هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
🔹هرکه زیاد بخوابد، خواب های پریشان ببیند.
#امام_حسن_عسکری (ع)
ن
📚میزان الحکمه ج۱۲ ص۴۹۳
➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰
#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام :
🔸 «إنَّ الوصولَ إلَى اللّهِ سَفَرٌ لايُدرَكُ إلاّ بِامتِطاءِ اللَّيلِ.»
🔹 «وصال خداوند سفرى است كه جز با مركب شب زنده دارى به دست نمى آيد.»
📚 بحار الأنوار ج ۷۸ ص ۳۷۹
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨وَقَدَّرَ فِيهَا أَقْوَاتَهَا فِي
✨أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَوَاءً لِلسَّائِلِينَ ﴿۱۰﴾
✨و مواد خوراكى آن را در
✨چهار روز اندازه گيرى كرد
✨كه براى خواهندگان درست
✨و متناسب با نيازهايشان است (۱۰)
📚سوره مبارکه فصلت
✍بخشی از آیه ۱۰
🌿نه برای خدا!
شیخی نیمه شب وارد مسجد شد و مشغول نماز شد، اتفاقا حیوانی برای در امان ماندن از سرما به مسجد وارد شد! مرد که صدایی را شنید، تصور کرد که شخص دیگری به مسجد آمده است! برای اینکه اخلاص خود را نشان دهد، نمازهایش را با قرائت و طمانینه تمام به جا می اورد! نزدیکی های صبح نگاه کرد تا ببیند آن فرد کیست که در کمال تعجب حیوان را مشاهده کرد و با خود گفت: "تف به این ریا ! از سر شب تا به حال به خاطر یک حیوان عبادت کردم نه به خاطر خدا!"
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
📌داستان 🍃🌺
خياط هم در كوزه افتاد
در روزگار قديم در شهر ري خياطي بود كه دكانش سر راه گورستان بود . وقتي كسي ميمرد و او را به گورستان مي بردند از جلوي دكان خياط مي گذشتند .
يك روز خياط فكر كرد كه هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت كوزه اي به ديوار آويزان كرد و يك مشت سنگ ريزه پهلوي آن گذاشت .
هر وقت از جلوي دكانش جنازه اي را به گورستان مي بردند يك سنگ داخل كوزه مي انداخت و آخر ماه كوزه را خالي مي كرد و سنگها را مي شمرد .
كم كم بقيه دوستانش اين موضوع را فهميدند و برايشان يك سرگرمي شده بود و هر وقت خياط را مي ديدند از او مي پرسيدند چه خبر ؟ خياط مي گفت امروزسه نفر تو كوزه افتادند .
روزها گذشت و خياط هم مرد . يك روز مردي كه از فوت خياط اطلاعي نداشت به دكان او رفت و مغازه را بسته يافت . ازهمسايگان پرسيد : خياط كجاست ؟
همسايه به او گفت : خياط هم در كوزه افتاد .
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
💕هر چه مغرورتر باشی
تشنه ترند برای با تو بودن
و هرچه دست نیافتنی باشی
بیشتر به دنبالت می آیند
امان از روزی که غروری نداشته باشی
و بی ریا به آنها محبت کنی
آن وقت تو را هیچ وقت نمی بینند؛
سادهـ از کنارت عبور می کنند...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
🔰«به خدا اعتماد كن»
در سالى كه قحطى بيداد كرده بود و مردم همه زانوى غم بغل گرفته بودند، مرد عارفى از كوچهاى مىگذشت. غلامى را ديد كه بسيار شادمان و خوشحال است. به او گفت: «چطور در چنين وضعى مىخندى و شادى مىكنى؟!»
او جواب داد: «من غلام اربابى هستم كه چندين گلّه و رَمه دارد و تا وقتى براى او كار مىكنم، روزى مرا مىدهد. پس چرا بايد غمگين باشم در حالى كه به او اعتماد دارم؟»
آن مرد كه از عرفاى بزرگ بود مىگويد: «از خودم شرم كردم كه يك غلام به اربابى با چند گوسفند توكل كرده و غم به دل راه نمىدهد، در حالى كه من خدايى دارم كه مالك تمام دنياست و نگران روزى خود هستم...!»
"كسى كه به خدا توكل مىكند،
آرامش واقعى را از آن خود كرده است." / بيكن
📚برگرفته از كتاب «من و ما!
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_واقعی
🌹میرزا احمد نهاوندی مشهور به حاج مرشد چلویی در بازار تهران دوکان غذاخوری داشت! مردم او را بهترین کاسب قرن می دانستند! پیرمردی بود قد بلند با چهره نورانی و دلنشین و محاسن سفید...
🌹بر پیشخوان مغازه زده بود "نسیه و وجه دستی داده میشود به قدر قوه!"
هر وقت کودکی برای بردن غذا برای صاحب کارشان می آمدند، لقمه ای چرب و لذیذ از گوشت،
🌹 کباب و ته دیگ زعفرانی درست میکرد و خود به دستانش در دهان میگذاشت و میگفت:
"مبادا صاحب کارش به او از این غذا ندهد و او چشمانش به این غذا بماند و من شرمنده خدا بشم"
🌹مرشد چلویی در سال ۱۳۵۷ در گذشت اما نام و یادش و هیچوقت فراموش نشد ..
روی سنگ قبرش نوشته بود: بهترین کافه قرن!
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#بسته_سلامتے
#دانستنیهای_طبی
🔺فوایدخوردن #پیازچه چیست؟
کاهش قند خون
کاهش کلسترول خون بالا
کاهش فشارخون بالا
کاهش خطرپیشرفت سرطان
کاهش التهاب
اشتهاآور درمان اسهال
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_صدوسیزده
دلیل دومم این بود که می خواستم روزی که دوباره با شوهرم مواجه می شم ، اون رو از مکانی که من وقتی باهاش نبودم توش زندگی کردم ، مطمئن کنم . چه جایی بهتر از کنارش عمش. اینطوری حداقل در مظان اتهام قرار نمی گرفتم که این مدت رو معلوم نیست کجا بودم . فقط خدا خدا می کردم فخرتاج قبولم کنه و درضمن منو به خان و بانو تحویل نده . نمی خواستم خودم تنهایی زندگی کنم . نه اینکه نمی تونستم ، اگه مجبور بودم ، می بایست تنها می موندم ولی اگه می تونستم تحت حمایت معنوی فخراج باشم ، بیشتر احساس امنیت می کردم . می دونستم برای به زن تنها که برو رویی هم داره با یه بچه تو شیکمش و بی آقابالاسر چه خطراتی ممکنه وجود داشته باشه . هنوز هم خواب یاشار رو می دیم که چطور وحشاینه به طرفم حمله کرد . یاشار ها دور و برم کم نبودن !!! از همون گاراژپرسون پرسون خودم رو رسوندم پشت در عمارت فخراج . به آیه الکرسی خوندم و فوت کردم به خودم و با توکل به خدا، در زدم . بماند که چقدر فخراج بعد از شنیدن سرگذشتم برام مادرانه اشک ریخت و منو مثل دختر خودش به سینش فشرد و برادر و زن برادرش رو برای جفایی که در حق من و تایماز و بچمون کرده بودن ، نفرین کرد . اما حرفی که آخر صحبتهاش بهم زد ، مثل مرحمی بود که رو زخم دلم گذاشته شد. در حالی که هنوز تو بغلش بودم گفت : من مطمئنم خدا حقت رو از هر کسی که ناحقش کرده می گیره . تایماز هم حق تو و بچه ی تو شکمته . تا وقتی به حقت برسی ، اینجا خونه ی توه و تو امانت تایمازم هستی . مثل گل مواظبتم تا تحویلش بدم . ته مزه ی صحبتش اونقدر شیرین بود که بعد از سالها به خوبی حسش می کنم . از اون روز شدم دختر خواهر فخرتاج و بچه ام هم شد نوه ی خواهرش . فخرتاج بعضي وقتها حتي گل صباح صدام می کرد . می گفت : اونقدر شکلشی که یادم می ره تو دخترشی. سکه هام رو با کلی التماس و خواهش و تمنا به شوهرش سپردم که باهاش کار کنه و هم خودش سود ببره و هم به مقدار به من بده . مگه قبول می کرد ! وقتی دیدن اینجوری معذبم و ممکنه اونجا رو ترک کنم ، قبول کردن و این برای من مغرور خلی عالی بود . به فکر غرور شوهرم هم بودم . نمی خواستم بعدها بگن زنش جیره خور شوهر عمش بوده .با کمک نائب السلطنه که مرد لوطی صفتی بود و به خاطر اسم و رسم و منشش خیلی برو بیا داشت ، تو مدرسه ی ابتدایی روستای لاله دره سی ( دره ای که لاله داره ) مشغول تدریس شدم و خودم هم شبانه شروع به خوندن دبیرستان کردم . غیر از سه ماهه ی اول بارداری که بابكم بدجور اذیت می کرد ، بچم تا زمان زایمان هوای مادرش رو داشت. هر روز با یه درشکه به روستا می رفتم و عصر برمی گشتم . اونقدر از کارم لذت می بردم و زندگیم آروم شده بود که باورم نمی شد آی پارای مصیبت زده من باشم .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
الماس از تراش و
انسان از تلاش می درخشد!
صادق باش
هنگامی که فقیری !
ساده باش
وقتی که ثروتمندی !
مودب باش
وقتی در قدرتی!
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌛 #متن_شب 🌜
شب ها تا دست خداست...
تا مهربانیش بی انتهاست.....
راحت و آرام بخواب....
شبتون پر از نور خدا✨
😴خوابهای خوب ببینید💫
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh