eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.1هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده بهشتی
لبخند شیرینی زد و گفت : من هیچ وقت دروغ نمی گم. دستاشو بوسیدم و گفتم : این لطف شما رو هرگز فراموش نمی کنم . آیناز گفت : اشکاتو پاک کن و این کتاب رو بگیر بخون ببینم سطحت چجوریاست. کتاب رو گرفتم دستم و گفتم : چرا اینقدر به من خوبی می کنید خان زاده ؟ طره ای از موهاشو داد عقب و گفت : اسم دختری به گوشم خورد که برای داشتن موهاش ، روی پدر مقتدر و برادر مغرورم چاقو کشیده بود . اسم دختری رو شنیدم که دزدی آسلان رو و کرده بود . اسم دختری رو شنیدم که می خواست تو مسابقه اسب دوانی شرکت کنه . اینا تو این خونه بی سابقن. تو یه جورایی خود منی. منی که اگه الان پاهام سالم بود ، خیلی از بی عدالتی را بر می داشتم . خیلی از دزدی ها رو رو می کردم و دست خیلی از زنا رو می گرفتم .من از پدرم شنیدم که در ازای کاری که کردی چی ازش خواستی . من با کمک به تو دارم به خودم کمک می کنم . چشمامو بستم و زیر لب یه بسم الله گفتم و کتاب رو باز کردم . بیشتر از یه سال بود که یه خط کتاب هم نخونده بودم . یه صفحه که خوندم ، آیناز گفت : کافیه . وضعت خیلی بهتر از چیزیه که تصور می کردم . من با تایماز حرف می زنم و ازش می خوام کمکم کنه که مامان رو راضی کنیم .خان بابا اونقدر درگیر کار املاکش هست که خیلی به مسائل داخل عمارت کاری نداره . مادرم مسئول اداره ی اینجاست . گفتم : اما برادرتون از من خوشش نمی یاد .ممکنه سنگ اول رو اون جلو پاتون بندازه . ملیح خندید و گفت : نه !!! نیگا به ابروهای گره کردش نکن . اون خیلی فکرش بازه . تحصیل کرده ی فرانسه ست و دروغ نگفتم اگه بگم فقط به خاطر بودن کنار من موقعیت عالی اونجا رو گذاشته و برگشته اینجا . همینه که بعضی وقتها ناراحتم می کنه . نمی خوام به خاطر یه خطا تو بچگی ، آینده ی خودش رو نابود کنه . خیلی باهاش حرف زدم که برگرده و یه زندگی بهتر شروع کنه اما مرغش یه پا داره .منم از سر لجبازی باهاش ، واسه درمون پام اونجا نمی رم . اونم اصرار داره برم دکترهای اونجا رو هم امتحان کنم اما چون اون حرف من رو گوش نمی ده منم به حرفش گوش نمی دم . آیناز بی مقدمه گفت : راستی داداشم بهت می گه گیسو کمند . می دونستی؟ گفتم : بله ایشون یکی دوبار من رو اینجوری صدا کردن . گفت: راستش اونم از خدمتکارای کله کچل این خونه بدش می اومد و در ضمن دلش هم براشون می سوخت . واقعیتش از جسارت تو خوشش اومده . اینجام وقتی حرف تو پیش بیاد همینجوری صدات می کنه که کفر مامان رو دربیاره. آیناز کتاب رو گرفت وگفت : بلند شو لچکت رو باز کنم ببینم موهاتو . می خوام ببینم ارزش این همه گرد و خاک کردن رو داشت ؟ بعدش بلند خندید. از اینکه اول و آخر جمله هاش ربط و بی ربط می خندید خیلی خوشم اومده بود . آدم وقتی باهاش بود شاد می شد . بلند شدم و لچکم رو گذاشتم کنار . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh @tafakornab
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم❤️ امروز خردِ لایتناهی هدایتم می کند. عشق الهی توانگرم می سازد و به هر کاری دست بزنم پیروز و کامیاب می شوم. خدایا سپاسگزارم❣ 💎 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
