🌸🍃🌸🍃
شاه اسماعیل صفوی ، علاقه شدید به صوفی گری داشت و برای زیارت مزار شمس به شهر خوی* زیاد سفر می کرد.
طوری که 40 روز در کنار منار شمس در خوی، چله گرفت و شکار کرد و با شاخ های قوچ، مناری بر مزار او ساخت.
روزی شاه اسماعیل، با لباس مبدل سوار اسب در خوی بر مزرعه گندمی رفت. صاحب مزرعه ، سر بالا گرفت و گفت: ای مرد مواظب باش مزرعه مرا نابودی کردی. شاه چون نزدیک رسید، از اسب پایین آمد و گفت: چقدر به این مزرعه هزینه کرده ای؟ کشاورز گفت: 5 سکه اشرفی. شاه پرسید: چقدر انتظار برداشت وفروش محصول داری؟ گفت: 50 سکه اشرفی طلا.
شاه دست در جوال اسب کرد و 50 اشرفی داد و گفت: برو و کار نکن. مرد از این حرکت شناخت او شاه است. به دنبالش راه افتاد.
شاه به مزرعه دیگری رفت اما نگذاشت اطرافیان با او وارد مزرعه شوند و با اسب روی گندم زار حرکت کرد، اما صاحب مزرعه سر هم بالا نیاورد و چیزی نگفت.سلامی داد و گفت: چقدر هزینه این مزرعه کرده ای؟ گفت : 5 سکه اشرفی. گفت: چقدر انتظار برداشت داری؟ گفت: 200 سکه اشرفی طلا.
شاه دست در خورجین کرده و 200 سکه داد. کشاورز اولی ناراحت شد و گفت: من ندانستم شما سلطان اسماعیل هستید و گرنه بی ادبی نمی کردم. به من نیز کاش این اندازه محبت می کردید .
شاه اسماعیل گفت: این مرد بر عکس تو صبور بود و هم خوش گمان. وقتی مرا با اسب بر روی گندم های خود دید، خودش فهمید، کسی که با اسب بر روی گندم زار حرکت می کند یا شرور است یا مومن. چون نگاه کرد دید من شرور نیستم پس صبر کرد و دنبال حکمت این کار من بود. پس اگر بدانیم که خدا هم می بیند و مومن است در برابر مشکلات و تلخی ها صبر می کنیم. ناصبری ما از ناشناختن خداست.
دوم این که این مرد به کرم من امید داشت و خوش بین بود و مرا به چشم مردی توانگر دید .با این که 50 سکه ارزش محصول او بود ولی 4 برابر گفت و من دانسته قبول کردم چون سزای خوش بینی به سلطان ، دریافت پاداش نیک است. ولی تو خوش بین نبودی و مرا به چشم گدا و ناتوان دیدی. سزای مزد تو هم آن است که در قلب خود داشتی. پس بدانیم که به خدا نیز هر اندازه در چشم توانگر و کریم نگاه کنیم همان اندازه از سفره و خوان کرمش بهره مند خواهیم شد. و سزای خوش بینی به خدا نیز ، قابل توصیف نیست. ای مرد بدان بهشت را ندیده باید خرید.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
#انگشتری_اهل_ایمان
همه شنیده اید که امام عسکری علیه السلام در معرفی اهل ایمان فرموده اند که:
اهل ایمان ۵ علامت و نشانه دارند که یکی از آن نشانه ها تَخَتُّم بِیَمین
یعنی انگشتری را به دست راست کردن است.
یکی از روایات زیبایی که در این باره نقل شده است این است که:
فضل بن شاذان می گوید : از ابن ابی عمیر شنیدم که گفت: من وارد بر امام کاظم علیه السلام شدم، و از انگشتری به دست راست کردن امیر مومنان پرسیدم که لِاَیِّ شَییءِِکان؟ ؛ به چه علت بوده است؟
حضرت دو دلیل آورد ؛ اول فرمود :
لِاَنَّهُ کانَ اِمامُ اَصحابِ الیَمین ؛
چرا که امیر مومنان علیه السلام امام و پیشوای اصحاب یمین است و خداوند اصحاب یمین را در قرآن مدح کرده است
( و اَصحابُ الیَمینِ ما اصحابُ الیَمین فِی سِدرِِ مَخضُود و طَلحِِ مَنضُود....)
دوم:
چون رسول الله نیز انگشتری را به دست راست می کرد و امیر مومنان به ایشان اقتداء کردند.
بعد فرمود:
و لِشیعتِنا عَلامهَُ یُعرَفُونَ بها...
و این برای شیعیان ما نیز علامت و نشانه ای است که با آن شناخته می شوند.....
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
ﺍﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻏﯿﺒﺖ" ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ،
ﺑﺎﻧﮑﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻭﺭﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ...
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟؟؟
جواب با شما...
نگذاريد گوشهايتان گواه چيزي باشد که چشمهايتان نديده، نگذاريد زبانتان چيزي را بگويد که قلبتان باور نکرده..
"صادقانه زندگي کنيد"
ما موجودات خاکي نيستيم که به بهشت ميرويم.
ما موجودات بهشتي هستيم که از خاک سر برآورده ایم
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
#مهربانترازمادر
در زمان حضرت موسی (ع) جوانی بسیار مغرور و از خود راضی بود که همواره مادرش را رنج می داد.
بی مهری او به مادر به جایی رسید که روزی مادرش را که بر اثر پیری و ضعف که توان راه رفتن نداشت به کول گرفت و بالای کوه برد و در آنجا گذاشت تا طعمه درندگان شود.
هنگامی که مادر را آنجا گذاشت و از بالای کوه پایین آمد تا به خانه باز گردد، مادرش به این فکر افتاد که مبادا پسرم از پرتگاه بیفتد و زخمی شود یا طعمه درندگان گردد.
برای پسرش چنین دعا کرد که خدایا، پسرم را از طعمه درندگان و گزند حوادث حفظ کن تا به سلامت به خانه اش باز گردد.
از سوی خداوند به موسی (ع) خطاب شد ای موسی (ع)، به آن کوه برو و مهر مادری را ببین.
حضرت موسی (ع) به آنجا رفت و وقتی که مهر مادری را دریافت، احساساتش به جوش و خروش آمد که به راستی مادر چقدر مهربان است.
خداوند به او وحی کرد ای موسی ، من به بندگانم مهربان تر از مادرهستم.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
کافری را نزد خلیفه آوردند که درباره او حکم کند.خلیفه گفت: به من خبر داده اند که کافری و کفر می گویی.
مرد گفت: حاشا و کلا.من نماز می گزارم و روزه می گیرم و جز خدا را نمی پرستم.
خلیفه گفت: دروغ می گویی ! سخن راست بگو, وگرنه فرمان می دهم که تو را آنچنان تازیانه بزنند که به بی دینی ات اقرار دهی.
مرد گفت:شگفتا؛ این چه حالت است؟!
محمد(ص)شمشیر می زد که به مسلمانی اقرار کنید و تو که بر جای او نشسته ای,تازیانه می زنی که به کافری اقرار دهید!
#لطائف_الطوائف
#مولانا
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🔹#یهودیوطلبفرزند از حضرتزینب (س)
✍نقل می کنند :
در بروجرد مردی یهودی بود به نام یوسف، معروف به دکتر.
او ثروت زیادی داشت ولی فرزند نداشت.
برای داشتن فرزند چند زن گرفت، دید از هیچ کدام فرزندی به دنیا نیامد.
🔹هر چه خود می دانست و هر چه گفتند عمل کرد، از دعا و دارو، اثر نبخشید.
روزی مأیوس نشسته بود، مرد مسلمانی نزد او آمد و پرسید: چرا افسرده ای؟
گفت، چرا نباشم، چند میلیون مال و ثروت برای دشمنان جمع کردم!
من که فرزندی ندارم که مالک شود. اوقاف وارث ثروت من می شود.
🔸مرد مسلمان گفت :
من راه خوبی بهتر از راه تو می دانم. اگر توفیق داشته باشی، ما مسلمانان یک بی بی داریم زهرای مرضیه(س)، اگر او را به جان دخترش زینب کبری(س) قسم بدهی، هر چه بخواهی، از خدا می خواهد.
تو هم بیا مخفیانه برو حرم زینب (س) و عرض حاجت کن تا فرزنددار شوی.
🔹می گوید : حرف این مرد مسلمان را شنیدم و به طور مخفی از زنها و همسایه هایم و مردم با قافله ای به دمشق حرکت کردم.
صبح زود رسیدیم، ولی به هتل نرفتم، اول غسل و وضو و بعد هم زیارت و گفتم:
آقا یا رسول الله! دشمن تو و دامادت در خانه فرزندت برای عرض حاجت آمده،
حاشا به شما بی بی جان! که مرا ناامید کنی.
🔸اگر خدا به من فرزندی دهد، نام او را از نام ائمه می گذارم و مسلمان می شوم. او با قافله برگشت. پس از سه ماه متوجه شد که زنش حامله است، چون فرزند به دنیا آمد و نام او را حسین نهادند و نام دخترش را زینب.
یهودیها فهمیدند و اعتراضها به من کردند که چرا اسم مسلمانها را برای فرزندت انتخاب کردی.
🔹هر چه دلیل آوردم نشد قصه را بازگو کردم ناگهان دیدم تمام یهودیهایی که در کنار من بودند با صدای بلند گفتند:
«أشْهَدُ أنْ لا الهَ الّا اللَّه و أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه و أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولیَّالله»
و همه مسلمان شدند.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🔴#پاداشخویشتنداری(ابن سیرین)
✍ابن سیرین مردی بزّاز بود، می گوید:
در بازار شام در مغازه خود برای فروش پارچه نشسته بودم، زنی جوان وارد مغازه شد در حالی که حجاب کامل اسلامی را رعایت کرده بود!
از من درخواست چند نوع پارچه کرد، آنچه می خواست به او عرضه کردم، گفت:
🔸پسر سیرین! این بار پارچه سنگین است و مرا طاقت حمل آن به منزل نیست، شما این بار را به خانه من بیاور و در آنجا قیمتش را از من بستان.
من بی خبر از نقشه شومی که او برای من کشیده، بار پارچه را به دوش گذاشته و به دنبال او روان شدم.
🔹چون وارد دالان خانه گشتم درب را قفل زد و حجاب از روی و موی برداشت و در برابر من کمال طنازی و عشوه گری آغاز نمود، تازه بیدار شدم که به دام خطرناکی گرفتار آمده ام،
بدون این که خود را ببازم، همراهش به اطاق رفتم، او را خام کردم، سپس محل قضای حاجت را از او پرسیدم، گفت:
🔸گوشه حیاط است، به محل قضای حاجت رفتم، در آنجا از افتادن به خطر زنا به حضرت دوست نالیدم، آن گاه تمام هیکل و لباسم را به نجاست آلوده کردم و با همان منظره نفرت آور بیرون آمدم.
چون زن جوان مرا به این حال دید سخت عصبانی شد و انواع ناسزاها را نثار من کرد.
🔹سپس درب خانه را گشود و مرا از خانه بیرون کرد، به منزل خود رفتم، لباس هایم را عوض کردم و بدن را از آلودگی شستم، عنایت خدا به خاطر ورعی که به خرج دادم هم چنان که به خاطر ورع یوسف، شامل حال یوسف شد شامل حالم شد.
🔸و از آن پس در غیب به روی دلم باز شد و علم تعبیر خواب به من مرحمت شده و بخشیده شد.
📚منبع : انصاریان حسین؛عرفان اسلامی: 8/ 255
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔹#پس_برو_به_جهنم
✍صدراعظم آقا محمدخان قاجار در مدت صدارتش تمام خویشان و اقوام خود را به حکم فرمایی شهرها گمارد.
روزی شخصی نزد وی آمد و از حاکم شیراز که در حق او بی عدالتی کرده بود، شکایت کرد. صدراعظم گفت :
🔸حاکم شیراز اقوام من است،
به اصفهان برو و آن جا زندگی کن.
آن شخص گفت :
اصفهان نیز در دست برادرزاده شما است. صدراعظم چندین شهر دیگر را نام برد و آن شخص گفت که حاکم همگی آن ها اقوام صدراعظم هستند.
🔹سرانجام صدراعظم عصبانی شد و داد زد: پس برو به جهنم!❗️
آن شخص که از جان خود گذشته بود.
گفت : قربان آن جا هم مرحوم پدرتان تشریف دارند!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
لذت دنیا را کسی برد...
که هم بخشید هم پوشید و هم خورد
هر آن کس کیسه اش محکم گره خورد
خودش مرد و ثروتش را دیگری برد
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
در داستان حضرت یوسف اگر قدری دقت کنیم، دو بار کلمه قمیص یا پیراهن آمده است. پیراهن یوسف را برادرانش نقشه کشیدند و غرق خون کردند اما یادشان رفت پاره کنند و وقتی به نزد پدر برای شهادت دادن به گناه خود آوردند و گفتند: گرگ برادرمان را خورده است و ما بیگناهیم! پیراهن شاهد نشد و پدرشان فهمید دروغ میگویند.
در داستان دیگر با اینکه پیراهن یوسف وقتی از پشت پاره شد یوسف دنبال سند بیگناهی خود نبود ولی خدا پیراهن را سند بیگناهی یوسف کرد. پس بدانیم، خدا از هرچه بخواهد برای بیگناهی بنده مؤمنش از خلایقش سند درست میکند.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
#تناقض
جالب است بدانید:
جالب ترین خصوصیت بشر "تناقض" است!
به شدت عجله داریم بزرگ شویم
و بعد دلمان برای کودکی از دست رفته مان
تنگ میشود ..!
برای پول در آوردن خودمان را
مریض میکنیم
بعد تمام پولمان را خرج میکنیم
تا دوباره سالم شویم !
طوری زندگی میکنیم
که انگار هرگز نمی میریم
و طوری می میریم
که انگار هرگر زندگی نکرده ایم ...!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🚨#حقِهمسایه
✍رسول خدا صلی الله علیه و آله به یکی از اصحابشان فرمودند:
" آیا میدانی حق همسایه چیست؟ "
عرض کرد: نمی دانم ؛
فرمودند:
🔸اگر از تو درخواست یاری نمود، او را یاری کن.
اگر از تو وام درخواست نمود، به او وام بده.
اگر دچار فقر شد، به او سود برسان.
اگر دچار مصیبت شد، او را تسلیت بگو.
اگر خیری به او رسید،به او تهنیت بگو تا بدین وسیله بهرهگیری از خیر را بر او گوارا گردانی.
🔹اگر مریض شد او را عیادت کن.
اگر مرگ او فرا رسید، جنازهی او را تشییع کن.
ساختمان خانه ی خود را آنچنان بلند نسازی که همسایه ی تو از باد و هوا محروم گردد، مگر این که از او اجازه بگیری.
اگر میوه ای خریدی، مقداری از آن را به همسایه هدیه کن.
🔹اگر نمی خواهی هدیه کنی میوه ی خریداری شده را پنهانی وارد خانهی خویش ساز تا همسایهی تو آن را نبیند.
و نگذار فرزندان تو میوه را به بیرون از خانه ببرند که باعث ناراحتی و حسرت فرزند همسایه گردد.
🔸همسایه ی خود را با بوی خوش غذای خانه ی خود میازار، مگر آنکه مقداری از آن را به اهل خانه ی او برسانی.
📚 بحار ج 79،ص 94.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
ﺳﻮال و ﺟﻮاب ﻫﺎرون و ﺑﻬﻠﻮل
آورده اﻧﺪ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﻫﺎرون اﻟﺮﺷﯿﺪ از ﺳﻔﺮ ﺣﺞ ﻣﺮاﺟﻌﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد . ﺑﻬﻠﻮل در ﺳﺮ راه اواﯾﺴﺘﺎد و ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑـﻮد
و ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﻫﺎرون اﻓﺘﺎد ﺳﻪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﻪ آواز ﺑﻠﻨﺪ ﺻﺪا زد ﻫﺎرون ﺧﻠﯿﻔﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺻﺎﺣﺐ ﺻﺪا ﮐﯿﺴﺖ
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﻬﻠﻮل ﻣﺠﻨﻮن اﺳﺖ .
ﻫﺎرون ﺑﻬﻠﻮل را ﺻﺪا زد و ﭼﻮن ﺑﻪ ﻧﺰد ﻫﺎرون رﺳﯿﺪ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﮐﯿﺴﺘﻢ ؟
ﺗﻮ آن ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ اﮔﺮ ﺑﻪ ﺿﻌﯿﻔﯽ در ﻣـﺸﺮق ﻇﻠـﻢ ﮐﻨﻨـﺪ ﺗـﻮ را ﺑﺎزﺧﻮاﺳـﺖ ﺧﻮاﻫﻨـﺪ ﮐـﺮد . ﻫـﺎرون از
ﺷﻨﯿﺪن اﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ اﻓﺘﺎد و ﮔﻔﺖ : راﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ اﻟﺤﺎل از ﻣﻦ ﺣﺎﺟﺘﯽ ﺑﺨﻮاه . ﺑﻬﻠﻮل ﮔﻔﺖ :
ﺣﺎﺟﺖ ﻣﻦ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎن ﻣﺮا ﺑﺨﺸﯿﺪه و ﻣﺮا داﺧﻞ ﺑﻬﺸﺖ ﮐﻨﯽ . ﻫﺎرون ﮔﻔﺖ اﯾﻦ ﮐﺎر از ﻋﻬﺪه ﻣـﻦ
ﺧﺎرج اﺳﺖ وﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﻗﺮﺿﻬﺎي ﺗﻮ را ادا ﻧﻤﺎﯾﻢ . ﺑﻬﻠﻮل ﮔﻔﺖ :
ﻗﺮض ﺑﻪ ﻗﺮض ادا ﻧﻤﯽ ﺷﻮد ﮐﻪ ﺗﻮ ﺧﻮد ﻣﻘﺮوض ﻣﺮدﻣﯽ . ﭘﺲ ﺷﻤﺎ اﻣﻮال ﻣﺮدم را ﺑﻪ ﺧﻮدﺷﺎن ﺑﺮﮔﺮداﻧﯿﺪ و
ﺳﺰاوار ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎل ﻣﺮدم را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ . ﮔﻔﺖ دﺳﺘﻮر ﻣﯽ دﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺮاي ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﻌﺎش ﺗﻮ ﺣﻘﻮﻗﯽ ﺑﺪﻫﻨﺪ
ﺗﺎ ﻣﺎدام اﻟﻌﻤﺮ ﺑﺮاﺣﺘﯽ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ .
ﺑﻬﻠﻮل ﮔﻔﺖ : ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎن وﻇﯿﻔﻪ ﺧﻮار ﺧﺪا ﻫﺴﺘﯿﻢ آﯾـﺎ ﻣﻤﮑـﻦ اﺳـﺖ ﮐـﻪ ﺧﺪاوﻧـﺪ رزق ﺗـﻮ را در ﻧﻈـﺮ
ﺑﮕﯿﺮد و ﻣﺮا ﻓﺮاﻣﻮش ﻧﻤﺎﯾﺪ ؟
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
ﺗﺪﯾﺒﺮ ﻧﻤﻮدن ﺑﻬﻠﻮل
آورده اﻧﺪ روزي ﺑﻬﻠﻮل از راﻫﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ . ﻣﺮدي را دﯾﺪ ﮐﻪ ﻏﺮﯾﺐ وار و ﺳﺮ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﺒﺎن ﻧﺎﻟﻪ ﻣـﯽ ﮐﻨـﺪ . ﺑﻬﻠﻮل ﺑﻪ ﻧﺰد او رﻓﺖ ﺳﻼم ﻧﻤﻮد و ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ : آﯾﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻇﻠﻤﯽ ﺷﺪه ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ دﻟﮕﯿﺮ و ﻧﺎﻻن ﻫﺴﺘﯽ . آن ﻣﺮد ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻣﺮدي ﻏﺮﯾﺐ و ﺳﯿﺎﺣﺖ ﭘﯿﺸﻪ ام و ﭼﻮن ﺑﻪ اﯾﻦ ﺷﻬﺮ رﺳﯿﺪم ، ﻗﺼﺪ ﺣﻤﺎم و ﭼﻨﺪ روزي اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻧﻤـﻮدم و ﭼـﻮن ﻣﻘـﺪاري ﭘـﻮل و ﺟـﻮاﻫﺮات داﺷﺘﻢ از ﺑﯿﻢ ﺳﺎرﻗﯿﻦ آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ دﮐﺎن ﻋﻄﺎري ﺑﻪ اﻣﺎﻧﺖ ﺳﭙﺮدم و ﭘﺲ از ﭼﻨﺪ روز ﮐﻪ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ آن اﻣﺎﻧﺖ را از ﺷﺨﺺ ﻋﻄﺎر ﻧﻤﻮدم ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺎﺳﺰا ﮔﻔﺖ و ﻣﺮا ﻓﺮدي دﯾﻮاﻧﻪ ﺧﻄﺎب ﻧﻤﻮد . ﺑﻬﻠﻮل ﮔﻔﺖ : ﻏﻢ ﻣﺨﻮر . ﻣﻦ اﻣﺎﻧﺖ ﺗﻮ را ﺑﻪ آﺳﺎﻧﯽ از آن ﻣﺮد ﻋﻄﺎر ﭘﺲ ﺧﻮاﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ . آﻧﮕﺎه ﻧﺸﺎﻧﯽ آن ﻋﻄﺎر را ﺳﻮال ﻧﻤﻮد و ﭼﻮن او را ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﻪ آن ﻣﺮد ﻏﺮﯾﺐ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻓﺮدا ﻓﻼن ﺳﺎﻋﺖ ﻧﺰد آن ﻋﻄﺎر ﻫﺴﺘﻢ ﺗﻮ در ﻫﻤﺎن ﺳﺎﻋﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ در دﮐﺎن آن ﻣﺮد ﺑﯿﺎ و ﺑﺎ ﻣﻦ اﺑﺪاً ﺗﮑﻠﻢ ﻣﻨﻤﺎ . اﻣﺎ ﺑﻪ ﻋﻄﺎر ﺑﮕـﻮ اﻣﺎﻧـﺖ
ﻣﺮا ﺑﺪه . آن ﻣﺮد ﻗﺒﻮل ﻧﻤﻮد و ﺑﺮﻓﺖ .
ﺑﻬﻠﻮل ﻓﻮري ﻧﺰد آن ﻋﻄﺎر ﺷﺘﺎﻓﺖ و ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺧﯿﺎل ﻣﺴﺎﻓﺮت ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻫﺎي ﺧﺮاﺳـﺎن را دارم و ﭼـﻮن ﻣﻘﺪاري ﺟﻮاﻫﺮات ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ آﻧﻬﺎ ﻣﻌﺎدل 03 ﻫﺰار دﯾﻨﺎر ﻃﻼ ﻣﯽ ﺷﻮد دارم ، ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﻧـﺰد ﺗـﻮ ﺑـﻪ اﻣﺎﻧـﺖ ﺑﮕﺬارم ﺗﺎ ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺎزﮔﺮدم آن ﺟﻮاﻫﺮات را ﺑﻔﺮوﺷﯽ و از ﻗﯿﻤﺖ آﻧﻬﺎ ﻣﺴﺠﺪي ﺑﺴﺎزي . ﻋﻄﺎر از ﺳﺨﻦ او ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ دﯾﺪه ﻣﻨﺖ . ﭼﻪ وﻗﺖ اﻣﺎﻧﺖ را ﻣﯽ آوري ؟ ﺑﻬﻠﻮل ﮔﻔﺖ : ﻓﺮدا ﻓﻼن ﺳﺎﻋﺖ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺧﺮاﺑﻪ رﻓﺖ و ﮐﯿﺴﻪ اي ﭼﺮﻣﯽ ﺑﺴﺎﺧﺖ و ﻣﻘﺪاري ﺧﻮرده آﻫﻨﯽ و ﺷﯿﺸﻪ در آن ﺟﺎي داد و ﺳﺮ آن را ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺪوﺧﺖ و در ﻫﻤﺎن ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻌﯿﻦ ﺑﻪ دﮐﺎن ﻋﻄﺎر ﺑﺮد . ﻣﺮد ﻋﻄـﺎر از دﯾﺪن ﮐﯿﺴﻪ ﮐﻪ ﺗﺼﻮر ﻣﯽ ﻧﻤﻮد در آن ﺟﻮاﻫﺮات اﺳﺖ ﺑﺴﯿﺎر ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺷـﺪ و در ﻫﻤـﺎن وﻗـﺖ آن ﻣـﺮد ﻏﺮﯾﺐ آﻣﺪ و ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ اﻣﺎﻧﺖ ﺧﻮد را ﻧﻤﻮد . آن ﻣﺮد ﻋﻄﺎر ﻓﻮراً ﺷﺎﮔﺮد ﺧﻮد را ﺻﺪا ﺑﺰد و ﮔﻔﺖ : ﮐﯿﺴﻪ اﻣﺎﻧﺖ اﯾﻦ ﺷﺨﺺ در اﻧﺒﺎر اﺳﺖ . ﻓﻮري ﺑﯿﺎور و ﺑﻪ اﯾﻦ ﻣﺮد ﺑﺪه . ﺷﺎﮔﺮد ﻓـﻮري اﻣﺎﻧـﺖ را آورد و ﺑـﻪ آن ﻣﺮد داد و آن ﺷﺨﺺ اﻣﺎﻧﺖ ﺧﻮد را ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺮﻓﺖ و دﻋﺎي ﺧﯿﺮ ﺑﺮاي ﺑﻬﻠﻮل ﻧﻤﻮد
