هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و هفتم: ✍سومین پیشنهاد .
.
❤️علی اومد به خوابم…
بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین… .
– ازت درخواستی دارم…
می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته…
به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه…
تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی… .
🦋با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم…
خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم…
فکر کردم یه خواب همین طوریه…
پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود…
❤️چند شب گذشت…
علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت… .
– هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟
به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه… .
🦋خیلی دلم سوخت… .
– اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو…
من نمی تونم…
زینب بوی تو رو میده…
نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته…
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد…
❤️– هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره…
اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای راضی به رضای خدا باش … .
گریه ام گرفت…
ازش قول محکم گرفتم، هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم…
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود…
🦋همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود…
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت…
رفتم دم در استقبالش…
.– سلام دختر گلم … خسته نباشی …
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم
❤️– دیگه از خستگی گذشته …
چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم…
یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم… .
رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد…
🦋– مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم…
یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم …
همه چیزش عین علی بود…
❤️– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید …
– تا نگی چی شده ولت نمی کنم …
بغض گلوم رو گرفت…
– زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل شد و من رو ول کرد …
#ادامه_دارد
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و هشتم: کیش و مات
.
❤️دست هاش شل و من رو ول کرد…
چرخیدم سمتش،صورتش بهم ریخته بود…
– چرا اینطوری شدی؟
سریع به خودش اومد…
خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت…
🦋– ای بابا …
از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره…
شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره،
از صبح تا حالا زحمت کشیدی… .
رفت سمت گاز…
– راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم…
برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من…
❤️دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست …
هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه…
شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم…
– خیلی جای بدیه؟
– کجا؟
– سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده…
– نه … شایدم … نمی دونم …
🦋دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم… .
– توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده…
این جواب های بریده بریده جواب من نیست…
چشم هاش دو دو زد…
انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه…
اصلا نمی فهمیدم چه خبره… .
– زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که …
❤️پرید وسط حرفم…
دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد… .
– به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم…
تا برنگردی من هیچ جا نمیرم…
نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش…
تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … .
🦋اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون…
اون رفت توی اتاق…
من، کیش و مات، وسط آشپزخونه…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث
💚هو الکریم💚
🌸زیاد شدن عمر با نیکی به پدر و مادر
🍃 #امام_صادق_علیه_السلام :
🍃اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن.
📚 وسایل الشیعه ج ۱ح ، ص ۳۷۲
#روزمادرمبارک🎊🎉🎈🎁
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨ #هرروزیک_آیه
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ
✨يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَانًا وَيُكَفِّرْ عَنْكُمْ
✨سَيِّئَاتِكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ
✨وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ ﴿۲۹﴾
✨اى كسانى كه ايمان آورده ايد
✨اگر از خدا پروا داريد براى شما
✨نيروى تشخيص حق از باطل
✨قرار مى دهد و گناهانتان را
✨از شما مى زدايد و شما را مى آمرزد
✨و خدا داراى بخشش بزرگ است (۲۹)
📚سوره مبارکه الأنفال
✍آیه ۲۹
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
داستانی از مثنوی معنوی🌺
👈 بشکن!🌺
🌴نوشته اند: روزی پادشاهی همه درباریان را خواست. همه گرد تخت او به صف ایستادند. شاه، گوهری بس زیبا و گرانبها به یکی از آنان داد و گفت: این گوهر چگونه است و به چند ارزد؟ گفت: صدها خروار طلا، قیمت این گوهر را ندارد. شاه گفت: آن را بشکن. مرد درباری گفت: ای شاه! چنین گوهری را نباید شکست که سخت ارزنده و قیمتی است.
🌴ساعتی گذشت. دوباره آن گوهر را به یکی دیگر از حاضران داد و همان خواست. او نیز گفت: ای سلطان جهان!این گوهر، به اندازه نیمی از مملکت تو، قیمت دارد. چگونه از من خواهی که آن را بشکنم؟ شاه او را نیز رها کرد و دستور داد به هر دو خلعت و هدیه دهند. به چندین کس دیگر داد و همگی همان گفتند که آن دو ندیم گفته بودند.
🌴شاه را ندیمی خاص بود که بدو سخت عنایت داشت و مهر می ورزید. او را خواست. پیش آمد. گوهر را به دست او سپرد و گفت: چند ارزد؟ گفت: بسیار. شاه گفت: آن را بشکن! همان دم، گوهر را بر زمین زد و آن را صد پاره کرد.
