eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°〰🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝((خدانگهدار مادر)) نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می شد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ... استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن ... - یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ ... 🌾از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ... و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از 1شرم خلاص شه ... یا ... محکم ایستاد ... - مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش... مدیریت شون می کنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ... 🌾و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ... برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ...ممکنه به دردم بخوره ... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم ... 🌾دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام 19/5 شده بود ... یه بچه بی سرپرست ... ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ... - پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ... شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ... 🌾مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ✍((بیدار باش)) وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ... خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم... 🌾اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ... میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم ... چیزی لازم داره یا نه ... 🌾شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ... نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ... 🍄فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ... 🌾خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال ... - خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ... 🌾و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ... بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ... ایستاده هم خوابم می برد ... ✍ادامه دارد...... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 : ✍جوجه مواد فروش . 💐هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن … 💐زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … . – هی، شما جوجه مواد فروش ها … . با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … . 💐یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … . جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد … 💐دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … . – هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … . همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … 💐 کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم … . ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 : ✍نمی کشمت . 💐سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … . – به چی زل زدی؟ … – جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … . 💐محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … . 💐بردمش کافه … . – من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه … . 💐منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه…. پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم … 💐یکی یکی از در کافه میومدن تو … . – هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … . یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○