هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و چهارم ✍ بخش چهارم
🌸حالا فقط منو تورج می دونستیم ….و باید صبر می کردم تا فردا صبح که دکتر صالح میومد و وضیعت اونو کامل بررسی می کرد ……
خدا می دونه اونشب به ما چی گذشت و چه حالی داشتیم ………. ایرج با اون حال و علیرضاخان توی سی سی یو و من هم یک دستم به این و یک دستم به اون در حالیکه دیگه خودم جونی تو تنم نبود و داشتم از حال میرفتم ….
🌸تو این حال مینا زنگ زد بیمارستان و گفت : بچه ها گریه می کنن و منو می خوان و هر کاری می کنه نمی خوابن …….
گفتم گوشی رو بده باهاشون حرف بزنم ….. تبسم گوشی رو گرفت …
ولی من فقط صدای هق و هق گریه ی اون می شنیدم ….
🌸گفتم عزیزدلم عشقم …. با مامان حرف بزن صداتو بشنوم قربونت برم .
گفت : بیا دیگه بسه ما رو ول کردی … بیا … گفتم چشم یک کم دیگه میام الان مریض دارم؛؛؛ تا خوب شد ، میام پیش تو قول میدم ….
گفت : نه تو بودی, نه ایرج بود ؛ نه مامان شکوه نه بابایی همه رفتن ….
🌸گفتم خاله مینا که هست مرضیه جون علی؛؛ مریم ، این همه هستن دیگه تو برو بخواب و خواب منو ببین قبل از اینکه تو چشمای قشنگتو باز کنی من پیش توام ….
بعد گوشی رو ترانه گرفت و گفت : مامان تو رو خدا گم نشو نزار کسی تو رو ببره ……
دلم براشون آتیش گرفته بود گفتم نه عزیزم من تو بیمارستانم و بابا ایرج پیشمه و مواظب منه خاطرت جمع باشه برو با تبسم بخواب تا صبح من بیام پیشت ..باشه عزیزم ……
🌸به زحمت تونستم راضی شون کنم که گوشی رو بزارن …. درست موقعی بود که داشتن ایرج رو به بخش منتقل می کردن ….
عمل سختی داشت و من هنوز دلواپسش بودم ……
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و پنجم ✍ بخش اول
🌸صبح دکتر صالح اول وقت اومد بالای سر عمو …. بعد از معاینه ای که از اون کرد … خبر خوبی برای ما نداشت سکته آسیب زیادی بهش زده بود ولی گفت که امکان داره با فیزیو تراپی بهتر بشه …….
ایرج هم هنوز به هوش نیومده بود ولی اوضاع تنفسی و نبضش عادی بود و خودم مرتب اونو چک می کردم و بالای سرش بودم ….
منو و تورج تا صبح هیچکدوم نخوابیدیم ….. صبح بعد از ویزیت دکتر صالح که خاطرم جمع شد ..ایرج رو سپردم به یکی از دوستام و رفتم خونه و خیالم راحت بود که عمه و تورج هم بالای سرش هستن می خواستم تا بچه ها بیدار نشدن خودمو برسونم …
🌸اونا بشدت احساس ناامنی می کردن و نمی خواستم این احساس در اونا بیشتر بشه…
وقتی رسیدم هر دو خواب بودن ….حتی مینا و بچه های اون و سوری جون هم هنوز بیدار نشده بودن ………..
کنار تخت تبسم روی زمین نشستم و دست کوچولوشو گرفتم توی دستمو خوابم برد ……
وقتی بیدار شدم هر دو شون روی پای من بودن و با سر و صورت من ور می رفتن …..
سعی کردم عادی باشم بهشون صبحانه دادم انگار که نمی خوام جایی برم می خواستم تو آرامش از شون جدا بشم در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه می جوشید …..
حالا چه طوری اونا رو راضی کردم و دوباره برگشتم بیمارستان بماند …..
🌸عمه بی قراری می کرد ….هم از دیدن ایرج با اون حال شوکه بود هم اینکه متوجه شده بود برای علیرضا خان اتفاق بدی افتاده که توی سی سی یو رفته و می خواست عمو رو ببینه…به زحمت کنترلش می کردیم ….
تورج گفت بزار بدونه این طوری بهتره تا کی می خوایم پنهون کنیم ……
گفتم : باشه منم موافقم ولی این با تو من توانشو ندارم تو آماده اش کن و رفتم کنار ایرج، اون هنوز بیهوش بود بوسیدمشو وضعیتش رو کنترل کردم و برگشتم ……
وقتی رسیدم عمه رو در حال گریه دیدم بد جوری ناله می کرد ، فهمیدم که تورج بهش گفته ……
اونقدر حالش بد بود؛؛ که نمی تونستم آرومش کنم …
شدت ناراحتی عمه ؛ میزان عشق و علاقه اونو نسبت به شوهرش نشون می داد ….و کاملا پیدا بود که هنوز بشدت عاشق اونه ………..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و پنجم✍ بخش سوم
🌸گفتم تو از کجا فهمیدی من طاغوتیم ؟ روی پیشونیم نوشته ؟
گفت از اونجایی که ما همه بیکاریم شما توی بهترین بیمارستان تهرون با پارتی بازی مشغول کاری ……….
گفتم : خیلی براتون متاسفم …این طرز تفکر شماس که داره همه چیز رو خراب می کنه … اعتقاد شما بر اینه که هر کسی رو می تونین آزار بدین؟ بدون شناخت از اون بر علیه اش حرف بزنین؟ کاری بکنین که به دیگران صدمه بزنین ؟ راهی برین که خودتون هنوز سه قدم اونطرف ترش رو نمی تونین ببینین؟ ….براتون مهم نیست که انسان ها چطور در این راه شما لگد مال بشن و صدمه ببینن ؟
🌸جون آدما براتون ارزشی نداره چون می خواین به هدفی که دیگران برای شما تعین کردن برسین؟ ….
اینی که گفتم شما بودید نه ؟
حالا من از خودم و امسال خودم میگم …. هیچوقت از کسی برای خودم بت نساختم و نخواهم ساخت به جز؛ خدا و انسان دوستی به چیزی فکر نمی کنم …. می ترسم؛؛ ….به خدا قسم می ترسم,, توی هر تصمیمم این فکر هست که نکنه کسی آزار روحی ببینه چه برسه به این که بتونم در مورد کسی قضاوت کنم و اونو بد یا خوب بشناسم …. من مثل شما نمی تونم در مورد آدماها تصمیم بگیرم این کارو به عهده ی خدا گذاشتم …
🌸من یک مبارز نیستم چون قلب مهربون و رئوفی دارم مبارزه کردن دلی می خواد که من ندارم ….. سنگدلی .. من نیستم و نمی خوام باشم … هدف من خدمت کردن و نجات دادن جون آدم هاست و نمی تونم کاری بکنم که حتی یک نفر شاید هم گناهکار که از دید گاه من کسی گناه کار نیست از این بابت صدمه ببینه …..حالا شما که عادت به قضاوت دارین بفرمایید کار شما درسته یا من؟ …..
چرا راه دور میریم کاری که با من کردین درست بود یا نه ؟
🌸جواب بدین …. من هرگز همپای شما نمیشم …. نه تنها شما بلکه هر کسی که راهش صدمه زدن باشه من نیستم دینم به من گفته جهاد در راه خدا ولی من از این دستور خدا هم اگر لازم باشه سر پیچی می کنم و جهنم رو به صدمه زدن به دیگران ترجیح میدم ……. ببینید من اینجام میتونم اگر شده با کلام از شما انتقام بگیرم ولی من شما رو بخشیدم من این طور آدمی هستم ….. و بعد پشتمو کردم و چند قدم رفتم به طرف در و دوباره برگشتم و گفتم : راستی یک چیز دیگه هم هست …..
🌸بزارین یک نصحیت بهتون بکنم اگر می خواین راه و عقیده ی خودتون رو به دیگران بشناسونین بهش نگین چیکار کنه بهش نشون بدین .. آدما زود خوب و بد رو از هم تشخیص می دن ……. نه من حق دارم به شما بگم چطور باشی و نه تو حق چنین کاری رو نسبت به من داری …… براتون آرزو می کنم که خدا بهترین راه رو جلوی پاتون بزاره ……. و اومدم بیرون …. کارمو انجام دادم و رفتم ….
ایرج سرفه های بدی می کرد و من مجبور شدم دوباره از سینه ی اون عکس بندازم …..وقتی دکتر صالح اونو دید… گفت : حاضرش کنین ساعت شش دوباره یک عمل دیگه انجام بدم …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و پنجم ✍ بخش دوم
🌸دیگه همه خودمون رو آماده کرده بودیم؛؛ چاره ای جز این نداشتیم ……
وقتی خدا دوباره ایرج رو به ما داده بود نمی تونستیم نا شکر باشیم و به بدی از بدتر ساختیم …..
بعد از ظهر ایرج به هوش اومد هنوز چشمش رو باز نکرده بود که منو صدا کرد …
کنارش بودم دستشو گرفتم و گفتم : جانم عزیزم من اینجام قربونت برم ….
آهسته گفت : چی شده ؟ من چی شدم چرا اینجام ؟
🌸گفتم : یادت نیست تو کارخونه دعوا شده بود ؟ گفت : چرا ، بابام ، بابام کجاس ؟ حالش خوبه ؟ گفتم آره خوبه یک کم زخمی شده داره بهتر میشه …..
دست منو فشار داد و پرسید تو از کجا با خبر شدی ؟
گفتم من اومدم کارخونه سلیمان زنگ زد به من خبر داد ….
گفت : اون چطوره خیلی زخمی شده بود ….. گفتم اونو یک نفر دیگه بسترین بقیه خوبن رفتن خونه هاشون …
🌸فردا صبح سوری جون بچه ها رو که خیلی بی تابی می کردن آورد بیمارستان تا ایرج رو ببین … هر دو متحیر بودن هی به من و ایرج نگاه می کردن و دلیلی پیدا نمی کردن و نمی دونستن چه اتفاقی افتاده ….. ولی ترجیح دادم با واقیعت روبرو بشن تا اینکه مجبور باشیم مرتب بهشون دورغ بگیم ……
ده روز بعد که قلب علیرضا خان تثیت شد اونو با صندلی چرخ دار بردیم خونه …..
دیگه مجبور بودم بچه ها رو هر روز بیاریم تا ایرج رو ببینن ….
🌸خوب منم که نمی تونستم زیاد برم خونه پس این طوری برای اونا بهتر بود …….
دخترا بعد از اینکه یک بار اومدن دیگه تو خونه بند نمی شدن و هر روز بهانه می گرفتن و می خواستن پیش ایرج باشن . این بود عمه هر روز اونا رو با اسماعیل میاورد بیمارستان و با خودش بر می گردوند ….. و اونجا بود که اون دوتا با شغل من آشنا شدن …..
حالا وقتی می گفتم مریض دارم اونا متوجه بودن که من چی میگم و زود قانع می شدن …….
یک روز من رفتم دانشگاه تا کارای فارق التحصیلی مو انجام بدم یک سری کارایی که با تعطیلی و اعتصاب نتونسته بودم بهش برسم …..
یک راست رفتم دفتر .پرسیدم جناب ترابی نیستن ؟ دفتر دار گفت الان اینجا بودن و رفتن به اتاق کنفراس ….. با عجله خودمو رسوندم اونجا … اتاق کنفراس جایی نبود که در بزنیم این بود که یک هو در باز کردم و وارد شدم …..
🌸چیزی که دیدم باورم نمیشد …خیلی جالب بود شهره با دو تا دختر دیگه و چند تا مرد جوون دور هم نشسته بودن من بین اونا دونفری رو که خودشونو ساواکی معرفی کرده بودن شناختم …..
اونا با هم حرف می زدن و جلسه داشتن ……. در رو از تو بستم و فقل کردم… و رفتم جلو …تا چشمشون به من افتاد از جا پریدن …..
شهره از بر خورد اون دونفر و من متوجه شد که اونا رو شناختم …. دست پیش گرفت این اخلاق اون بود هیچوقت خودشو تو این جور مواقع نمی باخت
🌸گفت : چیه ؟چته ؟ما باید مطمئن می شدیم تو جاسوس نیستی اگر ما رو لو می دادی چیکار می کردیم ؟ ما تمام مدتی که تو می خوردی می خوابیدی برای این انقلاب زحمت می کشیدیم حالا که انقلاب پیروز شده تو هیچ حقی نسبت به این ممکلت نداری تو یک انگلی که باید جامعه تو رو از وجودت پاک کنه به هیچ دردی نمی خوری …… تو الان حرفی برای گفتن نداری … در واقع ضد انقلاب محسوب میشی و خودتم می دونی که طاغوتی هستی .. حالا حساب شما رو بعدا باید رسید …..
#ادامه_دارد
○°●○°•°@♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و پنجم✍ بخش چهارم
🌸وقتی بهش گفتم دست منو گرفت و آهسته بوسید و گفت : خانم دکتر من خوشبخت ترین مریض عالمم چون عشقم و امیدم کنارمه و منو مداوا می کنه…. من مریضی هستم که می خوام تا ابد مریض بمونم ، می خوام تو از پیشم تکون نخوری مثل حالا ….. مدت ها بود که اینقدر خودمو بهت نزدیک احساس نمی کردم …. داشتم می ترسیدم که ازم دور بشی ….
🌸گفتم : ببین چقدر خود خواهی نگران من نیستی؟ که دارم از مریضی تو رنج می برم ؟ باید به فکر من باشی که دوست دارم تو زود تر خوب بشی و بازم مثل همیشه از منو و بچه ها حمایت کنی …. مریض عزیزم …….
🌸خوب این شد که تا دو روز به عید ایرج همچنان تو بیمارستان موند ….. و بالاخره با پای خودش اونو بردیم خونه ……
تبسم با اینکه پنج سال بیشتر نداشت ولی انگار موقعیت پدر بزرگ شو درک می کرد و بیشتر روز روتوی اتاق علیرضاخان مشغول بازی بود و سراونو گرم می کرد ، صبح بعد از اینکه صبحانه می خورد اسباب بازی هاشو جمع می کرد و میرفت تو اتاق علیرضا خان ….. و بعد وانمود می کرد دکترِ و روزی بیست تا آمپول به اون می زد و بهش قرص می داد و از این کارم خسته نمیشد .. تا حوصله ی علیرضا خان رو سر میاورد ….. یواشکی می گفت تبسم رو ببرید …..
🌸حالا اون بیشتر اوقات کتاب می خوند ……ترانه یک جور دیگه بود اصلا تن به کاری که دوست نداشت نمی داد و علیرضاخان حوصله ی اونو سر میاورد ، این تفاوت شخصیت برای من خیلی جالب بود در حالیکه من موقعی که باردار بودم چندین کتاب خونده بودم مثل اِمیل تولستوی و یا کتاب های فرید؛؛ ولی این که دوتا بچه همزمان با هم به دنیا بیان و اینقدر با هم فرق کنن تو هیچ کتابی نیومده بود …..
🌸تورج چند بار به کارخونه سر زده بود ولی هر بار خبر های بدتری میاورد … دیگه همه ی دستگاه ها یا از بین رفته بودن یا توسط مردم دزدیده شده بودن حتی دفعه آخری که رفته بود گفت دیوارها رو هم خراب کردن …. و علیرضا خان با اون همه قدرت, حالا هیچ کاری از دستش بر نمی اومد ….. بدهکاری های کارخونه با چرخیدن چرخ اون پرداخت می شد و حالا مونده بود روی دست ایرج …..
🌸و اونچه که براشون باقی مونده بود یا هزینه ی بیمارستان و پول کارگر ها و خرج خونه …. رو به اتمام بود حتی عمه هم مقدار زیادی پول به ایرج داد که اوضاع رو روبراه کنه ، من فقط از بیمارستان حقوق می گرفتم و هر بار عمل هم دکتر سهم منو می داد ولی این کفاف هزینه ی سنگین اون خونه رو نمی داد …… و کم کم همه داشتن متوجه ی خرابی اوضاع می شدن …
ایرج با این که سعی می کرد خودشو عادی نشون بده ولی کاملا مشخص بود که آشفته و نگرانه…….
#ناهید_گلکار
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و ششم ✍ بخش اول
🌸حالا به هر طرف نگاه می کردم غم بود و چهره های در هم ، ما با این که مشکلات زیادی داشتیم هر وقت دور هم جمع می شدیم از ته دل خوشحال و راضی بودیم ولی حالا انگار سالهاست از اون خوشحالی فاصله گرفتیم ….
🌸حتی مرضیه هم دیگه تو خونه ی ما راحت نبود چون عمه دائم اونو سرزنش می کرد به خاطر اینکه وقتی کارخونه شلوغ شده بود هر دو پسرای اون غیب شده بودن و ما متوجه شدیم که نه اسماعیل اون روز برای برادراش نگران شده و نه وقتی که مرضیه شنیده بود که چه حادثه ای پیش اومده اسمی از بچه هاش برده بوده …. این شد که همه به اینکه اونا از جریان خبر داشتن و به ما نگفتن شک داشتن ، ولی تو اون موقعیت نمی شد چیزی رو ثابت کرد و به قول ایرج حالا هم اگر ثابت می شد می خواستیم چیکار کنیم …..
🌸ما الان به مرضیه بیشتر از همیشه احتیاج داشتیم و حتی به اسماعیل ….
ایرج هنوز گیج بود و نمی دونست باید چیکار کنه از صبح تا شب سرشو با دخترا گرم می کرد ، وقتشو با علیرضا خان می گذروند و یا می خوابید ….. اغلب روزا که من از بیمارستان بر می گشتم خواب بود ….
🌸می دونستم با تمام اتفاقاتی که افتاده اونا در حق من چقدر خوبی کرده بودن….. و حالا من هر چی داشتم از وجود اونا بود ، توی اون زمان که راه به جایی نداشتم از من نگهداری کردن به فکرم بودن و از همون اول مثل عضوی از خانوادشون با من رفتار کردن ………..
در واقع غیر از محبتی که نسبت به اونا احساس می کردم حالا وظیفه ی من بود که دوباره شادی رو به اون خونه برگردونم …..ولی خوب چطور و چگونه؟ ……..
🌸یک روز از سر کار اومدم خونه…… روز پر کاری داشتم و خیلی خسته بودم ، اول رفتم سراغ عمه داشت نهار رو حاضر می کرد ….بغلش کردم و گفت : چه یواش اومدی نفهمیدم ….گفتم شما خوبین گفت چه خوبی؟؟ هستم دیگه ……….
بعد رفتم یک سر به علیرضا خان بزنم و بهش نوید بدم …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و ششم ✍ بخش دوم
🌸از وقتی مریض شده بود هر روز از راه که می رسیدم می رفتم پیشش ، می بوسیدمش و یک کم کنارش می نشستم ..گفتم : عمو جون یک نفر از فردا میاد تا شما رو فیزیوتراپی کنه …دکتر صالح میگه شما حتما با این کار خوب میشین ….
پرسید تو چی میگی ؟ من خوب میشم می تونم دوباره کارخونه رو سر پا کنم ؟
خندیدم و گفتم البته چرا که نه دست به دست هم میدیم و اونجا رو راه منیدازیم…. مگه چقدر کار داره ؟…اونجا رو کی کارخونه کرد ؟خوب شما کردین…. مگه نگفتین یک تیکه زمین بود ؟ حالام فکر کنین همونه؛؛؛ از اول درستش می کنیم هیچی عوض نشده حالا شما ایرج و تورج رو دارین … شما خیلی طول بکشه دو سه ماه دیگه خوب میشین ولی اگر خودتون بخواین ….
گفت : می خوام خیلی هم می خوام …از این وضع خسته شدم …از همه بیشتر می دونی برای چی دارم زجر می کشم ؟
گفتم نه ……
🌸گفت : برای پیپم شکوه همه رو جمع کرده …اگر یک بار بکشم خیلی برام بده ؟ گفتم صبر کنین من ترتیبشو می دم یک کم دیگه صبر کنین ریتم قلبتون خوب بشه و بدنتون راه بیفته کاری می کنم که روزی یک بار رو بکشین شما فقط با من همکاری کنین خودم بهتون قول میدم که زود خوب بشین …..
دستمو گرفت توی دستش و به من نگاه کرد چیزی نگفت من خودم همه چیز رو از نگاهش خوندم …….
احساس ناتوانی و عجزی که اون داشت برام غیر قابل تحمل بود …. دلم خیلی به حالش سوخت اون مرد بدی نبود؛؛ مهربون بود به کارگر هاش می رسید و شاید این حقش نبود که این طور توی خونه بیفته و قدرت حرکت نداشته باشه …بغضم و قورت دادم و رفتم …
🌸بچه ها تو اتاقشون بازی می کردن و متوجه ی اومدن من نشده بودن هر دو پریدن گردنم و هر کدوم می خواستن من به حرف اون گوش کنم یکی لباسم رو می کشید و اون یکی صورتم رو طرف خودش فشار می داد …….
تبسم برام نقاشی کشیده بود ، ترانه خونه درست کرده بود و هزار تا حرف دیگه داشتن که انگار تموم شدنی نبود مدتی هم با اونا سر گرم شدم …. ولی نقاشی تبسم منو به فکر واداشت… اون منو کشیده بود که دارم میرم سر کار و ایرج یک کنار خوابیده بود …. و من متوجه شدم که دخترا هم یک حسی از این بابت که ایرج همش خوابیده پیدا کردن …شاید نمی خواستن پدرشون تو خونه بخوابه و مادرشون بره سرکار خواستم حرفی بزنم ولی چیزی به ذهنم نرسید … پس فقط گفتم خیلی عالیه قشنگ شده حالا یک بارم منو تو خواب بکش که ببینم چطوری میشم ترانه پرسید مگه تو می خوابی ؟ خندیدم و گفتم : معلومه که می خوابم……گفت: ولی بابا ایرج از صبح خوابه بیدارش کردیم ولی بلند نشد…
گفتم : برای اینکه خودتون می دونین بابا مریض بود اگر استراحت نکنه حالش خدای نکرده دوباره بد میشه پس مزاحمش نشین باشه مامان؟
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و ششم ✍ بخش سوم
🌸بعد رفتم تو اتاق خودمون …ایرج توی تخت بود ….
گفتم : سلام عزیزم ..خوبی؟ هنوز خوابی؟ …… این کلمه ی هنوز برای اون سنگین بود ولی من اصلا منظوری نداشتم ….از جاش تکون نخورد پیدا بود که اصلا خواب نبوده …..گفت :می خوای از فردا بیام لب پنجره وایستم تا تو بیای ؟ نشستم کنارش و بوسیدمش و گفتم : جواب سلام واجبه ….
🌸با بی حالی گفت : سلام …دست انداختم گردنش و گفتم : دلم برات تنگ شده بود هیچی نگفت آروم یک دست منو گرفت و با دست دیگه سرمو نوازش کرد ولی ساکت بود .
همین طور که لباسم رو عوض می کردم گفتم : می دونی چی شد فردا فیزیوتراپ میاد برای عمو ؛؛ بازم ساکت موند ؛؛ راستی عمو میگه می خواد کارخونه رو دوباره راه بندازه …. این برای روحیه اش خیلی خوبه انشالله زودتر خوب بشه و این کارو بکنیم ….
ایرج گفت : منظورت منم ؟
🌸گفتم : نه عزیزم منظوری نداشتم تو که می دونم چطور اخلاقی داری به خاطر عمو گفتم …….
گفت :فایده نداره فکر می کنی من به این فکر نیفتادم ؟ می ریزن دوباره خراب می کنن مشکلشون کارخونه نیست ، می گن ما طاغوتی هستیم … خوب والله من معنی این حرف رو هم نمی دونیم واقعا به کی می گن طاغوتی هر کس که مال و منال داره گناه کاره ؟ اگر یک روز اینا هم ثروتمند شدن بازم به خودشون میگن طاغوتی ؟ حالا ما که چیزی هم نداریم ولی هر چی هست با زحمت خودمون به دست آوردیم نه دزدی کردیم نه از دیوار مردم رفتیم بالا …..هر چی هست از تلاش بابا بوده و ده سالم هست من دارم پا به پاش کار می کنم …..
🌸هیچ چیز مبهمی هم توی کارمون نیست حالا چهل تا کارگر بی کار شدن خوب شد ؟ الان خرج زن و بچه ی اونا رو کی میده ؟
سر در نمیارم چی رو می خواستن ثابت کنن با کشتن منو و بابام چی خراب بود که حالا درستش کردن؟
هیچوقت خرابکاری چیزی رو درست نمی کنه …. گفتم … به هر حال شده … باید دوباره کارخونه رو راه بندازیم بعدم این بار ازش مراقبت می کنیم…
گفت : نه بابا الان نمیشه باید یک کم وضعیت تثبیت بشه بعدا تا اون موقع هم می ترسم پول نداشته باشیم هر روز که کارخونه نچرخه کلی پول از دستمون میره ……
🌸گفتم ببخشید من نباید فضولی تو کار تو بکنم ولی اگر از همون کارگر ها کمک بگیریم از خدا می خوان دوباره بیان سر کار……….
(ولی می دونستم که ایرج راست میگه باید اوضاع یک کم سر و سامون می گرفت) …..گفتم من خیلی گرسنه هستم بریم نهار بخوریم ؟……….
دخترا از دیدن ایرج به وجد اومده بودن و چهارتایی رفتیم پایین ….
🌸اون روزا همه حرف از ساده زیستن و تقوا می زدن ….
از تجملات شاهی بیزار و از پولدار ها کینه داشتن …. و این که در مورد همه صدق می کرد یا نمی کرد براشون فرق نداشت و تر و خشک با هم سوختن ……
من که از انتقام جویی منتفر بودم اون روزا شاهد چیزایی شدم که نمی تونستم از کنارش راحت رد بشم و عذاب می کشیدم ……
🌸با این حال خودمو آماده می کردم که برای تخصص امتحان بدم ,,, رشته ی من از قبل و بدون اختیار انتخاب شده بود دیگه نزدیک پنج سال بود با دکتر صالح کار کرده بودم و هیچ کاری رو بهتر از این بلد نبودم ..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و ششم ✍ بخش چهارم
🌸تا بالاخره یک روز علیرضا خان از ایرج خواست که بره و یک سر به کارخونه بزنه …..بعد از نهار ایرج ازمن خواست که باهاش برم … با خوشحالی قبول کردم و رفتیم …..
وقتی چشمم به اونجا افتاد فهمیدم که ایرج چی میگه و بهش حق دادم… دل آدم از اون همه ویرونی به درد میومد …..کمی اطراف خرابه های کارخونه راه رفتیم ایرج حرف نمی زد و نگاه می کرد …..
🌸مثل اینکه داشت در ذهنش چیزی رو برنامه ریزی می کرد …..
بعد اومد و روی سکوی کنار دیوار نشست و گفت : به نظر میاد کار آسونی باشه ولی نیست ….
این دستگاه ها همه از خارج اومده بود و امکان دوباره گرفتش هم نیست چون همه پول نقد می خواد و هم تضمینی نیست که دوباره این کارو نکنن دیدی که با کسانی که این بلا رو سر ما آوردن هیچ دلیل بر خوردی نشد ….. با این اوضاع هم فکر نمی کنم بشه داد و ستدی با انگلیس انجام بدیم …
🌸باید یک فکر دیگه بکنیم ….مثلا اینجا رو یک چیزی درست کنیم که در آمد زایی باشه .
گفتم: مثلا چی ؟ گفت : الان یک فکرایی تو سرم هست ولی بزار خودم اول فکرا مو بکنم بعد میگم …. می ترسم تو الان بهم بخندی ….. صبر کن ، خودم درست برنامه ریزی کنم اگر شد به همه میگم ….دیگه کارخونه ی قبلی امکان نداره …….
هوا داشت تاریک می شد که ما برگشتیم,,,,, نزدیک تولد دخترا بود ولی هیچ رغبتی نداشتیم که براشون تولد بگیریم ولی اونشب با هم رفتیم و براشون کادو خریدیم و فکر کردیم با یک کیک ساده تولدشونو برگزار کنیم …..وقتی داشتیم بر می گشتیم ایرج از من پرسید رویا اگر نشد کاری بکنیم بیا بریم پیش حمیرا اونجا من می تونم یک کاری راه بندازم و همون جا بمونیم …..گفتم حرفی ندارم به شرط اینکه عمه و عمو رو هم با خودمون ببریم ….
🌸گفت : نمیشه که بابا الان مریضه ….ولی راست میگی نمی تونیم اونا رو ول کنیم بریم ……
سال پنجاه و نه بود من تخصص قبول شدم ولی دانشگاه توی فروردین تعطیل شده بود ….. چهره همه چیز عوض شده بود ….من چون خودم با پوشیدگی زن مخالفتی نداشتم خیلی زود به مانتو و روسری عادت کردم ولی خیلی ها از این کار شاکی بودن …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و ششم ✍ بخش پنجم
🌸همون زمان ایرج بدون اینکه حرفی به ما بزنه که می خواد چیکار کنه می رفت کارخونه و از خودش می شنیدیم که دوباره کارگر ها رو جمع کرده و دست به دست هم دارن اونجا رو درست می کنن ….
🌸اون دوباره از صبح خیلی زود می رفت و تا دیر وقت کار می کرد …و از وقتی این کار و شروع کرده بود حال و هوای خودشم عوض شده بود ….. و مجبور شد برای راه اندازی کارش باغ چیذر رو به قیمتی نازل بفروشه …..
اوایل شهریور یک روز بعد از ظهر ساعت سه اومد خونه من تازه از سر کار اومده بودم و داشتم می خوابیدم ….. با خوشحالی کنارم دراز کشید و من بغل کرد و گفت : عزیزم میشه بلندشی می خوام با هم بریم یک جایی ….
گفتم ..تو رو خدا ایرج بزار یک کم بخوابم خیلی خسته ام …..
🌸گفت می دونم ولی این بار رو ازت خواهش می کنم لطفا … مامان و بابا رو هم می بریم ……. دیدم انکار مسئله ی مهمی باید باشه بلند شدم …
گفتم اگر بهم بگی میام …….
گفت: نمیگم باید بیای… بلند شو تنبل خانم ….. گفتم دخترا چی اونا رو چیکار کنیم ؟ گفت تو حاضر شو به اونا کار نداشته باش ……و همین طور که از اتاق می رفت بیرون گفت: دیر نکنی ها زود باش …..
🌸وقتی حاضر شدم و رفتم پایین , همه توی ماشین منتظر من بودن علیرضا خان جلوی نشسته بود و بچه ها و عمه عقب …. سوار شدم……..
عمه پرسید تو می دونی کجا میریم ؟
گفتم : حالا هر کجا که باشه همین که داریم با هم میریم خوبه …….
🌸از در خونه که رفتیم بیرون ماشین تورج رو دیدم که با مینا و بچه ها دم در وایساده بودن ……
راه افتادیم و هنوز هیچکدوم جز ایرج و تورج نمی دونستیم کجا داریم میریم …..
وقتی افتادیم تو جاده ی کرج همه فهمیدیم که داره میره کارخونه …. و من حدس می زدم که اون کاری رو که می خواسته انجام بده راه انداخته ……
🌸وقتی دم کارخونه پیاده شدیم چشمم افتاد به صورت علیرضاخان که دگرگون شده بود صورتش قرمز بود و چونه اش می لرزید اون بعد از مدتها باز اومده بود به جایی که تمام عمرشو براش گذاشته بود ، حالا دوباره دربون در و برای ما باز کرد و ساختمون باسازی شده و مرتبی در مقابل ما بود و این همه ی ما رو احساساتی کرده بود …….
🌸تورج دست عمو رو گرفت تا با عصایی که داشت بیاد تو کارخونه حالا اون می تونست کمی راه بره ولی یک پاش روی زمین کشیده می شد …. با اینکه همه ی ما خوشحال بودیم ولی خوشحالی علیرضاخان برای ما چیز دیگه ای بود هنوز سرشو بالا گرفته بود و به روی خودش نمیاورد که توانشو از دست داده با غرور به اطراف نگاه می کرد ………
وقتی داخل سالن شدیم …. همه چیز با قبل متفاوت شده بود ایرج با زحمت زیاد اونجا رو تبدیل به کارخونه ی تولید پودر و صابون و مواد شوینده کرده بود چیزی که اون زمان بسیار کمیاب شده بود و مردم به سختی پیدا می کردن …
🌸ایرج هم به همین خاطر به فکرش رسیده بود که کارخونه رو تبدیل به چنین جایی بکنه ……
من بهش افتخار کردم و خودش چقدر مغرورانه همه جا رو نشون ما داد و گفت که تورج چقدر کمکش کرده …..و ما با خوشحالی و امید واری برگشتیم خونه ولی هنوز بیست روزی از این افتتاح اونجا نگذشته بود که دوباره همه چیز بهم ریخت و ناقوس جنگ به صدا در اومد.
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش اول
🌸یک شب دورهم توی حال نشسته بودیم …. تلویزیون بدون صدا روشن بود و کسی به اون نگاه نمی کرد …
اون روزا بیشتر برای اخبار و موقع برنامه ی کودک روشنش می کردیم ، دخترا اونقدر حرف می زدن که سرما رو گرم می کردن…….
ایرج خیلی با اونا صمیمی بود که گاهی به خودشون اجازه می دادن اونو ایرج صدا کنن و چون خودش حرفی نداشت تلاش من برای اصلاح این کار فایده ای نداشت …. و قرار بود که از فردا هر دوی اونا برن کلاس اول و بحث اون شب ما هم بیشتر سر همین موضوع بود ترانه اصرار داشت مامان شکوه فردا همراه اونا برن مدرسه و عمه هم با اینکه قرار بود این کارو بکنه ، هی سر به سرشون می گذاشت…
🌸گاهی می گفت میام و گاهی می گفت پشیمون شدم .. و دخترا با هم از سر و کولش بالا می رفتن و خواهش و تمنا که مامان شکوه تو رو خدا بیا ………..
من نمی تونستم چون باید قبل از هفت سر کارم باشم عمل های دکتر معمولا ساعت هشت بود و من باید مریض رو قبل از اون آماده می کردم و می بردم توی اتاق عمل ، پس ایرج و عمه بچه ها رو می بردن مدرسه…….
🌸مرضیه یک سینی چایی آورد و ما مشغول خوردن شده بودیم …
که یک مرتبه ماشین تورج جلوی پله ها وایستاد دخترا که عاشق و شیدای تورج بودن و خوب همین طور مینا و بچه ها با خوشحالی دویدن بیرون ، اول تورج پیاده شد و تا مینا داشت خودشو جمع و جور می کرد بیاد پایین ، تورج دست مریم رو گرفت و زودتر اومد تو …..
و به من گفت : سلام به همگی خوبی مامان ؟ چطوری حاج آقا … دادش جان تو چطوری ؟ رویا بیا تو آشپز خونه کارت دارم از حالت سراسیمه و آشفته ی اون ترسیدم نگاهی به ایرج کردم و دنبالش رفتم ……
🌸من از ترس حساسیت ایرج و شاید مینا هیچوقت بیشتر از چند کلمه با تورج حرف نمی زدم …..
ولی در اون شرایط دلواپس شدم نکنه اتفاقی افتاده باشه …
🌸اول که فکر کردم با مینا دعوا کرده …. و خودمو آماده کردم که همون شب آشتی شون بدم تورج به جای آشپز خونه رفت تو اتاق علیرضا خان و منم دنبالش رفتم ….
پرسیدم چی شده اتفاقی افتاده ؟….گفت : رویا نگو اتفاق بدی افتاده …. عراق به ایران حمله کرده آماده باش دادن من به مینا نگفتم اوضاع خیلی خرابه ، ازم خواستن زود برم و نمی دونم کی بر می گردم ، ولی تو باید مواظب مینا و بچه ها باشی جون تو جون اونا اگر من چیزیم شد زن و بچه ی من امانت تو ….
پرسیدم تو الان دیگه داری میری جنگ ؟
🌸گفت : خوب آره در واقع هنوز خودمم نمی دونم دارم کجا میرم و چی می خواد بشه …. ولی این خبر ها رو بابا باید یواش یواش بشنوه می خواستم با این حالت بهش نگم …..
و نمی خواستم بچه ها وحشت کنن ، مریم رو همین جوری یک سره داشت گریه می کرد……
احساس کردم کسی پشت دره و شاید می شد حدس زد که کیه ، گفتم پس به ایرج بگو کجا داری میری اون بدونه بهتره ، باشه من مراقب زن و بچه ی تو هستم ولی مطمئن باش ایرج از خودت بهتر ازشون مراقبت می کنه انشالله توام زودتر بر می گردی ……
🌸بعد ایرج زد به در و اومد تو که چی شده تورج جان ؟
گفت : جنگ شده….آماده باش دادن و من دارم میرم …..
نگران زن و بچه ام هستم اونا رو سپردم به تو و رویا …..
ایرج با حیرت به اون نگاه می کرد پرسید … چی میگی ؟ جنگ چیه ؟ کی با کی جنگ می کنه ؟
گفت : عراق به ایران حمله کرده هنوز چیزی معلوم نیست ….
من برم ببینم چه خبره شما هم تلویزیون رو روشن نگه دارید ………….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من"بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش دوم
🌸با صدای گریه ی بچه ها به خودم اومدم … دویدم تو حال مثل اینکه علی که حرفای تورج و مینا رو شنیده بود ( با اینکه تورج و مینا سعی کرده بودن اون نفهمه) به دخترا گفته بود که جنگ شده و حالا همه میمیریم و این طوری همه متوجه شدن که چی شده تلویزیون رو زیاد کردیم …
تورج علی رو نگاهی بدی کرد و گفت : تو مثلا مردی عوض اینکه مواظب اونا باشی اذیتشون می کنی …..
ببخشید ترانه خانم تبسم خانم بیان پیش عمو بیان تا براتون بگم اصلا این طوری نیست که علی به شما گفته … این جنگ خیلی دوره و امکان نداره به اینجا برسه ظرف چند روز تموم میشه و شما ها هیچی نمیفهمین…..اصلا با ما کار ندارن ….من و تمام دوستام جلوشونو می گیریم و میرن گم میشن حرف عمو رو قبول دارین ؟
ترانه گفت : شما چطوری جلوشونو می گیری ؟ مگه هواپیما نداری ؟
گفت : خوب من بلدم چیکار کنم ….( اون داشت با بچه ها حرف می زد ولی عمه با گریه رفت تو آشپز خونه …..
من پشت سرش رفتم و گفتم عمه قران ؛؛ قران رو بیارین از زیرش ردش کنین ……
گفت : آره مادر بزار براش غذا بکشم ……. از شام اونشب کشید و همون طور با بغض آورد و گذاشت روی میز و بعد رفت و توی یک سینی قران و آب گذاشت و تورج رو از زیر اون رد کرد و گفت: الهی قربونت برم مادر مواظب خودت باش می دونی منو و بابات طاقت نداریم ……. تورج خندید و گفت : بچه ها رو آروم کردم حالا نوبت شماست ؟ مادرم جنگ کجا بود؟ .. مگه صدام جرات می کنه وارد ایران بشه یکی دو روز دیگه فرار می کنن و گورشون گم می کنن …….
منم که اون بالام پس نگران هیچی نباش …..بعد با یکی ، یکی ؛ خدا حافظی کرد ….
دست آخر نگاهی به من انداخت ولی چیزی نگفت فقط یک بار چشمشو باز و بسته کرد … شاید می خواست قولی رو که از من برای زن و بچه اش گرفته برای خودش محکم کنه ….و در حالی که ظرف غذا دستش بود رفت ایرج و مینا دنبالش رفتن بیرون تا دم ماشین بدرقه اش کنن ……
علیرضا خان همین طور با نگاه اونو بدرقه کرد.
صورتش قرمز بود ولی ساکت نشسته بود ولی مینا و عمه بدون ملاحظه ی بچه ها گریه افتاده بودن … ایرج که از بدرقه ی تورج برگشت یک راست رفت بالا ….
علیرضاخان بلند شد و عصا زنان رفت به طرف اتاقش ….گفتم عمو نرین همین جا دور هم باشیم ….
گفت : می خوام برم ببینم بی بی سی چی میگه ….. شاید این خبر برای خیلی ها که هنوز نمی دونستن چی می خواد پیش بیاد؛ زیاد ناراحت کننده نبود ولی ما تورج رو داشتیم که از همون لحظه ی اول برای جنگیدن رفته بود …. و ما حیرون و سر گردون مونده بودیم ….
عمه گفت : ایرجم که رفت بالا اینم که رفت تو اتاقش ….اِ اِ اِه همین طورن آدمو ول می کنن…. اصلا به فکر ما نیستن داریم دق می کنیم خوب هر کدوم رفتین تو اتاقتون که چی بشه ؟… ..تو پاشو مینا برو جابجا بشو خودتو ناراحت نکن زود بر می گرده …. و نفس بلندی از درد کشید …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هفتم✍ بخش سوم
🌸ترانه و تبسم زود با علی و مریم مشغول بازی شدن …
نگاهی به اونا کردم انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتن برای جنگ گریه می کردن ….کاش ما هم می تونستیم همه غمهای زندگی رو زود فراموش کنیم وهمه چیز رو به بازی بگیریم ……
کمی کنار مینا نشستم تا اون آروم بشه …دیدم ایرج نیومدپایین ….
🌸گفتم بزارم کمی با خودش تنها باشه که رفتن تورج رو بتونه تحمل کنه …
اول که فکر می کردم زود بر می گرده وقتی طولانی شد … رفتم بالا که بیارمش …..
روی لبه ی تخت نشسته بود و با دو دستش سرشو گرفته بود ….
گفتم: عزیزم ایرج جان خوبی ؟ سرشو با عصبانیت بلند کرد و گفت :بالاخره خودتو نشون دادی …. نشون دادی چی تو دلت می گذره ….. گفتم : چی داری می گی خدا مرگم بده این چه حرفیه ؟ تو داری باز به من توهین می کنی … یواش مینا اون پایینه تو رو خدا شروع نکن ایرج تو این موقعیت آخه تو چطور دلت میاد از این حرفا بزنی اون بیچاره می خواست زن و بچه رو به من بسپره …..در حالیکه دندونهاشو بهم فشار می داد گفت : منم که خرم … گاوم …. من اونجا؛؛ مامان اونجا؛؛ بعد تو رو صدا می کنه توی اتاق و ازت می خواد مواظب بچه هاش باشی ….. تو چیکاره ای؟ به تو چه مربوط ؟ من برادر اونم؛؛چرا به تو باید می گفت ؟
🌸گفتم :ایرج جان من نمی دونم به خدا قسم فکر کردم با مینا دعوا کرده ….اگر می دونستم نمی رفتم … خوب من نمی دونم چه دلیلی داشت منو صدا کرد منم رفتم آخه اون برادر توست چشمش پاکه به خدا هیچ وقت به من نظری نداشته اینکارو نکن ایرج تمومش کن …. مشتشو کوبید بهم مثل مار به خودش می پیچید …. و فریاد می زد ولی فریادی با صداش آهسته و این بیشتر باعث می شد که از دورن داغون بشه ….. مگه منه احمق ندیدم که چطوری بهت نگاه کرد و رفت …. خوشت میاد دیگه ، خودم دیدم ، این نظر نیست ؟
🌸گفتم : به خدا به جون بچه هام اون می خواست خاطرش از مینا راحت باشه قسم می خورم ……
گفت : دیگه شناختمت … ولم کن الان یک کاری دست خودم میدم ….. و رفت کتشو بر داشت و در و کوبید بهم و با سرعت از پله ها رفت پایین و بدون اینکه جواب عمه رو که دنبالش راه افتاده بود و ازش می پرسید کجا میری چی شده رو بده ، از در خونه زد بیرون و رفت .
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش چهارم
🌸من بالای پله ها وایستاده بودم ….
تو دلم گفتم به درک که رفتی خسته شدم دیگه این بار اگر هزار بار هم معذرت بخواد قبول نمی کنم … ولی دلم طاقت نیاورد و رفتم پشت پنجره و اونو باز کردم داشت از خونه می رفت بیرون صدای الله و اکبر از دور به گوش می رسید ….
یک دلهره ی عجیبی تو دلم افتاده بود مدتی همونجا وایستادم امیدوار بودم بر گرده ولی خبری نشد ……
پنجره رو بستم و اومدم بیرون .ترانه اومد پایین پله ها و از من که قدرت حرکت نداشتم پرسید: مامان بابا کجا رفت ، چون جنگ شده بابا عصبانیه ؟
🌸گفتم نه الان بر می گرده جایی کار داشت زود میاد ….
سعی کردم خیلی طبیعی باشم هم به خاطر بچه ها و هم عمه این روزا حال خوبی نداشت مرتب فشارش میرفت بالا ….
ترانه با خوشحالی رفت سر بازیش حالا می شد فهمید که بچه ها مفهموم جنگ رو نمی فهمیدن و خوب و خوش داشتن بازی می کردن و حتی رفتن ایرج با اون وضع نتونست بازی اونا رو بهم بزنه …….
مینا هنوز بغض داشت ….با خودم گفتم ولش کن رویا می خواد چی بشه خودش بر می گرده و عذر خواهی می کنه ولی این بار دیگه نمی بخشمش … حالا من باهاش قهر می کنم ……… مینا پرسید: رویا جان ایرج خان به خاطر تورج ناراحت بود ؟
🌸گفتم خوب معلومه ولی بی خودی خودشو اذیت می کنه ….. رفت یک هوایی بخوره الان برمی گرده ….. ولی عمه حال خوشی نداشت ….
گفتم حالتون خوبه می خواین فشارتون رو بگیرم ؟
با بی حوصله گی گفت : نمی دونم می خوای بگیر می خوای نگیر چه می دونم والله …چی داره به سرم میاد نمیفهمم …..
خدا به خیر کنه ….. ایرج و تو یک چیزی می دونین که به من نمیگین …..راستشو بگو رویا بزار الان بدونم ……
🌸گفتم : به جون ایرج هیچی نیست قسم می خورم فقط کلافه بود ……
فشارشو گرفتم حدسم درست بود رفتم و یک قرص فشار و یکی هم آرام بخش آوردم و بهش دادم و ازش خواستم دراز بکشه اونم همون جا روی مبل ولو شد …..
بعد رفتم دوا های عمو رو دادم ….ایرج بازم نیومد ….. دیر وقت شد …
شام بچه ها رو دادیم و اونا رو خوابوندیم و با مینا برگشتیم پایین عمه روی همون مبل دراز کشیده بود ……..
بدون اینکه سرشو بلند کنه پرسید : راست بگو رویا ایرج چش شده بود ؟
🌸گفتم : راستش نگران کارخونه بود رفت سر بزنه و برگرده از اون حادثه به بعد همش دلواپس میشه …..
شام علیرضا خان رو دادیم و مرضیه هم خورد و رفت بخوابه ولی ما هیچکدوم اشتهایی نداشتیم .. و منتطر ایرج موندیم ……ساعت از دوازده گذشته بود عمه همون جا روی مبل خوابش برده بود به زحمت با مینا بردیمش سر جاش … به خاطر قرصی که خورده بود دیگه متوجه ی چیزی نبود ….
مینا هم خوابش گرفت منم رفتم کنار پنجره و یک ساعتی همون جا موندم فکر می کردم هر چی زودتر از اومدنش با خبر بشم بهتره ….ولی خبری نشد ….
باید صبح بچه ها رو خودم دیگه می بردم مدرسه با اینکه می دونستم دیرم میشه …….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش چهارم
🌸من بالای پله ها وایستاده بودم ….
تو دلم گفتم به درک که رفتی خسته شدم دیگه این بار اگر هزار بار هم معذرت بخواد قبول نمی کنم … ولی دلم طاقت نیاورد و رفتم پشت پنجره و اونو باز کردم داشت از خونه می رفت بیرون صدای الله و اکبر از دور به گوش می رسید ….
یک دلهره ی عجیبی تو دلم افتاده بود مدتی همونجا وایستادم امیدوار بودم بر گرده ولی خبری نشد ……
پنجره رو بستم و اومدم بیرون .ترانه اومد پایین پله ها و از من که قدرت حرکت نداشتم پرسید: مامان بابا کجا رفت ، چون جنگ شده بابا عصبانیه ؟
🌸گفتم نه الان بر می گرده جایی کار داشت زود میاد ….
سعی کردم خیلی طبیعی باشم هم به خاطر بچه ها و هم عمه این روزا حال خوبی نداشت مرتب فشارش میرفت بالا ….
ترانه با خوشحالی رفت سر بازیش حالا می شد فهمید که بچه ها مفهموم جنگ رو نمی فهمیدن و خوب و خوش داشتن بازی می کردن و حتی رفتن ایرج با اون وضع نتونست بازی اونا رو بهم بزنه …….
مینا هنوز بغض داشت ….با خودم گفتم ولش کن رویا می خواد چی بشه خودش بر می گرده و عذر خواهی می کنه ولی این بار دیگه نمی بخشمش … حالا من باهاش قهر می کنم ……… مینا پرسید: رویا جان ایرج خان به خاطر تورج ناراحت بود ؟
🌸گفتم خوب معلومه ولی بی خودی خودشو اذیت می کنه ….. رفت یک هوایی بخوره الان برمی گرده ….. ولی عمه حال خوشی نداشت ….
گفتم حالتون خوبه می خواین فشارتون رو بگیرم ؟
با بی حوصله گی گفت : نمی دونم می خوای بگیر می خوای نگیر چه می دونم والله …چی داره به سرم میاد نمیفهمم …..
خدا به خیر کنه ….. ایرج و تو یک چیزی می دونین که به من نمیگین …..راستشو بگو رویا بزار الان بدونم ……
🌸گفتم : به جون ایرج هیچی نیست قسم می خورم فقط کلافه بود ……
فشارشو گرفتم حدسم درست بود رفتم و یک قرص فشار و یکی هم آرام بخش آوردم و بهش دادم و ازش خواستم دراز بکشه اونم همون جا روی مبل ولو شد …..
بعد رفتم دوا های عمو رو دادم ….ایرج بازم نیومد ….. دیر وقت شد …
شام بچه ها رو دادیم و اونا رو خوابوندیم و با مینا برگشتیم پایین عمه روی همون مبل دراز کشیده بود ……..
بدون اینکه سرشو بلند کنه پرسید : راست بگو رویا ایرج چش شده بود ؟
🌸گفتم : راستش نگران کارخونه بود رفت سر بزنه و برگرده از اون حادثه به بعد همش دلواپس میشه …..
شام علیرضا خان رو دادیم و مرضیه هم خورد و رفت بخوابه ولی ما هیچکدوم اشتهایی نداشتیم .. و منتطر ایرج موندیم ……ساعت از دوازده گذشته بود عمه همون جا روی مبل خوابش برده بود به زحمت با مینا بردیمش سر جاش … به خاطر قرصی که خورده بود دیگه متوجه ی چیزی نبود ….
مینا هم خوابش گرفت منم رفتم کنار پنجره و یک ساعتی همون جا موندم فکر می کردم هر چی زودتر از اومدنش با خبر بشم بهتره ….ولی خبری نشد ….
باید صبح بچه ها رو خودم دیگه می بردم مدرسه با اینکه می دونستم دیرم میشه …….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش پنجم
🌸همون جا کنار پنجره روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد …..
صبح برای نماز بیدار شدم هنوز ایرج نیومده بود …
اون جایی رو نداشت بره حتما توی ماشین خوابیده ….. هر چی فکر می کردم کجای این کار تقصیر منه نمی فهمیدم ….وقتی تورج منو صدا کرد چی باید می گفتم ؟ نمیام ؟ چیکار باید می کردم ؟ ……..
با این فکر خیال ها دیگه خوابم نبرد تا اینکه بچه ها بیدار شدن و اولین چیزی که پرسیدن این بود ایرج کجاس ؟ گفتم رفته سر کار امروز خیلی سرش شلوغ بود و از شما ها عذر خواهی کرد و حالا من شما رو می برم مدرسه ….
🌸تبسم با صدای بلند گفت : هوراااااا من دوست داشتم تو بیای خوب شد ……
اون روز ماشین رو خودم بر داشتم دیگه ایرج نبود که مخالفت کنه …..
باید ساعت دوازده می رفتم دنبالشون این بود که نمی تونستم به اسماعیل اونا رو بسپرم روز اولی بود که جنگ شروع شده بود و نمی دونستم ممکنه چه اتفاقی بیفته ………
اون روز توی اخبار خبر پیش روی دشمن از طرف غرب کشور مردم رو نگران کرده بود اونا با سرعت داشتن می کشتن و میومدن جلو در حالیکه ما هنوز آمادگی دفاع نداشتیم …..
من اون روز خیلی دیر رسیدم بیمارستان و دکتر عمل اولشو تموم کرده بود عذر خواهی کردم
🌸 و سعی کردم توضیح بدم که چی شده ……بعد از عمل هم خیلی مریض داشتم فقط چهار تا بستری و عمل شده بودن که باید بهشون رسیدگی می کردم وهمین باعث شد کمی مشکلات خودم رو فراموش کنم ………..
ولی هر وقت به خودم میومدم نقشه می کشیدم که با ایرج چیکار کنم و حرفایی که باید بهش می زدم با خودم مرور می کردم …..با عجله کارمو انجام دادم و از نسرین خواهش کردم مراقب کارای من باشه و رفتم دنبال بچه ها ……
اونا با خوشحالی منتظرم بودن بهشون خوش گذشته بود …..
🌸ترتیب سرویس مدرسه رو دادم و قرار شد از فردا دیگه با سرویس برن و بیان ……
حالم خوب نبود و پشت فرمون سرم گیج می رفت یادم افتاد از نهار دیروز تا اون موقع چیزی نخوردم …..
پس خیلی آهسته از یک کنار رفتم تا خودمو رسوندم خونه …..
مینا که حالمو دید..فورا برام یک چایی نبات آورد کمی جون گرفتم …. ولی نهارمو خوردم و منتظر ایرج نشدم گفتم بزار بیاد ببینه که خیلی هم نتونسته منو ناراحت کنه …..
ولی اون بازم نیومد …..
🌸شب شد و بچه ها خوابیدن و من از ترس سئوال های پشت سر هم عمو و عمه و حتی مینا … رفتم توی تختم و دراز کشیدم در حالیکه خبر های بدی از جنگ می رسید و نگرانی ما رو به خاطرتورج صد چندان می کرد من داشتم از دست ایرج دیوونه می شدم ……ما حالا نه از اون خبر داشتیم نه پیغامی از تورج رسیده بود
#ادامه_دارد
○°●○°•° ♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش اول
🌸اونشب هم ایرج نیومد ، حدس می زدم که کارخونه باشه چون نمی تونست اونجا رو ول کنه وگرنه تمام زحمت هاش به هدر می رفت …..
تازه محصولش وارد بازار شده بود و فروش نسبتا خوبی داشت …. یک لحظه تصمیم گرفتم همون شبی برم و بیارمش ولی پشیمون شدم … و یک قرص هم خودم خوردم و خوابیدم ……
سرویس مدرسه دم در بچه ها رو باید سوار می کرد ، من دخترا رو تا دم در بردم و توی ماشین منتظر شدم …. مدتی معطل شدم تا مینی بوس رسید…..
🌸بچه ها رو بهش سپردم و خودم رفتم بیمارستان… دلم مثل سیر و سرکه می جوشید .. دیرم شده بود وقتی رسیدم ، دکتر صالح عمل رو بدون من شروع کرده بود ؛؛سریع رفتم و لباس پوشیدمو خودمو رسوندم سر عمل ……
نگاه خشمگینی به من کرد و خیلی محکم با غیض گفت : نبض و فشارشو چک کن …. عملش سخته حواسوتو بده به اینجا …….
بعد از عمل دکتر بازم با من رفتار خوبی نداشت …. من طبق عادت خودم که سکوت می کردم و حرفی نزدم……..
🌸اون روز دو تا عمل دیگه داشتیم که هر دو خیلی طول کشید ……
بعد از عمل دکتر که خیلی خسته شده بود تند تند دستورات لازم رو داد و به من گفت: امروز می خواستم وایستم تا عمل ها رو تو انجام بدی ولی شنیدم هم دیروز زود رفتی و هم امروز دیر اومدی …. ببین سرمدی کار ما شوخی بردار نیست می خوای عمل کردن رو خودت انجام بدی یا نه ؟
🌸گفتم دکتر من تازه تخصص قبول شدم مگه میشه خودتون گفتین اجازه ندارم ….
گفت: الانم نداری ولی اگر من باشم مسئولیتشو قبول می کنم اومدیم یک وقت من نبودم؛؛ باید یک بار خودت تنهایی انجام داده باشی ؟ یا می خوای همیشه دستیار بمونی ؟
🌸گفتم دکتر باعث افتخار منه که شما به من اعتماد دارین بله خودمم می دونم که باید زودتر این کارو بکنم چشم هر وقت شما صلاح می دونستین …. این دو روز هم به خاطر اینکه تجلی تو کارخونه خیلی کار داشت در گیر بچه ها بودم وگرنه خودتون می دونین که خیلی با من همکاری می کنه…. چشم هر وقت شما صلاح بدونین من آمادگی دارم .. ……
🌸گفت : اگر من چیزی بهت میگم برای خودته …تا حالا مثل تو ندیدم با پشتکار….. کوشا ، از همه مهمتر باهوش ؛؛؛ دلم می خواد زود پیشرفت کنی ، هیچ چیز این مملکت الان ثبات نداره فردا معلوم نیست که من اینجا باشم یا نه,, هر کاری می کنی زودتر بکن که من خیالم از بابت تو راحت باشه ، می خوام جای منو بگیری ؟……..
🌸….دکتر همین طور که به طرف اتاقش می رفت ادامه داد …. خیلی خوب پس اگر آمادگی داری فردا خودتو حاضر کن ، دیر نیای که با من طرفی ، ساعت شش صبح اینجا باش که باید تمام عمل رو خودت انجام بدی ( رسید تو اتاق و پرونده ی یک مریض رو برداشت و داد دست من …..
🌸نگاه کن این همون خانمی هست که خودت کاراشو کردی فردا وقت عمل داره …….
گفتم آره دکتر می دونم تا حالا خیلی دیدم که شما این عمل رو انجام دادین …..
🌸گفت : خوب برای همین هم من فردا دستیار تو میشم ببینم چیکار می کنی …. یادت باشه باید از همین الان شروع کنی روی پرونده اش کار کنی به همه ی وضع داخلی اون مسلط باشی ….. و اینو گفت و رفت ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش دوم
🌸دکتر رفت… پرونده توی دستم بود …..همین طور مونده بودم ، می ترسیدم تو اون حالتِ روحی خطایی ازم سر بزنه …. نمی دونستم چیکار باید بکنم؟ کاش می گفتم باشه بعدا ولی نتونستم این حرف رو بزنم ….. استرس و نگرانی نمی گذاشت خوب روی کارم تمرکز کنم ….. حالا قدر روزایی که ایرج کمکم می کرد رو می فهمیدم ….. آخه من چطوری می دونستم وقتی ایرج توی کارخونه مونده و می دونم داره چی می کشه و چقدر بهش سخت می گذره،،با خیال راحت برم و یکی رو عمل کنم …
🌸تازه توی خونه هم از دست سئوالهای عمه و علیرضاخان کلافه می شدم …. و دخترا یک طور دیگه فکر منو مشوش می کردن .
اونا ایرج رو می خواستن و نمی تونستم اونا رو قانع کنم ؛؛… .چطوری توان اینو داشتم که روی یک همچین کار سختی تمرکز کنم ؟ ….. راستش نگران تورج هم بودم ازش خبری نشده بود…….
🌸ساعت دو رسیدم خونه ….عمه با نگرانی ازم پرسید می دونستی ایرج شب رو تو کارخونه می خوابه ؟ گفتم بله چون نگرانه …..به خاطر جنگ …… سرشو تکون داد و گفت : بگو ببینم سر چی دعوا کردین ؟ خوب بگو منم بدونم …. گفتم : به خدا قسم اگر منم بدونم خودتون که اخلاقشو می دونین از چیزی که ناراحت میشه حرف نمی زنه قهر می کنه ……. با ناراحتی گفت : خوب چرا خونه نمیاد ؟ با تندی گفتم …. من از کجا بدونم ، نمیاد که نیاد…. من عمه جون کاری نکردم که سزاوار همچین کاری باشم …پس بزارین خودش هر وقت دلش خواست بیاد ……
🌸و رفتم بالا ….. مینا دست مریم رو گرفته بود و از پله ها میومدن پایین …. چشمش به من که
افتاد گفت : رویا جان فکر می کنم تبسم تب داره ..خیلی بدنش داغه …پرسیدم کجان ؟ گفت : تبسم خوابیده و ترانه هم داره با علی بازی می کنه …. خودمو رسوندم به بچه ها ….
تبسم تب داشت .ولی خیلی بالا نبود فورا بهش یک قاشق سرما خوردگی دادم ولی خودم حدس می زدم که بازم اون برای ایرج ناراحته …کنارش نشستم و سرشو نوازش کردم و گفتم : دختر خوشگل من برام تعریف کن امروز چیکار کردین تو مدرسه …… گفت : بیشتر بازی کردیم ولی با مداد هم روی دفتر مون خط کشیدیم باید یک صفحه هم تو خونه این کارو بکنیم …من بلدم خانمه به من گفت آفرین ولی به ترانه گفت خیلی بازیگوشی …. ایرج امروزم نمیاد ؟…
🌸گفتم تبسم جان من میگم ایرج چون زنش هستم تو باید بگی بابا …..
خندید و گفت آخه دوست دارم مثل تو بهش بگم ایرج خودشم دوست داره ….
گفتم خوب بگو بابا ایرج …چطوره ؟ با بی حوصله گی گفت حالا دعا کن بیاد من مریضم؛؛؛منو ببینه و خودشو بکشه …..
گفتم چرا خودشو بکشه ……گفت آخه هر وقت من یا ترانه مریض میشیم اون می گه مریض نشین که من خودمو می کشم ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش سوم
🌸دیدم این طوری نمیشه باید یک فکری بکنم…. اون باید برمی گشت خونه …..
فردا صبح من عمل داشتم و از همه مهمتر این بود که باید خیال خودم رو راحت می کردم …..
و به هزار دلیل غرورم رو زیر پا گذاشتم و لباس پوشیدم …. بچه ها رو به مینا سپردم برای خودمو و ایرج غذا کشیدم و با اسماعیل رفتم بطرف کارخونه …..
عمه که فهمیده بود می خوام چیکار کنم خوشحال بود و می گفت : خوب کاری می کنی مادر برو ببین بچه چی شده من داشتم خودم می رفتم …. می خوای منم بیام ؟ گفتم نه عمه جون من میارمش ……
🌸توی راه فکرم خیلی مشغول بود ، خبر های جنگ هم خوشایند نبود و بر نگرانی من اضافه میکرد ….
با وجود تشکیل پایگاه های بسیج و اعزام جوون ها به جبهه معلوم می شد که این ماجرا هم به اون سادگی ها نیست ….
دلم خیلی گرفته بود برای اولین بار از این دنیا بدم میومد و دیگه دلم نمی خواست ادامه بدم …. منی که همه از دور به زندگیم نگاه می کردن و غبطه می خوردن …از زندگی سیر بودم احساس می کردم تحت فشارم و دلم می خواست فرار کنم …
🌸اون همه کار و تلاش با دل خوش امکان داشت ولی وقتی آدم غمگین میشه هر کاری براش سخته ……
بیشتر از همه چیز این جنگ تحمل منو تموم کرده بود عواقب اونو می شد حدس زد……. نزدیک کارخونه که شدم فکر می کردم حالا چی باید به ایرج بگم ؟ خوشرو باشم و عذر خواهی کنم؟؟ و التماس کنم که برگرده؟…..
یا دعوا و مرافه راه بندازم تا متوجه ی عمل زشت و ناپسندش بشه؟ ….نمی دونستم ….. چون واقعا هیچکدوم از اون راه ها برای من راه درست نبود ……
🌸وقتی وارد کارخونه شدیم دیدم که دربان با تلفن به ایرج خبر داد ….. جلوی در پیاده شدم ماشینشو دیدم …. و به اسماعیل گفتم تو برو من با آقا میام …… و رفتم تو هنوز عده ای از کارگر ها داشتن کار می کردن …..
بالا رو نگاه کردم بطرف اتاق ایرج ، اون می تونست منو از اون بالا از پشت پنجره ببینه ولی نبود …. از پله های آهنی باریک رفتم بالا …. و در و باز کردم اون سرش پایین بود و روی یک کاناپه که یک بالش و یک پتو هم روش بود نشسته بود و یک چراغ والر گذاشته بود جلوش که روش قوری و کتری داشت می جوشید برای خودش چایی ریخته بود و انگار منتظر من بود ولی بهم نگاه نکرد ….
منم بدون یک کلمه حرف رفتم و ظرف غذا رو گذاشتم روی میز و کنارش نشستم …..
🌸ایرج همون طور سرش پایین بود و حرفی نمی زد ….
منم صبر کردم تا خودش سر حرف رو باز کنه … بالاخره بدون اینکه نگاهی به من بندازه گفت : چایی می خوری ؟ گفتم بدم نمیاد چون از راه که رسیدم خونه ، اومدم اینجا …تو نهار خوردی ؟ ….
گفت : آره ی ساندویج خوردم کارگر ها برای خودشون می گیرن برای منم گرفتن ….
بلند شد و یک استکان رو خوب شست و برای من چایی ریخت و گفت : نبات دارم بندازم تو چاییت ؟
گفتم: آره بنداز بهش احتیاج دارم ……..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش چهارم
🌸قوطی کنار دستش بود ، باز کرد و یک تیکه نبات انداخت تو چایی منو خودش اونو هم زد و داد دست من …… و گفت : کاش اول غذا می خوردی ، حتما بازم ضعف کردی ، خوب غذاتو می خوردی بعد میومدی ….
گفتم اشتها نداشتم تبسم مریض بود اول رفتم پیش اون ……
از جاش پرید و پرسید : چی شده چرا مریض شده ؟
گفتم تب کرده فکر کنم برای تو بیقراره …
گفت : شاید سرما خورده ؟
گفتم حتما ولی اون مقاومت بدنش وقتی ناراحته کم میشه …..
🌸گفت: من ….من ….نمی دونم ..بعد از اون شب که ناراحتت بودم دیگه فکرم کار نمی کنه حالم خوب نیست ، نمی خواستم باعث ناراحتی تو بشم …..
گفتم : خوب فکر نکردی با نیومدن و قهر کردنت دو برابر ناراحتم می کنی ؟ به نظرت واقعا من مستحق این کار هستم ؟ اگر به من شک داری که یک حرف دیگه اس اگر نداری چرا این کارارو می کنی ؟ همین الان تکلیف این مسئله رو روشن کن من دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم دیگه از سایه ی خودمم هم می ترسم …وقتی خانواده دور هم جمع میشیم اونی که دائما معذب و ناراحته منم از ترس اینکه تو چیزی رو به دلت نگیری می ترسم با مریم و علی حرف بزنم ….. اینطوری نمی تونم ادامه بدم ……
🌸گفت: آخه من خودمم نمی دونم دارم درست فکر می کنم یا اشتباهه … منم خیلی عذاب می کشم این فکر مثل خوره افتاده به جونم که تورج هنوز نتونسته تو رو فراموش کنه … به حضرت عباس به تو شک ندارم می دونم تو چقدر پاک و بی آلایشی می دونم همیشه همونی هستی که نشون میدی ….اینو می فهمم و همیشه بهت افتخار می کنم ولی …. نمی دونم چرا این که ممکنه تورج …( صورتشو با دست بهم مالید و نفس بلندی کشید بازم کلافه بود ) نمی خوام اصلا بهش فکر کنم حتی بیشتر شب ها کابوس می ببینم …. به خدا دست خودم نیست و از روت خجالت می کشم …..
🌸گفتم: ببین الان گفتی که به من اعتماد داری …. اگر راست میگی؟ از خودم بپرس تورج مثل یک فرشته پاک و نجیبه …. بهت قول میدم حتی به ذهنش هم خطور نمی کنه که همچین فکری بکنه …. اگر این طور بود اول از همه مینا می فهمید ….تو می دونی زن ها بیشتر از مردا حواسشون به این چیزا هست ….
تورج اگر همچین نظری داشت جلوی تو منو می کشید تو اتاق تا با من حرف بزنه؟….اون این کارو کرد که چی بشه ؟ تو خودت فکر کن ؟ نه؛ این طوری که تو می گی نیست نمی تونه باشه ، فقط بهم اعتماد داره مثل زن برادرش؛؛ زن ایرج ،،، ایرجی که اون مثل بت می پرسته …. ایرج جان اشتباه می کنی،، به خدا قسم اشتباه می کنی ؛؛ و این وضع دیگه قابل دوام نیست …من حتی نمی تونم به کسی بگم سر چی دعوا کردیم ..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و نهم ✍ بخش اول
🌸با عجله نماز خوندم و همین طور که حاضر می شدم به ایرج سفارش می کردم ….
دخترا یک صفحه مشق دارن کنترل کن بنویسن ، اگر من نتونستم بیام برای صبح کیفشونو حاضر کن ، صبح براشون نون و پنیر و گردو بزار تا هله هوله نخورن یک سیب هم بزار توی کیفشون ….
بچه ها ساعت هفت باید دم در باشن با ماشین برو وایسا تا سرویسشون بیاد ….
🌸هر دو شون باید ژاکت بپوشن نکنه هوا سرد بشه …. یک قاشق شربت سرما خوردگی احتیاطا بده به تبسم … اگر صبح حال نداشت نزار بره مدرسه …….
ایرج گفت: حواسم هست تو نمی خواد نگران باشی …..
مینا اومده بود و کمکم می کرد اونم خاطرم رو جمع کرد که مراقب بچه ها هست بوسیدمشو تشکر کردم و رفتم …..
🌸توی راه ایرج همین طور برای من زبون می ریخت ولی تمام حواس من توی بیمارستان بود که چه اتفاق بدی افتاده که دکتر صالح اون موقع شب اونجاست و منو خواسته …..
جلوی در پیاده شدم و ازش خدا حافظی کردم… گفت : می خوای وایستم با هم بر گردیم ؟ گفتم نه معلوم نیست چه خبره اگر کارم تموم شد بهت زنگ می زنم بیایی دنبالم تو برو راحت باش …. تو رو خدا حواست به بچه ها باشه دلشون برات خیلی تنگ شده بود ….و با عجله رفتم تو بیمارستان…..
🌸از همون دم در بیمارستان معلوم بود چه خبره همه کادر ِبیمارستان آماده بودن و برو بیای عجیبی بود آمبولانس پشت آمبولانس وارد می شد و زخمی پیاده می کرد ….. با عجله خودمو رسوندم اتاق عمل پیش دکتر صالح ….
تو ی راهرو ها پر بود از مجروح های جنگ همه تیر و خمپاره خورده …..
دکتر مشغول عمل بود …. منو که دید گفت … زود به زخمیها برس بدو ، گفتم برات تخت عمل حاضر کنن ..دکتر ساجدی آماده عمل می کنه تو دیگه خودت می دونی وقت نیست شروع کن ببینم چیکار می کنی …
🌸اولین نفر کسی بود که تیر به قفسه ی سینه اش خورده بود و ریه ش صدمه زده بود یک جوون هفده ؛هیجده ساله …… با عجله مشغول شدم اولش می ترسیدم که نتونم از عهده ی کار بر بیام عمل خطر ناکی بود و اگر کوچکترین خطایی می کردم جون اون جوون رو به خطر مینداختم …..
🌸با یک نگاه به صورت معصوم اون گفتم خدایا کمک کن همراهم باش؛ من فقط با یاد تو کارمو شروع می کنم …. با سرعت گلوله رو در آوردم و اعضا داخلی رو بخیه زدم و جلوی خونریزی رو گرفتم و پاک سازی کردم و در حالیکه از کارم راضی بودم ….اونو فرستادم تو ریکاوری و نفر بعد دستش ….
🌸 و نفر بعد شکمش و بعدی …….. یک دفعه نگاه کردم صبح شده و منو کادر پزشکی بیمارستان هنوز مشغول بودیم …..دکتر صالح داشت از خستگی به خودش می پیچید کنار اتاق عمل نشست و گفت : می دونم خسته هستی ولی اون زن باید امروز عمل بشه الان دارن حاضرش می کنن اگر خسته شدی خودم انجامش بدم ….
گفتم نه دکتر شما برو استراحت کن من خودم انجام میدم ……
🌸 شاید اگر شبی رو مثل دیشب نگذرونده بودم می ترسیدم ولی عملی که در پیش بود خیلی ساده تر از عمل هایی بود که من شب قبل انجام داده بودم و دیگه ترسی نداشتم و با شجاعت و اعتماد به نفس اون عمل رو هم انجام دادم و از اتاق عمل که اومدم بیرون …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و نهم ✍ بخش دوم
🌸احساس عجیبی داشتم من از اون اتاق یک آدم دیگه بیرون اومده بودم …
حالا می تونستم کاری رو که انجامش برام خیلی دور بود به راحتی انجام بدم …..
دلم می خواست نظر دکتر صالح رو هم بدونم انگار به تشویق و تحسین اون نیاز داشتم ولی پرستار گفت که دکتر همون موقع که شما رفتین اتاق عمل ، رفت …..
🌸یک کم راضی بودم چون احساس کردم حتما به من اعتماد کرده ؛؛ و اونقدر خیالش از بابت من راحت بوده که بدون سر کشی اینجا رو ترک کرده …….
تا ساعت دوازده مشغول بودم …زخمیهای سر پایی و بیمارهای خودم رو رسیدگی کردم …… بعد تلفن کردم خونه که بگم اسماعیل بیاد دنبالم عمه گفت ایرج جلوی در بیمارستان وایستاده منتظرته ……
کارو تحویل دادم به نسرین و با عجله رفتم دم در ایرج روی یک نیمکت نشسته بود منو از دور دید بلند شد و اومد جلو …..
🌸دستمو گرفت مثل اینکه متوجه شده بود دارم از حال میرم … و حالا که محبتش گُل کرده بود حرف های قشنگی هم می زد …
بمیرم الهی از دیشب تا حالا داری کار می کنی …. خوب شد زود اومدم نگرانت بودم عزیزم …. و من می دونستم که اگر موقع دیگه ای بود باید با قهر و غضب اون مواجه می شدم ….
سوار شدیم اون برای من یک لیوان بزرگ آبمیوه توی ماشین آماده کرده بود که با میل تا ته سر کشیدم ….
🌸بعد گفتم : دستت درد نکنه ایرج جان ولی یک کاری نکن من لوس بشم …
گفت : نه من می خوام که تو همیشه لوس من بمونی ……
گفتم : آخه یک مشکلی هست …تو منو می بری … بالای بالا ؛؛ بعد که من خوب اوج گرفتم از اون بالا یک مرتبه پرتم می کنی پایین هر چی این مسافت کمتر باشه من کمتر صدمه می ببینم …… محبت های تو برای من توقع ایجاد می کنه و وقتی نیستی … اونقدر این توقع خلاء بوجود میاره که زندگی کردن برام سخت میشه …
گفت : (فدات بشم قول……………) و من چیزی نشنیدم و دیگه نمی دونم چی شد،، هنوز راه نیفتاده بود که خوابم برد ……
🌸چند روز بود که درست نخوابیده بودم و استرس و ناراحتی های خودم از یک طرف… چیزایی که توی بیمارستان دیده بودم ؛؛از طرف دیگه خسته ام کرده بود و خواب که نه بیهوش شدم ….
حتی وقتی رسیده بودیم خونه من بیدار نشدم و ایرج منو بغل کرده بود و تا تختم برده بود و من همون طور با لباس تا ساعت ده شب خوابیدم …….
🌸اون موقع انگار یکی منو تکون داد بیدار شدم کسی دور و ورم نبود بلند شدم رفتم بیرون سر پله ها که رسیدم دیدم تورج و ایرج با مینا و عمه نشستن و صحبت می کنن منو ندیدن …. برگشتم رفتم تو اتاق بچه ها خواب بودن …. پس بی سر و صدا وضو گرفتم و نماز خوندم و دوباره خوابیدم ….
باز خوابیدم و تا صبح چیزی نفهمیدم…….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و نهم ✍ بخش سوم
🌸ساعت شش بیدار شدم ….کیف بچه ها رو چک کردم اونا بیدار کردم و صبحانه دادم و حاضرشون کردم…..
بعد ایرج رو صدا کردم و گفتم : عزیزم من دارم میرم بچه ها رو به سرویس برسون ….دستشو دراز کرد و گفت بیا …. رفتم جلو بوسیدمش و با عجله از همه زودتر از خونه بیرون اومدم و خودمو رسوندم بیمارستان ….
🌸از اون روز به بعد ما همیشه بخشی رو برای مجروحان جنگ داشتیم و هر روز به تعداد اونا اضافه می شد تا جایی که گاهی تخت های بخش های دیگه هم اشغال می شد ….
تورج حالا دو روز,, و یا سه روز میرفت…و تو این مدت ازش خبری نبود و همین باعث شده بود من نسبت به همه ی اون مجروحان یک حس غریب داشته باشم ، هر کدوم از اونا رو می دیدم یاد خانواده هاشون میفتادم و رنج می بردم و این رابطه ی عاطفی که من تو ذهنم با اونا بر قرار می کردم باعث می شد…
🌸تا اونجایی که توان داشتم برای معالجه ی اونا تلاش کنم … ساعت دو شده بود و شیف کارم تموم شده بود لباس عوض کردم که برم هر چی فکر کردم زنگ بزنم اسماعیل بیاد حوصله نداشتم صبر کنم ……..
این بود که تصمیم گرفتم با تاکسی برم نزدیک در که رسیدم ایرج رو دیدم داشت میومد دنبالم خدا می دونه که از دیدنش چقدر خوشحال شده بودم دلم می خواست هر چی زودتر خودمو برسونم به دخترا که دو ,سه روزی بود که درست ندیده بودمشون ….
🌸اونا الان کلاس اول بودن و به مادری احتیاج داشتن که به اوضاع اونا رسیدگی کنه باید فکری هم برای این موضوع می کردم ….به ایرج که رسیدم با لبخند بهش گفتم : وای که تو وقتی می خوای خوب باشی سنگ تموم می زاری نمی دونی الان چقدر بهت نیاز داشتم ….چرا کارخونه نیستی ؟
گفت : زود تر اومدم که امروز تورج خونه اس با هم باشیم امشب آخر شب میره گفتم اول بیام دنبال تو ……
🌸حالا می دونستم که تا مدتی ایرج همین طور می مونه و خدا می دونست که دوباره و چطور به چیزی حساس میشه …..
اون روز خونه ما حال و هوای دیگه ای داشت…. هر چهار تا بچه ، با سر و صدا اومدن به استقبالمون اول مریم رو بغل کردم که اگر این کارو نمی کردم گریه میفتاد ….بوی باقالی پلو با ماهیچه تمام فضای خونه رو پر کرده بود صورت عمه ، علیرضا خان ….مینا و تورج خندون بود … میز حاضر بود و همه منتطر بودن ما از راه برسیم …..
🌸وقتی دست و صورتم رو می شستم نگاهی به آینه کردم خودم کمی برانداز کردم و گفتم : رویای کم طاقت ، زندگی اینجوریه آدم از یک لحظه ی دیگه اش خبر نداره میشه یک کم قوی تر باشی و فقط نوک دماغ تو نگاه نکنی ؟ ….
همه برای نهار دور میزی که ساعات خوشی و نا خوشی ما رو بار ها دیده بود نشستیم ……..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و نهم ✍ بخش چهارم
🌸تورج می گفت و ما می خندیدیم علیرضا خان و عمه از همه بیشتر خوشحال بودن که هم ایرج برگشته و هم تورج اینجاست …..
ولی خوب واضح بود که ته دلمون همون اضطرابِ دوباره رفتن تورج و نگرانی برای اون موج می زد …
بعد از نهار تورج به من گفت : رویا خانم خوب شد من زن و بچه رو به تو سپردم,, تو که اصلا خونه نیستی ….
🌸اونشب من اومدم اینجا هر چی نگاه کردم دیدم اگر اونا رو به تجلی ها بسپرم ممکنه برگردم ببینم زن و بچه ام رفتن پانسیون گفتم به تو بسپرم که خاطرم جمع باشه ….
گفتم : اشتباه کردی چون الان زن توست که داره از بچه های من مراقبت می کنه ….
مینا گفت : من از خدا می خوام عاشق شونم ترانه گفت ما هم عاشق شماییم خاله ……
یک مرتبه علی هم به صدا در اومد و با همون لحن کودکانه گفت : منم عاشق ترانه ام …
تورج گفت :خوب کاری می کنی …علی ادامه داد می خوام باهاش عروسی کنم ……
🌸تورج پریدو علی رو بغل کرد و گفت ای پدر سوخته تو غلط می کنی مگه کسی به تو دختر میده لات چاله میدون ………….
تورج با علی کشتی می گرفت …که دخترا هم هوس کردن و ریختن به سر و کول هم …..علی فرار کرد و رفت تو بغل ایرج که عمو نجاتم بده و ایرج رو هم کشیدن تو کار و سر و صدای خنده و شادی اونا بلند شده بود …..
🌸و ما از دیدن این شادی غیر منتظره لذت می بردیم …..
اون روز وقتی کارم تموم شده بود اصلا فکر نمی کردم روز به این خوبی توی خونه در انتظارم باشه ….
بالاخره بچه ها مشغول بازی شدن و تورج از من پرسید رویا خیلی زخمی آورده بودن ؟
گفتم آره خیلی من نمی دونم چند تا چون تو اتاق عمل بودم ولی صبح اونایی که بستری شدن همه ی بیمارستان رو اشغال کرده بودن تو چه خبر از جبهه داری؟ امیدی هست که زود تموم بشه ؟ …..
گفت :نه بابا،،، تازه شروع شده ؛؛ بی شرف ها رحم ندارن توی غرب مردم رو کشتن و خونه هاشونو خراب کردن زن و بچه ی مردم رو به اسارت بردن؛؛ اینا رو من ندیدم شنیدم ؛؛ولی میگن اوضاع خیلی خرابه …. ما برای اینکه پیشروی نکنن بمب بارونشون می کنیم ولی هنوز دارن میان جلو……
🌸 تازه نیروهای ما داره شکل می گیره برای دفاع ، عراقیها یک حمله ی سراسری کردن خوب اینم کار سختیه که نیروهای ما خودشونو جمع و جور کنن ….ولی شنیدم جوونای ما دارن اعزام میشن جبهه ….. نمی دونم اونا بدون تعلیم نظامی می خوان چیکار کنن ؟ می ترسم بدتر به ضرر ما بشه ….
🌸ایرج گفت : نه بابا حتما بهشون تعلیم میدن وگرنه نمیشه که اینطوری جنگ کرد …. گفتم …این طور که من شنیدم بیشتر این مجروح ها از غرب اومده بودن به جز عده ی کمی سرباز و ارتشی همه سپاهی و بسیجی بودن ، یکی بود که هنوز ریش و سیبلش در نیومده بود چهارده تا تیکه ترکش به بدنش خورده بود … من واقعا نمی دونم این بچه ها که تا دیروز توی مدرسه بودن و روحیه ی دیگه ای داشتن چطور این همه شهامت پیدا کردن ؟ ……. و بیشتر شون از اینکه مجروح شده بودن گله ای نداشتن و با صبوری تحمل می کردن …..
🌸وقتی برای کنترل درسهای بچه ها رفتم دیدم مینا چقدر زحمت کشیده و همه تکالیف اونا مرتب و منظم بود و خیالم از این بابت هم راحت شد ….و خدا رو شکر کردم که اینقدر با منه.
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و نهم ✍ بخش پنجم
🌸عمه شام رو زودتر داد چون تورج باید می رفت … هر بار که می خواستیم اونو راهی کنیم فکر این که خدای نکرده آخرین بار باشه همه ی ما رو آشفته می کرد …..
باز هم همه غمگین شده بودن مخصوصا مینا که زانوی غم بغل گرفته بود ….
روزها می گذشت و چهره ی سیاه جنگ روز به روز بیشتر خودشو نشون می داد از صبح تا شب من مجروح و زخمی عمل می کردم و حرفی جز پایگاه بسیج,, اعزام به جبهه؛؛؛ شهادت؛؛؛ مادر شهید … بچه ی شهید …خون,, ترکش …بریدن اعضای بدن چشمهای از دست رفته …مفقود ؛؛ اسیر ؛؛ نمی شنیدم …..
🌸یک روز دختر بچه ای رو برای عمل آوردن یک ترکش به بازوش خورده بود و استخوان رو خورد کرده بود ….بچه از درد یک سره گریه می کرد ….این عمل با کمک دکتر شاکری باید انجام می شد که برای استخون دستش پُرتز بزاره …… کار من زودتر تموم شد و از اتاق عمل اومدم بیرون … به محض اینکه پامو از اتاق گذاشتم بیرون زن و مردی که معلوم می شد اهل جنوب هستن جلوی منو گرفتن هر دو گریه می کردن و حال نزاری داشتن …..
🌸با فارسی شکسته بسته ای به لحجه ی عربی از من حال دخترشو می پرسید …گفت : خانم پرستار تو رو خدا بگو حلیمه حالش چطوره ؟ گفتم : خوبه …خوبه نگران نباش مادر جان عزیزم بیا بشین هنوز عملش طول می کشه ….. دستمال سیاه رنگ بزرگی رو روی چشمش گرفت و چند بار هق و هق گریه کرد و با همون دماغشو گرفت و به عربی چیزی از من پرسید و شوهرش همونو به فارس تکرار کرد از من پرسید دستش چی شده گفتن ممکنه قطع بشه؟
🌸گفتم : نه خوشبختانه بهش رسیدیم درست میشه پرسید: پس اون آهن رو می خواستن چیکار کنن ؟ گفتم اون پرتز بوده و یک قسمت از استخون بازوش خورد شده بود دارن اونو به جاش می زارن بعد از یک مدتی اصلا نمی فهمه که چیزی تو دستشه نگران نباش …..
مرد عرب بهتر از اون فارسی حرف می زد … پرسید می دونی کی تموم میشه ؟
🌸گفتم : من بهتون خبر میدم …و رفتم تو اتاقم …..
نیم ساعت بعد من تو بخش بودم و مریض هامو ویزیت می کردم که اتاق عمل منو خواستن با عجله رفتم ….
اونا هنوز همین طور گریه می کردن و به خودشون می پیچیدن ….. وقت حرف زدن نداشتم رفتم و دیدم بازم مجروح آوردن … عکس هاشو دیدم معاینه کردم اونم یک مرد جوون بود که گلوله خورده بود و هنوز تو بدنش بود و خودشم در حال اغماء بود ..من دست بکار شدم ..
🌸نزدیک دو ساعت طول کشید تا کارم تموم شد ….. دیگه ساعت سه بعد از ظهر بود ….
من مدتی توی اتاقم نشستم و یک چایی خوردم تا مریض رو یک بار تو بخش چک کنم و بعد برم خونه که دیدم یک نفر می زنه به در گفتم بفرمایید ….
سرشو از لای در کرد تو و گفت عفوا … عذرا ….. همون زن عرب بود همون جور داشت گریه می کرد ترسیدم؛؛ فکر کردم برای دخترش اتفاقی افتاده ….
🌸بلند شدم و پرسیدم چی شده حال دخترت خوبه ؟ به عربی چیزی گفت که من نفهمیدم و خودش متوجه شد وگفت : انا اسف ..انا لا اتکلم فارسی ….
پرسیدم حرف منو می فهمی ؟ با سر گفت نعم می فهمم ….
گفتم حال دخترت خوبه ؟
گفت : نعم خوبه …خوبه گفتم پس با من چیکار دارید ؟ که شوهرش اومد تو …و گفت : خانم پرستار گفتن شما دختر منو عمل کردین اومدیم از شما تشکر کنیم ….نفس راحتی کشیدم و گفتم پس چرا دارین گریه می کنین خدا رو شکر که حالش خوبه ….مرد گریه اش بیشتر شد و گفت : برای اون گریه نمی کنیم ….آواره شدیم خونه روی سر بچه هام خراب شد؛؛؛ زن تو حیاط؛؛ من سرکار،، پسرم در جا مرد و دوتا دخترم زخمی و خراب ,, ما پسر رو به خاک دادیم و فرار کردیم ……الان داغ دار و ستمدیده شدیم …..
🌸اونا رو نشوندم و براشون چایی آوردم …در حالیکه داشتم پای به پای اونا گریه می کردم رفتم خونه ……
فردا که اومدم تو بیمارستان با وجود هوای سرد و ابری اونا رو دیدم که با یک دختر کوچیک کنار حیاط نشستن …رفتم جلو و گفتم : سلام شما چرا اینجا موندین سرما می خورین ….مرد گفت : جایی نداریم خانم پرستار ….گفتم حالا بلندشین برین تو بیمارستان اینجا سرده .
🌸گفت : ما رو بیرون کردن گفتن حق ندارین …..
گفتم : هر کس گفته غلط کرده چون اگر یک نفر بین ما حق داشته باشه اونم شما هستین با من بیان …..
اونا رو با خودم بردم تو اتاقم گفتم : اگرم نبودم بگین سرمدی گفته از اینجا بیرون نرین من الان به دخترتون سر می زنم …..و از یکی از پرستارها خواهش کردم برای اونا هم صبحانه و چایی بیارن ……
🌸سرم که خلوت شد با خودم گفتم باید یک فکری برای اینا بکنم …اول به عمه زنگ زدم و گفتم میشه من امروز با خودم مهمون بیارم خونه …
عمه گفت : چی داری میگی رویا حالت خوبه ؟ چرا از من اجازه می گیری ؟ و جریان رو براش گفتم ….اونم موافقت کرد ..که فعلا اونا رو ببرم خونه تا یک فکری براشون بکنم.
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○