eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
✍کاروانی از حجاج در بازار مکه مشغول انتخاب کفن برای تبرک خود از مکه بودند. پیرمردی در بازار دنبال کفنی خاص می‌گشت و از صبح دنبال کفن بود، و هر کفنی را نمی‌پسندید چون از جهالت و حماقت فکر می‌کرد اگر روی کفن‌اش دعا یا ذکر خاصی نوشته شده باشد بهشتی می‌شود، و باید کفن نیک با خود سوغات از مکه ببرد. 🌖نزدیک اذان ظهر در مغازه‌ای مشغول خرید کفن بود، چون اذان ظهر زده شد صاحب مغازه دست حاجی از روی کفن‌ها برداشت و گفت: حَیِّ عَلی خَیرِ العَمل وَ لَا حَیِّ عَلی خَیرِ الكَفَن..... 📿یعنی ای حاجی! مکه آمده‌ای می‌بینی منادی ندا می‌دهد بشتاب به سوی انجام بهترین عمل، ولی تو (از بس احمقی در این سن پیری) برای انجام خرید بهترین کفن شتافته‌ای و وقت عبادت خود را هدر می‌دهی که هیچ سودی برای تو ندارد. 🕋بهترین سوغات مکه خواندن چند رکعت نماز در کنار کعبه است نه پیدا کردن چند متر پارچه برای کفن که همه جای دنیا پیدا می‌شود. مطالب مشابہ ↩️ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
☀️ 🌹 امام علی علیه السلام: کسی که از سوی خداوند ثروتی به دست آورد، باید بستگان خویش را به وسیله آن دستگیری کند. 📙 خطبه ۱۴۲ نهج البلاغه @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 / 1️⃣ : چه کسانی بعد از ازدواج به زوجین محرم هستند؟ 🔈 : حجت الاسلام رنجبر 📱تلفن پاسخگویی به سؤالات شرعی و اعتقادی حرم مطهر رضوی 👈 ۰۵۱۳۲۰۲۰ ❣️ 🆔@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام آیه۱۷سوره اعراف 🌷ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أَيْمَانِهِمْ وَعَنْ شَمَائِلِهِمْ ۖ وَلَا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَاكِرِينَ آن گاه از پیش روی و از پشت سر و طرف راست و چپ آنان در می‌آیم (و هر یک از قوای عامله و ادراکی آنها را به میل باطل می‌کشم)، و بیشتر آنان را شکر گزار نعمتت نخواهی یافت. 📚اعراف ایه۱۷ ‎ ‎ ‎ ‌ ‌✍♡••♡••♡••♡••♡ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ 📘 ✍🏻.روزی دو نـــــفـر ســـر یڪ شتــــری دعــوا ڪردند و هر یڪ ادعا ڪردند از بیابان به اشتباه وارد ، گله دیگری شده است. هر دو نزد نبی مڪرم اسلام ص برای قضاوت رسیدند. حضرت از آنها طلب سند و شهود برای مالڪیت نمودند. ✍🏻یڪی از آن دو گفــــت: من شهـــــادت می دهم ،شتر من در ڪبدش ( جگر) دو زخم دارد، شتر را نحر ڪنید اگر نبود، من شتر را به او می بخشم و از حقم می گذرم. ✍🏻حضـــرت، موافقــت فـرمودند و شــتر را ذبح کردند و ناگهان دو زخم در جگر شتر دیدند. حضرت به اعرابی روی ڪرده و سوال ڪردند، تو از ڪجا دانستی این شتر دو زخم در جگرش دارد؟؟!! ✍🏻عــــــرب گفــت: یـــــــاد دارم شمــــــا فرمودید: اولادنا اکبادنا ( فرزندان ما جگر های ما هستند) من دو بچه شتر این ناقه ( شتر ماده) را از چشم او دور ڪردم و ذبح نمودم. ✍🏻 این شتـــر ماههـا در بــــیابان اشــڪ ریخـــت و ناله ڪرد در حالی ڪه من نمی دانستم این قدر بچه هایش را دوست دارد، از این جهت، مطمین شدم دو زخم در جگرش دارد. مثـــلی زیبــــــای آذری می گویــــد: اولاد وقتی در شڪم توست خون تو را می خورد، وقتی بیرون می آید، جان تو را می خورد(با شیر مادر خوردن و غصه‌دادن به والدین)وقتی می میری مال تو را می خورد 📚ڪتاب راهنمای سعادت ص 563 ↶【به ما بپیوندید 】↷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