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
در ﻣﺤﻀﺮ ﻗﺎﺿﯽ
آورده اﻧﺪ ﮐﻪ در ﺷﻬﺮ ﺑﻐﺪاد ﺗﺎﺟﺮي ﺑﻮد
ﮐﻪ ﺑﻪ اﻣﺎﻧﺖ داري و ﻣﺮوت و اﻧـﺼﺎف و
ﻣـﺮدم داري ﺷـﻬﺮه ﺷـﻬﺮ
ﺷﺪه ﺑﻮد و ﺑﯿﺸﺘﺮ اﺟﻨﺎس ﻣﻄﻠﻮب آن
زﻣﺎن را از ﺧﺎرج وارد ﻣﯽ ﻧﻤـﻮد و ﺑـﺎ
ﺳـﻮد ﻣﺨﺘـﺼﺮي ﺑـﻪ ﻣـﺮدم ﻣـﯽ
ﻓﺮوﺧﺖ و از اﯾﻦ ﻟﺤﺎظ ﻣﺤﺒﻮﺑﯿﺘﯽ ﺧﺎص
ﺑﯿﻦ ﻣﺮدم ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑـﻮد و ﻧﯿـﺰ رﻗﯿـﺐ
و ﻫﻤﮑـﺎر ﺗـﺎﺟﺮ ﯾـﮏ ﻧﻔـﺮ
ﯾﻬﻮدي ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻨﮓ دل و ﺑﯿﺮﺣﻢ
ﺑﻮد و ﺑـﺮﻋﮑﺲ آن ﺗـﺎﺟﺮ ﻫﻤـﻪ ﻣـﺮدم ﻣﮑـﺮوﻫﺶ ﻣـﯽ داﺷـﺘﻨﺪ و
اﺟﻨﺎس ﺧﻮد را ﺑﺎﺳﻮد ﮔﺰاف ﺑﻪ ﻣﺮدم
ﻣﯽ ﻓﺮوﺧﺖ و ﻧﯿﺰ ﺷﻐﻞ ﺻﺮاﻓﯽ ﺷﻬﺮ
را ﻫﻢ ﺑﺮ ﻋﻬﺪه داﺷﺖ و ﻫﺮ ﯾﮏ
از ﺑﺎزرﮔﺎﻧﺎن ﮐﻪ اﺣﺘﯿﺎج ﺑﻪ ﭘﻮل ﭘﯿﺪا
ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ از او وام ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و او ﺑـﺎ ﺷـﺮاﯾﻄﯽ ﺳـﺨﺖ ﺑـﻪ آﻧﻬـﺎ ﭘـﻮل
ﻗﺮض ﻣﯽ داد . از ﻗﻀﺎي روزﮔﺎر
آن ﺗﺎﺟﺮ ﺑﺎ ﻣﺮوت اﺣﺘﯿﺎج ﺑﻪ ﭘﻮل ﭘﯿﺪا
ﻧﻤﻮد و ﻧﺰد ﯾﻬﻮدي آﻣـﺪ و ﻣﻄﺎﻟﺒـﻪ
ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻗﺮض ﻧﻤﻮد .
ﯾﻬﻮدي از آﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ اﯾﻦ ﺗﺎﺟﺮ ﻋﺪاوت
دﯾﺮﯾﻨﻪ داﺷﺖ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺷﺮط ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻮل ﻗﺮض ﻣﯽ
دﻫﻢ و آن اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺳﻨﺪ و
ﻣﺪرك ﻣﻌﺘﺒﺮي ﺑﺪﻫﯽ ﺗﺎ ﭼﻨﺎﻧﭽـﻪ
در ﻣﻮﻋﺪ ﻣﻘﺮر ﻧﺘﻮاﻧﯽ ﻣﺒﻠﻎ را ﺑﭙﺮدازي ،
ﻣﻦ ﺣﻖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﺎ ﯾﮏ رﻃﻞ از
ﻫﺮﻣﺤﻞ ﮐﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻢ از ﮔﻮﺷﺖ
ﺑﺪﻧﺖ را ﺑﺒﺮم و ﭼﻮن آﺑﺮوي آن ﺗﺎﺟﺮ در
ﺧﻄﺮ ﺑﻮد ، ﺑﺎ اﯾﻦ ﺷﺮط ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪه
و ﻣﺪرك ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺑﻪ آن ﯾﻬﻮدي
ﺳﭙﺮد ﮐﻪ ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﻋﺪ ﻣﻘﺮر در ﺳﻨﺪ
ﭘﻮل آن ﯾﻬﻮدي را ﻧﭙﺮدازد ﻋﻼوه ﺑﺮ ﭘﺮداﺧﺖ
وام ﯾﻬﻮدي ﺣـﻖ دارد ﺗﺎ ﯾﮏ رﻃﻞ از
ﮔﻮﺷﺖ ﺗﻦ او را از ﻫﺮ ﻣﺤﻞ ﮐﻪ ﺑﺨﻮاﻫﺪ
ﺑﺒﺮد . و از آﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻧﻮﺷﯽ
ﺑـﯽ ﻧـﯿﺶ ﻧﯿـﺴﺖآن ﺗﺎﺟﺮ ﺑﺎ ﻣﺮوت در ﻣﻮﻋﺪ ﻣﻘﺮر ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ دﯾﻦ ﺧﻮد را ادا ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﭘﺲ ﯾﻬﻮدي از ﺧﺪاﺧﻮاﺳـﺘﻪ ﻗـﻀﯿﻪ را ﺑـﻪ
ﻣﺤﻀﺮ ﻗﺎﺿﯽ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻧﻤﻮد و ﻗﺎﺿﯽ ﺗﺎﺟﺮ
را اﺣﻀﺎر ﻧﻤﻮده و ﭼﻮن ﻃﺒﻖ ﻗﺮارداد
ﻗﺒﻠﯽ ﺗﺎﺟﺮ ﻣﺤﮑﻮم ﺑـﻮد ﺗـﺎ
ﺑﺪن ﺧﻮد را در اﺧﺘﯿﺎر ﯾﻬﻮدي ﺑﮕﺬارد .
آن ﯾﻬﻮدي ﺑﺎ دﺷﻤﻨﯽ ﮐﻪ داﺷﺖ اﻟﺒﺘﻪ
ﻋﻀﻮي را ﻣﯽ ﺑﺮﯾﺪ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﺣﯿﺎت ﺗﺎﺟﺮ
ﺑﺪﺑﺨﺖ را ﻣﯽ ﻧﻤﻮد و از اﯾﻦ ﻟﺤﺎظ ﻗﺎﺿﯽ
ﺣﮑﻢ را ﺑﻪ اﻣﺮوز و ﻓﺮدا ﻣﻮﮐﻮل ﻣﯽ ﻧﻤﻮد
ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻬﻮدي از ﻋﻤﻞ ﺧـﻮد ﻣﻨـﺼﺮف
ﺷـﻮد وﻟـﯽ ﯾﻬﻮدي دﺳﺖ ﺑﺮدار ﻧﺒﻮد و
ﻫﺮ روز ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﺣﻖ ﺧﻮد و اﺟﺮاي ﺣﮑﻢ
را داﺷـﺖ و اﯾـﻦ ﻗـﻀﯿﻪ در ﺗﻤـﺎم ﺷـﻬﺮ
ﺑﻐﺪاد ﭘﯿﭽﯿﺪ وﻫﻤﻪ ﻣﺮدم دﻟﺸﺎن ﺑﻪ ﺣﺎل
آن ﺗﺎﺟﺮ ﺑﺎ ﻣﺮوت ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ واز ﻃﺮﻓﯽ
ﭼﺎره دﯾﮕﺮي ﻧﯿﺰ ﻧﺪاﺷﺖ .
ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ اﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﺑﻬﻠﻮل رﺳﯿﺪ و ﻓﻮراً در ﻣﺤﻀﺮ ﻗﺎﺿﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ و ﺟﺰء ﺗﻤﺎﺷﺎﭼﯿﺎن اﯾـﺴﺘﺎد و ﺧـﻮب ﺑـﻪ ﻗﺮار داد آن ﯾﻬﻮدي و
ﺗﺎﺟﺮ ﮔﻮش داد . در آﺧﺮﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ
ﺑﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﻃﺒﻖ ﻣﺪارك ﻣﻮﺟﻮد
ﻣﺤﮑﻮم ﻫﺴﺘﯽ و ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪن ﺧﻮد را در اﺧﺘﯿﺎر
اﯾﻦ ﻣﺮد ﯾﻬﻮدي ﻗـﺮار دﻫـﯽ ﺗـﺎ ﯾـﮏ
رﻃﻞ از ﻫﺮ ﻣﺤﻞ ﮐﻪ ﺑﺨﻮاﻫﺪ ﻗﻄﻊ ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺑﺮاي دﻓﺎع ﻫﺮ ﻣﻄﻠﺒﯽ داري ﺑﯿﺎن ﻧﻤﺎ .
ﻣﺮد ﺗﺎﺟﺮ ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﯾﺎ ﻗﺎﺿﯽ اﻟﺤﺎﺟﺎت ﺗﻮ داﻧﺎﯾﯽ و ﺑﺲ . ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺑﻬﻠﻮل ﮔﻔﺖ : اي ﻗﺎﺿﯽ آﯾﺎ ﺑﻪ ﺣﮑﻢ اﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ وﮐﯿﻞ اﯾﻦ ﺗﺎﺟﺮ ﻣﻈﻠﻮم ﺷﻮم . ﻗﺎﺿﯽ ﺟﻮاب داد اﻟﺒﺘﻪ ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﯽ ﻫـﺮ دﻓـﺎﻋﯽ
داري ﺑﻨﻤﺎ ﺑﻬﻠﻮل ﺑﯿﻦ ﺗﺎﺟﺮ و ﯾﻬﻮدي ﻧﺸﺴﺖ
و ﮔﻔﺖ : اﻟﺒﺘﻪ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﻣﺪرﮐﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﻋﺪه اﺳﺖ اﯾﻦ ﺷﺨﺺ ﺣﻖ دارد ﯾﮏ رﻃﻞ از
ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺪن ﺗـﺎﺟﺮ را ﺑﺒـﺮد وﻟـﯽ ﺑﺎﯾﺪ از
ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺒﺮد ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻄﺮه ﺧﻮن از اﯾﻦ ﺗﺎﺟﺮ
ﺑﻪ زﻣﯿﻦ ﻧﺮﯾﺰد و ﻧﯿﺰ ﭼﻨﺎن ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﺮد ﮐﻪ
درﺳﺖ ﯾﮏ رﻃﻞ ﻧﻪ ﮐﻢ و ﻧﻪ زﯾﺎد .
ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺑﺮ ﺧﻼف اﯾﻦ دو ﻣﻄﻠﺐ ﺑﺮﯾﺪه
ﺷﻮد اﯾﻦ ﻣﺮد ﯾﻬﻮدي ﻣﺤﮑﻮم ﺑﻪ ﻗﺘﻞ و
ﺗﻤﺎم اﻣـﻮال او ﺑﺎﯾﺪ ﺿﺒﻂ دوﻟﺖ ﺷﻮد .
ﻗﺎﺿﯽ از دﻓﺎع ﺑﻪ ﺣﻖ ﺑﻬﻠﻮل ﻣﺘﻌﺠﺐ
و ﺑﯽ اﺧﺘﯿـﺎر زﺑـﺎن ﺑـﻪ ﺗﺤـﺴﯿﻦ او
ﮔـﺸﻮد و ﯾﻬﻮدي ﻗﺎﻧﻊ ﮔﺸﺖ . ﻗﺎﺿﯽ ﻧﯿﺰ
ﺣﮑﻢ ﻧﻤﻮد ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻋﯿﻦ ﭘﻮل را ﺑﻪ ﯾﻬﻮدي رد ﻧﻤﺎﯾﺪ .
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
﷽
🖤ســلام
🖤روزتـــون
🖤پر از خیر و برکت
🖤امروز چهار شنبه↶
✧ 14 شهریور 1403 ه.ش
❖ 30 صفر 1446 ه.ق
✧ 4 سپتامبر 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🖤✨↯ ذڪر روز ؛
🖤✨《 یا حَیُّ یا قَیّومُ 》
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
ﺣﻤﺎم رﻓﺘﻦ ﺑﻬﻠﻮل و ﻫﺎرون
روزي ﺧﻠﯿﻔﻪ ﻫﺎرون اﻟﺮﺷﯿﺪ ﺑﻪ اﺗﻔﺎق ﺑﻬﻠﻮل ﺑﻪ ﺣﻤﺎم رﻓﺖ . ﺧﻠﯿﻔﻪ از روي ﺷﻮﺧﯽ از ﺑﻬﻠﻮل ﺳﻮال ﻧﻤﻮد اﮔﺮ
ﻣﻦ ﻏﻼم ﺑﻮدم ﭼﻨﺪ ارزش داﺷﺘﻢ ؟
ﺑﻬﻠﻮل ﺟﻮاب داد ﭘﻨﺠﺎه دﯾﻨﺎر
ﺧﻠﯿﻔﻪ ﻏﻀﺒﻨﺎك ﺷﺪه ﮔﻔﺖ :
دﯾﻮاﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻟﻨﮕﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮد ﺑﺴﺘﻪ ام ﭘﻨﺠﺎه دﯾﻨﺎر ارزش دارد . ﺑﻬﻠﻮل ﺟﻮاب داد ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﻟﻨﮓ را ﻗﯿﻤﺖ
ﮐﺮدم . و اﻻ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﻧﺪارد .
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
ﻫﺎرون و ﺻﯿﺎد
آورده اﻧﺪ ﮐﻪ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﻫﺎرون اﻟﺮﺷﯿﺪ در ﯾﮑﯽ از اﻋﯿﺎد رﺳﻤﯽ ﺑﺎ زﺑﯿﺪه زن ﺧﻮد ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﻣﺸﻐﻮل ﺑﺎزي ﺷﻄﺮﻧﺞ
ﺑﻮدﻧﺪ . ﺑﻬﻠﻮل ﺑﺮ آﻧﻬﺎ وارد ﺷﺪ او ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎي آﻧﻬﺎ ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪ . در آن ﺣﺎل ﺻﯿﺎدي زﻣﯿﻦ ادب
را ﺑﻮﺳﻪ داد و ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺴﯿﺎر ﻓﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ را ﺟﻬﺖ ﺧﻠﯿﻔﻪ آورده ﺑﻮد .
ﻫﺎرون در آن روز ﺳﺮ ﺧﻮش ﺑﻮد اﻣﺮ ﻧﻤﻮد ﺗﺎ ﭼﻬﺎر ﻫﺰار درﻫﻢ ﺑﻪ ﺻﯿﺎد اﻧﻌﺎم ﺑﺪﻫﻨﺪ . زﺑﯿﺪه ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻫـﺎرون
اﻋﺘﺮاض ﻧﻤﻮد و ﮔﻔﺖ : اﯾﻦ ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺮاي ﺻﯿﺎدي زﯾﺎد اﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﻬﺖ اﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﺮ روز ﺑﻪ اﻓﺮاد ﻟﺸﮕﺮي
وﮐﺸﻮري اﻧﻌﺎم ﺑﺪﻫﯽ و ﭼﻨﺎﻧﮑﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ از اﯾﻦ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﺪﻫﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻗـﺪر ﺻـﯿﺎدي ﻫـﻢ
ﻧﺒﻮدﯾﻢ و اﮔﺮ زﯾﺎد ﺑﺪﻫﯽ ﺧﺰﯾﻨﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ اﻧﺪك ﻣﺪﺗﯽ ﺗﻬﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ .
ﻫﺎرون ﺳﺨﻦ زﺑﯿﺪه را ﭘﺴﻨﺪﯾﺪه و ﮔﻔﺖ اﻟﺤﺎل ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ؟ ﮔﻔﺖ ﺻـﯿﺎد را ﺻـﺪا ﮐـﻦ و از او ﺳـﻮال ﻧﻤـﺎ اﯾـﻦ
ﻣﺎﻫﯽ ﻧﺮ اﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺎده ؟ اﮔﺮ ﮔﻔﺖ ﻧﺮ اﺳﺖ ﺑﮕﻮ ﭘﺴﻨﺪ ﻣﺎﻧﯿﺴﺖ و اﮔﺮ ﮔﻔﺖ ﻣﺎده اﺳﺖ ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﮕـﻮ ﭘـﺴﻨﺪ ﻣـﺎ
ﻧﯿﺴﺖ و او ﻣﺠﺒﻮر ﻣﯽ ﺷﻮد ﻣﺎﻫﯽ را ﭘﺲ ﺑﺒﺮد و اﻧﻌﺎم را ﺑﮕﺬارد .
ﺑﻬﻠﻮل ﺑﻪ ﻫﺎرون ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﯾﺐ زن ﻧﺨﻮر ﻣﺰاﺣﻢ ﺻﯿﺎد ﻧﺸﻮ وﻟﯽ ﻫﺎرون ﻗﺒﻮل ﻧﻨﻤﻮد . ﺻﯿﺎد را ﺻﺪا زد و ﺑﻪ او
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻫﯽ ﻧﺮ اﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺎده ؟
ﺻﯿﺎد ﺑﺎز زﻣﯿﻦ ادب ﺑﻮﺳﯿﺪ و ﻋﺮض ﻧﻤﻮد اﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﻧﻪ ﻧﺮ اﺳﺖ ﻧﻪ ﻣﺎده ﺑﻠﮑﻪ ﺧﻨﺜﯽ اﺳﺖ .
ﻫﺎرون از اﯾﻦ ﺟﻮاب ﺻﯿﺎد ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ و اﻣﺮ ﻧﻤﻮد ﺗﺎ ﭼﻬﺎر ﻫﺰار درﻫﻢ دﯾﮕﺮ ﻫﻢ اﻧﻌﺎم ﺑﻪ او ﺑﺪﻫﻨﺪ . ﺻـﯿﺎد
ﭘﻮﻟﻬﺎ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ، در ﺑﻨﺪي رﯾﺨﺖ و ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ از ﭘﻠﻪ ﻫﺎي ﻗﺼﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ رﻓﺖ ﯾﮏ درﻫﻢ از ﭘﻮﻟﻬﺎ ﺑﻪ زﻣـﯿﻦ
اﻓﺘﺎد . ﺻﯿﺎد ﺧﻢ ﺷﺪ و ﭘﻮل را ﺑﺮداﺷﺖ . زﺑﯿﺪه ﺑﻪ ﻫﺎرون ﮔﻔﺖ :
اﯾﻦ ﻣﺮد ﭼﻪ اﻧﺪازه ﭘﺴﺖ ﻫﻤﺖ اﺳﺖ ﮐﻪ از ﯾﮏ درﻫﻢ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮔﺬرد . ﻫﺎرون ﻫﻢ از ﭘـﺴﺖ ﻓﻄﺮﺗـﯽ ﺻـﯿﺎد
ﺑﺪش آﻣﺪ و او را ﺻﺪازد و ﺑﺎز ﺑﻬﻠﻮل ﮔﻔﺖ ﻣﺰاﺣﻢ او ﻧﺸﻮﯾﺪ . ﻫـﺎرون ﻗﺒـﻮل ﻧﻨﻤـﻮد و ﺻـﯿﺎد را ﺻـﺪا زد و
ﮔﻔﺖ : ﭼﻘﺪر ﭘﺴﺖ ﻓﻄﺮﺗﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ درﻫﻢ از اﯾﻦ ﭘﻮﻟﻬﺎ ﻗﺴﻤﺖ ﻏﻼﻣﺎن ﻣﻦ ﺷﻮد .
ﺻﯿﺎد ﺑﺎز زﻣﯿﻦ ادب ﺑﻮﺳﻪ زد و ﻋﺮض ﮐﺮد : ﻣﻦ ﭘﺴﺖ ﻓﻄﺮت ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺑﻠﮑﻪ ﻧﻤـﮏ ﺷﻨﺎﺳـﻢ و از اﯾـﻦ ﺟﻬـﺖ
ﭘﻮل را ﺑﺮداﺷﺘﻢ ﮐﻪ دﯾﺪم ﯾﮏ ﻃﺮف اﯾﻦ ﭘﻮل آﯾﺎت ﻗﺮآن و ﺳﻤﺖ دﯾﮕﺮ آن اﺳـﻢ ﺧﻠﯿﻔـﻪ اﺳـﺖ و ﭼﻨﺎﻧﭽـﻪ
روي زﻣﯿﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺎ ﺑﻪ آن ﻧﻬﻨﺪ و از ادب دور اﺳﺖ .
ﺧﻠﯿﻔﻪ ﺑﺎز از ﺳﺨﻦ ﺻﯿﺎد ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ و اﻣﺮ ﻧﻤﻮد ﭼﻬﺎر ﻫﺰار درﻫﻢ دﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺻﯿﺎد اﻧﻌﺎم دادﻧﺪ و ﻫـﺎرون
ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ از ﺗﻮ دﯾﻮاﻧﻪ ﺗﺮم ﺑﻪ ﺟﻬﺖ اﯾﻨﮑﻪ ﺳﻪ دﻓﻌﻪ ﻣﺮا ﻣﺎﻧﻊ ﺷﺪي ﻣﻦ ﺣﺮف ﺗﻮ را ﻗﺒـﻮل ﻧﻨﻤـﻮدم و ﺣـﺮف
آن زن را ﺑﻪ ﮐﺎر ﺑﺴﺘﻢ و اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻀﺮر ﺷﺪم .
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قول دکتر انوشه:
خودت رو جایی خرج کن که بیارزه
وقتی میگم خودت یعنی
وقتت، انرژیت، احساساتت!
چون همه لیاقت انرژی شما رو ندارن.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
قوی کسی است که:
نه منتظر می ماند
خوشبختش کنند ....
و نه اجازه می دهد
بدبختش کنند....
مارلون براندو
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی باید رها کرد همه چیز را و گریست. آدمی بعد از گریه، در آرامترین و امیدوارترین حالت ممکن قرار میگیرد.درست مانند آسمان، که بیقرار و بغضآلوده و ابریست و برف که میبارد؛ به طرز شگفتآوری آرام میگیرد. بغضِ آسمان که تمام شد، خورشید میتابد و برفها آب میشوند و صلح و آرامش، به آسمان و طبیعت باز میگردد
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
پیش از پاسخ دادن
به پرسش های ديگران
اندکی سكوت كن
تا پاسخ بهتري بيابي
سكوتت در یاد
هيچكس نخواهد ماند؛
اما پاسخ ات را
هميشه به یاد خواهند سپرد "
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
چــهار چیز را پیش از
چــهار چيز غنیمت شمار
جــواني پیش از پیری
صحت پیش از بيماري
توانگری پیش از فقر
و زندگی پیش از مرگ
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قول دکتر انوشه:
خودت رو جایی خرج کن که بیارزه
وقتی میگم خودت یعنی
وقتت، انرژیت، احساساتت!
چون همه لیاقت انرژی شما رو ندارن.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
#خاطره_ای_جالب_ازدکترجلال_گنجی
داستانی که در زیر نقل میشود مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» نقل کرده است:
"ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل میکردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند.
ما بهانه آوریم که عدهمان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل میکند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.
چارهای نداشتیم. همه ایرانیها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما به یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم.
به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمیدانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند.
اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ میدانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمیشد بهصورت سرود خواند.
بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچهها، عمو سبزیفروش را همه بلدید؟! گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچهها گفتند: آخر عمو سبزیفروش که سرود نمیشود. گفتم: بچهها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: «عمو سبزیفروش . . . بله. سبزی کمفروش . . . بله. سبزی خوب داری؟ . . . بله.» فریاد شادی از بچهها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکیه شعر روی کلمه «بله» بود که همه با صدای بم و زیر میخواندیم.
همه شعر را نمیدانستیم. با توافق همدیگر، «سرود ملی» به اینصورت تدوین شد:
عمو سبزیفروش! . . . بله.
سبزی کمفروش! . . . . بله.
سبزی خوب داری؟ . . . بله.
خیلی خوب داری؟ . . . .بله.
عمو سبزیفروش! . . . .بله.
سیب کالک داری؟ . . . بله.
زالزالک داری؟ . . . . . . بله.
سبزیت باریکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاریکه؟ . . . . . .بله.
عمو سبزیفروش! . . . .بله.
این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یکشکل و یکرنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزیفروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، بهطوری که صدای «بله» در استادیوم طنینانداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان بهخیر گذشت. "
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