هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام
👈 #مهربانترازیک_فرشته.....💎
👈 قسمت نهم
گره این مشکل فقط به دست تو باز می شه سودابه. دویست میلیون برای ناپدری تو پول خرده. اگه منو دوست داری و می خوای از این بلاتکلیفی نجات پیدا کنی از ناپدریت این پولو بگیر!»
با شنیدن این حرف دیوانه شدم. داد و بیداد راه انداختم و گفتم:
« حتی اگه قرار باشه بمیرم به اون رو نمی ندازم. در ضمن این مشکل من نیست. من به هوای اینکه تو می خوای زنت رو طلاق بدی باهات ازدواج کردم و گرنه خاطرخواهای خیلی بهتر از تو داشتم. من دیگه از این وضیعت خسته شدم کامیار.
به من ربطی نداره پول مهریه ش رو از کجا می خوای جور کنی. تو هر طوری شده باید طلاقش بدی!» کامیار که انتظار چنین برخوردی از من نداشت با حالت قهر خانه را ترک کرد. تا چند روز از او بی خبر بودم. به خانه نمی آمد و موبایلش را هم خاموش کرده بود. نمی دانستم باید چه بکنم. کسی هم نبود تا از او کمک بگیرم. خانواده کامیار که همگی دشمن خونی من بودند و حتی جواب تلفن هایم را هم نمی دادند. از مادر و آقا شعبان هم نمی خواستم کمک بگیرم.
در آن سردرگمی و استیصال و ترس از دست دادن کامیار که همه وجودم را پر کرده بود، فکری به ذهنم رسید. باید به هر قیمتی بود پول مهریه تارا را جور می کردم تا برای همیشه از شرش خلاص شوم.
یک روز صبح که می دانستم آقا شعبان خانه نیست، به دیدن مادر رفتم و در یک فرصت مناسب دفترچه تلفن آقا شعبان که شماره همه دوستان و همکارهایش در را در آن نوشته بود، برداشتم. وقتی به خانه رسیدم به تک تک کسانی که می دانستم آقا شعبان با آنها رودربایستی دارد تلفن زدم و در حالیکه صدایم از بغضی ساختگی می لرزید گفتم:
« آقا شعبان که تو این سالها واقعا در حق من پدری کرده داره ورشکست می شه. اون روش نمی شه از شما پول قرض بگیره، برای همینم من شماره تونو از موبایلش برداشتم تا بهتون زنگ بزنم و ازتون خواهش کنم اگه ممکنه مبلغی رو به آقا شعبان قرض بدید تا کارش راه بیفته. قول میدم پولتون رو دو، سه ماه دیگه برگردونم.
فقط اگه ممکنه به آقا شعبان حرفی نزنید چون اگه بفهمه من این کارو کردم از خجالت سکته می کنه!» و به این ترتیب بود که برای از دست ندادن کامیار، آبروی آقا شعبان را نزد دوستان و هم صنفی هایش بردم و البته توانستم از هر کدام از آنها ده، بیست و پنجاه میلیون قرض بگیرم که جمعا شد 200 میلیون!
با خودم گفتم:« اگه ببینن آقا شعبان پولاشونو برنمی گردونه حتما بهش می گن. اون موقع چهره آقا شعبان دیدن داره. حکایتش می شه حکایت آش نخورده و دهن سوخته!» غافل از اینکه چهره خودم دیدن داشت!
به یکی از دوستان کامیار گفتم به او بگوید دویست میلیون جور شده. کامیار با خوشحالی به خانه آمد...
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7
#ذکرهای_گره_گشا در ایتا👆👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🖋☕️
@shamimrezvan
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام
👈 #طعمه_منجلاب.....💎
👈 قسمت اول
- به به سلام... خانم خانما... می بینم که بوی قورمه سبزی که درست کردی تا هفتاد محله پیچیده! من که دربست مخلص و چاکرتم، قربون دست و پنجه هنرمندت...
- سلام «اسماعیل» جان... این همه منو خجالت نده. من که کاری نکردم. شما خسته نباشی.
- درمونده نباشی عسل من... خدا رو شکر که اگه ننه و بابام رو تو بچه گی از دست دادم و کس و کارم من رو آدم حساب نکردن و این گوشه و اون گوشه توی قهوه خونه و تعمیراتی ها سر کردم، لااقل خدا خواست و همچین زن نجیب و دسته گلی نصیبم شد...
