eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
#حدیث_روز👆 🌍اوقات شرعی به افق تهران ☀️امروز #شنبه16تیرماه1397 🌞اذان صبح:04:10 ☀️طلوع آفتاب:05:55 🌝اذان ظهر:13:09 🌑غروب آفتاب:20:23 🌖اذان مغرب:20:44 🌓نیمه شب شرعی:00:17 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 هرڪس روزشنبه این نمازرابخواندخدااورادردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد ۴رڪعت ودرهررڪعت حمد،توحید،آیة‌الکرسے 📚مفاتیح الجنان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقی رسم قشنگَ صبح است ڪه سر صبح برایت چای و لبخند و سلام آوردم من سر ذوق همین عشق چنین بیدارم "سلام صبح زیبای شنبه تون بخیر"☕️ 👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی آموزنده 🍒 👈قسمت پنجم راستش با نگاه اول از او خوشم آمد یا شاید شیطان او را در نگاه من زیبا جلوه داد، شوهرم زشت نبود اما شیطان حرام را زیبا جلوه می‌دهد. از هم جدا شدیم بعد از آن سعی می‌کرد رابطه‌اش را با من بیشتر کند. نمی‌دانست که من شوهر دارم و صاحب چند فرزند هستم. بعد از آن بارها با هم دیدار کردیم و همه چیز را درباره‌ی من دانست. کاری کرد که از شوهرم متنفر شوم به من پیشنهاد داد از شوهرم طلاق بگیرم تا با من ازدواج کند. کم کم از همسرم متنفر شدم هر بار بی‌خود با او درگیر می‌شدم تا مرا طلاق دهد همسرم کم کم از مشکلاتی که در خانه به وجود می‌آوردم خسته شد و کمتر به خانه می‌آمد تا آنکه آن فاجعه رخ داد... همسرم گفت به یک سفر پنج روزه‌ی کاری خواهد رفت. به من پیشنهاد داد با بچه‌هایمان این مدت را پیش پدر و مادرم باشم احساس کردم فرصت مناسبی است. رفتن پیش پدر و مادرم را نپذیرفتم او هم از روی اجبار پذیرفت و روز جمعه به مسافرت رفت. روز یکشنبه با دوستم قرار گذاشتیم قرارمان این بود که در یکی از مراکز فروش همدیگر را ملاقات کنیم. با او سوار اتومبیلش شدم و با هم در خیابان‌ها می‌گشتیم... اولین باری بود که با یک مرد غریبه بیرون می‌رفتم انگار بیشتر از من نگران بود. به او گفتم نمی‌خواهم مدت زیادی بیرون باشم می‌ترسم همسرم به خانه تماس بگیرد یا مساله‌ی دیگری پیش بیاید. گفت اگر شوهرت بفهمد شاید طلاقت دهد و راحت شوی. از نحوه‌ی حرف زدنش خوشم نیامد کم کم داشتم نگران می‌شدم. گفتم بیشتر دور نشو نمی‌خواهم دیر کنم. سعی می‌کرد موضوع را عوض کند. ناگهان احساس کردم جایی نا آشنا هستم جایی تاریک، شاید مزرعه یا استراحتگاهی در بیرون شهر بود فریاد زدم اینجا کجاست؟ من را کجا می‌بری؟ طولی نکشید که ماشین را متوقف کرد. مرد دیگری در را باز کرد و مرا به زور بیرون کشید، نفر سوم و چهارم داخل آنجا بودند بوهای عجیبی می‌آمد. ناگهان همه چیز مانند صاعقه بر سرم فرود آمد فریاد زدم گریه کردم سعی کردم دلشان را به رحم بیاورم از شدت ترس نمی‌دانستم دور و برم چه می‌گذشت. ناگهان ضربه‌ای قوی را بر صورتم احساس کردم و از شدت ترس بیهوش شدم. 👈ادامه_دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🔅(ص): ما أكرَمَ النِّساءَ إلّا كَريمٌ، وما أهانَهُنَّ إلّا لَئيمٌ. زنان را كسى گرامى نمى دارد، مگر انسانِ بزرگوار، و كسى به آنان اهانت نمى كند، مگر انسان پَست. 📚 تاريخ دمشق : ج 13 ص 31
با خنده‌هایتان دیگران را نیز به شادی دچار کنید بگذارید این ویروس مقدس همه دنیا را بگیرد ... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
✍عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. 🌼روزی به آبادی دیگری رفت عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. 🌼مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. 🌼وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی! ╭✹••••••••••••••••••🌼 ❤️ ╯ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
از عقابی پرسیدند: آیا ترس به زمین افتادن را نداری؟ عقاب لبخند زد و گفت: من انسان نیستم كه با كمی به بلندی رفتن تكبر كنم! من در اوج بلندی نگاهم همیشه به زمین است. @tafakornab داستان وضرب المثل👆👆
👇 پادشاهی قصد نوشیدن آب از جويباری را داشت ، شاهينش به جام زد و آب بر روی زمين ريخت . پادشاه عصبانی شد و با شمشير به شاهين زد . پس از مرگِ شاهين ، پادشاه در مسير آب ، ماری بسيار سمی دید که مُرده و آب را مسموم کرده بود . وی از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت . مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت و بر یکی از بالهايش نوشت: 👇👇👇👇 ✅یک دوست هميشه دوست شما است حتی اگر كارهايش شما را برنجاند . 🔰روی بال ديگرش نوشت: 👇👇👇👇 ✅هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است👌 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
😂😂 توصیه میکنم این مطلب رو از دست ندید👌👇😉 داستان زیر مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» این را نقل کرده اند: «ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد احمد شاه قاجار تحصیل میکردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشورشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀ‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد.از برخی کشورها فقط یک دانشجو اینجا تحصیل میکند و همان یک نفر پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خواهد خواند. چاره‌ای نداشتیم دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم و پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمیدانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و کسی هم که اینجا فارسی بلد نیست که بداند و اعتراض کند. اشعار مختلفی از سعدی و حافظ با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمیشد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟ گفتند: آری. گفتم هم آهنگین است و هم ساده. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمیشود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: عمو سبزی‌فروش... بله. سبزی کم‌فروش... بله. سبزی خوب داری؟ ... بله. فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. با توافق همدیگر، «سرود ملی» به این‌ صورت تدوین شد: عمو سبزی‌فروش... بله سبزی کم‌فروش... بله سبزی خوب داری...بله خیلی خوب داری؟... بله عمو سبزی‌فروش... بله سبزی کم فروش ... بله سبزیت گِل داره ... بله درد دل داره... بله سیب کالک داری... بله من و دوسم داری... بله عمو سبزی‌فروش... بله من نعنا میخوام... بله تو رو تنها میخوام... بله …………… خلاصه این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه با یونیفورم یک‌ شکل و یک‌ رنگ از مقابل امپراطور آلمان عمو سبزی‌فروش خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما که دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت. 📚منبع فصلنامۀ «ره‌ آورد» شمارۀ 35 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان @shamimrezvan ღگشا👆👆