هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_دوم
✍((من مرد این خانه ام ))
🌾دایی یه خانم، استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه و توی کارها کمک کنه. لگن گذاشتن و برداشتن و کارهای شخصی مادربزرگ.
از در که اومدم، دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال و بوش…
خیلی ناراحت شدم، اما هیچی نگفتم. آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم.
اون خانم رو کشیدم کنار
🌸– اگر موردی بود صدام کنید، خودم می شورمش. فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید. می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید، مادربزرگم اذیت میشه. شما فقط کارهای شخصی رو بکن، تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم.
🌾هر چند دایی، انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود و جزء وظایفش بود و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده، اما اونم #انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد.
دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد. دیگه گوشتی به تنش نمونده بود، مثل پر از روی تخت بلندش کردم.
🌸ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید، با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید.
– دلم بهم خورد، چه گندی هم زده.
مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد، اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم. زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود، حالا توی سن ناتوانی
🌾با عصبانیت بهش چشم غره رفتم که متوجه باش چی میگی. اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد، قیافه حق به جانبی به خودش گرفت و با لحن زشتی گفت:
– نترس، تو بچه ای هنوز نمی دونی، ولی توی این شرایط، اینها دیگه هیچی نمی فهمن. این دیگه عقل نداره، اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره.
به شدت #خشم بهم غلبه کرد، برای اولین بار توی عمرم،کنترلم رو از دست دادم. مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت و سرش داد زدم:
🌸– مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟حرف دهنت رو بفهم، اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل، قد اسب، شعور و معرفت نداری که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری. شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی، نه یه آدم سالم. این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند، من با افتخار می کشم به چشمم. اگر خودت به این روز بیوفتی چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ اونم جلوی خودت
ایستاد به فحاشی و اهانت، دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد. با همه وجودم داد زدم.
🌾– من مرد این خونه ام، نه اونی که استخدامت کرده. می خوای بهش شکایت کنی؟ برو به هر کی دلت می خواد بگو. حالا هم از خونه من گورت رو گم کن، برو بیرون.....
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_سوم
✍(( تاج سر من ))
🌸مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد. وقتی چشمم به چشمش افتاد، خیلی خجالت کشیدم.
– ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم.
دوباره حالتم جدی شد:
🌾– ولی حقش بود، نفهم و بی عقل هم خودش بود. شما #تاج_سر منی.
بی بی هیچی نگفت، شاید چون دید نوه ۱۵ ساله اش، هنوز هم از اون دعوای جانانه، ملتهب و بهم ریخته است.
رفتم در خونه همسایه مون و ازش خواستم کمک خواستم. کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم.
🌸خاله، شب اومد و با ندیدن اون خانم، من کل ماجرا رو تعریف کردم. هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد و حق رو به من داد، اما توی #محاسبه_نفس اون شب نوشتم:
🌾– امروز به شدت عصبانی شدم. خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم. نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم.
اون شب پیش ما موند. هر چند بهم گفت برم استراحت کنم، اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه به خاطر اون بو و شرایط، به اندازه یک اخم ساده یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش، حرمت مادربزرگ رو بشکنه. حتی اگر دختر مادربزرگ باشه. رفتم توی حمام و ملحفه و لباس ها رو شستم.
🌸نیمه شب بود. دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم. هوا چندان سرد نبود، اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم.
🌾خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت. منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم، کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری از شدت سرما، فک و دندون هام محکم بهم می خورد. حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره.
۳ ساعت بعد، با صدای #اذان_صبح از خواب بیدار شدم. دیدم خاله، دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته تا بالاخره لرزم قطع شده بود.
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
🌹 #پیامبر_اکرم (ص)🌹
✅صدقه بجا، نيكوكارى، نيكى به پدر و مادر و صله رحم، بدبختى را به خوش بختى تبديل و عمر را زياد و از پيشامدهاى بد جلوگيرى مےكند.
📚نهج الفصاحه ص۵۴۹، ح۱۷۶۹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احکام_شرعی #احکام_روابط
♻️ حکم چت کردن با جنس مخالف چیست ؟
🔴 پاسخ : ارتباط با نامحرم (حضوری، ارسال پیامک، و چت کردن ) در صورتی که قصد لذت باشد ( حتی عاطفی )، یا ترس و خوف به گناه افتادن باشد ( حتی در آینده نزدیک ) یا مفسده ای داشته باشد حرام است.
💠 ترس به گناه افتادن در چت کردن یعنی اگر بترسید در ادامه به گناه آلوده شوید. ممکن است چت کردن در ابتدا شرایط چت کردنی که گناه محسوب می شود را نداشته باشد؛ ولی مشخص باشد و به صورت معمول افرادی که اقدام به چت کردن می کنند، در ادامه و بعد از مدتی به گناه آلوده می شوند، در این صورت نیز چت کردن حرام است و نباید آن را آغاز نمود .
❗️ #چت_کردن_باجنس_مخالف
"""""""""""""""""""""""
سایت اسک احکام
💻
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ
✨السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقًا
✨فَفَتَقْنَاهُمَا وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ
✨كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ أَفَلَا يُؤْمِنُونَ ﴿۳۰﴾
✨آيا كسانى كه كفر ورزيدند ندانستند
✨كه آسمانها و زمين هر دو به هم
✨پيوسته بودند و ما آن دو را از هم
✨جدا ساختيم و هر چيز زنده اى
✨را از آب پديد آورديم آيا باز هم
✨ايمان نمى آورند (۳۰)
📚سوره مبارکه الأنبياء
✍آیه ۳۰
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#حکایتی_پندآموز_از_بهلول_دانا
«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید:
آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟
بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم.
خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
┅❅❈❅┅
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
🌹 #پیامبر_اکرم (ص)🌹
✅صدقه بجا، نيكوكارى، نيكى به پدر و مادر و صله رحم، بدبختى را به خوش بختى تبديل و عمر را زياد و از پيشامدهاى بد جلوگيرى مےكند.
📚نهج الفصاحه ص۵۴۹، ح۱۷۶۹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
حكايت ملانصرالدين ومادرزن😜
♦️در یک روز زمستانی ملانصرالدین و زنش هوس آش کردند. آش گرمی تهیه نمودند. زن ملا با عجله یک قاشق از آش خورد و چون خیلی داغ بود اشک چشمش روان شد.
ملا سوال کرد: چرا گریه می کنی؟
زن خودش را کنترل کرد و به ملا گفت: به یاد مادرم افتادم؛ او مرا خیلی دوست داشت و اگر زنده بود در کنار من از این آش می خورد!
ملا هیچ نگفت و شروع کرد به خوردن آش
اتفاقا یک قاشق آش داغ از وسط کاسه خورد و اشک از چشمش سرازیر شد.
زن ملا با تمسخر، پوز خندی زد و گفت: ملا، تو چرا گریه می کنی؟!
🔹ملا گفت: من نیز به یاد مادرت افتادم و فکر کردم اگر مادرت تو را خیلی دوست داشت، چرا تو را همراه خودش نبرد.😂😍
┅❅❈❅┅
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت
➥
💯👆
🔅﷽
✨✨ #یڪ_داستان
✍ابوذر در خیمه خود در بیابان بود . ڪه مهمانانی ناشناس و خسته از گرما وارد شده و به او پناه آوردند.
✍ابوذر به یڪی از آنها گفت: برو و شتری نیڪ برای ذبح بیاور ڪه مهمان حبیب خداست.
مرد مهمان بیرون رفته، دید ، ابوذر بیش از 4 شتر ندارد. دلش سوخت و شتر لاغری را آورد.
✍ابوذر شتر را دید و گفت: چرا شتر لاغر را آوردی ؟ مهمان گفت: بقیه را گذاشتم برای روزی ڪه به آن احتیاج داری. ابوذر تبسمی ڪرد و گفت: بالاترین نیازم روزی است ڪه در قبر مرا گذاشته اند و به عمل خیر محتاجم. و چه عمل خیری بالاتر از این ڪه مهمان و دوست خدا را شاد ڪنم. برخیز و چاق ترین شتر را بیاور...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🍃⇨﷽
🌷حکایت
❄️⇦ مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست. اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند. روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: مرا از این قفس آزاد کن.
❄️⇦ حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
❄️⇦ حضرت سلیمان به طوطی گفت: زندانی بودن تو به خاطر زبانت است. طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
🌤⇦ بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
💟← بہ ما بپیونید →
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
🔻درهنگام #گرما
🍈از طالبی که سرشار ازویتامینAاست واز عطش می کاهداستفاده کنید.
🔻سایر خواص:
🔹بهبودهضم
🔹سلامت قلب
🔹درمان آرتروز
🔹جلوگیری ازسرطان
🔹تقویت سیستم ایمنی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#ضرب_المثل
ريشه ضرب المثل
" #گربه_را_دم_حجله_كشتن":
آورده اند که دامادی برای آن که زهر چشمی از عروس بگیرد و زمینه را برای مردسالاری سال های بعد هموار سازد، در شب عروسی دست به ابتکاری زد و آن این که گربه ای را گرفت و در جایی مخفی کرد.
شب عروسی هنگامی که عروس و داماد وارد حجله شدند، داماد طرحی چید که گربه یکباره وارد اتاق شود. داماد که دنبال این فرصت بود، به طرف گربه هجوم آورد و به سرعت برق گربه را گرفت و سر از بدنش جدا کرد. همین نمایش کافی بود تا عروس حساب کار خود را بکند و بفهمد که شریک زندگی آینده اش چه قاطعیتی دارد. چندی که گذشت، داماد گربه کش از دنیا رفت و عروس خانم را با آرزوهایش تنها گذاشت. بعدها مرد دیگری به خواستگاری اش آمد، اما او بر خلاف شوهر قبلی مردی منفعل و دم دمی مزاج بود. زن که نتوانسته بود در زمان شوهر قبلی به بسیاری از خواسته هایش برسد، فرصت را غنیمت شمرد و زن سالاری پیشه کرد. شوهر بیچاره که از دست زن عاصی شده بود، دنبال راهی می گشت تا قاطعیت خود را به رخ بکشاند و به او بفهماند که چند مرده حلاج است.
از قضا حکایت شوهر قبلی این زن و کشتن گربه را هم شنیده بود. تصمیم گرفت همان کاری را بکند که شوهر قبلی انجام داده بود. گربه ای را گرفت تا در یک صحنه سازی سر از بدنش جدا کند؛ اما گربه از دستش فرار کرد، وارد کوچه شد. گربه جلو و مرد به دنبال، غوغایی در کوچه پیدا شد. بالاخره مرد، گربه را گرفت و کشت و فاتحانه به خانه نزد همسرش آمد تا اوضاع را ورانداز کند؛ اما بر خلاف تصور، ملاحظه کرد این زن به جای اضطراب و نگرانی و به جای این که آثار ترس و واهمه از شوهر در چهره اش باشد، لبخندی تمسخر آمیز به صورت دارد؛ و به زبان بی زبانی شوهرش را سرزنش می کند.
زن دست آخر تاب نیاورد و گفت:
«آن که دیدی، گربه را دم حجله کشت، نه توی کوچه...»
┅❅❈❅┅
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
۱-با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن
حرمتها شکسته میشود
۲-به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن
تبدیل به وظیفه میشود
۳-به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز
بی ارزش میشوی
❣
🌼🍃🌸
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ #متن_شب
💙خداوندا
💙چه عاشقانه مراخواندی
💙نه یکبار نه صدبار
💙میدانم...
💙خواستی دلـ❣ـم قرص شود
💙که دوستم داری
💙خدایاممنونم که هستی
🌟 شب بخیر
@zendegiasheghaneh
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدرصبح رادوست دارم
نفس عمیق میکشم
وبایک #بسم_الله
روزم راآغازمیکنم
وبه شکرانه
هرآنچه خدایم داده
شادم ومهربانی میکنم
وازخدا برای دوستانم طلب خیرمیکنم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺یکشنبه روشروع میکنیم با صلوات برمحمد ص وآلش
🍃اللهم صل علیٰ محمّد🍃
🍃و آل محمّد و عجّل فرجهم🍃
ﷺ 💖
ﷺ ﷺ💖
ﷺ ﷺ ﷺ💖
ﷺﷺﷺﷺ 💖
صلوات باعث عزیز شدن می شود
ﷺﷺﷺﷺ💖
ﷺﷺﷺ 💖
ﷺﷺ 💖
ﷺ 💖
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من 💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝
این عشقِ آتشین،
زِ دلم پاك نمی شود
مجنون به غیـر
خانه ے لیلا نمی شود
بالای تختــــِ
یوسفــــِ كنعان نوشتهاند
هر یوسفی
كه یوسفِ زهرا نمی شود
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
نام حـــسین آمد و از خــود بدر شدم
گویی ازاین جهان به جهان دگر شدم
نام حـسین آمد و چشمم وضو گرفت
آب از سرم گذشت و دلم آبـرو گرفت
♡السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین♡
🕌 @karbalaye_moala
#دلتنگ_کربلا👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌸 #ذکرروز یکشنبه ۱۰۰ مرتبه
💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐
🌸ای صاحب جلال و بزرگواری
💗این ذکر موجب فتح و نصرت میشود
#نماز_آمرزش👇
✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛
رکعت اول⇦حمدو3ڪـوثر
رکعت دوم⇦حمدو3توحید
📚جمال الاسبوع۵۴
🕌 @karbalaye_moala
#دلتنگ_کربلا👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز👆بیاموزیدوتعلیم دهید
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #یکشنبه 6 مرداد ماه 1398
🌞اذان صبح: 04:30
☀️طلوع آفتاب: 06:09
🌝اذان ظهر: 13:11
🌑غروب آفتاب: 20:12
🌖اذان مغرب: 20:33
🌓نیمه شب شرعی: 00:21
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
✅ برای درمان کم خونی از كنجد به عنوان منبع آهن استفاده کنید.
یکی از مغذی ترین و پر انرژی ترین دانه های روغنی
🌞برای صبحانه
👈🏻 یک نان تست
👈🏻 یک دوم موز
👈🏻 مقداری کنجد بخورید
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ســـــلام به یکشنبه 6
🌸 مرداد ماه خوش آمدید
❣روزتون پر از عشق و محبت
🌸پر از موفقيت وسرافرازی
❣پر از صلح وسازش
🌸پر از دوستی ومهربانی
❣پر از دلخوشى
🌸و پراز خبرهای خوب
❣روزتون بینظیر
🌸دلتون گرم به عشق به خدا
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✳️ #احکام_شرعی
✳️ #بررسی_گوشی_همسر
✳️ #وارسی_نگاه_مراقبت
❓ سوال: اگر کسی #گوشی_همسرش را #چک کند و #پیغامهایی را که با #خانمها و #آقایان داشته بخواند، شرعاً اشکال دارد؟
✳️ پاسخ: بدون اذن و #رضایت ایشان جایز نیست.
💻 پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_چهارم ✍((میراث))
🌺خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود. بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود. تا مادربزرگ تکان می خورد، #دلسوز و مهربان بهش می رسید. توی بقیه کارها هم همین طور، حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود.
🍃با اومدن ایشون، حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم، سبک تر شده. اما این حس خوشحالی، زمان زیادی طول نکشید.
با درخواست خاله، #پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه. من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم، جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود. فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست.
🌺بعد از گذشت ماه ها، بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم. خاله با همه تماس گرفت.
🍃بزرگ ترها، هر کدوم سفری چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی. دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد. از همه بیشتر دایی محمد موند. یه هفته ای رو پیش ما بود، موقع #خداحافظی خم شد پای مادربزرگ رو بوسید. بی بی دیگه حس نداشت.
🌺با گریه از در خونه رفت. رفتم بدرقه اش، دستش رو گذاشت روی شونه ام.
– خیلی مردی مهران، خیلی
برگشتم داخل، که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد.
– مهران، بیا پسرم
– جونم بی بی جان، چی کارم داری؟
– کمد بزرگه توی اتاق، یه جعبه توشه. قدیمیه مال مادرم، توش یه ساک کوچیک دستیه
🌺رفتم سر جعبه، اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد. ساک رو آوردم، درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد.
🍃– این ساک پدربزرگت بود. با همین ساک دستی می رفت #جبهه.
#شهید که شد این رو واسمون آوردن. ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه، همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار.
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد.
– #وصیتم رو خیلی وقته نوشتم. لای قرآنه، هر چی داشتم مال بچه هامه. بچه هاشونم که از اونها ارث می برن.
اما این ساک، نه
🌺دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه.
این #ارث، مال توئه، علی الخصوص دفتر توش
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
👈(( دستخط))
🌈تمام وجودم می لرزید. ساکی که بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده بود، رفتم دوباره #وضو گرفتم. وسایل #شهید بود.
دو دست پیراهن قدیمی، که بوی خاک کهنه گرفته بود. اما هنوز سالم مونده بود و روی اون ها یه #قرآن و #مفاتیح جیبی، با یه دفتر!
🌺تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم. بازش که کردم، تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه.
🍃کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود، از ذکرهای ساده، تا برنامه #دعا، #عبادت، #نماز_شب و #نماز_غفیله.
ریز ریز همه اش رو شرح داده بود، حتی دعاهای مختلف
🌺چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم، که بی بی صدام کرد.
– غیر از اون ساک، اینم مال تو
و دستش رو جلو آورد و #تسبیحش رو گذاشت توی دستم
🍃– این رو از #حج برام آورده بود، #طواف داده و #متبرکه. می گفت #کربلا که آزاد بشه، اونجا هم واست تبرکش می کنم.
🌺خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم. دلم ریخت، تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد، داره #وصیت می کنه. گریه ام گرفته بود.
🍃– بی بی جان، این حرف ها چیه؟ دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟
– مرگ حقه پسرم ! خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد. امان از روزی که #مرگ بی خبر بیاد و فرصت #توبه و جبران رو از آدم بگیره.
🌺دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره. سرم هم توی دستش نمی موند. می نشستم بالای سرش و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش، لب هاش رو تر می کردم، اما بازم دهانش خشک خشک
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°