نمی دونی چقدر آرزو داشتم که روزی برسه که بیام خونه و با دست پر، در رو به زور باز کنم و عطر پلو و خورش صورت ماه و لبخند گرم زنم خستگی رو از تنم بیرون کنه...
- فقط آرزوت همین بود اسماعیل جان؟
- آره... خانم خانما اما خب، چرا دروغ بگم؛ راستش آروزهای دیگه ای هم دارم. حالا بریم تو اتاق تا واست تعریف کنم...
- چقدر زیاد خرید کردی اسماعیل جان. یکی، دو تا از کیسه ها رو بده من بیارم.
- ای خانم، از میدون تا اینجا اوردم، از اینجا تا بالا که دیگه راهی نیست!
- خدا مرگم بده، از میدون تا اینجا پیاده اومدی؟
- دشمنت بمیره عسل من... راستش رو بخوای انقدر گرمم که هیچی حالیم نیست، عجب حال خوشی دارم! ان شاءالله حال همه به پای حال من برسه... نمی دونی چه حالیه حال عشق... من عاشق توام »لیلا«ی من...
احساس کردم در آن سرمای زمستانی ناگهان گرم شدم . گر گرفتم. قلبم به شدت می تپید. من در خواب هم نمی دیدم این قدر خوشبخت شوم. همه چیز برایم شیرین و جذاب بود. همه چیز احساسی دلنشین داشت؛ احساسی از تازگی و شوری وصف ناشدنی که من تا آن روز هیچ یک را تجربه نکرده بودم...
از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم، مادری بالای سرم نبود تا نوازش های مهربان و صمیممی اش، غم هایم را از دل بزداید و اشک هایم را از روی گونه پاک کند........
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7
#ذڪرهاےگرـღـگشا 👆👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان #درایتا👆
💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام
👈 #طعمه_منجلاب.....💎
👈 قسمت دوم
از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم، مادری بالای سرم نبود تا نوازش های مهربان و صمیممی اش، غم هایم را از دل بزداید و اشک هایم را از روی گونه پاک کند.
مادرم خیلی زود از عذاب و نکبتی که او را هر روز همچون گرداب به داخل خود فرو می بلعید نجات داد.
او درست در سنی که هنوز هر دختر جوانی در خیالات و آرزوهای نیکبختی است، با دلی مملو از اندوه و حسرت و در شرایطی که رنج بیماری از یک سرماخوردگی ساده آغاز و با عفونت ریه ادامه و پایان یافت، زندگی کرد و بعد از آن به آخر خط نزدیک شد و روزی رسید که دیگر مادر در آن نه طلوع کرد و نه طلوعی را دید.
در آن شرایط که در چنگال بیماری با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، بابا پای بساط منقل و تریاک خود بود. یا آنقدر خمار بود که همانجا کنار منقل حتی روی زمین ولو می شد یا آنقدر جان داشت که با سیخ کنار منقل و کمربند پوسیده شلوارش به جان من و مادر بیفتد.
گاهی در عالم کودکی با خودم این سوال را مدام تکرار می کردم که بابا به چه دردی می خورد؟
اصلا او چرا باید در خانه باشد؟ و بزرگ تر که شدم در شرایطی که دیگر مادر نبود تا خودم را از ترس کتک خوردن از پدر زیر چادر گلدارش مخفی کنم جز در آروزی مرگ پدر شب را به روز گذراندن و روز را شب کردن چیزی در سر نداشتم.
مادر را خاک نکرده بابا دست زنی را با دو کودک قد و نیم قد گرفت و به خانه آورد و به من گفت: «این خانم «راضیه» ست. از این به بعد باید مادر صداش کنی. اینا هم خواهر و برادرت هستن. وای به روزگارت اگه اذیتشون کنی.»
هر چه از مرگ مادر بیشتر می گذشت بیشتر می فهمیدم که او در زندگی چه رنج هایی را تحمل می کرد و دم برنمی آورد. او در حیاط خانه شوکت خانم از صبح تا غروب زحمت می کشید تا حاصل دست رنجش لقمه نانی باشد برای سیر کردن شکم من و دوای پا منقلی برای خلسگی های بابا.
