هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
مطالعات نشان میدهد که افراد بخشنده
خوشحال تر از افراد خودخواه هستند
کمک کردن به دیگران هر چند کوچک
میزان شادی را افزایش میدهد
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃
ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪﯼ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍﻫﺐﻫﺎ، ﻣﺰﺍﺣﻢ
ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺷﺪ!
ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻪ ﺑﺎﻍ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺒﻨﺪﺩ.
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺻﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﺪ!
ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ!
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ...
ﺭﺍﻫﺒﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻌﺒﺪ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﺪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ!!!
ﺗﺎ ﺍﺻﻮﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ!
ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﺭﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺑﺴﺘﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ!!
✅ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﺻﻞ ﻭ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ...!
🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
آدمهاےمهربان....
در مقابل خوبیهاےیکطرفهشان
هرگز احساس حماقت نمیکنند
چون خوب بودن
براےآنها عادت شده
آدمهاےمهربان از سر
احتیاجشان مهربان نیستند
آنها دنیا را کوچکتر از آن میبینند
که بد کنند...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
در عوض همه نداشته هایمان گاهی
عزیزانی داریم که
به یک دنیا نداشتن
بعضی چیزهای دیگر می ارزند
خودشان
رفاقتشان
مرامشان
وجودشان
✨خدایا به خاطر داشتنشان شکر✨
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
✅ داستان کوتاه
جالبه , بخونید
"حکایتی جالب از ریچارد فرای شرق شناس و ایران شناس برجسته"
"ریچارد فرای "بیش از ۷۰ سال از زندگیاش را صرف "مطالعه و پژوهش دربارهٔ تاریخ و فرهنگ فلات ایران" کرد.
در دهه ۱۹۷۰ در هنگامی که در" دانشگاه پهلوی شیراز" به "تدریس" اشتغال داشت بناگاه تدریس را رها کرد و به "شغلی آزاد" (مدیریت یک سوپرمارکت) روی آورد و سه سال بعد به اصرار و دعوت "دانشگاه هاروارد" بار دیگر به تدریس در این دانشگاه پرداخت.
"دکتر ویلیام پیرویان" استاد دانشگاه آزاد اسلامی کرج تعریف می کرد که؛ زمانی در "آمریکا" در جلسه سخنرانی فرای حضور داشتم.
پس از سخنرانی ایشان و به هنگام "پرسش و پاسخ" اجازه خواستم سوالی شخصی از ایشان بپرسم.
ایشان اجازه داد و من از "علت ترک درس" و دانشگاه در آن سالها سوال کردم.
ایشان پاسخ داد:
روزی در یکی از "خیابانهای شیراز" قدم می زدم.
به در مغازه "گوشت فروشی" رسیدم که در کنار آن آرایشگاهی قرار داشت.
دیدم بین "صاحب گوشت فروشی" و "جوان مشتری" آرایشگاه دعوایی پیش آمده است.
"قصاب" از آن "جوان" می خواست که موتورش را از مقابل قصابی بردارد چون ممکن بود هر آن ماشین گوشت از راه برسد و جوان نیز می گفت؛ بگذار کار من با سلمانی تمام شود بعدا موتور را برمی دارم.
دعوا بالا گرفت و قصاب به مغازه رفت "ساطور" برداشت و در این میان ساطور به سر جوان خورد و جان داد.
"من تمامی این اتفاقات را شاهد بودم."
بسیار "متاثر" شدم.
از آنجا رفتم...
کاری داشتم انجام دادم و بعد از چند ساعت که بازگشتم دیدم هنوز "ازدحام" مردم وجود دارد.
از یکی از "حاضران" سوال کردم که چه شد؟
آن شخص جواب داد:
جوانی به همسر این قصاب "نظر سوء" داشته و قصاب او را کشته است.
من که "حادثه" را از ابتدا تا انتها دیده بودم می دانستم که "اینگونه" نبود.
ناگهان "شوکی" به من وارد شد.
حادثه ای که چند ساعت بیشتر از "وقوع" آن نمی گذشت چنین "تحریف" شده بود.
من چگونه می خواستم "حوادث دو هزار سال قبل" را بشناسم.!
"تمام دانسته های من به جهل تبدیل شد."
باعث شد "تدریس را رها کنم" و به "مغازه داری" روی آورم.
🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#گزیده_ای_از_کتاب
ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ گفت : ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ٬ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐُﺸﻨﺪ
ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﻧﺪ!
ﺍﻣﺎ ﺧﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻪ ﻣﯽ کُشند
ﻭ ﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻧﺪ...!
ﯾﻌﻨﯽ ﻭﺍﻗﻌﺂ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ...؟!
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺍﺧﺘﻼﻑ؟؟ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ گفت : ﭘﺴﺮﻡ
ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ « ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺩﺍﺭﻫﺎ » ﺳﻮﺍﺭﯼ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ
ﭘﺲ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ!
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ
« ﺭﺍﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﻣﺰﺭعه اﯾﻦ اﺳﺖ !»
🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_شصدونه
چند ساعتی تو اتاق بودم که اکرم اومد و گفت که وقت ناهاره و آقا هم اصرار داره من با اون تو اتاقش غذا بخورم . من هی می خواستم فرار کنم ، اون نمی ذاشت. بلند شدم رفتم تو اتاقش. داشت به زور مینشست. همزمان با من اکرم هم با سینی غذا وارد شد. بالش زیر سرش رو برداشتم و گذاشتم پشتش.وقتی خم شده بودم روش که بالش رو مرتب کنم ، حس کردم یه نفس عمیق کشید . یه چیزی مثل آه. منم مثل آدمای ساده که هیچی حالیشون نیست گفتم : چرا آه می کشین ؟ اگه کمکتون می کنم به خاطر اینه که اذیت نشین وگرنه شما از من هم سالمترین و خواهش می کنم این حس رو نداشته باشین که محتاج شدین. نگاه استخون سوزی به من کرد و گفت : سادگی و قلب پاک تو می تونه کوه رو از جا بکنه آی پارا. خجالت زده سرم رو انداختم پایین و در حالی که اصلا نمی دونستم چرا این حرف رو زد سینی رو گذاشتم رو پاش که دادش رفت هوا وحشت زده سینی رو برداشتم و گفتم : وای ببخشید.اصلاحواسم نبود . سینی رو گذاشتم رو زمین کنار تخت و فقط بشقاب غذاش رو تو دستم گرفتم و گفتم : میتونید با دست چپ ۹قاشق بگیرین ؟ گفت : تو بده. چی؟ گفت: گفتم ؛ تو بده بخورم با دست چپ نمی تونم. میدونستم می تونه ولی داره ناز می کنه . اما چاره ای نبود.خودش رو به کم کنار کشید و واسه من جا باز کرد . نشستم رو تختش و قاشق رو بردم طرفش . جوری نگاه می کرد که داشتم از خجالت میمردم . بلاخره طاقت نیاوردم و گفتم : اگه اینطوری نگاه کنید ، بلند میشم میرم. کو اون تایماز غد که آدم جرأت نمی کرد نگاش کنه . من اینطوری معذبم .لقمه ی تو دهنش که تموم شد گفت : اون تایماز خیلی وقته مرده بانو. نفهمیدی؟ نگو که متوجه نشدی آی پارا غروری واسه تایماز نذاشته .از لفظ بانو گر گرفتم.از این همه نزدیکی به بدن مردانه و برهنه اش گرمم شده بود کجایی دایه جان ببینی این آی پارات آب ندیده ولی شناگر ماهريه ؟ کجایی ببینی چقدر چشماش هرز می پره ؟ کجایی ببینی داره بیطاقت می شه و همه ی آموزشات با یه نفس گرم این مرد به فنا می ره ؟ شاید ظاهر خوددار بودم اما پیش خودم از امتحان رد شدم.شاید تایماز با همه ی حس قوی مردانگیش خوددار تر از من بود.قاشق بعدی رو برای اینکه دهنش پر بشه و نتونه حرف بزنه بردم سمت دهنش که پسش زد و گفت : نگاه من خیلی وقته دیگه با جذبه نیست. همش هم تقصی توه. خودم رو زدم به اون راه و گفتم : وا به من چه؟ من چیکار به جذبه ی نگاه شما دارم خان زاده؟ چشماش به لحظه عصبانی شد و گفت : نگفتم اینطوری صدام نکن ؟ گفتم : خوب شما برای من همون خان زاده ی عصبانی هستین که ازش حساب می برم. بعضی وقتها یادم می رہ خوب. رنگ نگاهش عوض شد. نمی دونم چی گفتم که اینطوری ساکت شد. منم از فرصت استفاده کردم و قاشق رو بردم طرفش. بقیه ی غذاش رو تو سکوت خورد و دیگه خبری از اون نگاه شیطنت بار نبود.خودم نفهمیدم چیکار کردم اما هر چی بود ، اون جو خطرناک رو عوض کرد .تایماز بنا به هر دلیلی داشت به من تمایل نشون می داد و می خواست سر بسته حاليم کنه . شاید می خواست مزه ی دهن من رو بفهمه ولی من تا وقتی که کامل چیزی نگه ، از منكنونات قلبیم چیزی بروز نمی دم . غذاشو که خورد گفت : ممنون خیلی تو زحمت افتادی. گفتم : دربرابر الطفهایی که در حق من کردین ، کوچکترین جبرانه .من هنوز خیلی به شما بدهکارم . اخماش تو هم رفت و گفت : من واسه جبران کاری نکردم. سر به زیر گفتم :می دونم . وقتی داشتم میرفتم بیرون گفت : به سید علی بگو بیاد. میخوام لباس بپوشم و برم دستشویی . باشه ای گفتم و از اتاق زدم بیرون. تایماز دو هفته تحت نظر دکتر و من به خوبی استراحت کرد و زخماش داشتن خوب میشدن تو اون دو هفته غیر از روز اول ،کلاس درس من با استاد برگزار می شد و من بعد از رسیدگی به کارهای مربوط به تایماز ، تکالیفم رو انجام می دادم.استاد ازم راضی بود و بهم امید می داد که سطحم خوبه و احتمال موفقیم توامتحان نهم زیاده. تو این مدت ، سعی می کردم سریع زخمهای تایماز رو عوض کنم چون ناخودآگاه دیدن و دست زدن بهش بی طاقتم می کرد و اصلا دست خودم نبود.بعد از پانسمان به خاطر این بی ظرفیتیم سر روی سجاده میذاشتم و از خدا طلب بخشش می کردم . هر چقدر تلاش میکردم مثل یه پرستار نسبت به مریضش باشم ، نمی تونستم با اولین تماس گر می گرفتم و چیزی تو دلم فر می ریخت . فقط خدا خدا می کردم از رنگ به رنگ شدنم تایماز متوجه غوغای درونیم نشه و همه ی دلخوشیم به ظاهر جدی و بی تفاوتم بود. من حس تمایل زیادی به این مرد پیدا کرده بودم.ولی وقتی تو خلوت خودم به این حسم فکر میکردم ، به این نتیجه می رسیدم که این حس نشأت گرفته از غریزه ی زن بودنمه و عشق نیست.چون فکر نمی کردم حس تعلق اینطوری و بی صدا پا بذاره تو حريمم. اما واقعیت چیز دیگه ای بود.من حتی نمیتونستم به صورت استاد نگاه کنم.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
ﻧﮕﺮﺍﻧﯽﻫﺎﯾﺖﺭﺍﺑﻪ ﺧﺪﺍﺑﺴﭙﺎﺭ
ﻭﺁﺳﻮﺩﻩﺑﺨﻮﺍﺏ
ﮐﻪﺧﺪﺍﺑﯿﺪﺍﺭﺍﺳﺖ
ﻭﺑﻪﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵﮐﻪ،
ﺳﺨتیﻫﺎ،ﻣﺤﺒﺖﻫﺎﯼﺍﻟﻬﯽﺍﻧﺪ
ﺍﻧﺴﺎﻥ،ﭘﺸﺖﺩﺭﻫﺎﯼﺑﺴﺘﻪ
ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺳﺎﺧﺘﻦﮐﻠﯿﺪﻣﯽﺍﻓﺘﺪ
#شبتون_بخیر✨🌙
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر آغاز هر نامه نام خداست ❤🌺
که بی نام او نامه یکسر خطاست
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🌺
❤الهی به امید تو❤
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝
💓عشق آن دارم که تا آید #نفس
🌸از #جمال دلبرم گویم فقط ...
💓حق پرستم، مقتدایم #مهدی است
🌸تا ابد از #سرورم گویم فقط ...
🍃تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🍃الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌹وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
♥️ بردنِ نامِ
حسین بن علی
در هر صبح
♥️ بَه بَه انگار
عسل روی لبم
می ریزند
سلام ارباب خوبم✋🌸
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آیه_روز☝️#پاکدامنی
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #دوشنبه 2 دی ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:41
☀️طلوع آفتاب: 07:11
🌝اذان ظهر: 12:03
🌑غروب آفتاب: 16:55
🌖اذان مغرب: 17:16
🌓نیمه شب شرعی: 23:18
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
☝️
#ذکرروزدوشنبه
یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد
#نماز_روز_دوشنبہ
✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره
برایش نوشته شود
2رکعت ؛
درهر رکعت بعدازحمد
یک آیةالکرسی ،توحید ،فلق وناس
بعد از سلام۱۰ استغفار
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
🍌صبحانه، موز بخورید
🔹صبحانهای که در آن مواد غذایی حاوی نشاسته مقاوم مانند موز و جو دو سر وجود داشته باشد، هم شما را سیر میکند و هم به سوزاندن کالری بیشتر کمک میکند.
برای عزیزانتون بفرستید❤️
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دومین_روز_زمستوووون_بخیر❄️🌨❄️
زمستون جان🌨سلام...✋
ما آمده ایم سه ماه مهمان
روزهای سردت شویم🌨
لباس گرم پوشیده ایم 🧥
تا از سردی دستانت یخ نزنیم🖐
وجود گرممان را آورده ایم♨️
تا از سردی روزهایت🌨
دلمان گرم بماندآمده ایم🚶♂
با دفتر مشقمان✍
تاسفیدی دلت...❄️
امیدواری چشمانت...❄️
تحمل و صبوری روزهای سختت...
و جوانه زدن در بهار را
سرمشق کنی برایمان...✍
زمستانتون زیبا❄️🌨❄️
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
✅ داستان کوتاه
جالبه , بخونید
"حکایتی جالب از ریچارد فرای شرق شناس و ایران شناس برجسته"
"ریچارد فرای "بیش از ۷۰ سال از زندگیاش را صرف "مطالعه و پژوهش دربارهٔ تاریخ و فرهنگ فلات ایران" کرد.
در دهه ۱۹۷۰ در هنگامی که در" دانشگاه پهلوی شیراز" به "تدریس" اشتغال داشت بناگاه تدریس را رها کرد و به "شغلی آزاد" (مدیریت یک سوپرمارکت) روی آورد و سه سال بعد به اصرار و دعوت "دانشگاه هاروارد" بار دیگر به تدریس در این دانشگاه پرداخت.
"دکتر ویلیام پیرویان" استاد دانشگاه آزاد اسلامی کرج تعریف می کرد که؛ زمانی در "آمریکا" در جلسه سخنرانی فرای حضور داشتم.
پس از سخنرانی ایشان و به هنگام "پرسش و پاسخ" اجازه خواستم سوالی شخصی از ایشان بپرسم.
ایشان اجازه داد و من از "علت ترک درس" و دانشگاه در آن سالها سوال کردم.
ایشان پاسخ داد:
روزی در یکی از "خیابانهای شیراز" قدم می زدم.
به در مغازه "گوشت فروشی" رسیدم که در کنار آن آرایشگاهی قرار داشت.
دیدم بین "صاحب گوشت فروشی" و "جوان مشتری" آرایشگاه دعوایی پیش آمده است.
"قصاب" از آن "جوان" می خواست که موتورش را از مقابل قصابی بردارد چون ممکن بود هر آن ماشین گوشت از راه برسد و جوان نیز می گفت؛ بگذار کار من با سلمانی تمام شود بعدا موتور را برمی دارم.
دعوا بالا گرفت و قصاب به مغازه رفت "ساطور" برداشت و در این میان ساطور به سر جوان خورد و جان داد.
"من تمامی این اتفاقات را شاهد بودم."
بسیار "متاثر" شدم.
از آنجا رفتم...
کاری داشتم انجام دادم و بعد از چند ساعت که بازگشتم دیدم هنوز "ازدحام" مردم وجود دارد.
از یکی از "حاضران" سوال کردم که چه شد؟
آن شخص جواب داد:
جوانی به همسر این قصاب "نظر سوء" داشته و قصاب او را کشته است.
من که "حادثه" را از ابتدا تا انتها دیده بودم می دانستم که "اینگونه" نبود.
ناگهان "شوکی" به من وارد شد.
حادثه ای که چند ساعت بیشتر از "وقوع" آن نمی گذشت چنین "تحریف" شده بود.
من چگونه می خواستم "حوادث دو هزار سال قبل" را بشناسم.!
"تمام دانسته های من به جهل تبدیل شد."
باعث شد "تدریس را رها کنم" و به "مغازه داری" روی آورم.
🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده فقیرم و چیزی ندارم.
هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.
فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.
هندوانه فروش هندوانه خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد.
فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین...
این هندوانه خراب را بخاطر تو داده هست و این هندوانه خوب را بخاطر پول...
وای اگر این تفکر در کل زندگی ما باشه...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#داستانک
درویشی از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد.
چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد.
کریم خان گفت: این اشاره های تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود، گفت: چه می خواهی؟ درویش گفت: همین قلیان مرا بس است.
درویش قلیان را به بازار برد و بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس قلیان نزد کریم خان برد. روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه
چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو، کریم،
فقط خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش است!
#بزن_رولینک👇
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🌸🍃🌸🍃
ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪﯼ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍﻫﺐﻫﺎ، ﻣﺰﺍﺣﻢ
ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺷﺪ!
ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻪ ﺑﺎﻍ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺒﻨﺪﺩ.
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺻﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﺪ!
ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ!
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ...
ﺭﺍﻫﺒﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻌﺒﺪ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﺪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ!!!
ﺗﺎ ﺍﺻﻮﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ!
ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﺭﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺑﺴﺘﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ!!
✅ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﺻﻞ ﻭ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ...!
🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️داستان_پندآموز
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند.
صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی پذیرفت.
برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد.
صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری!
نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد
این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم
🌼🍃
@tafakornab
@zendegiasheghaneh