🌴حاضران، همه بر آشفتند و زبان به طعن و لعن وی گشودند که ای نادان این چه کار بود که کردی. آیا پسندیدی که خزانه شاه از چنین گوهری، خالی باشد؟ ندیم گفت: راست گفتید. این گوهر، افزون بر آنچه در تصور گنجد، قدر و بها داشت؛ اما فرمان شاه، ارزنده تر و قیمتی تر است. حاضران، چون این پاسخ را از آن غلام شنیدند، همگی دانستند که این، امتحانی بود از جانب شاه. لب فرو بستند و هیچ نگفتند که دانستند خطا کرده اند.
👌مولوی پس از نقل این حکایت، می افزاید که نباید به این بهانه که جسم و جان آدمی، قیمت دارد و حفظ آن واجب است، از فرمان خدا و شرع سر پیچی کند.....
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🏠🏡🏠
🏠کلبه ای ڪه
در آن مهربانی هست
و ساکنینش می خندند
بهتر از کاخی ست
که مردمانش دلتنگ هستند.
کلبه زندگیتون
گرم به عشق و محبت ❤️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
پس از آنکه حضرت نوح علیه السلام قوم گنه کار خود را نفرین کرد و طوفان همه آنها را از بین برد، ابلیس نزد او آمد و گفت : تو بر گردن من حقی داری که می خواهم آن را ادا کنم!
نوح گفت : چه حقی؟!
.خیلی بر من سخت و ناگوار است که من بر تو حقی داشته باشم!
ابلیس گفت : همان که تو بر قومت نفرین کردی و همه آنها به هلاکت رسیدند و دیگر کسی نمانده که من او را گمراه سازم! بنابراین تا مدتی راحت هستم تا نسل دیگری بیاید!
نوح فرمود : حالا می خواهی چه جبرانی کنی؟!
ابلیس گفت :
✅در سه جا مراقب حيله من باش!
🌱هنگامی که خشمگین شدی!
🌱هنگامی که بین دو نفر قضاوت می کنی!
🌱هنگامی که با زن نامحرم خلوت می کنی و هیچ کس نزد شما دو نفر نیست!
در چنین مواقعی به یاد من باش که کار خود را خواهم کرد.
📚 بحارالانوار
#بزن رولینک👇
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
دوستـی که
معنای اشک های شما را میفهمد،
ارزشش خیلی بیشتر از
هزاران دوستی است که
فقط لبخندتان را می شناسند....
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
حکایت👌👇👇
مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.
پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!
همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
هیچوقت حسرت زندگی آدمایی
که از درونشون خبر نداری رو نخور
هر قلبی یه دردی دارہ
و نحوہ ابرازش هم متفاوته
بعضیها آن را توی چشماشون
پنهان میکنند
و بعضی ها توی لبخندشون!
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#بسته_سلامتے
🍊نارنگی ضدسرفه است و در طب سنتی چین به اکسپکتورانت طبیعی معروفست.
هسته له شده پرتقال ونارنگی ماسک ضدچروک فوق العاده است.
خوردن مرکبات باهسته سبب بروز آپاندیس است.
نارنگی ضدویروس است.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_صدونوزده
یه کم که سکوت کرد پرسید : حالا که یه کم برادرم نرم شده و بابک هم دنیا اومده ، نمی خوای برگردی پیش شوهرت ؟ اگه بخوای برگردی ، من خودم می برمت . خودمم هم واسطه می شم . خوب نیست زن و شوهر از هم دور باشن . میدونم پسر برادرم مثل پدرش کوه غرور و تعصبه و ممکنه اون اوایل محلت نده و باهات خوب برخورد نکنه . اما بالاخره که چی ؟ این بچه حق داره سایه ی پدر بالاسرش باشه . اون وارث برحق داداشمه . باید پیش خونوادش زندگی کنه و زیر پر و بال اونا بزرگ بشه . الان واسه تایمازم هم این جدایی سخته . جای خالی تو می دونم تا حالا دیوونش کرده . مخصوصا که پدر و مادرش رو تو رفتن تو مقصر می دونه . اون که نمی دونه جای تو آمنه !!! تا حالا هزار جور فکر بد کرده و سر هرکدومشون ، کلی عذاب کشیده . شوهرته ، مردته ، غیرت داره . الان داره آتیش می گیره وقتی به این فکر می کنه که زن و بچش الان کجان!!! یه کم مکث کرد و با نگاهش خواست اثر حرفاش رو تو صورتم ببينه . سکوت رو دوباره شکست و گفت : مدیونی اگه فکر کنی خدایی نکرده از بودنت اینجا نارحتم !! تو با دختر خودم هیچ فرقی نداری . اما اینطوری که بی قراریت رو واسه شوهرت می بینم ، اینطوری که زل زدنت رو به صورت بچت می بینم ، اینطوری بال بال زدنت رو می بینم وقتی اسم تایماز به میون می یاد و اینطوری پیشیمونی رو از چشات می خونم ، دلم خون می شه . می دونم چقدر دوسش داری . اونم خیلی می خوادت که به خاطرت حاضر شده بره به جنگ برادرم . حیف نیست دلاتون اینطوری دور از هم باشه ؟ تقه ای به در خورد و باز منو از مرور گذشته بیرون کشید .فخراج بود . اومد تو و گفت : بابک خوابید ؟ بله ای گفتم و بلند شدم و گذاشتم تو جای خودش . پاهام در اثر وزن بابک خواب رفته بود . ماشالله دیگه مردی شده بود برای خودش . فخرتاج گفت : بی خواب شده بودم ، گفتم حتما تو هم طبق معمول بیداری . اومدم پیشت . لحاف بابک رو روش مرتب کردم و گفتم : خوش اومدین . می دونستم یه چیزی می خواد بهم بگه . یه چیزی که تو همین نیم ساعتی که من اومدم تو اتاق ، پیشآمد کرده. نشست رو صندلی گهواره ایم و به تاب به خودش داد و گفت : برات یه خبر دست اول دارم . خوب شناخته بودمش . لبخندی زدم و گفتم : چی شده خاله ؟ خوشحالی انگار . گفت : هول نکنی ها !!! تایماز داره می یاد اینجا !!! صدای کوبش قلبم رو به وضوح می شنیدم . تایماز من ، داشت می اومد اینجا ؟فخڑتاج که رفت ، اضطرابی عجیب افتاد به جونم . هنوز هم یاد سه سال پیش عذابم میداد . یاد زمانی که نادم از کارم ، چشمم تو چشمش افتاد . اما... یادآوری لحظه لحظه ی اون زمان ، حالم رو خراب میکرد . چقدر بهم سخت گذشت . این اومدن تایماز رو اینطور یکدفعه و بی خبر ، نمی تونستم به فال نیک و به حساب بخشش گناهم بذارم . البته حالا من هم بقدر کفایت از دستش عصبانی بودم و نمی تونستم به راحتی ببخشمش . از برگشتن مرد مغرور و عصبانیم می ترسیدم . خیلی هم می ترسیدم . سه سال پیش ، وقتی خاله ، اشتیاق من رو برای برگشتن پیش تایماز دید ، از اون خواست برای کمک تو په موضوع حقوقی به تبریز بیاد . می خواست اون رو بکشونه تبریز تا جریان من و بابک رو بهش بگه . چقدر مضطرب بودم !!! اگه تنفس کردن غیر ارادی نبود ، مطمئنا یادم می رفت نفس بکشم . وقتی از پشت پنجره ی اتاقم ، قامت رعنای عزیزترینم رو بعد از یازده ماه دوری و انتظار ، دیدم ، کم مونده بود جا به جا تموم کنم . اونقدر به نظرم دور و دست نیافتی اومد که لحظه ای از حس عجيبم ترسیدم .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼خدایا تو دور نیستي
💛پس مارا موهبت عشقي
🌼عمیق و نیرومند
💛عطاڪڹ تا پرده
🌼جهلمان فرو افتد
💛و جمال تو را مشاهده ڪنیم
🌼شبتون بخیر و نیکی✨
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزت را
با بسم اللہ و مهربانے و گذشت
آغاز ڪنے و بگذرانے
قطعاً برنده اے
لبخند خــ🧡ــدا يعنے همہ چيز
لبخندش همراه لحظہ هايت باد
✨بسم اللہ الرحمن الرحيم✨
🌻الهے بہ امید تو🌻
─┅─═इई 🌼🌻🌻🌼ईइ═─┅─
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🌼آخر هفته تون معطر به عطر خوش صلوات
بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش🍃🌼
🍃🌼اللّهُمَّصَلِّعَلي
🍃🌼مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🍃🌼وَعَجِّلفَرَجَهُــم
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛 #سلام_امام_زمانم
🍃 #سلام_آقای_من
💛 #سلام_پدر_مهربانم
🍃چشمهاے دل من در پےِ دلــدارے نیسٺ
💛در فراق تو بہ جزگریـہ مـرا ڪارے نیسٺ
🍃سوختن در طلبِ یوسفِ زهـرا عشق اسٺ
💛اے بنازم بہ چنین عشق ڪہ تڪرارے نیسٺ
🌻تعجیل درفرج #پنج صلوات🌻
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#سلام_اربابم
من و شش گوشه تان
صبح قراری داریم
دلبری کردن از او،
ناز کشیدن از من
✨اَلسلامُ علی الحُسین
✨وعلی علی بن الحُسین
✨وَعلی اُولاد الـحسین
✨وعَلی اصحاب الحسین
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#چه_کسی_را_انتخاب_بکنیم
#ذکرروزپنجشنبه💙
🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين
💥معبودي جز خدا نيست
💥پادشاه برحق آشكار
➖➖➖➖➖➖
#سوره_درمانے
💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ
نیت ڪسب مال وثروت بخواند و سپس《سوره یاسین》بخواندواین
عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است
📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲
#حدیث_روز☝️ #همت_کارسودمند☝️
اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #پنجشنبه 24 بهمن ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:30
☀️طلوع آفتاب: 06:54
🌝اذان ظهر: 12:19
🌑غروب آفتاب: 17:43
🌖اذان مغرب: 18:02
🌓نیمه شب شرعی: 23:37
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین پنجشنبهی بهمن و ياد درگذشتگان😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
#التماس_دعا
میگویند خیرات برای رفتگان😔
مثال نسیم خنکی ست که🌸
در هوای داغ به صورت انسانی می وزد
به همین لذت بخشی🌸
و به همین لطافت🌸
پنجشنبه است😔
خیرات رفتگان فاتحه و صلوات❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
🔻چاقی یکی از علل ایجاد کبد چرب
✍افرادچاق روزی یک عدد سیب باپوست بخورند تاکبد را پاکسازی کنند
✍وهمچنین مصرف روزانه درصبح ناشتا از ابتلا به سرطان درامان نگه میدارد...
👇👇
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺آخرهفته تون زیبا
🍃یه آرزوی زیبا
🌺یه دعای قشنگ
🍃برای تک تک شمامهربانان
🌺الهی شادیاتون زیادغم هاتون کم
🍃وزندگیتون پرازعشق باشه
✍داستان_زیبای_آموزنده
🎨 نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی بطور باور نکردنی زیبا بود و میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد.
که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند .میخواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،مرد به سرعت قلمویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط بود.
براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم ،اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند.
گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم ،
اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم:
🌿خالق هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است.
✍
✍
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و نهم: خداحافظ زینب
❤️تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه…
اشک توی چشم هام حلقه زد…
پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال… دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم…
.🦋– بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟
چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره…
دنبالش راه افتادم سمت دستشویی…
پشت در ایستادم تا اومد بیرون…
زل زدم توی چشم هاش…
با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد…
التماس می کرد حرفت رو نگو…
چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم…
❤️– یادته نه سالت بود تب کردی…
سرش رو انداخت پایین، منتظر جوابش نشدم…
– پدرت چه شرطی گذاشت؟
هر چی من میگم، میگی چشم…
التماس چشم هاش بیشتر شد…
گریه اش گرفته بود…
– خوب پس نگو… هیچی نگو… حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه…
🦋پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود…
– برو زینب جان… حرف پدرت رو گوش کن…
علی گفت باید بری…و صورتم رو چرخوندم…
قطرات اشک از چشمم فرو ریخت…
نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه…
بالاخره راضی شد….
❤️تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد…
براش یه خونه مبله گرفتن…
حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم…
هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود… .
🦋پای پرواز … به زحمت جلوی خودم رو گرفتم …
نمی خواستم دلش بلرزه…
با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد…
تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود …
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن…
پس از این داستان را به روایت زینب خواهید خواند.
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه: سرزمین غریب .
.
❤️نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد…
وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب نگاهش رو پر کرد…
چند لحظه موند…
نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه…
.سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد…
🦋– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید… .
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت…
.
– و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده… .
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم،
یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن…
❤️ولی یه چیزی رو می دونستم،
به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم…
هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم…
باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم…
و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم…
.🦋من رو به خونه ای که گرفته بودن برد…
یه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز…
با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی…
ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی…
تمام وسایلش شیک و مرتب… .
.فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود… همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز، حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه…
اما به شدت اشتباه می کردن…
.❤️هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود… برای مادرم…
خواهر و برادرهام…
من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم…
قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده…
خودم اینجا بودم، دلم جا مونده بود،
با یه علامت سوال بزرگ… .
– بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
💠امام حسن عسکری علیه السّلام:
🌀شادی کردن در حضور غمگین از ادب به دور است.
📚تحف العقول، 489
💠🌀💠🌀💠🌀
💠امام حسن عسکری علیه السّلام:
🌀وصال خداوند سفری است که جز با مرکب شب زنده داری به دست نمی آید.
📚بحار الأنوار، ج 78، ص 379