عادات سالم شبانه برای کاهش وزن👇 🔺خواب زود و کافی 🔺اجتناب از کافئین 🔺تنظیم دمای اتاق 🔺نوشیدن چای بابونه 🔺خاموش کردن گوشی 🔺نخوابیدن بلافاصله بعد شام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ چهارنصیحت لقمان به فرزندش: درحال نماز مراقب دلت باش سرسفره مراقب شکمت باش در خانه ی‏ مردم مراقب چشمت باش درميان مردم مراقب زبانت باش @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔴داستانهایی از انبیا و اولیاءالله 🌹امام صادق(علیه السلام ) فرمودند : مردی در میان بنی اسراییل ذکر"الحمدلله رب العالمین و العاقبه للمتقین" را زیاد بر لب جاری می ساخت . ابلیس از این کار او خشمگین شده بود یکی از شیاطین را مامور نمود تا به او القاکند که پایان خوش و عاقبت از آن ثروتمندان است .اما مامور ابلیس در ماموریت خود موفق نشد و کار به دعوا و مرافعه کشید تا اینکه تصمیم گرفتند برای پایان دادن به دعوا از کسی بخواهند که میانشان داوری نماید و هر کس مغلوب شد دستش بریده شود . آن دو، شخصی را به عنوان داور برگزیدند اما حق را به مامور ابلیس داد و پایان خوش را از آن ثروتمندان دانست بدین ترتیب یکی از دستان عابد بریده شد . ولی مرد عابد باز ذکر شریف را زمزمه نمود . مامور ابلیس که از سخت ورزی عابد خشمگین شده بود برای رهایی از دست او پیشنهاد کرد فردی دیگر را در میان خود حاکم سازند تا هرکس مغلوب شد گردنش زده شود . عابد نیز قبول کردو این بار مجسمه ای را میان خود به عنوان داور قرار دادند . در این هنگام مجسمه به اذن خدا بر محل بریده شدن دستان عابد دست کشید و دستانش را به او بازگرداند آن گاه ضربه ای سنگین بر گردن مامور ابلیس وارد کرد و او را به قتل رساند . مرد عابد با تماشای این حادثه گفت : این چنین است پایان خوش و عاقبت از آن متقین است (📚برگرفته از کتاب قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری •✾📚@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📝 نگاهِ پسرک محو تماشای کاپشنی زیبا در فروشگاه بود؛ خانمی که قصد ورود به فروشگاه داشت متوجه او شد ولی چیزی نگفت و ‌داخل شد. چند دقیقه بعد، در حالی‌که آن کاپشن در دستانش بود بیرون آمد و پسر را صدا زد. پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد، وقتی آن خانم کاپشن را به ‌او داد پسرک با چشمان خوشحال و صدای لرزان پرسید: -ببخشید شما خدا هستید؟ -خانم گفت: نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم؛ -پسرک گفت: می‌دانستم که شما با خدا نسبتی دارید...! 🌺پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و‌ سلم: تو نیت را خالص کن، عملِ کم هم تو را کفایت می‌کند. (بحار، ج ٧٠، ص ١٧٥). 🆔 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان ‎‌‌‌
❤️ داستانهایی از امام رضا (ع) آخرین طواف راوی: موفّق (یکی از خادمان امام علیه السلام ) حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا علیه السلام به زیارت خانه خدا می رفتیم. خوب به یاد دارم... حضرت جواد را روی شانه ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. اوّل حرفی نزدم، امّا بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج می زد. به زحمت امام رضا علیه السلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم. «پسرم! چرا با ما نمی آیی؟» «نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما می آیم». «بگو پسرم!» «پدر! آیا مرا دوست دارید؟» «البته پسرم!» «اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می دهید؟» «حتما پسرم». «پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است». سکوت سنگینی بر لب های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... . 📚گنجینه معارف پایگاه اطلاع رسانی حوزه ➥ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📘 💠 دعاهایی که مستجاب نمی شود!!! 🔹امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: چهار کس دعایشان به اجابت نمی رسد: 1⃣ مردی که در خانه خود نشسته و می‌گوید: خدایا! به من روزی بده! خداوند به او می‌فرماید: آیا به تو دستور ندادم به جستجوی روزی بروی؟ 