هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂
🍒داستان آموزنده واقعی #عشق_نافرجام🍒
👈قسمت اول
سلام من رامتینم میخوام از عشقی تعریف کنم که هیچوقت بهش نرسیدم .اما شایدم رسیدم ولی دیر...
داستان از اونجا شروع میشه که من تازه 18ساله شده بودم
و عاشق دختری با خصوصیات مورد علاقم شده بودم دختری که فک کردن بهش شده بود تمام زندگیم. دختریکه حتی با تصور داشتنش روزهامو سپری میکردم یکسال به همین طریق گذشت
و من فقط تو فکر و خیال داشتنش بودم چون واقعا اونو دوست داشتم .
اگه بهش می رسیدم گمونم خوشبخترین مرد دنیا بودم . بگذریم خلاصه بعد یکسال فک کردن بهش تصمیم گرفتم با خانوادم برم خواستگاریش اخه من تک فرزندم
و پدر مادرم خیلی به حرفام توجه میکنن . من این موضو عو باهاشون در میان گذاشتم که با کمی مخالفت بلاخره موافقت کردند .
مخالفتشون هم سن پایینم بود من کسی هستم که خوشم نمیاد از دوست دخترگرفتن و این حرفها
بلاخره شب خواستگاری فرا رسید هر چند که من فک نمیکردم بهش برسم خلاصه خانوادم باهاشون حرف زدن و ماجرارو بیان کردن.
متاسفانه خانواده طرف مقابلمم به خاطر سنم مخالفت کردن چیزی که من دلیل بی خودی میدونستم .
اونها سن مناسبمو 22سال به بالا میدونستن یعنی سه سال بعد و این واسم شده بود دلهره که ممکنه از دستش بدم پس واسه اولین بار دست از مثبت بودن کشیدم .....
👈ادامه دارد
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆👆
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂
🍒داستان آموزنده واقعی #عشق_نافرجام🍒
👈قسمت دوم
و شمارمو بهش دادم البته اونم چون میدونست عاشقشم و خواستگارشم با کمی خجالت قبول کرد و حرفی نزد خداحافظی کردیم و رفتیم
تا اینکه شبش بهم پیام داد و شروع کردیم تو تلگرام چت کردن من تمام ماجرارو واسش بیان کردم که فهمیدم اونم منو ازوقتی 16سالش بوده دوستم داشته خیلی بیشتر از من
یعنی قبل اینکه من عاشقش بشم اخه اون دوسال از من کوچیکتره این رابطه ما همچنان ادامه داشت.
و روز به روز صمیمی تر میشد تا اینکه یک سال گذشت و شد 20سالم واون تازه شده بود 18سالش و طبق معمول روزهای خوبمون سپری میشد
یک روز تصمیم گرفتیم با هم فرار کنیم شاید تنها راه رسیدن به هم همین بود
و اینم بگم که من و اون از لحاظ مالی خیلی از طرف خانوادهامون ساپورت میشدیم .
من همیشه تو حسابم بالای چندمیلیون پول بود حداقلش 50میلیون . بابام کارخونه داره
و بابای اون نمایشگاه ماشینهای خارجی .
بگذریم
روز موعود فرا رسید و من به بهانه یک تفریح مجردی از خونه زدم بیرون .و اونم به بهانه اینکه میره خونه دوستش
عصر اون روز با هم رفتیم و راهی شمال شدیم حس میکردم این بهترین روز زندگیمه و واقعا بود تا شب خوش گذشت که ساعتهای 9شب خانواده اون بهش زنگ زدند و گفتن کجایی چقد دیر کردی اونم گفت امشب پیش دوستم میمونم و گوشیو قطع کرد خیلی ترسیده بود ولی با یکم دلداری دادن ارومش کردم فرداش زنگ زدن و عشقمم ماجرارو واسشون گفت ایندفعه بد جوری ترسیده بود بلاخره فرداش تصمیم گرفتیم به شهر خودمون برگردیم .
راه افتادیم که نزدیکهای مشهد پلیس جلومونو گرفت ....
👈ادامه دارد
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂
🍒داستان واقعی آموزنده #عشق_نافرجام🍒
👈قسمت سوم
خیلی خونسرد مدارکمون دادم ولی بازهم نزاشت بریم و ازم خواست بکشم کنار .
اخه احمقانه ترین کار فرار با ماشینی که باهاش رفتیم
متاسفانه گواهینامم شش ماه ازتاریخش گذشته بود .
و من دلیل اینکه نراشتن بریم گواهینامم میدونستم . از ماشین پباده شدیم و منتظر موندیم یه نیم ساعتی که دیدم خانواده اون رسیدند اونجا بود که همه چیو فهمیدم چبزی نگذشت که خانواده خودمم اومدن دیگه از خجالت داشتم اب میشدم
بابای اون اومد و یه سیلی به دخترش زد و دستشو گرفت برد
نمیشد کاری کرد اخه مقصر من بودم . یقه منم گرفت و گفت شکایت میکنمو از این حرفها .
خانوادم اومدن و هیچ حرفی باهام نزدن مامانم ماشینمو برد خونه بابامم گفت باهام بیا با بابام راهی خونه شدیم بعد از کلی سرزنش گفت واقعا دوسش داری یه مکثی کردمو گفتم اره . گفت اگه دوسش داشتی ابروشو نمیبردی ولی من با اینکه حرفی نداشتم گفتم فقط باهاش فرار کردم
طوری که انگار یکار ساده انجام داده بودم و بعدشم سکوت کردم . رسیدیم خونه باورم نمیشد مادر دختره خونمون بود گفتم حتما واسه دعوا اومده یکم رفتم جلو که برم اتاقم که گفت وایسا میخوام باهات حرف بزنم
خیلی خجالت کشیدم بغض کردمو نشستم و شروع کرد حرف زدن پدرو مادرمم کنارم بودن شروع کرد و گفت که دخترم لیاقتتو نداره و نمیتونه زن زندگی باشه باورم نمیشد چی داشت میگفت اخرشم گفت ایدز داره اینو که شنیدم گریم گرفت و رفتم تو اتاق خیلی واسم سخت بود. چون واقعا دوسش داشتم یه هفته همش گریه بغضهای مردونه هرچی هم بهش زنگ میزدم جواب نمیداد خانوادشم نمیزاشتن از خونه بیرون بیاد .
تا اینکه بعد یه ماه برام پیام فرستاد و که نوشته بود.....
👈ادامه دارد
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍒داستان آموزنده واقعی #عشق_نافرجام🍒
👈قسمت چهارم
....و گفت:
حرفهای مادرم همه دوروغه و بخاطر اینکه بیخیالش بشم این حرفاروزده و در اخرش گفت این شماره مامانمه گوشیشو مخفیانه برداشتم و ازم خواست باور کنم و دیگه به این خط اس ندم . اینم بگم چون تک فرزند بودم معاف از خدمت شدم ...
بلاخره اینو که شنیدم حالم بهتر شد در حالی که حتی اگه ایدز داشت هم من دوسش داشتم دوباره به روزای اولم بر گشتم ولی با خانوادم حرف نمیزدم تا اینکه یشب پدرم اومدو باهام حرف زد گفتم فقط اونو میخوام همین
در حالی که بابام فک میکرد من درجریان نیستم که ایدز اون دروغیه گفت میدونی که اون ایدز داره ولی من گفتم همه چیو میدونم وبه بابام گفتم اگه بهش نرسم دیگه ازدواج نمی کنم،،، این یه تهدید جدی بودواسه تک فرزندشون
رفتن و با خانوادش در جریان گذاشتن
اولش که با دعوا جواب بابامو دادن ولی بعدش بابام گفته بود که پسرم قبول کرده و با اینکه حتی دخترتون مثلا ایدز داره موافق ازدواجه.اینو خواستن از. زبون خودم بشنون وخودمم که بابام زنگ زد وخواست برم پیشش و منم گفتم که دخترشونو دوست دارم و برگشتم خونه .
بابام اومد خونه معلوم بود خوشحاله پرسیدم چیشد گفت قبول کردن اینو که شنیدم داشتم سکته میکردم یه هفته بعدش عقد کردیمو بهش رسیدم .خدای من باورم نمیشدبعد این همه مشکلات بهش برسم
خلاصه بعد یسال عروسیمونو گرفتیم حدودا همون 22سالی که پدر زنم گفته خیلی خنده دار بود حتی میشد بدون اون مشکلات هم به هم برسیم اما دلیل این اتفاقات ترس از دست دادنش بود الان حاصل ازدواجمون یه دختره
و روز به روز خوشبخت تر میشیم . اما نصیحت من به شما
🍒سعی کنید به کسی که دوسش دارید از راه و رسم خودش وارد بشین چون فرار احمقانه ترین راهه . و اینم بگم بخاطر سختگیریهای پدر زنم یکم مشکل بین منو اون هست که اونم حل میشه امیدوارم زندگی سر شار از عشق و محبت داشته باشید.🍒
🍃پایان🍃
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍒داستان آموزنده واقعی #عشق_نافرجام🍒
👈قسمت چهارم
....و گفت:
حرفهای مادرم همه دوروغه و بخاطر اینکه بیخیالش بشم این حرفاروزده و در اخرش گفت این شماره مامانمه گوشیشو مخفیانه برداشتم و ازم خواست باور کنم و دیگه به این خط اس ندم . اینم بگم چون تک فرزند بودم معاف از خدمت شدم ...
بلاخره اینو که شنیدم حالم بهتر شد در حالی که حتی اگه ایدز داشت هم من دوسش داشتم دوباره به روزای اولم بر گشتم ولی با خانوادم حرف نمیزدم تا اینکه یشب پدرم اومدو باهام حرف زد گفتم فقط اونو میخوام همین
در حالی که بابام فک میکرد من درجریان نیستم که ایدز اون دروغیه گفت میدونی که اون ایدز داره ولی من گفتم همه چیو میدونم وبه بابام گفتم اگه بهش نرسم دیگه ازدواج نمی کنم،،، این یه تهدید جدی بودواسه تک فرزندشون
رفتن و با خانوادش در جریان گذاشتن
اولش که با دعوا جواب بابامو دادن ولی بعدش بابام گفته بود که پسرم قبول کرده و با اینکه حتی دخترتون مثلا ایدز داره موافق ازدواجه.اینو خواستن از. زبون خودم بشنون وخودمم که بابام زنگ زد وخواست برم پیشش و منم گفتم که دخترشونو دوست دارم و برگشتم خونه .
بابام اومد خونه معلوم بود خوشحاله پرسیدم چیشد گفت قبول کردن اینو که شنیدم داشتم سکته میکردم یه هفته بعدش عقد کردیمو بهش رسیدم .خدای من باورم نمیشدبعد این همه مشکلات بهش برسم
خلاصه بعد یسال عروسیمونو گرفتیم حدودا همون 22سالی که پدر زنم گفته خیلی خنده دار بود حتی میشد بدون اون مشکلات هم به هم برسیم اما دلیل این اتفاقات ترس از دست دادنش بود الان حاصل ازدواجمون یه دختره
و روز به روز خوشبخت تر میشیم . اما نصیحت من به شما
🍒سعی کنید به کسی که دوسش دارید از راه و رسم خودش وارد بشین چون فرار احمقانه ترین راهه . و اینم بگم بخاطر سختگیریهای پدر زنم یکم مشکل بین منو اون هست که اونم حل میشه امیدوارم زندگی سر شار از عشق و محبت داشته باشید.🍒
🍃پایان🍃
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================