eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.1هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت دوم دست و صورتم را شستم و در حالیکه مثل این چند ماه از دیدن آقا شعبان شرمنده بودم، به آرامی سلام کردم و سرسفره نشستم. آقاشعبان جواب سلامم را مثل همیشه با مهربانی خاصی که در صدایش موج می زد، علیک گفت و پرسید: « ایلیا چرا زود خوابیده؟ نکنه ناخوشه؟» قدرت نگاه کردن در چشم هایش را نداشتم. بی آنکه سرم را بلند کنم گفتم: « نه چیزیش نیست. امروز اصلا نخوابیده. برای همینم زود خوابش برد.» آقا شعبان با خنده گفت: « قربونش برم من که اگه یه روز نبینمش دلم براش غش می کنه. چند روز دیگه تولدشه. می خوام براشم یه جشن تولد مفصل بگیرم. شما هم با مادرت برو برای خودت و ایلیا یه دست لباس خوشگل و هر چی لازم داشتی بخر.» سرم هنوز پائین بود. باز هم بغض راه گلویم را گرفت. به سختی جلوی گریه ام را گرفتم و گفتم: « راضی به زحمت شما نیستم. من و ایلیا همین طوریش هم سربار شما هستیم. بیشتر از این منو شرمنده نکنید.» لبخند از چهره آقا شعبان محو شد، نگاهی به مادر انداخت و سپس خطالب به من گفت: « این حرفا چیه؟ سربار بودن کدومه؟ تو دختر منی و ایلیا هم نوه مه. خواهش می کنم از این حرفا نزن!» علی رغم تلاشی که می کردم بغضم اما ترکید. به سرعت از جایم بلند شدم به اتاقم رفتم. صدای آقا شعبان را می شنیدم که به مادرم می گفت: « کاریش نداشته باش. بذار راحت باشه.» خدایا، چقدر این مرد مهربان و صبور و با گذشت بود. ایلیا هنوز خواب بود. کنارش دراز کشیدم و باز هم گذشته ها همچون فیلمی زنده جلوی چشمانم به تصویر کشیده شد... ************************** چهره پدر را به خاطر نمی آورم. یکسال بیشتر نداشتم که پدر خانه و زندگی اش را رها کرد و به امید ثروتمند شدن، برای کار رفت ژاپن و دیگر برنگشت. او آنجا با زنی ژاپنی ازدواج کرد و مادر و تنها دخترش را به فراموشی سپرد....‌‌. 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇 http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7 👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت چهارم از همان لحظه ای که آقا شعبان و آریا را دیدم دربرابرشان موضع گرفتم..‌ خوب یادم است که وقتی مادرم خواست تا به آقا شعبان سلام بدهم چنان چشم غره ای به مادر رفتم که از دید آقا شعبان پنهان نماند. او دستی به سرم کشید و با لبخند گفت: « عیبی نداره. حتما سلامشو خورده. به جاش من این کارو می کنم. سلام سودابه خانم...» و من که در بی ادبی و خیره سری شهره فامیل و آشنا بودم، جوابش را با دهان کجی دادم. مادرم از خجالت سرخ شد و می خواست کتکم بزند که آقا شعبان مانع شد و به مادر گفت: « عیبی نداره. بچه ست دیگه. زمان می خواد تا بتونه منو به جای پدرش قبول کنه.» و به این ترتیب بود که من و مادر راهی خانه زیبا و مجلل آقا شعبان شدیم. درخلوتم همیشه با خودم می گفتم: « پدر که ندارم حالا هم مامان با ازدواجش با این مرد همه محبتش رو نثار اون و پسرش می کنه.» این فکر حس بدی که نسبت به آقا شعبان و آریا داشتم را بدتر می کرد و من از هیچ کاری برای آزار دادنشان فرو گذار نمی کردم. تلاش می کردم به هر نحوی شده بین آقا شعبان و مادرم جدایی بیندازم اما آقا شعبان صبورتر و مهربان تر و با گذشت تر از این بود که از داد و فریاد و گریه زاری هر روز من که او را ناپدری ظالم می خواندم و گاهی بدترین فحش ها و حرف ها را نثارش می کردم، برنجد. آقا شعبان هر باری که مادرم از او به خاطر رفتارهای زشت من عذرخواهی می کرد، با لبخند می گفت: «نیازی به عذرخواهی نیست. گذشت زمان بهش ثابت می کنه من واقعا مثل بچه خودم دوستش دارم!» سالها پشت سر هم می گذشتند و من بی توجه به نصیحت های پدربزرگ و دایی ها و خاله هایم که مدام در گوشم می خواندند« با این کارت زندگی مادرت رو خراب نکن» اهمیت نمی دادم و تلاش می کردم هر جور شده او را جلوی جمع ضایع کنم. مثلا شبی که او و مادرم برایم جشن تولد مفصلی گرفته بودند، جلوی چشم همه میهمانها کیک تولد را به گوشه سالن پرتاب کردم و هدیه یی که آقا شعبان برایم خریده بود را به صورتش زدم وبا گریه ای ساختگی گفتم: « نمی خواد تو جمع با من مهربون باشی. یاد کتک هایی بیفت که من به بهونه های الکی باید ازت بخورم!» عده ای از میهمانها که شاید آقا شعبان را خوب نمی شناختند، نگاه ترحم آمیزشان را به من دوخته بودند و شاید در دلشان می گفتند: « دختر بیچاره هر روز از ناپدری ش کتک می خوره! اما من خوب می دانستم که در این چند سال از آقا شعبان نازکتر از گل هم نشنیده ام!!!.....ً 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇 http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7 👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🌹🌹🌹🌹 💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت ششم آریا حسابی ضایعم کرده بود و باید جواب دندان شکنی به این رفتارش می دادم. لباس هایم را از چند جا پاره کردم و رفتم جلوی در حیاط نشستم و زدم زیر گریه. آنقدر گریه کردم که چشمانم پف کرد. وقتی آقا شعبان و مادر از میهمانی بازگشتند خودم را در آغوش مادر انداختم و با صدای بلند گریه کردم و گفتم: « شما که رفتید آریا می خواست منو اذیت کنه. می خواست تسلیم خواسته ش بشم اما من تا جایی که تونستم مقاومت کردم. اونم وقتی دید نمی تونه من تسلیم هوسش بکنه از خونه رفت بیرون!» مادر متحیر و هاج و واج به آقا شعبان نگاه کرد و آقا شعبان در حالیکه همان لبخند همیشگی روی لبش بود خطاب به من گفت: « ادبش می کنم، تو نگران نباش!» در نگاه آقا شعبان که به روی من خیره مانده چیزی بود که مرا می ترساند. حرفی نزد اما نگاهش نشان می داد حرف هایم را باور نکرده اما از آنجایی که بی نهایت مادرم را دوست داشت نمی خواست مرا به دروغ گویی متهم کند. آن شب وقتی آریا به خانه برگشت دقایقی در اتاقش با آقا شعبان گفتگو کرد. مادر که حرف مرا باور کرده بود، از این اتفاق ناراحت بود و می گفت: « فکر می کردم آریا تو رو مثل خواهر خودش دوست داره!» من اما نگران این بودم که آقا شعبان از اتاق بیرون بیاید و حقیقت ماجرا را به مادر بگوید؛ این اتفاق نیفتاد، یعنی وقتی آقا شعبان از اتاق بیرون آمد، بی آنکه به من نگاه کند خطاب به مادر گفت: « آریا از اینجا میره. میره تا با پدر و مادرم زندگی کنه. اگه زحمتی نیست برو بهش کمک کن تا وسایلش رو جمع کنه.» و مادر که به اتاق رفت کنار من آمد و آرام طوری که کسی نشنود، گفت: « آریا رو من بزرگ کردم. اون هیچ وقت دروغ نمی گه. جریان امشب رو هم برام گفت. خودش گفت که دیگه نمی خواد اینجا زندگی کنه. من نمی دونم تو چرا این کارها رو می کنی اما بد نیست بدونی که مادر بیچاره ت بارها به خاطر تو از من خواسته طلاقش بدم اما من این کار رو نکردم چون هم دوستش دارم و هم مطمئنم که سرتو بلاخره روزی به سنگ خواهد خورد. من خیلی صبورتر از این حرفام سودابه جان!» آقا شعبان این حرفها را زد و رفت؛ من اما به سختی آب دهانم را قورت دادم و تنفرم از آقا شعبان و مهربانی های بی حد و حصرش بیشتر شد! با کامیار در یک میهمانی آشنا شدم. او جوان جذابی بود و نگاه نافذی داشت و در همان برخورد اول توانست دلم را از آن خودش کند..‌‌‌‌‌‌.... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7 ღـگشا👆👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈مهربان تر از یک فرشته.....💎 👈 قسمت هفتم با کامیار در یک میهمانی آشنا شدم. او جوان جذابی بود و نگاه نافذی داشت و در همان برخورد اول توانست دلم را از آن خودش کند..‌‌‌‌‌‌ بعد از آشنایی با او دیگر در خانه بند نمی شدم و از صبح تا شب بیرون بودم و در جواب اعتراض با مادر با وقاحت تمام می گفتم: « کارای من به تو مربوط نیست. مگه تو وقتی واسه خوشبخت شدنت با آقا شعبان ازدواج کردی و منو فروختی به اون و پسرش و همه محبتت رو نثار اونا کردی یاد من بودی؟!» و بیچاره مادر در پاسخ زبان تند و تیز من سرش را تکان می داد و می گفت: «تو خیلی بد شدی سودابه!» چهار ماه از آشنایی ام با کامیار می گذشت که او به خواستگاری ام آمد. قبل از آمدن اوبه مادر گفته بودم: «اگه شعبان خودشون دخالت بده و بخواد کاسه داغ تر از آش بشه و کامیار رو سوال پیچ کنه به خدا قسم از خونه فرار می کنم و آبروتونو می برم!» آقا شعبان در جلسه خواستگاری به جز سلام و احوالپرسی حرف دیگری نزد و مادر تنها سوالاتی که از قبل یادش داده بودم را پرسید! بعد از رفتن کامیار مادر که معلوم بود از او خوشش نیامده مرا کناری کشید و گفت: « به نظرم خیلی مشکوکه. من که فکر نمی کنم برای ازدواج با تو مناسب باشه.» و فردای آن روز این آقا شعبان بود که گفت: « امروز حسابی درباره آقا کامیار تحقیق کردم. اون آدم حسابی نیست و سابقه خوبی نداره. تازه ایشون زن و بچه هم داره!» حوصله جرو بحث کردن با مادر و آقا شعبان را نداشتم، برای همین هم جوابی به آنها دادم که به خودشان اجازه دخالت در کارم را ندهند: « من می دونستم کامیار قبلا ازدواج کرده و یه بچه هم داره. کامیار و زنش با هم اختلاف دارن و از هم جدا زندگی می کنن و قراره به زودی از هم طلاق بگیرن. در ضمن مگه وقتی شما می خواستید با هم ازدواج کنید نظر من رو پرسیدید؟ من کامیار رو دوست دارم، باهاش ازدواج می کنم و مخالفت هیچ کدومتون برام مهم نیست!» و به این ترتیب بود که من و کامیار پای سفره عقد نشستیم و بعد از گذراندن دوره کوتاه نامزدی زندگی مشترکمان را شروع کردیم. تا چند ماه اول همه چیز خوب و عالی بود...... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7 ღـگشا 👆👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2833907715G36ddf02ee7 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆 💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت دهم به یکی از دوستان کامیار گفتم به او بگوید دویست میلیون جور شده. کامیار با خوشحالی به خانه آمد و در حالیکه دست و پایم را می بوسید و می خندید گفت: « واقعا محشری سودابه! تو بهترینی عزیزم!» کامیار پول را گرفت و رفت تارا را طلاق بدهد اما رفت که رفت و توسط همان دوستش برایم پیغام فرستاد: « تو دیگه برای من جذابیت روزای اول رو نداری. وقتی خوب فکر کردم دیدم تارا بهترین همسر دنیاست و من می خوام با او زندگی کنم. اگه می خوای تو همون خونه بمون. شاید گاهی بیام بهت سر بزنم اگر نه که طلاقت رو می دم!» وقتی فهمیدم کامیار با آن دویست میلیون خانه ای خریده و آن را به نام تارا کرده ، دنیا دور سرم چرخید. التماس ها گریه ها، تهدیدها و ... هیچ کدام فایده نداشت. کامیار دیگر مرا نمی خواست. او به همان راحتی که مرا اسیر خودش کرده بود، از زندگیش پس زد. من و کامیار از هم جدا شدیم و او حضانت فرزندم را به من سپرد و من دست از پا درازتر به خانه آقا شعبان و مادر بازگشتم. وقتی جریان را برای مادر گفتم به جای او آقا شعبان جواب داد: « پس قضیه این بود. چند تا از دوستام بعد از اینکه تو بهشون تلفن زدی و ازشون پول گرفتی، به من گفتن اما من فکر نمی کردم اون نامرد مجبورت کرده باشه. تصور می کردم شاید مشکلی برای خودت پیش اومده و نیاز به پول داری. به هر حال هر چی بوده تموم شده دخترم. تو که نمی تونستی خودتو به کامیار تحمیل کنی. اون فقط از روی یه هوس زودگذر با تو ازدواج کرد.» از آقا شعبان خجالت می کشیدم و شرمندگی ام زمانی بیشتر شد که فهمیدم جریان قرض گرفتن پول ها را آقا شعبان حتی به مادرم هم نگفته! با گریه گفتم: « دویست میلیون پول خیلی زیادیه. کامیار الان نشسته تو خونه جدیدش و داره به حماقت من می خنده!» آقا شعبان پاسخ داد « اگه مدرکی، رسیدی، چیزی داشتیم می تونستیم پول رو ازش بگیریم اما الان چطوری ثابت کنیم تو به اون پول دادی؟ در ضمن تو به خاطر اون دویست میلیون ناراحت نباش. تو برای از دست ندادن شوهرت این کارو کردی. کل دنیا فدای یه تار موی ایلیاجان!» و ایلیا را در آغوشش فشرد تا من با دیدن این همه مهربانی و گذشت از روی شرمندگی زار زار در آغوش مادر بگریم! الان ده ماه از آن روز می گذرد، آقا شعبان و آریا طوری با من رفتار می کنند که انگار من هرگز در حقشان بدی نکردم. آریا مدتی قبل با یکی از همکلاسی هایش نامزد کرد. لحظه ای که آریا مرا به نامزد خودش «مهربان ترین خواهر دنیا» معرفی کرد، دلم می خواست زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید. نمی دانم چطور می توانم ذره ای از خوبی های آقا شعبان را جبران کنم؟ من هر روز بیشتر از قبل شرمنده مهربانی هایش می شوم؛ اویی که حتم دارم مهربان تر از یک فرشته ست!.... 👈 پایان 👉 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇 http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7 در ایتا👆👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت نهم گره این مشکل فقط به دست تو باز می شه سودابه. دویست میلیون برای ناپدری تو پول خرده. اگه منو دوست داری و می خوای از این بلاتکلیفی نجات پیدا کنی از ناپدریت این پولو بگیر!» با شنیدن این حرف دیوانه شدم. داد و بیداد راه انداختم و گفتم: « حتی اگه قرار باشه بمیرم به اون رو نمی ندازم. در ضمن این مشکل من نیست. من به هوای اینکه تو می خوای زنت رو طلاق بدی باهات ازدواج کردم و گرنه خاطرخواهای خیلی بهتر از تو داشتم. من دیگه از این وضیعت خسته شدم کامیار. به من ربطی نداره پول مهریه ش رو از کجا می خوای جور کنی. تو هر طوری شده باید طلاقش بدی!» کامیار که انتظار چنین برخوردی از من نداشت با حالت قهر خانه را ترک کرد. تا چند روز از او بی خبر بودم. به خانه نمی آمد و موبایلش را هم خاموش کرده بود. نمی دانستم باید چه بکنم. کسی هم نبود تا از او کمک بگیرم. خانواده کامیار که همگی دشمن خونی من بودند و حتی جواب تلفن هایم را هم نمی دادند. از مادر و آقا شعبان هم نمی خواستم کمک بگیرم. در آن سردرگمی و استیصال و ترس از دست دادن کامیار که همه وجودم را پر کرده بود، فکری به ذهنم رسید. باید به هر قیمتی بود پول مهریه تارا را جور می کردم تا برای همیشه از شرش خلاص شوم. یک روز صبح که می دانستم آقا شعبان خانه نیست، به دیدن مادر رفتم و در یک فرصت مناسب دفترچه تلفن آقا شعبان که شماره همه دوستان و همکارهایش در را در آن نوشته بود، برداشتم. وقتی به خانه رسیدم به تک تک کسانی که می دانستم آقا شعبان با آنها رودربایستی دارد تلفن زدم و در حالیکه صدایم از بغضی ساختگی می لرزید گفتم: « آقا شعبان که تو این سالها واقعا در حق من پدری کرده داره ورشکست می شه. اون روش نمی شه از شما پول قرض بگیره، برای همینم من شماره تونو از موبایلش برداشتم تا بهتون زنگ بزنم و ازتون خواهش کنم اگه ممکنه مبلغی رو به آقا شعبان قرض بدید تا کارش راه بیفته. قول میدم پولتون رو دو، سه ماه دیگه برگردونم. فقط اگه ممکنه به آقا شعبان حرفی نزنید چون اگه بفهمه من این کارو کردم از خجالت سکته می کنه!» و به این ترتیب بود که برای از دست ندادن کامیار، آبروی آقا شعبان را نزد دوستان و هم صنفی هایش بردم و البته توانستم از هر کدام از آنها ده، بیست و پنجاه میلیون قرض بگیرم که جمعا شد 200 میلیون! با خودم گفتم:« اگه ببینن آقا شعبان پولاشونو برنمی گردونه حتما بهش می گن. اون موقع چهره آقا شعبان دیدن داره. حکایتش می شه حکایت آش نخورده و دهن سوخته!» غافل از اینکه چهره خودم دیدن داشت! به یکی از دوستان کامیار گفتم به او بگوید دویست میلیون جور شده. کامیار با خوشحالی به خانه آمد... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇 http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7 در ایتا👆👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🖋☕️ @shamimrezvan @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆 💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت اول - به به سلام... خانم خانما... می بینم که بوی قورمه سبزی که درست کردی تا هفتاد محله پیچیده! من که دربست مخلص و چاکرتم، قربون دست و پنجه هنرمندت... - سلام «اسماعیل» جان... این همه منو خجالت نده. من که کاری نکردم. شما خسته نباشی. - درمونده نباشی عسل من... خدا رو شکر که اگه ننه و بابام رو تو بچه گی از دست دادم و کس و کارم من رو آدم حساب نکردن و این گوشه و اون گوشه توی قهوه خونه و تعمیراتی ها سر کردم، لااقل خدا خواست و همچین زن نجیب و دسته گلی نصیبم شد... نمی دونی چقدر آرزو داشتم که روزی برسه که بیام خونه و با دست پر، در رو به زور باز کنم و عطر پلو و خورش صورت ماه و لبخند گرم زنم خستگی رو از تنم بیرون کنه... - فقط آرزوت همین بود اسماعیل جان؟ - آره... خانم خانما اما خب، چرا دروغ بگم؛ راستش آروزهای دیگه ای هم دارم. حالا بریم تو اتاق تا واست تعریف کنم... - چقدر زیاد خرید کردی اسماعیل جان. یکی، دو تا از کیسه ها رو بده من بیارم. - ای خانم، از میدون تا اینجا اوردم، از اینجا تا بالا که دیگه راهی نیست! - خدا مرگم بده، از میدون تا اینجا پیاده اومدی؟ - دشمنت بمیره عسل من... راستش رو بخوای انقدر گرمم که هیچی حالیم نیست، عجب حال خوشی دارم! ان شاءالله حال همه به پای حال من برسه... نمی دونی چه حالیه حال عشق... من عاشق توام »لیلا«ی من... احساس کردم در آن سرمای زمستانی ناگهان گرم شدم . گر گرفتم. قلبم به شدت می تپید. من در خواب هم نمی دیدم این قدر خوشبخت شوم. همه چیز برایم شیرین و جذاب بود. همه چیز احساسی دلنشین داشت؛ احساسی از تازگی و شوری وصف ناشدنی که من تا آن روز هیچ یک را تجربه نکرده بودم... از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم، مادری بالای سرم نبود تا نوازش های مهربان و صمیممی اش، غم هایم را از دل بزداید و اشک هایم را از روی گونه پاک کند........ 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇 http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7 ღـگشا 👆👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 👆 💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت دوم از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم، مادری بالای سرم نبود تا نوازش های مهربان و صمیممی اش، غم هایم را از دل بزداید و اشک هایم را از روی گونه پاک کند. مادرم خیلی زود از عذاب و نکبتی که او را هر روز همچون گرداب به داخل خود فرو می بلعید نجات داد. او درست در سنی که هنوز هر دختر جوانی در خیالات و آرزوهای نیکبختی است، با دلی مملو از اندوه و حسرت و در شرایطی که رنج بیماری از یک سرماخوردگی ساده آغاز و با عفونت ریه ادامه و پایان یافت، زندگی کرد و بعد از آن به آخر خط نزدیک شد و روزی رسید که دیگر مادر در آن نه طلوع کرد و نه طلوعی را دید. در آن شرایط که در چنگال بیماری با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، بابا پای بساط منقل و تریاک خود بود. یا آنقدر خمار بود که همانجا کنار منقل حتی روی زمین ولو می شد یا آنقدر جان داشت که با سیخ کنار منقل و کمربند پوسیده شلوارش به جان من و مادر بیفتد. گاهی در عالم کودکی با خودم این سوال را مدام تکرار می کردم که بابا به چه دردی می خورد؟ اصلا او چرا باید در خانه باشد؟ و بزرگ تر که شدم در شرایطی که دیگر مادر نبود تا خودم را از ترس کتک خوردن از پدر زیر چادر گلدارش مخفی کنم جز در آروزی مرگ پدر شب را به روز گذراندن و روز را شب کردن چیزی در سر نداشتم. مادر را خاک نکرده بابا دست زنی را با دو کودک قد و نیم قد گرفت و به خانه آورد و به من گفت: «این خانم «راضیه» ست. از این به بعد باید مادر صداش کنی. اینا هم خواهر و برادرت هستن. وای به روزگارت اگه اذیتشون کنی.» هر چه از مرگ مادر بیشتر می گذشت بیشتر می فهمیدم که او در زندگی چه رنج هایی را تحمل می کرد و دم برنمی آورد. او در حیاط خانه شوکت خانم از صبح تا غروب زحمت می کشید تا حاصل دست رنجش لقمه نانی باشد برای سیر کردن شکم من و دوای پا منقلی برای خلسگی های بابا. بعدها وقتی به یاد روزهای رقت بار زندگی مادرم که به مرگ بیشتر شباهت داشت می افتادم، با خودم آرزو می کردم یعنی می شود مرد من به تمام معنی مرد باشد و صادق و مهربان و اهل کار و تلاش؟ یادآوری گذشته های تلخ آنقدر برایم سخت است که حالا مدتهاست که آن ها را به دست فراموشی سپرده ام. با وجود اسماعیل انگار همه چیزی های تلخ و سخت، صدها سال پیش اتفاق افتاده است یا این که شاید هم همه آن حکایت های تاسف انگیز را در کتاب ها خوانده ام. حتی شخصیت های قصه برایم ناآشنا هستند...... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 💥برای دیدن بهترین وآ موزنده ترین داستانها به ما 👇 http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7 ღـگشا در ایتا👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋 💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت سوم با وجود اسماعیل انگار همه چیزی های تلخ و سخت، صدها سال پیش اتفاق افتاده است یا این که شاید هم همه آن حکایت های تاسف انگیز را در کتاب ها خوانده ام. حتی شخصیت های قصه برایم ناآشنا هستند. بابا نمی توانست تحمل کند من رنگ آسایش را ببینم. عجیب است اما حقیقت داشت؛ او حاضر نبود قبول کند دامادی به آقایی و محجوبی اسماعیل نصیبش شود! تا می توانست سنگ انداخت. اسماعیل سر سخت بود و راضیه هم از چوب لای چرخ ما گذاشتن کم نمی آورد. با این همه ما تصمیم مان را گرفته بودیم. شوکت خانم که دوست صمیمی مادرم هم بود اسماعیل را که همکار خواهرزاده اش بود برایم لقمه گرفته بود. او بعد از مرگ مادرم مثل مادربزرگی دلسوز، دورادور حواسش به من بود. او گاهی یواشکی مقدار کمی پول به من می داد و همیشه می گفت این از ذخیره مادرت پیش من است. اسماعیل راننده لوکوموتیو بود اما از بچگی به خاطر از دست دادن پدر و مادر، کارهای زیادی را تجربه کرده بود. او با اعتماد و عزت نفس فراوان، از تمام لحظاتی که جوانان به سرگرمی ها و وقت گذرانی های مختلف روی می اوردند، فقط به کار پرداخت و نتیجه اش خرید آپارتمانی کوچک و قدیمی نزدیک ایستگاه قطار بود. وقتی برای اولین بار در حیاط خانه شوکت خانم چشمم به چشم هایش افتاد، با تمام وجود حسی از من جوشید و ندایی مرا نهیب زد که او مرد توست و من به آن احساس و آن ندای درونی پاسخ مثبت دادم. خدا را شکر، بابا پس از مخالفت های بسیار، هشت ماه بعد از خواستگاری اسماعیل به خاطر حمل مواد مخدر دستگیر و به زندان افتاد و من با مراجعه به دادگاه درخواست حضانت از دادگاه کردم. ظرف کمتر از سه هفته قاضی با بررسی اطلاعات پرونده و تحقیق از وضع و حال بابا، رضایت بر ازدواج ما داد و من با حضور شوکت خانم و خواهر زاده اش که دوست اسماعیل بود در محضر به عقدهم در آمدیم. اسماعیل دلش نمی خواست راضیه هم بداند خانه ما کجاست. او جشن مختصری در همان خانه کوچک خودش گرفت و با پس اندازی که از قبل فراهم کرده بود، برایم هر چیز که لازم بود را خرید و من تنها با یک دست لباس پا به خانه اسماعیل گذاشتم. همه چیز مثل خواب بود . دلم می خواست مادر زنده بود و خوشبختی ام را می دید. شب عروسی با آن لباس سفید، وقتی به خودم در آینه نگاه می کردم فقط مادر با صورت شکسته و لبخند محزونش به یادم می آمد..... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 💥برای دیدن بهترین وآ موزنده ترین داستانها به ما 👇 http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7 ღـگشا در ایتا👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2833907715G36ddf02ee7 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆 💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت چهارم همه چیز مثل خواب بود . دلم می خواست مادر زنده بود و خوشبختی ام را می دید. شب عروسی با آن لباس سفید، وقتی به خودم در آینه نگاه می کردم فقط مادر با صورت شکسته و لبخند محزونش به یادم می آمد. من تنها یادگار او را که یک جفت النگو و یک انگشتر نازک بود و از مدتها قبل خودم پیش شوکت خانم به امانت گذاشته بودم، گرفتم و با فروش انگشتر، حلقه ای نقره برای احمد خریدم و النگوها را به دست کردم. حتی پول نداشتم یک دست لباس برای او بخرم. از اینکه جهیزیه ای به خانه اش نبرده بودم شرمنده بودم اما اسماعیل نه تنها از این بابت ناراحت نبود بلکه انگار خداوند عالم به او دنیایی را عطا کرده باشد، از شادی و رضایت در پوست خود نمی گنجید. با این حال، خیال نمی کنم شادی او به پای نشاط من بوده