2⃣مردی که درباره زن ناشایست خود نفرین کند. خداوند به او هم می‌فرماید: آیا اختیار طلاق او را به تو واگذار نکردم؟ 3⃣ مردی که مال خود را در جاهای بد و اسراف تلف کرده و می‌گوید: خدایا! به من روزی بده! خداوند به او نیز می‌فرماید: آیا به تو دستور میانه روی ندادم؟ آیا به تو دستور ندادم، مالت را اصلاح کن و در موارد بد مصرف منما؟ 4⃣مردی که بدون شاهد و گواه و سند به دیگری وام دهد. (سپس بدهکار انکار نماید) برای دریافت حق خود از خدا کمک بخواهد. به او نیز می‌فرماید: آیا به تو دستور ندادم که هنگام وام دادن شاهد بگیری؟ 📚 بحار، ج ۹۳، ص ۳۶۰، و ج ۷۳، ص ۳. ➥ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🔹؛ ! زندگی همیشه هم به دونستن همه چیز، سر در آوردن از هر چیز و زیادی درگیر شدن نیست. 🔹گاهی هم به خودت یادآوری کن یه سری چیزا رو یادت بره؛ به یه سری حرف‌ها اهمیتی نده؛ لبخند بزن وبگذر؛لبخندهم که نزدی به خاطرش غمگین نشو، بغض نکن! 🔹 گاهی هم بذار همه‌ی دنیا در قطعه آهنگی که با لذت گوش می‌دی، کتابی که با هیجان ورق می‌زنی، گل‌های تازه‌ای که تقدیم گلدونت می‌کنی، 🔹فیلم محشری که دلت نمیاد یه لحظه هم ازش چشم برداری، آدم جذابی که وقتی صداش رو می‌شنوی کلی سر ذوق میای، حتی صدای پرنده‌ها،آبی آسمون، برات خلاصه بشه و بس. 👌 دنیای اختصاصی خودت رو خلق کن و زندگیت رو خواستنی‌تر و زیباتر بساز … @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌛 🌜 امشب نگاه کن به اطرافت به خوشبختی هایت به کسانی که میدانی دوستت دارند و به خدایی که هرگز تنهایت نخواهد گذاشت 🌟 🙏🏻 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸✨ چون به رختخواب آید سوره عنکبوت را خالصانه بخواند بزودی در خواب رود و وقت نافله شب و نمازصبح بیدار شود✨ 📚 خواص آیات قرآن ۱۲۵ مطالب مشابہ ↩️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨الهی به امیدتو 🌹امــام سجــاد علیه‌السلام در نصیحت به یکی از یارانشان فرمودند: 🔸آگاه باش! بر توست که همه را به منزله خانواده و خويشان خود بدانى 🔸 بزرگسالان را به منزله 🔸 کوچکترها را به منزله 🔸 و همسالانت را به منزله بدانى. ❓در اين صورت، دوست داری به کدام‌یک از آنها کنى؟ و به کدام‌ یک از اينان کنى؟ و پرده کدام‌ یک از آنان را ؟ 📚القطره،ج۲ص۵۵۵ 🌹روزتون پر برکت با صلوات 🌹  اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ  🌹وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 🌼 عمری اسیر هجر و غم بی قراری ام بارانی ام که بر سر راه تو جاری ام عمرم به سر رسید بیا عشق فاطمه از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام 🌼 ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ الفرج @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🌸 فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ ۖ وَلَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ ۖ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ / ️به مرحمت خدا بود که با خلق مهربان گشتی و اگر تندخو و سخت‌دل بودی مردم از گِرد تو متفرق می‌شدند، پس از (بدیِ) آنان درگذر و برای آن‌ها طلب آمرزش کن! 📖 سوره آل‌عمران/ ۱۵۹ ۱) کسانی که دارای مکارم اخلاقی هستند هرگز کسی را با عمل و زبان خود نمی‌رنجانند. ۲) نه تنها به دنبال انتقام نیستند بلکه آنان را می‌بخشند بدون این‌که منتظر عذرخواهی‌شان باشند، چون می‌دانند آنان گرفتارانِ دست شیطان هستند و از بیچارگانند. ۳) بعد از بخشیدن بر آنان، طلبِ آمرزش می‌کنند چون می‌دانند آنان بیچارگانی هستند که نه دنیا و نه آخرتی دارند. 👌 هر مسلمانی چنین باشد در مسیر هدایت الهی است. 🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸
دانش,آموز کم تلاش🌸🌸 روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام دارد،نداشت. لباس های این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود. این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود. زیرا که او با بقیه بچه ها بازی نمی کرد و لباسهایش چرکین بودند و به نظافت شخصی خودش توجهی نمی کرد. تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت ✖ در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت " نیاز به تلاش بیشتر دارد" احساس لذت می کرد. روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند. معلم کلاس اول درباره اونوشته بود" تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام می دهد". معلم کلاس دوم نوشته بود" تیدی دانش آموز نجیب و دوست داشتنی در بین همکلاسی های خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است" اما معلم کلاس سوم نوشته بود" مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی می گذارد" در حالی که معلم کلاس چهارم نوشته بود" تیدی دانش آموزی گوشه گیر است که علاقه ای به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستانی ندارد و موقع تدریس می خوابد" اینجا بود که تامسون، معلم وی، به مشکل دانش آموز پی برد و از رفتار خودش شرمنده شد. این احساس شرمندگی موقعی بیشتر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشام کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود. خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده ی تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه ی او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم می خورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود. اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده ی دانش آموزان قطع شد. در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را می دهی" در این هنگام اشک های خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده می کرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام می کرد. از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی می کرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود" شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام".خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی. بعد از چند سال خانم تامسون پس از دریافت دعوت نامه ای از دانشکده ی پزشکی که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته ی پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی" امضاء شده بود، شگفت زده شد. او در آن جشن در حالی که آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام می رسید، حاضر شد. آیا می دانید تیدی که بود؟ مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان سرطان است. ان شاء الله در آغاز سال تحصیلی با دیدی آگاهانه با دانش آموزان خودمان برخورد کنیم. ياد روزهاي درس و مدرسه و مهر ماه و شروع سال تحصيلي بخير؛با آرزوي سلامتي و موفقيت براي همه دانش آموزان و دانشجويان و معلم ها و استادان🌹 نقل از..📚 کانال "هزارویک حکایت" http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى‌خاست و كلید بر مى‌داشت و درب خانه پیشین خود باز مى‌كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‌گذراند. سپس از آنجا بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مى‌بینم؟» وزیر گفت: «هر روز بدین جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.» امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!» «زندگی دنیا شما را نفریبد.».. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🌹امام على عليه السلام: 🔹المَصائبُ بِالسَّوِيَّةِ مَقسومَةٌ بَينَ البَرِيَّةِ مصيبتها، بطور يكسان ميان مردم تقسيم شده است 🔹زندگى اين جهان خالى از مصائب نيست منتها هر كسى به يك شكلی گرفتار مصيبت مى شود؛ آيا مى توان كسى را پيدا كرد كه در تمام عمر مصيبتى نديده باشد؟ 🔹در هر حال آن ها كه در برابر مصيبت هاى كوچك جزع و فزع مى كنند، مستحق مصيبت هاى بزرگترى مى شوند و به عكس اگر شكر الهى را به جا آورند و حتى آن را به عنوان موهبتى از پروردگار متعال پذيرا شوند چه بسا خداوند مواهب مهمى نصيب آن ها كند كه آن مصيبت در برابر آن كوچك و ناچيز است 📚 غررالحكم ح 1302 🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
این جمله دقیقا حکایت ما ایرانیاست: یه کیف ۳۰۰ دلاری نخر که توش نتونی هیچی بزاری یه کیف ۱۰دلاری بخرکه توش ۲۹۰دلار پول داشته باشی هیچوقت خودت رو ورشکست نکن که پولدار به نظر برسی... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ♡••♡••♡••♡••♡
آب زنجبیل را قبل از صبحانه به 7 دلیل بنوشید 👌 🔸جلوگیری از پیری زودرس 🔸بهبود گردش خون 🔸تقویت سیستم ایمنی بدن 🔸کاهش درد مفاصل 🔸کنترل احتباس مایعات 🔸جلوگیری از گرفتگی عضلات 🔸بهبود فرایند هضم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام به دوشنبه خوش آمدین🌷 🌸 زندگیتون پراز: 💞 عشق 😉 شادی 🌸 زیبایی ... 🌸تقدیم به شما دوستان عزیز 🌸دوشنبه تون شادِشادِ شاد.. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌺🌺 🔶 نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. 🔷 روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. 🔶 وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. 🔷 وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. 🔶 ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند. 🔷 و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. 🔶 چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. 🔷 هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. 🔶 در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست? عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد. 🔷 روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند. 🔶 رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. 🔷 همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم. 🔶 با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. 🔷 بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. 🔶 نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. 🔷 روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. 🕊 آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. ⚪️ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
؟ هارون الرشيد بيست و يك پسر (۲۱) داشت كه سه تاى آن‌ها را به ترتيب وليعهد خود كرده بود ؛ يكى محمد امين، دومى مامون الرشيد و سومى مؤتمن. در اين ميان قاسم پسرى بود كه گوهر پاكش از صلب آن ناپاك ؛ چون مرواريدى از درياى تلخ و شور، ظاهر گشته و فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود. او از تاءثير صحبت ايشان روى دل از زخارف دنيا بر تافته و طريقه پدر و آرزوى تاج و تخت را ترك گفته بود. قاسم جامه كهنه و مندرس كرباسين پوشيده و قرص نان جويى روزه خود را افطار مى كرد و پيوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مرده‌ها مى نگريست و مانند ابر بهار اشك مى ريخت. روزى پدرش در مكانى نشسته بود، وزرا و بزرگان و اعيان و اشراف در خدمتش كمر بندگى بسته و هر يك به تناسب مقام خود نشسته بودند كه آن پسر با لباس مندرس و كهنه و سر و وضعى ساده و معمولى از آنجا عبور كرد، گروهى از حضار گفتند: اين پسر سر امير را در ميان پادشاهان زير ننگ كرده! امير بايد او را از اين وضع ناپسند منع نمايد، اين حرفها به گوش هارون الرشيد رسيد، او پسر را خواست و از روى مهربانى و شفقت زبان به نصيحت او گشود. آن جوان سعادتمند گفت: اى پدر! عزت دنيا را ديدم و شيرينى رياست را چشيدم حالا از تو مى خواهم كه مرا به حال خود واگذارى تا عبادت خدا بجا آورم و زاد و توشه اى براى آخرتم فراهم سازم، من از دنياى فانى چيزى نمى خواهم و از درخت دولت پادشاهى تو ثمرى نخواستم. هارون قبول نكرد و به وزير خود گفت: فرمان ايالت مصر و اطراف آن را بنويس. قاسم گفت: اى پدر! دست از سر من بردار والا ترك شهر و ديار مى كنم و از تو مى گريزم. هارون براى اينكه پسر را از اين كار منصرف كند با مهربانى گفت: فرزندم! من طاقت دورى تو را ندارم، اگر تو ترك وطن گويى روزگار بى تو چگونه به من خواهد گذشت؟! گفت: تو فرزندان ديگرى هم دارى كه دلت با ديدن آنها شاد شود. سرانجام چون ديد پدر دست از او بر نمى دارد، نيم شبى خدم و حشم را غافل كرد و از دارالخلافه گريخت و تا بصره در هيچ جا توقف نكرد. او به جز قرآنى، از مال دنيا هيچ با خود بر نداشت. در بصره با كارگرى امرار معاش مى كرد. ابو عامر بصرى مى گويد: ديوار باغ من خراب شده بود، از خانه بيرون آمدم تا كارگرى بيابم و ديوار باغم را بسازم. جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او نمايان بود و بيل و زنبيلى در پيش خود نهاده و قرآن تلاوت مى كرد. گفتم: اى جوان! كار مى كنى؟ گفت: بله براى كار كردن آفريده شده ام، با من چه كار دارى؟ گفتم: گل كارى، گفت: به اين شرط مى آيم كه يك درهم و نصف به من مزد دهى و وقت نمازم به من فرصت دهى تا نماز را سر وقت بخوانم. قبول كردم و او را بر سر كار آوردم. چون غروب آمدم، ديدم يك تنه كار ده نفر را كرده است! دو درهم به او دادم، قبول، نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت. روز ديگر به دنبال وى به بازار رفتم ولى او را نيافتم، سراغش را گرفتم، گفتند: فقط شنبه‌ها كار مى كند، كارم را به تعويق انداختم تا روز شنبه رسيد، به بازار رفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن ديدم، سلام مى كردم گويا از عالم غيب او را كمك مى كردند. شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت. شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نيافتم، از او سراغ گرفتم، گفتند: سه روز است در خرابه اى بيمار افتاده، به شخصى التماس كردم مرا نزد او ببرد، او را ديدم كه در خرابه اى بى در و پيكر بيهوش افتاده و نيم خشتى زير سر نهاده است. سلام كردم چون در حالت احتضار بود توجهى نكرد، ديگر بار كه سلام كردم مرا شناخت، خواستم سر او را به دامن بگيرم نگذاشت و گفت: اين سر را بر روى خاك بگذار كه جز خاك او را سزاوار نيست و من هم دوباره سر او را بر خاك نهادم. گفتم: اگر وصيتى دارى به من بگو، گفت: از تو مى خواهم وقتى مردم مرا به خاك بسپارى و بگويى پروردگارا! اين بنده خوار و ذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن گريخت و رو به درگاه تو آورد كه شايد او را بپذيرى پس به فضل و رحمت خود، او را قبول كن و از تقصيرات او درگذر. آنگاه پيراهن و زنبيل مرا به قبر كن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشيد برسان و به او بگو اين امانتى است از جوانى غريب كه گفت: مبادا با اين غفلتى كه دارى بميرى! اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست، گفت: عبدالله زير بغلم را بگير كه آقا و مولايم اميرالمومنين (ع) آمد. بلندش كردم، ديدم جان به جان آفرين تسليم كرد. ⬇️⬇️⬇️ @tafakornab @shamimrezvan ⬆️ ارسال شده توسط بازار کتاب📚 http://www.ghbook.ir/book/250