بعد موهای بافته ام رو هم از هم باز کردم و گفتم : شاید خیلی زیبا نباشن اما یه زن بدون مو خیلی زشت می شه خان زاده . اینطور نیست ؟ گفت : خدا پدرت و رحمت کنه . شنیدم به مادرم گفتی عاشق موهات بود و واسه همین اینقدر روشون حساسی؟ گفتم : بله . گفت : حق داشت . خوشحالم این ابریشم ها رو ندادی دست جلادی مثل آسلان. از تعریفش خیلی کیف کردم اما این کیف کردن چند لحظه بیشتر طول نکشید . چون باز شدن در همان و خشک شدن من وسط اتاق همان.هر سه مون چند ثانیه خشک شدیم . اما تایماز خودش رو زودتر پیدا کرد و با صدای وحشتناکی که از عصبانیت می لرزید گفت : اینجا چه خبره ؟ این کلفت با این سرو شکل اینجا چه غلطی می کنه آیناز ؟ سریع لچکم رو که رو زمین پهن شده بود رو برداشتم وهمونطوری بی نظم انداختم رو سرم . تایماز در اتاق رو پشت سرش بست و اومد تو اتاق و رو به آیناز گفت : بهتره توضیحت قانع کننده باشه چون هم خودت هم این کلفت حسابی تنبیه می شین. آیناز با همون صدای گرم و گیرا و مسحور کننده گفت : داداش گلم چرا اینقدر عصبانی می شی؟ من از آی پارا خواستم بیاد اینجا ببینم چقدر سواد داره این من بودم که خواستم موهاشو که به خاطرش روز اول گرد و خاک کرده بود رو ببینم . آی پارا هیچ تقصیری نداره . تایماز گفت : سواد این کلفت به تو چه ربطی داره ؟ موهای پر شیپیشش رو می خوای چیکار؟ تا آیناز خواست دهن باز کنه و جواب برادر گستاج و بی ادبش رو بده ، گره لچکم ر و محکم کردم و چند قدم به تایماز نزدیکتر شدم و گفتم : آهای خان زاده !!! تایماز با تعجب برگشت سمت من و تا نگاهش رو متوجه خودم دیدم گفتم : چیه هی کلفت کلفت می کنی ؟ فکر کردی چون اون روز تو خرمن دره جوابت رو ندادم ، لالم ؟ یا حرف تو ، حق بوده که جواب ندادم ؟ این که الان قدرت دست توه و کلفت کلفت می کنی و مردونگی رو تو صدای کلفتت می بینی وسر دو تا زن هوار هوار می کنی ، کار شاقی نیست . ببینم اگه ورق برگرده و روزی تو و امثال تو بشین نوکر کسی مثل من ، باز همینجوری صدا کلفت می کنی ؟ فکر نکن منم مثل بقیه ام ها ؟ نه . من تو سری خور بزرگ نشدم . با اینکه زنم ، گردنم بره ، غیرتم نمی ره . منم تا چند وقت پیش کسی بودم واسه خودم . یه ایل جلوم دولا راست می شدن و خان زاده ، خان زاده از دهنشون نمی افتاد . هیجان زاده چند قدم دیگه به طرفش برداشتم و رخ به رخش ایستادم و گفتم : اگه نامردای مرد نمایی مثل جنابعالی ، حقم رو ناحق نمی کردن و همه چیزیم رو نمی گرفتن ، الان وضعم این نبود که یه تازه به دوران رسیده ای مثل شما برام هی کلفت کلفت راه بندازه . واسه اومدنم به این اتاق و این حرفهایی هم که بهتون زدم برای هر تنبیهی حاضرم . در ضمن موهای من از موهای تو یکی تمیز تره این و مطمئن باش. حرفهام که تموم شد ، فرصت هیچ حرفی رو بهش ندادم و سریع از اتاق اومدم بیرون و اجازه دادم روی دیگه شخصیتم خودی نشون بده و اشکام جاری بشن. تا رسیدن به مطبخ اشکام رو پاک کردم و سعی کردم با یه قیافه ی عادی به کارم برسم . خوشبختانه رقیه و چند نفر دیگه از کارگرها ، ته باغ مشغول شستن لباس بودن و اونجا نبود که هی من رو سوال پیچ بکنه . واقعیتش یه کم از عواقب تند حرف زدنم با تایماز می ترسیدم . یکی از تنبیه های سخت اینجا که از کارگرها شنیده بودم این بود که یه دیگ مسی رو همینطور خالی خالی می ذارن حسابی داغ بشه بعد بر می گردونن رو سر فرد خاطی . واقعاً دود از کَلَش بلند می شه . حاضر بودم جلوی جمع فلکم کنن اما اینکار رو نکن. تنها امیدم به آیناز بود که بتونه برادر کله پوکش رو آروم کنه و هی به خودم می گفتم : می مردی زبون به دهن می گرفتی و می ذاشتی آیناز حرف بزنه ؟ حالا مثلاً اینا رو گفتی ، خوب شد ؟ حالا که اومد حسابت رو رسید ، معلوم می شه چند مرده حلاجی . ناهار رو درست کردیم و چیدیم تو دوری های مخصوص و فرستادیم داخل عمارت ، یه کم فرصت استراحت پیدا کردم . سریع دولقمه ناهار تو همون مطبخ خوردم و خودم رو رسوندم به اتاق که یه کم استراحت کنم . شوخی نبود درست کردن غذای این همه خدم و حشم ، کمر می خواست . تازه دراز کشیده بودم که در اتاقم باز شد و گل صبا یکی از خدمتکارای اتاق بغلی اومد تو و گفت : آی پارا خان زاده بیرون منتظرته. قلبم داشت می اومد تو دهنم . لچکم رو تا جایی که می تونستم کشیدم جلو و رفتم بیرون الونک کاه گلیمون. تایماز در حالی که افسار اختای رو دستش گرفته بود ، بیرون زیر سایه درخت بزرگ گردو ایستاده بود و با پاش داشت سنگ ریزه ها رو شوت می کرد . با فاصله ازش وایسادم و گفتم : سلام. برگشتم طرفم و با ابروهای گره کرده گفت : تو مگه مسابقه نداری؟ این اسب رو با این قیمت نخریدم که تو بگیری بخوابی و اون تو اصطبل پاهاش خشک شه . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃 دست‌نوشته ی یک جراح چشم‌ (بخونید، زیباست) از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسليت نشست، جواب سلامش را گفتم و به معاينه مشغول شدم. ديد چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسيار پيشرفته! سن ات چقدره؟! چه مدتيه چشمت اینجوری شده؟! -١٦ سالمه، از بچگی ديابت داشتم، چند ماهيه كه كلا نمی‌بينم! به جوان همراهش كه ده سالی بزرگتر از او بود رو كردم : - چرا اينقدر دير؟ سرش را پايين انداخت: حالا ميشه كاری براش كرد؟! عملش ميكنم، موفقيت در درمان بستگی به وضعيت شبكيه دارد، زودتر آورده بوديد شانس موفقيت بيشتر بود. نگاهی حسرت بار به پسرک كرد و نگاهی به پذيرشي كه برايش مينوشتم، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم! -پذيرشش را برای بيمارستان دولتی نوشتم، هزينه زيادی ندارد نگران نباشيد. -انگار دنيا را به او داده باشند، خدا خيرت بده آقای دكتر -فقط عمل ايشان خاص است و بايد برای عمل رضايت مخصوص بدهيد، خودش و ولی او... غير از من كسی همراهش نيست! -خواستم بپرسم نسبت شما؟ چشمم به پسرک افتاد كه با پشت آستين اشكش را پاک ميكرد، نپرسيدم! پسرک را برای ريختن قطره و آماده شدن جهت معاينات تكميلی به اتاق مجاور فرستادم تا با خيال راحت پاسخ سوالات و فضولی های گل كرده ام را بجويم؛ عمل شروع درمان است، بخاطر ديابتش بايد تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكيه انجام شود، چرا اينقدر دير مراجعه كرديد؟! پدر و مادرش؟! نسبت شما با او؟! اين پسر در فقر مطلق است، پدرش به سختی توان سير كردن شكم فرزندانش را دارد... نسبت قومی با او ندارم، معلمش هستم ، چند روزی مرخصی گرفتم تا پی درمان او باشم... -هزينه اش؟ -با خودم! بر دلم تحسين همت بلند اين جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذيرش به حركت درآورد "رايگان" فردا روز عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتيم و مناسبش بود در چشمش گذاشتم. ذهنم مشغول او بود و فكرم در گروئه روح بزرگ انسانهايی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برميدارم... پانسمان را برداشتم، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد سری در اتاق گردانيد و بعد آن نگاهی به من و نگاهی به جوان همراهش: آقا داريم می‌بينيم، آقا داريم