باشد. او هر گز به اندازه من طعم شکنجه به دست پدر و نامادری را نچشیده بود. امشب شب سالگرد ازدواج مان است و من باورم نمی شد به این زودی یکسال گذشته باشد. انگار همین دیروز بود که پا به خانه قدیمی اما با صفای اسماعیل گذاشتم. - دستت درد نکنه خانم خانما... عجب غذایی درست کردی. نزدیک بود انگشتام رو هم بخورم. گمان کردم اسماعیل به خاطر مشغله فراوان فراموش کرده که امشب سالگرد ازدواج مان است اما وقتی بعد از خوردن شام از جیب کتش جعبه کوچک مقوای براق و زیبایی را بیرون اورد از فکرم خجالت کشیدم. اسماعیل جعبه را به سمتم دراز کرد و با لبخندی دلنشین گفت: « قابل تو رو نداره فرشته من. ببین از سلیقه م خوشت می یاد؟» ماتم برده بود. قدرت حرف زدن انگار از من گرفته شده بود. جعبه را باز کردم و فریادی از ته دل کشیدم: «اسماعیل جان، این انگشتر خیلی گرونه. چرا زحمت کشیدی عزیز؟» - قابل تو رو نداره سوگلی من. هر چی باشه قابل دستای تو نیست خانم خانما... عمر خیلی زود می گذرد و آدم هرگز باور نمی کند عمر خوشبختی این قدر کوتاه باشد. باورم نمی شد دیگر روی مصیبت را ببینم...! سه سال مثل برق و باد گذشت و آن قدر خوش که اصلا نمی توانم توصیفش کنم...... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 💥برای دیدن بهترین وآ موزنده ترین داستانها به ما 👇 http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7 ღـگشا در ایتا👆👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🌹🌹🌹🌹 💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت پنجم سه سال مثل برق و باد گذشت و آن قدر خوش که اصلا نمی توانم توصیفش کنم. ما زندگی بسیار ساده اما شادی در کنار هم داشتیم. تنها آرزوم فقط زندگی شاد در کنار اسماعیل بود. اما سرنوشت انگار آبستن حوادث تلخی بود که باورش بسیار دور از ذهن می رسید. - بله؟ بفرمایین؟ - خانم احمدی؟ - بله. شما؟ - من از ایستگاه اومدم خدمتتون... دلم ناگهان فرو ریخت. چه اتفاقی افتاده؟ چرا ایستگاه! اسماعیل... - چی شده آقا؟ تو رو خدا بگین. دارم سکته می کنم. - من «یوسف» همکارشون هستم. نگران نباشین فقط تشریف بیارین ایستگاه. مثل اینکه خسته بودن یه کم فشارشون افتاده. - اگه اینطوره پس چرا با ماشین نفرستادینش خونه... - حالا شما بیایید با من بریم ایستگاه... می دانستم آن مرد دروغ می گوید. می دانستم برای اسماعیل اتفاقی افتاده و افتاده بود. بدترین حادثه؛ لوکوموتیو او در میانه راه تهران مشهد از ریل خارج شده و اسماعیل در میانه اتاق لوکوموتیوران که واژگون شده بود، افتاده و پس از خونریزی شدید از هوش رفته بود. وقتی او را به تهران انتقال دادند، تقریبا در کما بود و پزشکان از او قطع امید کرده بودند. نمی توانستم او را در آن شرایط ببینم. او دنیای من و امید من به زندگی بود. او تنها کسی بود که مرا نجات داد. چگونه می توانستم شاهد مرگش باشم. نمی دانم چه وقت به هوش آمدم اما ساعتی نگذشت که خبر فوت اسماعیل را به من دادند. یوسف دوست و همکار اسماعیل اغلب به بهانه مختلف به من سر می زد. همه جا دنبال کار او بود. خود اسماعیل هم صمیمیتی با او نداشت اما با این همه او همیشه خودش را به اسماعیل می چسباند....... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 💥برای دیدن بهترین وآ موزنده ترین داستانها به ما 👇 http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7 ღـگشا در ایتا👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا