eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
16.2هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
زن‌ها دنیای پیچیده‌ای دارند؛ خیلی‌هایشان هرچه بلندتر می‌خندند یعنی تنهایی عمیق‌تری دارند زنهایی هم هستند که غم‌هایشان را بین دیوانگی‌ها و شوخ طبعی‌های افراطی‌شان پنهان می‌کنند زنها را نمی‌توان از روی ظاهرشان قضاوت کرد بعضی‌هایشان رژ لب‌هایشان را پر رنگ‌تر می‌کنند که بغض‌های ته گلویشان معلوم نشود .. زن‌ها خیلی خیلی عجیبند به ناخن‌هایشان لاک رنگارنگ می‌زنند که کسی نفهمد روزگارشان سیاه شده .. ! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
📘 مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا. دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.»  نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت. صبح روز بعد پادشاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت. چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید. رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.» شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک دینار هم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند ‌‌» 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می‌کند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می‌کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می‌یابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می‌شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می‌رود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ! ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟» چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید. ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ می‌زند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟ ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ نمی‌داشت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ جواب ﺩﺭﺳﺖ می‌دادیم. ﺑﻠﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺩ می‌تواند ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ!؟ "ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ، در ‌هر زمينه‌اى می‌تواند باشد. مراقبت تفکر قالبی خود باشیم." 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
‌📘 یک روز ملانصرالدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله‌ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی‌دانست که خر از پله بالا می‌رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی‌آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می‌پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می‌خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت. بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد! ملا نصرالدین با خود گفت لعنت بر من که نمی‌دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می‌کند و هم خودش را از بین می‌برد. مراقب باشيد به هر الاغى جايگاهى بالاتر از شأن او ندهيد... 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. او گفت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است..! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌹داستان آموزنده🌹. چون خلافت به بنی العباس رسید، بزرگان بنی امیه فرار کردند و مخفی شدند. از جمله ابراهیم بن سلیمان بن عبدالملک که پیرمردی دانشمند و ادیب بود. از اولین خلیفه عباسی، ابوالعباس سفاح برای او امان گرفتند. روزی سفاح به او گفت: مایلم آنچه در موقع مخفی شدنت اتفاق افتاد بگوئی. ابراهیم گفت: در (حیره) در منزلی نزدیک بیابان پنهان بودم روزی بالای بام پرچم‌های سیاهی از کوفه نمودار شد، خیال کردم قصد گفتن مرا دارند و فرار کردم به کوفه آمدم و سرگردان در کوچه‌ها می‌گشتم به درب خانه بزرگی رسیدم. دیدم سواری با چند نفر غلام وارد شدند و گفتند: چه می‌خواهی؟ گفتم: مردی هراسانم و پناه به شما آورده‌ام. مرا داخل یکی از اطاقها جای داده و با بهترین وجه از من پذیرائی نمودند نه آن‌ها از من چیزی پرسیدند و نه من از آن‌ها درباره صاحب منزل سئوالی کردم. فقط می‌دیدم هر روز آن سوار با چند غلام بیرون می‌روند گردش می‌کنند و برمی گردند. روزی پرسیدم: دنبال کسی می‌گردید که هر روز جستجو می‌کنید؟ گفت: بدنبال ابراهیم بن سلیمان که پدرم را کشته می‌گردیم تا مخفی گاه او را پیدا کنیم و از او انتقام بکشیم. دیدم راست می‌گوید پدر صاحب خانه را من کشتم. گفتم: من شما را به خاطر پذیرائی از من، راهنمائی می‌کنم به قاتل پدرت، با بی صبری گفت: کجاست؟ گفتم: من ابراهیم بن سلیمان هستم! گفت: دروغ می گوئی، گفتم، نه بخدا قسم در فلان تاریخ و فلان روز پدرت را کشتم! فهمید راست می گویم، رنگش تغییر کرد و چشم‌هایش سرخ شد، سر را بزیر انداخت و پس از گذشت زمانی سر برداشت و گفت: اما در پیشگاه خدای عادل انتقام خون پدرم را از تو خواهند گرفت، چون به تو پناه دادم تو را نخواهم کشت، از اینجا خارج شو که می‌ترسم از طرف من به تو گزندی برسد. هزار دینار به من داد. از گرفتن خودداری کردم و از آنجا و از آنجا خارج شدم، اینک با کمال صراحت می گویم بعد از شما، کسی را کریم تر از او ندیدم. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 شیخ رجبعلی خیاط«ره» می فرمود: در بازار بودم. اندیشه مكروهی در ذهنم گذشت. بلافاصله استغفار كردم و به راهم ادامه دادم. قدری جلوتر شترهایی قطار وار از كنارم می‌گذشتند. ناگاه یكی از شترها لگدی انداخت كه اگر خود را كنار نمی‌كشیدم، خطرناك بود. به مسجد رفتم و فكر می‌كردم همه چیز حساب دارد. این لگد شتر چه بود...!؟ در عالم معنا گفتند: شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه آن فكری بود كه كردی! گفتم: اما من كه خطایی انجام ندادم... گفتند: لگد شتر هم كه به تو نخورد...! «نکته» قانونِ کارِ ما در کائنات جریان دارد... حتی یک تفکر منفی میتواند تاثیری منفی ایجاد کند.. ‎🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 گربه رقصانی کنایه از کارهای بی مغز و مایه و اعمال کودکانه است . یا به تعبیر دیگر درکارها مانع به وجود آوردن ، کاری را به تاخیرانداختن ، تعلل و امروز و فردا کردن در ادای حقی که در تمام موارد با ضرب المثل بالا تشبیه و تمثیل می شود . اکنون باید دید که رقص گربه یا به اصطلاح دیگر گربه رقصانی با اعمال بی مغز و بی رویه و تاخیر در امور چه ارتباط و بستگی دارد . در ازمنه قدیم نه عروسک صامت پیدا می شد و نه عروسک ناطق پس بهترین راه چاره برای دختر بچه ها این بود که بچه گربه ملوس و مانوسی را که در غالب خانه ها نگاهداری می شد با همان تکه پارچه ها قنداق کنند یعنی دستها و پاهایش را در درون قنداق قرار دهند تا پنجه نزند و فرار نکند.آنگاه او را در بغل گرفته در گوش او لالایی بخوانند تا به زعم خویش او را بخوابانند . گاهی هم به این حد قناعت نکرده به قول شادروان مستوفی :" دختر بچه ها گربه را قنداق می کردند و سردست گرفته می رقصانیدند که گربه رقصانی کنایه از همین کارهای بی مغز و مایه بچگانه است ." ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 خلیفه بغداد امیر دماوند را نزد خود خواست. خلیفه بغداد، خلعت و لباس امیری شهرِ ری را بر تن او پوشاند. امیر وقتی که به ری بر‌می‌گشت، در راه عطسه کرد و با آستین لباس دماغ خود را پاک کرد. سخن‌چینان خبر به خلیفه بردند، که امیر از لباس ارزشمند خلیفه به عنوان دستمال استفاده کرده، و دماغ خود را پاک کرده‌است. خلیفه امر کرد، خلعت از او پس گرفتند و گردن زدند. خبر به گوش شبلی رسید. مدت‌ها بود خلیفه شبلی را دعوت کرده‌بود که به بغداد رفته و در دربار خلیفه خدمت کند. و شبلی پاسخی نداده بود. شبلی به خلیفه نوشت: امیر دماوند به خلعتی که تو دادی دماغ خود پاک کرد، گردن زدی! من اگر خدمت تو رسم و تو را خدمت کنم، خداوند با خلعت انسانیت و شرف که به من بخشیده‌است، و ببیند من آن خلعت نفیس را به تو بخشیده‌ام، با من چه می‌کند؟!! تو خلعت خود را روا نداشتی دستمال شود، من چگونه خلعت شرف و کرامت انسانی خود را دستمال تو کنم؟!! خلیفه در پاسخ نوشت: کاش این سخن زودتر می‌گفتی تا جان امیری را از مرگ رها کرده بودی!!! ‎🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 حقیقت این است که در این دنیا، همیشه کسی هست که با کمال میل، بخواهد جایش را با شما عوض کند، بخواهد مثل شما نفس بکشد، مثل شما راه برود، در جایی که شما زندگی می کنید، زندگی کند. آیا اخیرا خداوند را به خاطر خانواده، دوستان، سلامتی و فرصت هایی که به شما داده است، شکر کرده اید؟ ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 محمّد‌بن قيس حكايت می‌كند: روزى در محضر مبارك امام جعفر صادق (عليه‌السلام) نام گروهى از مسلمانان به ميان آمد و من گفتم: سوگند به خدا، من شب‌ها شام نمى‌خورم، مگر آن‌كه دو يا سه نفر از اين افراد با من باشند؛ و من آن‌ها را دعوت مى‌كنم و مى‌آيند در منزل ما غذا مى‌خورند. امام صادق (عليه‌السلام) به من خطاب كرد و فرمود: فضيلت آن‌ها بر تو بيشتر از فضيلتى است كه تو بر آن‌ها دارى. اظهار داشتم: فدايت شوم، چنين چيزى چطور ممكن است؟! در حالی‌كه من و خانواده‌ام خدمت‌گزار و ميزبان آن‌ها هستيم؛ و من از مال خودم به آن‌ها غذا مى‌دهم؛ و پذيرائى و انفاق مى‌نمايم !! امام صادق (عليه‌السلام) فرمود: چون هنگامى كه آن‌ها بر تو وارد مى‌شوند، از جانب خداوند همراه با رزق و روزى فراوان ميهمان تو مى‌گردند و زمانى‌كه خواستند بيرون بروند، براى تو رحمت و آمرزش به جا خواهند گذاشت. ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 پسری هیجده ساله جوانی مؤمن و پاک است ولی دچار شبهه شده است. او اعتقاد دارد که دختر و پسر باید با هم در مدرسه و زندگی مختلط باشند تا رشد کنند. او معتقد است به جای کنترل محیط، باید قلب های مردم با علم بخشی سرشار گردد. می گویم: تصور کن گرسنه ای و به مغازه کبابی رفته ای. قطعاً بوییدن بوی کباب مشام تو را لذت خواهد داد ولی آیا هدف کباب پز از پخت کباب فقط بوییدن و لذت بردن آن است؟ بی تردید آن را برای صرف و خوردن در سیخ کرده است. آیا بوییدن کباب گرسنگی تو را رفع می کند یا بر گرسنگی و اذیت نفس می پردازد؟ بی تردید اگر بگویی: من از نفس خوردن بی نیازم و گرسنه نمی شوم دروغ گفته ای. اگر بگویی: بوی کباب جز مشام من، شکم ام هم سیر می کند باز دروغ گفته ای... پس اگر بگویی میل به جنس مخالف نداری و زمانی که جنس مخالف را می بینی میل نزدیکی نمی کنی باز دروغ گفته ای... پس انسان عاقل گرسنه باید خیلی احمق باشد که در مغازه کبابی رود و دود کباب در مشام کند که این بوی خوب در ظاهر لذت، ولی در باطن عذاب و سختی است. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