالت احتضار بود توجهى نكرد، ديگر بار كه سلام كردم مرا شناخت، خواستم سر او را به دامن بگيرم نگذاشت و گفت: اين سر را بر روى خاك بگذار كه جز خاك او را سزاوار نيست و من هم دوباره سر او را بر خاك نهادم.
گفتم: اگر وصيتى دارى به من بگو، گفت: از تو مى خواهم وقتى مردم مرا به خاك بسپارى و بگويى پروردگارا! اين بنده خوار و ذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن گريخت و رو به درگاه تو آورد كه شايد او را بپذيرى پس به فضل و رحمت خود، او را قبول كن و از تقصيرات او درگذر. آنگاه پيراهن و زنبيل مرا به قبر كن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشيد برسان و به او بگو اين امانتى است از جوانى غريب كه گفت: مبادا با اين غفلتى كه دارى بميرى! اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست، گفت: عبدالله زير بغلم را بگير كه آقا و مولايم اميرالمومنين (ع) آمد. بلندش كردم، ديدم جان به جان آفرين تسليم كرد.
⬇️⬇️⬇️
@tafakornab
@shamimrezvan
#درمان_باآیه_های_نورالهی⬆️
ارسال شده توسط بازار کتاب📚 http://www.ghbook.ir/book/250
هدایت شده از بنرها
✨1⃣👈 این دعا را در خفا بنویس و ۳ شب متوالی برای بازگشت #معشوق انجام بده (بازگشت تضمینی )
✨2⃣👈 بطور عجیبی عاشق و دیوانه شود و زبانش لال شود که هر چه گویی نه نگوید که رام و مطیعت میشود....
💥همین الان انجام بده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
#درمان_باآیه_های_نورالهی👆👆
#کاملترین_کانال_تلگرام
#اینجابیای_همه_کانالات_پاک_میکنی
هدایت شده از بنرها
✨1⃣👈 این دعا را در خفا بنویس و ۳ شب متوالی برای بازگشت #معشوق انجام بده (بازگشت تضمینی )
✨2⃣👈 بطور عجیبی عاشق و دیوانه شود و زبانش لال شود که هر چه گویی نه نگوید که رام و مطیعت میشود....
💥همین الان انجام بده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
#درمان_باآیه_های_نورالهی👆👆
#کاملترین_کانال_تلگرام
#اینجابیای_همه_کانالات_پاک_میکنی
#داستان_کوتاه_آموزنده
#داستان_واقعی
#عاقبت_بخیران_عالم
#چراوليعهدى_پدر_را_نپذيرفت؟
هارون الرشيد بيست و يك پسر (۲۱) داشت كه سه تاى آنها را به ترتيب وليعهد خود كرده بود ؛ يكى محمد امين، دومى مامون الرشيد و سومى مؤتمن.
در اين ميان قاسم پسرى بود كه گوهر پاكش از صلب آن ناپاك ؛ چون مرواريدى از درياى تلخ و شور، ظاهر گشته و فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود. او از تاءثير صحبت ايشان روى دل از زخارف دنيا بر تافته و طريقه پدر و آرزوى تاج و تخت را ترك گفته بود. قاسم جامه كهنه و مندرس كرباسين پوشيده و قرص نان جويى روزه خود را افطار مى كرد و پيوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مردهها مى نگريست و مانند ابر بهار اشك مى ريخت.
روزى پدرش در مكانى نشسته بود، وزرا و بزرگان و اعيان و اشراف در خدمتش كمر بندگى بسته و هر يك به تناسب مقام خود نشسته بودند كه آن پسر با لباس مندرس و كهنه و سر و وضعى ساده و معمولى از آنجا عبور كرد، گروهى از حضار گفتند:
اين پسر سر امير را در ميان پادشاهان زير ننگ كرده! امير بايد او را از اين وضع ناپسند منع نمايد، اين حرفها به گوش هارون الرشيد رسيد، او پسر را خواست و از روى مهربانى و شفقت زبان به نصيحت او گشود. آن جوان سعادتمند گفت: اى پدر! عزت دنيا را ديدم و شيرينى رياست را چشيدم حالا از تو مى خواهم كه مرا به حال خود واگذارى تا عبادت خدا بجا آورم و زاد و توشه اى براى آخرتم فراهم سازم، من از دنياى فانى چيزى نمى خواهم و از درخت دولت پادشاهى تو ثمرى نخواستم. هارون قبول نكرد و به وزير خود گفت: فرمان ايالت مصر و اطراف آن را بنويس.
قاسم گفت: اى پدر! دست از سر من بردار والا ترك شهر و ديار مى كنم و از تو مى گريزم.
هارون براى اينكه پسر را از اين كار منصرف كند با مهربانى گفت: فرزندم! من طاقت دورى تو را ندارم، اگر تو ترك وطن گويى روزگار بى تو چگونه به من خواهد گذشت؟!
گفت: تو فرزندان ديگرى هم دارى كه دلت با ديدن آنها شاد شود. سرانجام چون ديد پدر دست از او بر نمى دارد، نيم شبى خدم و حشم را غافل كرد و از دارالخلافه گريخت و تا بصره در هيچ جا توقف نكرد. او به جز قرآنى، از مال دنيا هيچ با خود بر نداشت. در بصره با كارگرى امرار معاش مى كرد.
ابو عامر بصرى مى گويد:
ديوار باغ من خراب شده بود، از خانه بيرون آمدم تا كارگرى بيابم و ديوار باغم را بسازم. جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او نمايان بود و بيل و زنبيلى در پيش خود نهاده و قرآن تلاوت مى كرد.
گفتم: اى جوان! كار مى كنى؟
گفت: بله براى كار كردن آفريده شده ام، با من چه كار دارى؟
گفتم: گل كارى، گفت: به اين شرط مى آيم كه يك درهم و نصف به من مزد دهى و وقت نمازم به من فرصت دهى تا نماز را سر وقت بخوانم. قبول كردم و او را بر سر كار آوردم. چون غروب آمدم، ديدم يك تنه كار ده نفر را كرده است! دو درهم به او دادم، قبول، نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت.
روز ديگر به دنبال وى به بازار رفتم ولى او را نيافتم، سراغش را گرفتم، گفتند: فقط شنبهها كار مى كند، كارم را به تعويق انداختم تا روز شنبه رسيد، به بازار رفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن ديدم، سلام مى كردم گويا از عالم غيب او را كمك مى كردند. شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت. شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نيافتم، از او سراغ گرفتم، گفتند: سه روز است در خرابه اى بيمار افتاده، به شخصى التماس كردم مرا نزد او ببرد، او را ديدم كه در خرابه اى بى در و پيكر بيهوش افتاده و نيم خشتى زير سر نهاده است. سلام كردم چون در حالت احتضار بود توجهى نكرد، ديگر بار كه سلام كردم مرا شناخت، خواستم سر او را به دامن بگيرم نگذاشت و گفت: اين سر را بر روى خاك بگذار كه جز خاك او را سزاوار نيست و من هم دوباره سر او را بر خاك نهادم.
گفتم: اگر وصيتى دارى به من بگو، گفت: از تو مى خواهم وقتى مردم مرا به خاك بسپارى و بگويى پروردگارا! اين بنده خوار و ذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن گريخت و رو به درگاه تو آورد كه شايد او را بپذيرى پس به فضل و رحمت خود، او را قبول كن و از تقصيرات او درگذر. آنگاه پيراهن و زنبيل مرا به قبر كن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشيد برسان و به او بگو اين امانتى است از جوانى غريب كه گفت: مبادا با اين غفلتى كه دارى بميرى! اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست، گفت: عبدالله زير بغلم را بگير كه آقا و مولايم اميرالمومنين (ع) آمد. بلندش كردم، ديدم جان به جان آفرين تسليم كرد.
⬇️⬇️⬇️
@tafakornab
@shamimrezvan
#درمان_باآیه_های_نورالهی⬆️
ارسال شده توسط بازار کتاب📚 http://www.ghbook.ir/book/250
#داستان_کوتاه_آموزنده
#داستان_واقعی
#عاقبت_بخیران_عالم
#چراوليعهدى_پدر_را_نپذيرفت؟
هارون الرشيد بيست و يك پسر (۲۱) داشت كه سه تاى آنها را به ترتيب وليعهد خود كرده بود ؛ يكى محمد امين، دومى مامون الرشيد و سومى مؤتمن.
در اين ميان قاسم پسرى بود كه گوهر پاكش از صلب آن ناپاك ؛ چون مرواريدى از درياى تلخ و شور، ظاهر گشته و فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود. او از تاءثير صحبت ايشان روى دل از زخارف دنيا بر تافته و طريقه پدر و آرزوى تاج و تخت را ترك گفته بود. قاسم جامه كهنه و مندرس كرباسين پوشيده و قرص نان جويى روزه خود را افطار مى كرد و پيوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مردهها مى نگريست و مانند ابر بهار اشك مى ريخت.
روزى پدرش در مكانى نشسته بود، وزرا و بزرگان و اعيان و اشراف در خدمتش كمر بندگى بسته و هر يك به تناسب مقام خود نشسته بودند كه آن پسر با لباس مندرس و كهنه و سر و وضعى ساده و معمولى از آنجا عبور كرد، گروهى از حضار گفتند:
اين پسر سر امير را در ميان پادشاهان زير ننگ كرده! امير بايد او را از اين وضع ناپسند منع نمايد، اين حرفها به گوش هارون الرشيد رسيد، او پسر را خواست و از روى مهربانى و شفقت زبان به نصيحت او گشود. آن جوان سعادتمند گفت: اى پدر! عزت دنيا را ديدم و شيرينى رياست را چشيدم حالا از تو مى خواهم كه مرا به حال خود واگذارى تا عبادت خدا بجا آورم و زاد و توشه اى براى آخرتم فراهم سازم، من از دنياى فانى چيزى نمى خواهم و از درخت دولت پادشاهى تو ثمرى نخواستم. هارون قبول نكرد و به وزير خود گفت: فرمان ايالت مصر و اطراف آن را بنويس.
قاسم گفت: اى پدر! دست از سر من بردار والا ترك شهر و ديار مى كنم و از تو مى گريزم.
هارون براى اينكه پسر را از اين كار منصرف كند با مهربانى گفت: فرزندم! من طاقت دورى تو را ندارم، اگر تو ترك وطن گويى روزگار بى تو چگونه به من خواهد گذشت؟!
گفت: تو فرزندان ديگرى هم دارى كه دلت با ديدن آنها شاد شود. سرانجام چون ديد پدر دست از او بر نمى دارد، نيم شبى خدم و حشم را غافل كرد و از دارالخلافه گريخت و تا بصره در هيچ جا توقف نكرد. او به جز قرآنى، از مال دنيا هيچ با خود بر نداشت. در بصره با كارگرى امرار معاش مى كرد.
ابو عامر بصرى مى گويد:
ديوار باغ من خراب شده بود، از خانه بيرون آمدم تا كارگرى بيابم و ديوار باغم را بسازم. جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او نمايان بود و بيل و زنبيلى در پيش خود نهاده و قرآن تلاوت مى كرد.
گفتم: اى جوان! كار مى كنى؟
گفت: بله براى كار كردن آفريده شده ام، با من چه كار دارى؟
گفتم: گل كارى، گفت: به اين شرط مى آيم كه يك درهم و نصف به من مزد دهى و وقت نمازم به من فرصت دهى تا نماز را سر وقت بخوانم. قبول كردم و او را بر سر كار آوردم. چون غروب آمدم، ديدم يك تنه كار ده نفر را كرده است! دو درهم به او دادم، قبول، نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت.
روز ديگر به دنبال وى به بازار رفتم ولى او را نيافتم، سراغش را گرفتم، گفتند: فقط شنبهها كار مى كند، كارم را به تعويق انداختم تا روز شنبه رسيد، به بازار رفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن ديدم، سلام مى كردم گويا از عالم غيب او را كمك مى كردند. شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت. شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نيافتم، از او سراغ گرفتم، گفتند: سه روز است در خرابه اى بيمار افتاده، به شخصى التماس كردم مرا نزد او ببرد، او را ديدم كه در خرابه اى بى در و پيكر بيهوش افتاده و نيم خشتى زير سر نهاده است. سلام كردم چون در حالت احتضار بود توجهى نكرد، ديگر بار كه سلام كردم مرا شناخت، خواستم سر او را به دامن بگيرم نگذاشت و گفت: اين سر را بر روى خاك بگذار كه جز خاك او را سزاوار نيست و من هم دوباره سر او را بر خاك نهادم.
گفتم: اگر وصيتى دارى به من بگو، گفت: از تو مى خواهم وقتى مردم مرا به خاك بسپارى و بگويى پروردگارا! اين بنده خوار و ذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن گريخت و رو به درگاه تو آورد كه شايد او را بپذيرى پس به فضل و رحمت خود، او را قبول كن و از تقصيرات او درگذر. آنگاه پيراهن و زنبيل مرا به قبر كن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشيد برسان و به او بگو اين امانتى است از جوانى غريب كه گفت: مبادا با اين غفلتى كه دارى بميرى! اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست، گفت: عبدالله زير بغلم را بگير كه آقا و مولايم اميرالمومنين (ع) آمد. بلندش كردم، ديدم جان به جان آفرين تسليم كرد.
⬇️⬇️⬇️
@tafakornab
@shamimrezvan
#درمان_باآیه_های_نورالهی⬆️
ارسال شده توسط بازار کتاب📚 http://www.ghbook.ir/book/250
#داستان_کوتاه_آموزنده
#داستان_واقعی
#عاقبت_بخیران_عالم
#چراوليعهدى_پدر_را_نپذيرفت؟
هارون الرشيد بيست و يك پسر (۲۱) داشت كه سه تاى آنها را به ترتيب وليعهد خود كرده بود ؛ يكى محمد امين، دومى مامون الرشيد و سومى مؤتمن.
در اين ميان قاسم پسرى بود كه گوهر پاكش از صلب آن ناپاك ؛ چون مرواريدى از درياى تلخ و شور، ظاهر گشته و فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود. او از تاءثير صحبت ايشان روى دل از زخارف دنيا بر تافته و طريقه پدر و آرزوى تاج و تخت را ترك گفته بود. قاسم جامه كهنه و مندرس كرباسين پوشيده و قرص نان جويى روزه خود را افطار مى كرد و پيوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مردهها مى نگريست و مانند ابر بهار اشك مى ريخت.
روزى پدرش در مكانى نشسته بود، وزرا و بزرگان و اعيان و اشراف در خدمتش كمر بندگى بسته و هر يك به تناسب مقام خود نشسته بودند كه آن پسر با لباس مندرس و كهنه و سر و وضعى ساده و معمولى از آنجا عبور كرد، گروهى از حضار گفتند:
اين پسر سر امير را در ميان پادشاهان زير ننگ كرده! امير بايد او را از اين وضع ناپسند منع نمايد، اين حرفها به گوش هارون الرشيد رسيد، او پسر را خواست و از روى مهربانى و شفقت زبان به نصيحت او گشود. آن جوان سعادتمند گفت: اى پدر! عزت دنيا را ديدم و شيرينى رياست را چشيدم حالا از تو مى خواهم كه مرا به حال خود واگذارى تا عبادت خدا بجا آورم و زاد و توشه اى براى آخرتم فراهم سازم، من از دنياى فانى چيزى نمى خواهم و از درخت دولت پادشاهى تو ثمرى نخواستم. هارون قبول نكرد و به وزير خود گفت: فرمان ايالت مصر و اطراف آن را بنويس.
قاسم گفت: اى پدر! دست از سر من بردار والا ترك شهر و ديار مى كنم و از تو مى گريزم.
هارون براى اينكه پسر را از اين كار منصرف كند با مهربانى گفت: فرزندم! من طاقت دورى تو را ندارم، اگر تو ترك وطن گويى روزگار بى تو چگونه به من خواهد گذشت؟!
گفت: تو فرزندان ديگرى هم دارى كه دلت با ديدن آنها شاد شود. سرانجام چون ديد پدر دست از او بر نمى دارد، نيم شبى خدم و حشم را غافل كرد و از دارالخلافه گريخت و تا بصره در هيچ جا توقف نكرد. او به جز قرآنى، از مال دنيا هيچ با خود بر نداشت. در بصره با كارگرى امرار معاش مى كرد.
ابو عامر بصرى مى گويد:
ديوار باغ من خراب شده بود، از خانه بيرون آمدم تا كارگرى بيابم و ديوار باغم را بسازم. جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او نمايان بود و بيل و زنبيلى در پيش خود نهاده و قرآن تلاوت مى كرد.
گفتم: اى جوان! كار مى كنى؟
گفت: بله براى كار كردن آفريده شده ام، با من چه كار دارى؟
گفتم: گل كارى، گفت: به اين شرط مى آيم كه يك درهم و نصف به من مزد دهى و وقت نمازم به من فرصت دهى تا نماز را سر وقت بخوانم. قبول كردم و او را بر سر كار آوردم. چون غروب آمدم، ديدم يك تنه كار ده نفر را كرده است! دو درهم به او دادم، قبول، نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت.
روز ديگر به دنبال وى به بازار رفتم ولى او را نيافتم، سراغش را گرفتم، گفتند: فقط شنبهها كار مى كند، كارم را به تعويق انداختم تا روز شنبه رسيد، به بازار رفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن ديدم، سلام مى كردم گويا از عالم غيب او را كمك مى كردند. شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت. شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نيافتم، از او سراغ گرفتم، گفتند: سه روز است در خرابه اى بيمار افتاده، به شخصى التماس كردم مرا نزد او ببرد، او را ديدم كه در خرابه اى بى در و پيكر بيهوش افتاده و نيم خشتى زير سر نهاده است. سلام كردم چون در حالت احتضار بود توجهى نكرد، ديگر بار كه سلام كردم مرا شناخت، خواستم سر او را به دامن بگيرم نگذاشت و گفت: اين سر را بر روى خاك بگذار كه جز خاك او را سزاوار نيست و من هم دوباره سر او را بر خاك نهادم.
گفتم: اگر وصيتى دارى به من بگو، گفت: از تو مى خواهم وقتى مردم مرا به خاك بسپارى و بگويى پروردگارا! اين بنده خوار و ذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن گريخت و رو به درگاه تو آورد كه شايد او را بپذيرى پس به فضل و رحمت خود، او را قبول كن و از تقصيرات او درگذر. آنگاه پيراهن و زنبيل مرا به قبر كن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشيد برسان و به او بگو اين امانتى است از جوانى غريب كه گفت: مبادا با اين غفلتى كه دارى بميرى! اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست، گفت: عبدالله زير بغلم را بگير كه آقا و مولايم اميرالمومنين (ع) آمد. بلندش كردم، ديدم جان به جان آفرين تسليم كرد.
⬇️⬇️⬇️
@tafakornab
@shamimrezvan
#درمان_باآیه_های_نورالهی⬆️
ارسال شده توسط بازار کتاب📚 http://www.ghbook.ir/book/250