می‌بينيم. اشک آقا معلم سرازير شد، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زير لب گفت خدايا شكرت، پسرک را بغل كرد و سرش را بوسيد. موقع رفتن گفت خدا رو شكر كه شما رو سر راه ما گذاشت تا چشم اين پسر.... اشتباه می‌كرد، در اين وانفسايی كه كمتر خبر خوبی از جايی می‌رسد، خدا او را سر راه معلمش گذاشته بود تا منجی چشم پسرک باشد! عشق یعنی نان ده و از دین مپرس در مقام بخشش از آیین مپرس دكتر سيدمحمدمیر هاشمی http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍁 بعدا❓ بعدا وجود نداره، بعدا چای سرد میشه☕️ بعدا آدم پیر میشه، بعدا زندگی تموم میشه❕ و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده❗️ 🍁پس خیابان را با عشق قدم بزنید، شما هرگز به سن و سالِ الانتان برنمی‌گردید❗️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸🍃🌸🍃 جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جداشدیم. شب به تخت خوابم رفتم. به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود... مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم... روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم. در آن نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است. آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟ به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست... پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام. وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد... یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید... اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
💕زندگی را می‌گویم... اگر بخواهی از آن لذت ببری همه چیزش لذت بردنی است! اگر بخواهی از آن رنج ببری همه چیزش رنج بردنی است. کلید لذت و رنج در دست توست... 🍩🍮☕️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
✍امام صادق علیه السّلام در بنی اسرائیل مردی بود که سه سال به درگاه خدا دعا می کرد تا خداوند به او پسری عنایت کند. زمانی که دید پروردگار دعایش را مستجاب نمی کند، به درگاه خدا عرضه داشت: ای پروردگارم آیا من از تو دورم پس صدایم را نمی شنوی! یا تو به من نزدیکی و دعایم را اجابت نمی کنی؟! در عالم خواب به او گفته شد: تو به مدت سه سال خدا را با بد زبانی و قلبی ناپاک و آلوده و نیّت غیر صادق خواندی(لذا دعایت مستجاب نشد). پس دست از بد زبانی بردار و قلبت را با تقوای الهی پاک و نیّتت را نیکو کن (تا دعایت مستجاب شود). حضرت فرمودند: آن مرد چنین کرد و بعد از آن به درگاه خداوند دعا نمود، پس خداوند پسری به او عنایت کرد. 📚كافى ج‏۲ ص‏۳۲۴(باب البذاء ح۷) @tafakornab @shamimrezvan
خواص شگفت انگیز سیرابی 👌 ضدسرطان درمان کمخونی تقویت سیستم ایمنی مفیدبرای بیمارانMS سبب بلندی قدوپرپشتی مو بهترین برای تقویت معده وروده بهبود افسردگی وبیماری‌های عصبی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
اگر می خواهید... "خوشبخت "باشید زندگی را ... به "یک هدف "گره بزنید... نه به آدم ها و اشیاء !!!❤️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⭐️چه خوبست قبل از خواب 🌙زمـزمه کنیـم خدایا ⭐️آخر و عاقبت کارهای ما را 🌙ختم به خیر کن ⭐آرامـش شب نصیبتان 🌙فردایتان پر از خیر و برکت 🌙شبتون بخیر ⭐️آرامش شب نصیبتون @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh