eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.1هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
📿 ✍ ☑️سوال 1. اگه بین نماز لباس . شلوار یا موهامونو درست کنیم اشکال نداره؟ 2. اگه موقع وضو النگو رو جابجا کنیم بدون اینکه دستمون برخوردی با اون دست دیگه داشته باشه اشکال داره؟ 3. اگه عینک آفتابی یا پیش کلاه تو خیابون بزنیم اشکال نداره؟ رهبری ـــــــــــــــــــ ✅پاسخ 1- ✍مرتب کردن لباس یا مو در حال نماز اشکالی ندارد ولی هر کاری که باعث شود خشوع درنماز ازبین برود مکروه می باشد 2-✍یکی از شرایط صحّت وضو این است که در اعضای وضو مانعی از رسیدن آب نباشد بنابراین وجود النگو یا انگشتراگر مانع رسیدن آب به پوست نباشد و بتوان با حرکت دادن النگو یا انگشتر، آب را به پوست رساند، وضو صحیح است اما اگر مانع رسیدن آب باشد، در موقع وضو گرفتن و شستن دست‌ها باید آن، را از دست بیرون آورد،یا اینکه در هنگام جابجا کردن آنها نیت وضو نداشته باشد و گرنه وضو باطل است. 3-✍استفاده ازعینک افتابی اشکال ندارد مگر آنکه بگونه‌اى باشد که جلب توجه نامحرم نماید. 🦋☘🦋☘🦋☘🦋☘🦋☘🦋
🔸وَيَوْمَ نُسَيِّرُ الْجِبَالَ وَتَرَى الْأَرْضَ 🔸بَارِزَةً وَحَشَرْنَاهُمْ فَلَمْ نُغَادِرْ مِنْهُمْ أَحَدًا ﴿۴۷﴾ 🔸و ياد كن روزى را كه كوهها را به حركت 🔸در مى آوريم و زمين را آشكار و صاف 🔸مى بينى و آنان را گرد مى آوريم و 🔸هيچ يك را فرو گذار نمى كنيم (۴۷) 📚 سوره مبارکه الکهف ✍ آیه ۴۷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📚داستان کوتاه📚 ⚡️مردی كه كمك میخواست⚡️ به گذشته پرمشقت خويش می انديشيد ، به يادش می افتاد كه چه روزهای تلخ  و پر مرارتی را پشت سر گذاشته ؛ روزهايی كه حتی قادر نبود قوت روزانه  زن و كودكان معصومش را فراهم نمايد. با خود فكر میكرد كه چگونه يك  جمله كوتاه - فقط يك جمله - كه در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به  روحش نيرو داد و مسير زندگانيش را عوض كرد ، و او و خانوادهاش را از  فقر و نكبتی كه گرفتار آن بودند نجات داد.  او يكی از صحابه رسول اكرم بود. فقر و تنگدستی براو چيره شده بود . در  يك روز كه حس كرد ديگر كارد به استخوانش رسيده، با مشورت و پيشنهاد  زنش تصميم گرفت برود، و وضع خود را برای رسول اكرم شرح دهد، و از آن حضرت استمداد مالی كند.  با همين نيت رفت، ولی قبل از آنكه حاجت خود را بگويد اين جمله از  زبان رسول اكرم به گوشش خورد: «هرکس ازما كمكی بخواهد ما به او  كمك میكنيم، ولی اگر كسی بینيازی بورزد و دست حاجت پيش مخلوقی دراز  نكند، خداوند او را بینياز میكند» . آن روز چيزی نگفت، و به خانه  خويش برگشت. باز با هيولای مهيب فقر كه همچنان بر خانهاش سايه افكنده بود روبرو شد ؛ ناچار روز ديگر به همان نيت به مجلس رسول اكرم حاضر شد، آن روز هم همان جمله را از رسول اكرم شنيد: «هر کس ازماكمكی بخواهد ما به او كمك میكنيم، ولی اگر كسی بی نيازی بورزد خداوند او را بینياز میكند». اين دفعه نيز بدون اينكه حاجت خود را بگويد، به خانه خويش برگشت. و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعيف و بيچاره و ناتوان میديد ، برای سومين بار به همان نيت به مجلس رسول اكرم رفت ؛ باز هم لبهای رسول اكرم به حركت آمد ، و با همان آهنگ - كه به دل قوت و به روح اطمينان  میبخشيد ؛ همان جمله را تكرار كرد .  اين بار كه آن جمله را شنيد ، اطمينان بيشتری در قلب خود احساس كرد .  حس كرد كه كليد مشكل خويش را در همين جمله يافته است . وقتی كه خارج شد با قدمهای مطمئنتری راه میرفت. با خود فكر میكرد كه ديگر هرگز به  دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تكيه میكنم و از نيرو و استعدادی كه در وجود خودم به وديعت گذاشته شده استفاده میكنم ، واز او  میخواهم كه مرا در كاری كه پيش میگيرم موفق گرداند و مرا بی نياز سازد .  با خودش فكر كرد كه از من چه كاری ساخته است؟ به نظرش رسيد عجالة اين قدر از او ساخته هست كه برود به صحرا و هيزمی جمع كند و بياورد و بفروشد . رفت و تيشهای عاريه كرد و به صحرا رفت، هيزمی جمع كرد و فروخت. لذت حاصل دسترنج خويش را چشيد . روزهای ديگر به اينكار ادامه داد ، تا تدريجا توانست از همين پول برای خود تيشه و حيوان و ساير لوازم كار را بخرد .  باز هم به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمايه و غلامانی شد .  روزی رسول اكرم به او رسيد و تبسم كنان فرمود: «گفتم ، هركس از ما كمكی بخواهد ما به او كمك میدهيم ، ولی اگر بی نيازی بورزد خداوند او را بی نياز میكند. منبع : 📚اصول کافی،  ج۲، صفحه 139-باب القناعة. وسفينة البحار، ماده قنع. . .http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
چهـار نڪتـه ڪلیدے: دیـر بـرنـجـیـم زود بـبـخشیـم ڪمـتر قـضـاوت ڪنـیم بیـشتر فـرصـت بـدهـیم سلام روزتون عالی🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده 🍒 زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : میخوام بعد از چندین ماه پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم . زن با کراهیت گفت : ان شاءالله خیره میشه . مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم . روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا نه؟ زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم آخه خانواده تو که غریبه نیستند یه چیز حاضری درست میکنیم . مرد گفت : خدا تو رو ببخشه دیروز به من ميگفتی كه نمیتونم غذا درست کنم آخه الان میرسن من چيکار کنم .... زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند . مرد با ناراحتی از منزل خارج شد . و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند. پدرش از او پرسید پس شوهرت کجا رفته ؟ زن گفت : تازه از خانه خارج شد . پدر گفت : دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟ و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید می پخت برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟ و سریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت که چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟ مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی ندارند . زن گفت : خواهش میکنم غذا هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن . مرد گفت : جایی کار دارم دیر میام خونه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی .. و این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری . 🍒 پس با دیگران همانطوری رفتار کن که دوست داری دیگران باتورفتارکنند🍒 ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
✨اگر به مشکلی برخوردید،مهم نیست دفعۀ چندم است که زمین خورده اید، 💫بازهم بلند شوید وبرای حل آن مشکل تلاش کنید. 💫ممکن است کلید سالم باشد، فقط فشارش دهید.💝
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼 ☘🌼 🌼 دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگري مردي متشخص و موفق بود. براي همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتي متفاوت داشته اند؟ از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند. پاسخ داد: علت اصلي شكست من، پدرم بوده است. او هم يك معتاد بود. خانواده اش را كتك مي زد و زندگي بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شده ام. از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت: علت موفقيت من پدرم است. من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگي اش را مي ديدم و سعي كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايسته اي جايگزين آن ها كنم. طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می سازد. ✔️هر روز با بهترین و همراه ما باشید😊 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💎دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی می‌کرد. نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشه‌ای از اتاق رفت و زار زار گریست. گفت: «خدایا من چه گناهی کرده‌ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ام. من خود، خود را مقطوع‌النسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی‌ام را از من نگیر.» گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.» از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ترین لغت‌نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد. @tafakornab @shamimrezvan
درمان بی خوابی با ترخون👇 برگ های ترخون دارای یک اثر آرام بخش قوی هستند که می تواند استرس و اضطراب را کاهش داده و به درمان بی خوابی شبانه کمک کند. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ 🌹زندگی خوب ✅سه ویژگی اصلی دارد: 🌷عشق در آن جاری است 🌷دانش بر آن حکمفرماست 🌷صبر و استقامت در آن راه گشـاست زندگیتون_خوب_و_عالی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
بابک ، تایماز رو جوری نگاه می کرد که انگار یه موجود عجیب غریب رو داره نگاه می کنه . دلم برای پسرم سوخت و بیشتر از کارم شرمنده شدم . اگه من اون اشتباه رونمی کردم ، حالا پسرم اینطوری زل نمی زد به پدر تازه پیداکردش. تصمیم داشتم به بار دیگه هم معذرت خواهی کنم . اینبار می خواستم حرفم رو بزنم . من خراب کرده بودم ، منم باید درستش می کردم . حضور تایماز تو خونه ی خاله و طلاق ندادن من و گرفتن شناسنامه واسه بابک و کج نذاشتن پاش تو این مدت بهم اثبات می کرد ، اون قلبا واسه پابرجا بودن این زندگی تمایل داره و با این کارش فقط می خواست منو تنبیه کنه . دایه جان خدابیامرز می گفت : مردا بلد نیستن مثل زنا حرف بزنن. فقط می تون نشون بدن چقدر طرف براشون اهمیت داره . مرد من استثنا نبود . مردم برای من و بابک اومده بود . منی که واقعا متنبه شده بودم و دیگه اگه قرار بود سلاخی هم بشم ، از کنارش جم نمی خوردم . همین خواستن های پنهانی و غیر زبانی تایماز شجاعم کرد تا پیشش اعتراف کنم . همیشه اون بود که برام پیش قدم می شد. همیشه اون بود که تو مشکلاتم راه جلو پام می ذاشت و سختی رو برام آسون می کرد . حالا نوبت من بود که تلافی کنم . تایماز همونطور سرپا ایستاده بود و با بابک شوخی می کرد . بابک هم از شوخی ها و قلقلکهای تایماز ، از خنده ریسه رفته بود . چقدر خوب بود منم شریکشون می شدم ! دل به دریا زدم و رفتم طرفشون . تایماز دست از قلقک دادن بابک برداشت و خیره شد بهم . به سختی آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : از دیدنت خوشحالم تایماز. لبخند کمرنگی زد و گفت : واقعة ؟ پس می خواست شروع کنه . خودم رو برای بدترین توهین ها آماده کرده بودم .هر چی که بود ، باید امروز تموم می شد . این بلاتکیفی بلاخره به یه جایی باید ختم می شد. گفتم : تو که خوب می تونستی ته چشام رو بخونی ! الان می بینی ته چشام چیه ؟ بابک رو جابه جا کرد و گفت : ترجیح می دم حرف چشات رو از زبونت بشنوم. پس می خواست حرف بزنیم . خوشحال بودم مثل دفعه ی پیش مانعم نشد . گفتم : پیش بابک نه ! با سر تایید کرد و گفت : اول می خوام یه کم با پسرم بازی کنم . بعدا حرف می زنیم . همین هم غنیمت بود. گفتم : باشه ، تنهاتون می ذارم و راه پله ها رو پیش گرفتم . انگار که خیلی نیرو مصرف کرده باشم ، بی حال شدم و خودمو انداختم رو تخت. اصلا حواسم به گیره ای که پشت موهام بسته بودم ، نبود . دندونه ی گیره ی فلزی با فشار رفت تو پوست سرم و دادم رفت رو هوا . عصبانی بلند شدم و از سرم کشیدمش و پرتش کردم . جاش بدجور ذق ذق می کرد و دستمو بردم که مالشش بدم تا بلکه دردش آروم بشه که حس کردم دستم خیس شد . با دیدن خون تو دستم جیغم رفت رو هوا . از خون نمی ترسیدم ولی این خون دیگه مال خودم بود و قضیش فرق می کرد . با صدای من ، مستخدمی که مشغول گردگیری راهرو بود، سراسیمه اومد تو اتاق . با دیدن دست خونی من ، چنگی به صورتش زد و گفت : وای خدا مرگم بده خانوم چی شد ؟ گفتم : هیچی . گیره رفت تو پوست سرم . چیزی نیست . الان می شورمش . یهو شوکه شدم جیغ زدم وگرنه مهم نیست . دختره اومد نزدیکتر و په نیگا به سرم کرد و گفت : جای دندونش بدجور رفته تو خانوم . بذارین دستمال تمیز بیارم خونو پاک کنیم . بشورینش ، ممکنه چرک کنه ! نایی واسه مقاومت نداشتم . گفتم : باشه برو بیار. دختره به جای دستمال با یه ایل آدم اومد تو اتاق . از بین اونایی که اومدن تو اتاق ، فقط حضور یه نفر بود که بهم دلگرمی و آرامش داد . خاله با نگرانی اومد سمتم و موهامو بررسی کرد . گفتم : شماها چرا اومدین . من که چیزیم نیست. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب مانند پرده سیاهی؛ کل شهر را گرفته است قلمی بردار و فردایت را با ستاره های درخشان، به تصویر بکش بدان این" تو "هستی که، فردایت رامیسازی 🌙✨ ┄❊○🍃❤️🍃○❊┄