بعدها وقتی به یاد روزهای رقت بار زندگی مادرم که به مرگ بیشتر شباهت داشت می افتادم، با خودم آرزو می کردم یعنی می شود مرد من به تمام معنی مرد باشد و صادق و مهربان و اهل کار و تلاش؟
یادآوری گذشته های تلخ آنقدر برایم سخت است که حالا مدتهاست که آن ها را به دست فراموشی سپرده ام. با وجود اسماعیل انگار همه چیزی های تلخ و سخت، صدها سال پیش اتفاق افتاده است یا این که شاید هم همه آن حکایت های تاسف انگیز را در کتاب ها خوانده ام. حتی شخصیت های قصه برایم ناآشنا هستند......
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
💥برای دیدن بهترین وآ موزنده ترین داستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7
#ذڪرهاےگرـღـگشا در ایتا👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋
💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام
👈 #طعمه_منجلاب.....💎
👈 قسمت سوم
با وجود اسماعیل انگار همه چیزی های تلخ و سخت، صدها سال پیش اتفاق افتاده است یا این که شاید هم همه آن حکایت های تاسف انگیز را در کتاب ها خوانده ام. حتی شخصیت های قصه برایم ناآشنا هستند.
بابا نمی توانست تحمل کند من رنگ آسایش را ببینم. عجیب است اما حقیقت داشت؛ او حاضر نبود قبول کند دامادی به آقایی و محجوبی اسماعیل نصیبش شود! تا می توانست سنگ انداخت.
اسماعیل سر سخت بود و راضیه هم از چوب لای چرخ ما گذاشتن کم نمی آورد. با این همه ما تصمیم مان را گرفته بودیم. شوکت خانم که دوست صمیمی مادرم هم بود اسماعیل را که همکار خواهرزاده اش بود برایم لقمه گرفته بود.
او بعد از مرگ مادرم مثل مادربزرگی دلسوز، دورادور حواسش به من بود. او گاهی یواشکی مقدار کمی پول به من می داد و همیشه می گفت این از ذخیره مادرت پیش من است.
اسماعیل راننده لوکوموتیو بود اما از بچگی به خاطر از دست دادن پدر و مادر، کارهای زیادی را تجربه کرده بود. او با اعتماد و عزت نفس فراوان، از تمام لحظاتی که جوانان به سرگرمی ها و وقت گذرانی های مختلف روی می اوردند، فقط به کار پرداخت و نتیجه اش خرید آپارتمانی کوچک و قدیمی نزدیک ایستگاه قطار بود.
وقتی برای اولین بار در حیاط خانه شوکت خانم چشمم به چشم هایش افتاد، با تمام وجود حسی از من جوشید و ندایی مرا نهیب زد که او مرد توست و من به آن احساس و آن ندای درونی پاسخ مثبت دادم. خدا را شکر، بابا پس از مخالفت های بسیار، هشت ماه بعد از خواستگاری اسماعیل به خاطر حمل مواد مخدر دستگیر و به زندان افتاد و من با مراجعه به دادگاه درخواست حضانت از دادگاه کردم.
ظرف کمتر از سه هفته قاضی با بررسی اطلاعات پرونده و تحقیق از وضع و حال بابا، رضایت بر ازدواج ما داد و من با حضور شوکت خانم و خواهر زاده اش که دوست اسماعیل بود در محضر به عقدهم در آمدیم. اسماعیل دلش نمی خواست راضیه هم بداند خانه ما کجاست.
او جشن مختصری در همان خانه کوچک خودش گرفت و با پس اندازی که از قبل فراهم کرده بود، برایم هر چیز که لازم بود را خرید و من تنها با یک دست لباس پا به خانه اسماعیل گذاشتم.
همه چیز مثل خواب بود . دلم می خواست مادر زنده بود و خوشبختی ام را می دید. شب عروسی با آن لباس سفید، وقتی به خودم در آینه نگاه می کردم فقط مادر با صورت شکسته و لبخند محزونش به یادم می آمد.....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین وآ موزنده ترین داستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7
#ذڪرهاےگرـღـگشا در ایتا👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2833907715G36ddf02ee7
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆
💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام
👈 #طعمه_منجلاب.....💎
👈 قسمت چهارم
همه چیز مثل خواب بود . دلم می خواست مادر زنده بود و خوشبختی ام را می دید. شب عروسی با آن لباس سفید، وقتی به خودم در آینه نگاه می کردم فقط مادر با صورت شکسته و لبخند محزونش به یادم می آمد.
من تنها یادگار او را که یک جفت النگو و یک انگشتر نازک بود و از مدتها قبل خودم پیش شوکت خانم به امانت گذاشته بودم، گرفتم و با فروش انگشتر، حلقه ای نقره برای احمد خریدم و النگوها را به دست کردم.
حتی پول نداشتم یک دست لباس برای او بخرم. از اینکه جهیزیه ای به خانه اش نبرده بودم شرمنده بودم اما اسماعیل نه تنها از این بابت ناراحت نبود بلکه انگار خداوند عالم به او دنیایی را عطا کرده باشد، از شادی و رضایت در پوست خود نمی گنجید.
با این حال، خیال نمی کنم شادی او به پای نشاط من بوده باشد. او هر گز به اندازه من طعم شکنجه به دست پدر و نامادری را نچشیده بود.
امشب شب سالگرد ازدواج مان است و من باورم نمی شد به این زودی یکسال گذشته باشد. انگار همین دیروز بود که پا به خانه قدیمی اما با صفای اسماعیل گذاشتم.
- دستت درد نکنه خانم خانما... عجب غذایی درست کردی. نزدیک بود انگشتام رو هم بخورم.
گمان کردم اسماعیل به خاطر مشغله فراوان فراموش کرده که امشب سالگرد ازدواج مان است اما وقتی بعد از خوردن شام از جیب کتش جعبه کوچک مقوای براق و زیبایی را بیرون اورد از فکرم خجالت کشیدم.
اسماعیل جعبه را به سمتم دراز کرد و با لبخندی دلنشین گفت: « قابل تو رو نداره فرشته من. ببین از سلیقه م خوشت می یاد؟» ماتم برده بود. قدرت حرف زدن انگار از من گرفته شده بود.
جعبه را باز کردم و فریادی از ته دل کشیدم: «اسماعیل جان، این انگشتر خیلی گرونه. چرا زحمت کشیدی عزیز؟»
- قابل تو رو نداره سوگلی من. هر چی باشه قابل دستای تو نیست خانم خانما...
عمر خیلی زود می گذرد و آدم هرگز باور نمی کند عمر خوشبختی این قدر کوتاه باشد. باورم نمی شد دیگر روی مصیبت را ببینم...! سه سال مثل برق و باد گذشت و آن قدر خوش که اصلا نمی توانم توصیفش کنم......
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین وآ موزنده ترین داستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7
#ذڪرهاےگرـღـگشا در ایتا👆👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🌹🌹🌹🌹
💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام
👈 #طعمه_منجلاب.....💎
👈 قسمت پنجم
سه سال مثل برق و باد گذشت و آن قدر خوش که اصلا نمی توانم توصیفش کنم.
ما زندگی بسیار ساده اما شادی در کنار هم داشتیم. تنها آرزوم فقط زندگی شاد در کنار اسماعیل بود. اما سرنوشت انگار آبستن حوادث تلخی بود که باورش بسیار دور از ذهن می رسید.
- بله؟ بفرمایین؟
- خانم احمدی؟
- بله. شما؟
- من از ایستگاه اومدم خدمتتون...
دلم ناگهان فرو ریخت. چه اتفاقی افتاده؟ چرا ایستگاه! اسماعیل...
- چی شده آقا؟ تو رو خدا بگین. دارم سکته می کنم.
- من «یوسف» همکارشون هستم. نگران نباشین فقط تشریف بیارین ایستگاه. مثل اینکه خسته بودن یه کم فشارشون افتاده.
- اگه اینطوره پس چرا با ماشین نفرستادینش خونه...
- حالا شما بیایید با من بریم ایستگاه...
می دانستم آن مرد دروغ می گوید. می دانستم برای اسماعیل اتفاقی افتاده و افتاده بود. بدترین حادثه؛
لوکوموتیو او در میانه راه تهران مشهد از ریل خارج شده و اسماعیل در میانه اتاق لوکوموتیوران که واژگون شده بود، افتاده و پس از خونریزی شدید از هوش رفته بود.
وقتی او را به تهران انتقال دادند، تقریبا در کما بود و پزشکان از او قطع امید کرده بودند.
نمی توانستم او را در آن شرایط ببینم. او دنیای من و امید من به زندگی بود. او تنها کسی بود که مرا نجات داد.
چگونه می توانستم شاهد مرگش باشم. نمی دانم چه وقت به هوش آمدم اما ساعتی نگذشت که خبر فوت اسماعیل را به من دادند.
یوسف دوست و همکار اسماعیل اغلب به بهانه مختلف به من سر می زد. همه جا دنبال کار او بود. خود اسماعیل هم صمیمیتی با او نداشت اما با این همه او همیشه خودش را به اسماعیل می چسباند.......
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین وآ موزنده ترین داستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7
#ذڪرهاےگرـღـگشا در ایتا👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🌹🌹🌹🌹
💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام
👈 #طعمه_منجلاب.....💎
👈 قسمت ششم
خود اسماعیل هم صمیمیتی با او نداشت اما با این همه او همیشه خودش را به اسماعیل می چسباند.
نمی دانم چرا تصور می کرد حالا او عهده دار وظایف اسماعیل است.
من خودم را در خانه حبس کرده بودم. حاضر نبودم کسی را ببینم. اما اسماعیل دست بردار نبود. و به بهانه کمک های راه آهن و خودش تا پای خانه هم می آمد. پنج ماه بعد از مرگ اسماعیل رفته رفته همسایه ها که تا دیروز با من دوستی داشتند، از دور و اطرافم فاصله گرفتند.
فهمیدم که زن های محل نظر خوشی راجع به من ندارند. به نظر آنها من بیوه زیبایی بودم که حالا در منظر مردان زن دار می توانستم طعمه خوبی باشم. اول فقط نگاههای بد گمان بود. بعد رفته رفته حرف و حدیث های جورواجور.
من از خانه کم خارج می شدم مگر برای گرفتن حقوق یا خرید اما باز هم حکایت ها ادامه داشت. به سرم افتاده بود از آن محل بروم اما خاطرات اسماعیل نمی گذاشت. یوسف هم معضلی بود که نمی دانستم با او چه کنم!
دست آخر راهنمایی ام کرد که آنجا را موقتا اجاره بدهم و جایی خانه ای اجاره کنم. او بود که برای این کار به من کمک کرد و همین کمک بود که بلاخره اعتماد مرا که تنها و بی کس بودم، پس از یکسال و نیم از مرگ اسماعیل به او جلب کرد.
بلاخره با یوسف ازدواج کردم. او می دانست که من هر شب جمعه سر قبر اسماعیل می روم. او اوایل همه کار می کرد تا مرا به خود مطمئن تر کند.
بعد از هفت ماه، من از او باردار شدم؛ بر عکس زندگی اول.
دلم نمی خواست فرزند من از یوسف باشد، با این که او سعی می کرد جای اسماعیل را در زندگی ام پر کند اما چیزی در وجودم به من می گفت اینها همه اش بازی است و بلاخره وقتی پی به راز او بردم که دیگر دیر شده بود.
او مرا مجبور کرد خانه به جا مانده از اسماعیل را که یکسال بعد از ازدواج به نام کرده بود به نامش کنم. اول با حرف و بعد کتک.
زشتی و پلیدی روحی یوسف فقط در همین خلاصه نمی شد و رسید روزی که پی به راز تازه اش بردم؛
راز ارتباط او با زنان عجیب و غریب! اگر در خانه بود، چرت می زد و یا فریاد می کشید و مرا به باد کتک می گرفت و بیشتر شب ها به خانه نمی آمد. بچه که به دنیا آمد،
من آرزو داشتم هرگز به دنیا نمی آمد. وضع مان بدتر شد. او خانه را فروخته و خرج عیاشی هایش کرده بود. درمانده و مستاصل چند تکه از وسایلم را جمع کردم و با بچه ام از خانه او فرار کردم و به خانه شوکت خانم رفتم.
به سختی بیمار بودم. حس می کردم واقعه ای در جریان است. سرفه های پی در پی و تهوع شدید و ...
پزشکان پشت سر هم آزمایش های مختلف می کردند و در کمال ناباوری به من خبر دادند به ایدز مبتلا شده ام.
روزگار نامردی را خوب در حق من ادا کرد. من که طعمه منجلاب یوسف شده بودم فرزندم را شیرخوارگاه سپردم و خودم بی خبر از خانه شوکت خانم رفتم تا کسی نداند لیلا چگونه مرد و کسی نداند که یوسف چون بختک، با زندگی من و فرزندم چه کرد!
👈 پایان 👉
💥برای دیدن بهترین وآ موزنده ترین داستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7
#ذکرهای_گره_گشا👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
#درسنامه
✅پنج نکته مثبت:
1⃣- هرچه روح تو عظیم تر باشد
اشتباهات دیگران را کوچک تر میبینی
2⃣- هرچه بزرگوارتر باشی کمتر به دیگران نیازمندی
3⃣- هرچه کمتر نیازمند باشی
کمتر از آنان دلگیر میشوی
4⃣- هرچه کمتر دلگیر شوی
کمتر آسیب میبینی
5⃣- هرچه کمتر آسیب بینی
راحت تر میبخشی.
ظرفیت روحتان افزون باد....
@shamimrezvan
@tafakornab
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
http://eitaa.com/joinchat/2833907715G36ddf02ee7
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆
✍قِــصـَّــه ای دردناک ،واقعی وعبرت آموز
"قسمت اول"
📵قِــصـَّـــَّــهء من با #فضای_مجازی📵
اسم من اسماست،دختری مسلمان وعربی ازخانواده ای خیلی متواضع، من شوهرم وخانواده ام راخیلی دوست دارم، خدای مهربان همسری دوست داشتنی ومهربان که دارای اخلاق عالی بود نصیب من کرد.
چهارسال پیش برای زندگی به لندن نقل مکان کردیم،خیلی خوشحال بودم واززندگی ام راضی وخشنود،
همسرم مرابه همه جاهای دیدنی لندن بردومن دراوج لذت وشادی وصف ناپذیری بودم میتونم بگم من خوشبخت ترین انسان روی زمین بودم.
خداوندبه ما پسری داد اسمش را(محمد)گذاشتیم. اکنون 3 سالش هست.
بعدازآن دختری بنام(هدیل)که او هم اینک یکسال ونیمش هست.
فرزندانم همه دنیای من بودند ومن با تمام وجود خودم را دراختیارآنها قرار داده بودم تا آنهاراخوشبخت کنم.
همسرم مرد خوب وخانواده دوستی بود دریک رستوران عربی درلندن مشغول کار بود.
بعدازدوماه اتفاقی در زندگی ام افتاد که همه زندگی مرادگرگون کرد، همسرم برام یکiphone کادو گرفت..ومن هم طبق معمول همه کاربران انترنتی برنامه های دل خواهم را دانلود کردم که ازهمه برنامه ها واتساپ برام جذابتر بود.
📵شروع کردم به برقراری ارتباط باخانواده ودوستانم وعکس بچه هایم را برای خانواده وخواهرم درامریکا فرستادم..
کم کم واتساپ مرا جوری به خودش مشغول کرد که نسبت به خانواده وفرزندانم توجه کمتری داشتم..
همه اوقات من شده بود چت کردن بادوستان مجازی که روزبروز بیشترمی شدند.!
ودوستانی را دوباره پیداشون کردم که سالها ازآنها بی خبر بودم ..
حسابی دراین فضای مجازی(مسموم)غرق شده بودم..
من رسما معتادگوشی و واتساپ شده بودم!
یک لحظه گوشی ازدست من جدانمیشد..من که همواره بابچه هایم میگفتم ومیخندیدم وبازی می کردم وباهم غذا می خوردیم و...
حالا اصلا به آنها اهمیتی نمیدادم وتوجه نمیکردم...!!
کلا نسبت به خانه وخانواده ام بی توجه شده بودم..!
تانیمه های شب پشت واتساپ مشغول چت کردن با دوستان مجازی ام بودم..
من تا خرخره غرق شده بودم..!!
ادامه دارد⏪⏪⏪
======================
======================
http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7
#ذڪرهاےگرـღـگشا در ایتا👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
#دعای_شبانه
🌸شب پردﻩ را پَس میزند
✨وتمام ِﺩاشتہ های
🌸فراموﺵ شده را
✨عیاﻥ میکند
🌸خدا احساس وجدان
✨الهی رحم کن
🌸تابا احساﺱ آرامش
✨و وجدانی راحت بخوابیم
#شبتون_بخیر
@shamimrezvan
@tafakornab
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زبسـم الله چیزی نیست بهتر
🍀نهادم تـــاج بسم الله،برسـر
🌸عجب تاجی ست این تاج الهی
🍀ببند برسر،بروهرجاکه خواهی
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍃سلام صبح بخیرونیکی🍃
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღـگشا👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
http://eitaa.com/joinchat/2833907715G36ddf02ee7
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆
✍قِــصـَّــه ای دردناک ،واقعی وعبرت آموز
📵قِــصـَّـــَّــهء من با #فضای_مجازی📵
"قسمت دوم"👇
همسرم برام یکiphone کادو گرفت..ومن هم طبق معمول همه کاربران انترنتی برنامه های دل خواهم را دانلود کردم که ازهمه برنامه ها واتساپ برام جذابتر بود.
📵شروع کردم به برقراری ارتباط باخانواده ودوستانم وعکس بچه هایم را برای خانواده وخواهرم درامریکا فرستادم..
کم کم واتساپ مرا جوری به خودش مشغول کرد که نسبت به خانواده وفرزندانم توجه کمتری داشتم..
همه اوقات من شده بود چت کردن بادوستان مجازی که روزبروز بیشترمی شدند.!
ودوستانی را دوباره پیداشون کردم که سالها ازآنها بی خبر بودم ..
حسابی دراین فضای مجازی(مسموم)غرق شده بودم..
من رسما معتادگوشی و واتساپ شده بودم!
یک لحظه گوشی ازدست من جدانمیشد..من که همواره بابچه هایم میگفتم ومیخندیدم وبازی می کردم وباهم غذا می خوردیم و...
حالا اصلا به آنها اهمیتی نمیدادم وتوجه نمیکردم...!!
کلا نسبت به خانه وخانواده ام بی توجه شده بودم..!
تانیمه های شب پشت واتساپ مشغول چت کردن با دوستان مجازی ام بودم..
من تا خرخره غرق شده بودم..!!
تقریبا چهارماه بعدازدریافت گوشی ازشوهرم یکی ازشبها که با دوستم مشغول چت های بیجا وبیهوده که هیچ ربطی به خانواده ویا زندگی ام نداشت وفقط وقت تلف کردن بود، مشغول بودم ،طوری غرق چت کردن بودم که حتی یادم نبود که بچه هام تو اتاق دیگه ومن تواتاقی دیگه هستم..
صدایی رشته افکارم پاره کردکه میگفت:
ماما ماما ماما..!!
صدای پسرم محمد بود،
باعصبانیت برسرش داد زدم واو را ساکت کردم..
چون من بادوستم در واتساپ مشغول بودم..
پسرم ساکت شد ودیگه مزاحمم نشد..
بعداز مدتی رفتم تو اتاقشان ودیدم دخترم هدیل روزمین درازکشیدم وپسرم باچشمانی اشکباربالای سرش نشسته واورا می نگرد..
دادزدم چی شده؟
ادامه دارد⏪⏪⏪
======================
http://eitaa.com/joinchat/3088580610Cb6b882f8f7
#ذڪرهاےگرـღـگشا در ایتا👆👆
======================
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
﷽ #درسنامه
زبانت معمـار است ...
وحرفهایت،
خشت خام ...
مبادا کج بچینی! دیوارسخن، !
که فــرو خواهــد ریخــت ،
بنـای "شخصیتت....
@shamimrezvan
@tafakornab
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
#خواص_آیات_قرآنی
#خواب_آرام
🌛✺ درمان بیخوابے ✺🌜
🌙 اگر دچار بیخوابے شدے
این بخش از آیه ۲۵۵ بقره را
۳۶ مرتبه بخوان بخواب روے
📓 کشکول شمس ۷۰۰
مطالب مشابہ ↩️
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღـگشا👆👆
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_شبانه🌟🌙
پروردگارا❣
در این شب زیبا⛺️
ایمان غبار گرفتہ مارا
در باران رحمت خویش پاڪ ڪن
و شبۍ آرام را🌃
بہ عزیزانم عنایت بفرما
#شبتون_سرشارازآرامش✨
@shamimrezvan
@tafakornab
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
💠 بسم اللّه الرحمن الرحيم 💠
⚜الهی به امیدتو⚜
✳ اعجازبسم الله ✳
امام صادق ع فرمودند:
بسم اللّه الرحمن الرحيم،
بزرگ ترين ،
وباعظمت ترين نام خداونداست.
📗بحارالأنوار، ج 90،ص 223
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا علی بن موسی الرضا
«روز هشتم» همگی
میل«خراسان»داریم
انتظارِ «کرم»
از سفره ی«سلطان»داریم
از سر کفر نگفتیم:
«شفا دست شماست»
ما به «دستان شفا بخش»
تو ایمان داریم....
@tafakornab
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
📵قِــصـَّـــَّــهء من با #فضای_مجازی📵
✍قِــصـَّــه ای دردناک ،واقعی وعبرت آموز
"قسمت سوم وپایانی"👇
پسرم جواب داد من که چندبار صدات زدم مامان جان اما توسرمن داد زدی ونگذاشتی من حرفم رابزنم..هدیل نمی دانم چی چیزی رابلعیده ونمیتونه نفس بکشه ومن هرچه تلاش کردم نتونستم از گلوش خارج کنم.!
دیوانه وار دخترم راتکان می دادم اما بی فایده بود زنگ زدم اورژانس ازآنها کمک خواستم..
دقایقی بعد اونها باآمبولانس اومدند وبعدازمعاینه،
دکتر گفت متاسفم..!!
من نتوانستم برای دخترت کاری کنم..اوازدنیا رفته است.!
لحظاتی بعد پلیس هم ازراه رسیدوتحقیقات آغازشد ومرا با دخترعزیزم که دیگه تواین دنیانبودبه بیمارستان برای تحقیقات بیشتروانجام آزمایشات متتقل کردند..
وقتی شوهرم به بیمارستان اومد ازمن پرسید که چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
اوباور نمیکردکه ما برای همیشه دختروجگرگوشه مون هدیل راازدست داده ایم..
من جسته گریخته براش تعریف می کردم وکوشش می کردم تایه جورایی حقیقت راکتمان کنم اما دروغ گفتن درچهره ام نمایان بود وشوهرم حرفهایم راباور نکرد ومن مجبور شده حقیقت را کامل بدون کم وکاستی برایش بازگو کردم تا هم خودم ازعذاب وجدان آسوده شوم وهم خانواده ام راازدست ندهم..!
بعدازاینکه من حادثه رابازگو کردم شوهرم که طاقت شنیدن چنین واقعه ای رانداشت بافریاد داد زد وگفت:.توطلاق هستی طلاق هستی طلاق هستی ودرحالیکه گریه میکرد بیرون رفت..
من اعصابم بهم ریخت ودچارافت وشکست روحی شدیدی شدم مرا به بخش دیگری ازبیمارستان منتقل کردند..
❗من احمق.
باندانم کاریهایم.
همه زندگی ام راازدست دادم
دخترم،
همسرم،
خانواده ام،
وهمه زندگی ام را نابود کردم
چون بادوستان فضای مجازی و واتساپ مشغول بودم وخانواده ام وفرزندانم رافدا کردم
وبه آنها بی توجه بودم.
📵 این قصه تقدیم به همه زنان ومردانیکه خودرا وقف این برنامه ها کرده اند وازدور وبر وخانواده وپدرومادر ودین دنیا وزندگی حقیقی خودغافل شده اند⛔
⚠هوشیارباشید.⚠️
زنگ خطری برای همه است.
این حادثه تکرارشدنی است.
تادیرنشده به فکرخودتان
وخانواده تان باشید.
چرا❓عاقل کندکاری
که بازآرد پشیمانی
🌹تقدیم به همه کاربران
انترنتی وفضاهای مجازی🌹
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا⬆️
======================
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#دعای_شبانه
پروردگارا
دوستـانم ارمغانـی از رحــمت
بیکـران تـوهستند ؛
پـس خرسنـدشان بداربـه؛
عافیت
مـوفقیـت
واستجـابت دعــا
#شبتون_خدایی
نمازو روزه تون قبول درگاه حق
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღـگشا👆👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃روزنهم لب تشنه ڪنار علقمه ام
🌸بیاد ساقى عطشان،حسین فاطمه ام
🍃روزه دارم مڹ ،و بـرروزِ نهم حساسـم
🌸ازسحرتادم افطاربه یادعطش عباسم
#روزنهم_العطش_عمو_آب_بده
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღـگشا👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃✨سلام عزیزان✨🍃🌺
باطلوع خورشید
روزی دیگر آغاز میشود
نفس بکش ویڪ بار دیگـر
برای بیداری خود
خدا را شاکـر باش
صبح قشنگتون بخیر
#بزن_رولینک👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#بسته_سلامتی
✅اگر در ماه رمضان به کارهای علمی و پژوهشی مشغول هستید از خوردن گردو غافل نشوید.
🔸گردو خستگی مغز را کاهش می دهد.
@shamimrezvan
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#درسنامه
آنقدردریادل باش
که ازچیزی نگران نشوی
آنقدربزرگوارباش
که خشمگین نگردی
آنقدرنیرومندباش
که ازچیزی نترسی
وآنقدرراضی باش که به
هیچ مشکلی اجازه
خودنمایی ندهی
@shamimrezvan
@tafakornab
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁﷽❁الهی به امیدتو
🌹بر روح خدیجه،کفوخاتم صلوات
🌹برحامی پیغمبر اکرم صلوات
🌹همپای خدیجه نیست بانوی دگر
🌹برجود خدایی اش دمادم صلوات
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღـگشا👆👆