هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#یک_بیماری_خطرناک_وواگیردار👆
#ذکرروز👆دوشنبه
یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد
#نماز_روز_دوشنبہ
✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره
برایش نوشته شود
2رکعت ؛
درهر رکعت بعدازحمد
یک آیةالکرسی ،توحید ،فلق وناس
بعد از سلام۱۰ استغفار
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
🔻زردچوبه نسبت به آسپرین یا ایبوپروفن در تسکین درد ۳ برابر موثرتر است
🔹کورکومین آن،آنزیم تولیدکننده هورمون های دردزا را متوقف میکند روزی یک چهارم قاشق مرباخوری زردچوبه مصرف کنید
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 دوشنبه تون شکوفه بارون
💞 شادی هاتون بی پایان
🌸 لب تون پرازخنده
💞 قلب تون پرازمهر
🌸 زندگی تون پرازعشق و محبت
🌸 روز خوبی داشته باشید...💞
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃
#ارتش_حماسه
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
#فرزندان_فاطمه_ج1ص54
شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای ما ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ...
خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون ، جایی برای تو باز نکردیم
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
💎امام حسن مجتبي عليه السلام می فرمایند :
خوشرفتارى با مردم، رأس خرد است.
رَأسُ العَقلِ مُعاشَرَةُ النّاسِ بِالجَميلِ؛
ميزان الحكمة، حدیث 13703
〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿
💎امام حسین علیه السلام؛
کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد دیرتر به آرزویش میرسد و زودتر به آنچه که می ترسد گرفتار می شود.
📗بحارالانوار ج ۳ ص ۳۹۷
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
💕 #آموزنده
ثروتمندی می میرد و برای زنش 1.9
میلیون دلار در بانک باقی می گذارد و سپس زن با راننده شخصی شوهرش ازدواج می کند .
راننده می گوید : همیشه برای رییسم کار کرده ام اما الان می فهمم همش رییسم برای من کار می کرد .
از ثروت و داشته هایتان ، تا فرصت دارید استفاده کنید ؛ در غیر این صورت دیگران از آن استفاده خواهند کرد.
فرواردیادتون نره👇
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
فردي چند گردو به بهلول داد و گفت :
بشکن وبخور وبراي من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد .
آن مرد گفت :
گردوها را مي خوري نوش جان ، ولي من صداي دعاي تو را نشنيدم..
بهلول گفت :
مطمئن باش اگر در راه خدا داده اي , خدا خودش صداي شکستن گردوها را شنيده است .
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مکن..
که خواجه خود روش بنده پروري داند
🍃
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
فروارد یادتون نره🙏
13.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد دانلود👆
🌸به خدا اعتماد کن
💜او هر چیزی را به قشنگ ترین
🌸حالت ممکن به تو می دهد
💜اما در زمان خودش...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
💙
یه گل کاکتوس قشنگ تو خونه ام داشتم، اوایل بهش میرسیدم، قشنگ بود و جون دار، کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره، خیلی قوی بود، صبور بود، اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد...
منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه!
هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم...
تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده، ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهرشو حفظ کرده بود، قوی ترین گلم رو از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم...
مواظب قوی ترین های زندگی هامون باشیم.
ما از بین رفتنشونو نمیفهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند، همیشه حامی اند، پشتمون بهشون گرمه...
اما بهشون رسیدگی نمیکنیم، تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن...!
فرواردیادتون نره👇
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم🐿🌸
قدرت کامیاب بخش خدا به یکایک ثانیههای امروزم برکت میدهد تا هم اکنون و همین جا به عالیترین ثمرات نیکو برسم.
خداوندا سپاسگزارم❣
@tafakornab
د#انرژی_مثبت👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_سی_پنجم
بعد از کلی حرف زدن و درد و دل و رد و بدل کردن اطلاعات ، بهمون خبر دادن وقت شامه و همه تو ایوان برای شام جمع شدن . نسترن هم می خواست بیاد اما می ترسید مادرش دعواش کنه که چرا از تختت بلند شدی. بهش گفتم : من با مادرت حرف می زنم . تو که چیزیت نیست آخه . اینطور تو اتاق زندانیت کردن. همراه اون به ایران رفتیم . نسیرین خانوم تا چشمش به نسترن افتاد گفت : وای برای چی از تختت بلند شدی ؟ به جای نسترن من زود گفتم : من گفتم بیاد نسرین خانوم . بدن نسترن جان مشکلی نداره و غیر چند تا خراش ، کاملا سالمه . این روحشه که مريض شده . هم از ترس اون اتفاق و هم از تو اتاق موندن. فکر کردم بیرون بیاد ، حالش بهتر بشه. ظاهرا جوابم اونقدر قانع کننده بود که کسی اعتراض نکنه . همونجا پایین سفره نشستیم و شروع کردیم به خوردن . زیر چشمی بانو رو پاییدم و دیدم حواسش به من نیست و مشغول خوردنه . غذا خوردنمون که تموم شد برای مردها قلیون چاق کردن . زنها هم گوشه ای نشستن و بساط غیبت و فخر فروشی راه افتاد . نسرین خانوم فقط شام رو اجازه داد نسترن بمونه و بعد از شام از خواست به اتاقش برگرده. منم همراه اون راه فتادم که محمد علی خان گفت : دخترم آی پارا تو بمون با تو کار دارم . زیر لب چشمی گفتم و کنار بانو نشستم . یه کم دلشوره داشتم . حس می کردم کارش زیاد به مذاقم خوش نخواهد اومد. بقیه افراد اونجا چه خودی و چه مهمان بعد از خوردن چای ، به خواست خان اونجا رو ترک کردن . فقط ما مونده بودیم و داماد خان ، پسرو نوه ی خان و خود محمد علی خان. محمد علی خان رو به میرزا تقی خان گفت : درسته که دور از رسم مهمانوازیه که وقتی کسی خونه ی یکی دیگه مهمان هست ، فردی از میزبانها چشمش دنبال ناموس مهمان باشه . اما ازت می خوام این خبط نوه ی من رو نادیده بگیری و به بزرگواريه خودت ببخشیش. من می خوام دختر خونده ی تو آی پارا رو برای نوه ام رشید خواستگاری کنم . همونطور که می دونی رشید پسر دختر منه و برادر نسترن. از همون روز مسابقه دل به دختر خونده ی تو داده و تا امروز مادرش رو بیچاره کرده. اول نمی خواستم تا وقتی مهمان من هستید این موضوع رو پیش بکشم . می خواستم بعد از برگشتنتون بیام اسکو و مطرح کنم . اما دیدم این پسر کم طاقتی می کنه . برای همین زودتر عنوانش کردم. گر گرفتم ، خجالت کشیدم ، عصبانی شدم . نمی دونم ولی بین زمین و هوا بودم . سرم رو تا جایی که می شد پایین آورده بودم و داشتم مثل تمامی وقتهایی که عصبی می شدم ، با ریشه های لچکم بازی می کردم. انتظار یه همچین جریانی رو نداشتم . اونقدر درگیر شدم که دیگه نفهمیدم کی چی گفت . به آن به خودم اومدم که شنیدم. خان گفت : باعث افتخار منه که نوه ی شما دامادم بشه. اوه چه دامادم دامادم هم می کنه . من کجا دختر تو بودم که شوهرم هم دامادت محسوب بشه .وقتی خواستی موهامو بتراشی یا وقتی لحاف و تشک پر شیپیش تو یه دخمه بهم دادی؟ یا وقتی صبح تا شب کار کردم و شب سرم به بالش نخورده بی هوش شدم ؟ در ضمن کی خواست شوهر کنه که باعث افتخار تو بشه ؟ محمد علی خان گفت : آی پارا | جان دخترم تو هم فکراتو بکن اگه موافق باشی و حرفی نداشته باشی ، همن فردا مراسم بله برون رو برگزار می کینم. چی می گفتم ؟ زبونم قفل شده بود . غافلگیر شده بودم . هیچی نگفتم و همه سکوت من و حمل بر رضا تصور کردن و همه چی منوط شد به جواب من .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh