eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
✨إِنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ✨يُحْيِي وَيُمِيتُ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ ✨مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ ﴿۱۱۶﴾ ✨در حقيقت فرمانروايى آسمانها و زمين ✨از آن خداست زنده مى كند و مى ميراند ✨و براى شما جز خدا يار و ياورى نيست (۱۱۶) 📚 سوره مبارکه التوبة✍آیه ۱۱۶ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📕داستانی واقعی و زیبا از یک دختر پاکدامن فواید🌸 🌸 🌃 شبی دخترک مسلمان از نیویورک آمریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با ژاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره اش مینمود او را تعقیب می کند. 🔻 دختر بسیار وحشت زده بود و شروع کرد به خواندن آیت الکرسی و به الله سبحان و تعالی توکل کرد... 🔸الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامت به خانه رسید. ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت تجاوز شده و جسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا نموده اند. 🔹پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد بوده و یا چیزی دیده به اداره پلیس برود تا قاتل را شناسایی کنند. 🚨 دختر به اداره پلیس رفته و ماجرا را به پلیس گفته و از بین مردهایی که صف کشیده بودند از پشت آینه قاتل شناسایی کرد. پلیس از قاتل می پرسد که در آن شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی چرا به او حمله نکردی؟ 💥 قاتل گفت من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند. ♦️ این است عظمت 🍃توکل به خداوند.❤️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☑️چغندر سرشار از «متیونین» است که به بدن کمک می‌کند تا از شر توکسین‌ها یا همان سموم خلاص شود. ☑️از این گذشته «بتانین» موجود در آن نیز در سوخت و ساز اسیدهای چرب به کبد کم می‌کند. 🥙می‌توانید چغندر را مانند هویج رنده کرده و به سالادهایتان اضافه کنید.🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا... قصه وکالت را زياد شنيده ام اما قصه وکیلی چون تو را نه ... تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است پرونده ای که تو وکیلش باشی قصه اش ستودنی است از روزی که ایمان آوردم، تو وکیل منی و تنها پناهم و تو در این عشق بازی، پرده از رازی بزرگ برداشتی، رازی که اسمش را می دانستم اما رسمش را ... رازی بنام "توکل" ... "توکل" قصه ای است که از روز ازل برایمان خواندی و گفتی در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی در تمام لحظات روشنایی، دستانت در دست من است ... بنده من، نگران نباش و به من اعتماد کن... "توکل" ... و فهمیدم : " "🌸 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ ﺗﮑﺮﺍﺭ کنیم💚 امروز عاشقانه‌ترین سرود زندگی را سر می‌دهم و با شادمانی و سپاسگزاری به سوی خلق ناب‌ترین اندیشه‌هایم گام بر می‌دارم. ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭﻡ❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فکر نان کن که خربزه آب است در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالی بود . از صبح تا شب برای ديگران خشت درست می‌کردند و اجرت بخور و نميری می‌گرفتند . آنها هر روز مقدار زيادی خاک را با آب مخلوط می‌کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت می‌زدند . يک روز ظهر که هر دو خيلی خسته و گرسنه بودند ، يکی از آنها گفت : " هرچه کار می‌کنيم ، باز هم به جايی نمی‌رسيم . حتی آن قدر پول نداريم که غذايی بخريم و بخوريم . پول‌مان فقط به خريدن نان می‌رسد . بهتر است تو بروی کمی نان بخری و بياوری و من هم کمی بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولی که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب می‌فروشند و يک جا آش، دلش از ديدن غذاهای گوناگون ضعف رفت . اما چه می‌توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختی توانست جلوی خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهای متنوع ديگر نرود . وقتی كه به سوی نانوايی می‌رفت ، از جلوی يک ميوه فروشی گذشت . ميوه فروش چه خربزه‌هايی داشت! مدتها بود که خربزه نخورده بود . ديگر حتی قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه می‌خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشی كند و به طرف نانوايی برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جای نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير می‌کند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه‌ای خريد و به محل کار ، برگشت. در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می‌کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای نان، خربزه بخرد. وقتی به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش می‌ريخت و از حالش معلوم بود که خيلی گرسنه است . او درحالی که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتی چي خريده‌ام؟ " دوستش گفت : " نان را بياور بخوريم که خيلی گرسنه‌ام . مگر با پولی که داشتيم ، چيزي جز نان هم می‌توانستی بخری؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن." مرد وقتي اين حرفها را شنيد ، کمی نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوی غم بغل گرفته و به جای نان ، خربزه‌ای درکنار اوست. در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوی عصبانيت خودش را گرفت و گفت: " پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داری با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد کنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگری دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. " آن روز دو دوست خشتمال به جای ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگی به کارشان ادامه دادند . از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزی و درمقابل ،بی اهميت بودن چيز ديگری حرف بزنند ، می‌گويند : " فکر نان کن که خربزه آب است. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
☘ گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. ☘ گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. ☘گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند ! ☘چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد @tafakornab
🔸شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد ! حکیم سعد الدین نزاری با سعدی شیرازی معاصر بود. این دو بزرگ با یکدیگر رفت و آمد داشتند به طوری که شیخ اجل سعدی دو بار از شیراز به دیار حکیم، قهستان رفت. در سفری که حکیم نزاری برای دیدن سعدی به شیراز آمد، سعدی آنقدر در تجلیل و پذیرائی او تکلف ورزید و خود را به مشقت انداخت که حکیم چندان در شیراز توقف نکرد و در هنگام حرکت به سعدی گفت: ما رفتیم ولی این شرط مهمان نوازی نبود که تو کردی.... شیخ هم از این سخن درشگفت شد و پوزش خواست. چندی بعد سعدی به دیدار حکیم به قهستان سفر کرد و در هنگام ورود حکیم را در مزرعه یافت که مشغول زراعت بود. او هم شیخ را به منزل فرستاد و خود بکارش ادامه داد تا فراغت حاصل کرد و به منزل رفت. در پذیرائی از سعدی هم هیچ تکلف و تشریفاتی قائل نشد و در تهیه خوراک و لوازم پذیرائی چندان سادگی پیشه کرد که سعدی سه ماه در بیرجند ماند و چون وقت مراجعت رسید و آماده سفر شد، حکیم به بزرگان بیرجند پیغام فرستاد تا آنچه رسم تشریفات و پذیرائی است در حق سعدی بجا آورند و آنها نیز یکماه تمام از سعدی دعوتها نموده و پذیرائیها کردند. چون سعدی عزم سفر کرد، حکیم به او گفت: شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد تا مهمان را توقف میسر گردد نه اینکه چندان بخود زحمت دهی تا مهمان سرافکنده و پشیمان باز گردد !! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨ ✨ هرگز پلی را که از روی آن عبور می کنی خراب نکن حتی اگر دیگر مسیرت به آنجا نمی خورد. در زندگی از اینکه چقدر مجبور می شوی از روی یک پل قدیمی عبور کنی، تعجب خواهی کرد!🌸 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 جانم امام زمان می بارد از آسمان و از صحرا، عشــق باید برویم تا به دریا، تا عشــق حالا که تمام جاده ها منتظرند هرهفته سه شنبه، جمکران، مولا، عشـق 🌼 🌼 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
♦️دوران زندگی آدم را 4 دوره میدونند: ♦️1 ) دوران : تا 24سالگی ست.در این دوران آدم هر جا میره هی دماغشو باد میکنه ژست میگیره و فکر میکنه از همه بهتره ♦️2) دوران : دورانی ست که تا 50سالگی ادامه داره.و با قسط ازدواج شروع و همینطور فقط باید قسط وقسط و قسط بده ♦️3) دوران : تو این دوران که از 50تا 60سالگی ست باهجوم بیماریها مواجه میشیم و هی باید بریم دکتر تست بدیم ♦️4) دوران : که از 60سال به بالاست.و آدم به فس فس و... میفته ♦️پس منتظر روزگار خوش نباشید.از همین لحظات زندگی لذت ببرید 😃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⚠️سبک زندگی شبانه خطرناک است. بسیاری به خصوص جوانان شب ها کامل بیدار هستند و تا لنگ ظهر در خوابند، این سبک زندگی به مرور باعث آسیب روانی و جسمی شده و بعد چند سال علائم افسردگی شروع می‌شود. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 امشب 🌺از پروردگار مهربان میخواهم 🌸فاصله نباشد میان شما و 🌺تمام احساس های خوبتون 🌸شما باشید و عشق باشد و 🌺یک دنــیــا سلامتی و شــادی و 🌸امضای خدا پای تمام آرزوهاتون 🌺زندگیتون پر از یاد خــدا ‌‌‌‌‌‌‌‌🌸شب زیباتون بخیر عزیزان 🌺در آرامش بخوابید🌙⭐ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❤️بسم الله الرحمن الرحیم 🌹الهی به امیدتو ❤خدایاکمک کن در 🌹آخرین روزها ازفصل زیبای پاییز ❤آخرین غم هارا 🌹پشت سربگذاریم ❤آخرین کینه هاو 🌹آخرین حسرتهارا ❤فراموش کنیم 🌹آخرین ناامیدی هارا ❤ازذهنمان پاک کنیم 🌹وآرام وسبک بال درخانه زمستان واردشویم الهی آآآآآآآمین ❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️رخســارشـهیدِکربلا را صلوات ♥️ سـالارِ قیــامِ نینــــوا را صلوات ♥️جانها به فدای نـامِ والای حسین ♥️آن نورِدوچشمِ مصطفی را صلوات ♥️اللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلےٰمحَمَّدٍ وَّ آلِ ♥️و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 «وقتی بندگانم درباره من از تو می‌پرسند، از قول من بگو: نزدیکم من! همیشه هم دعای دعاکننده را وقتی فقط من را بخواند، سریع جواب می‌دهم. پس آنان هم دعوتم را بپذیرند و مرا باور داشته باشند تا در مسیر رشد قرار گیرند.» 📖سوره بقره - آیه ۱۸۶ : احمد العجمی 🤲 همانا آن‌که دعا را به انسان الهام نمود، اجابت را هم روزی او کرد. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ❣خدا رو چه دیدی شاید شد... ✍ دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود «خدا رو چه دیدی شاید شد». 🔸 یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود. 🔸 گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم. آخه عشق سینما بود. سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود. سی دی ۹ تایتانیک رو اون برای همه ی ما آورده بود. 🔸 معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت... « خدا رو چه دیدی شاید شد ». 🔸 وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره. 🔸امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته... مثل همون روز تو مدرسه گریه م گرفت. 👈 فکر می کنی رسیدن به آرزوت محاله؟! «خدا رو چه دیدی شاید شد» @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✅افرادي كه صبح ها همراه با صبحانه نان جو مي خورند نسبت به ساير افراد كالري بيشتري مي سوزانند. 🍞نان جو از سفيد شدن مو جلوگيري مي كند و سلامت قلب را تضمين مي كند @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
رمان قسمت 11 صدای زنگ تلفن او را از گرداب مهتاب بیرون کشید.با عجله بلند شد و به هال رفت و گوشی تلفن را پیدا کرد.در این بین خندید.تمیزی هم  نعمتی بود. شماره خانه بود ناچارا جواب داد -جانم -سلام نیما ....مادر به قربونت خوبی -خوبم....خانواده خوبن.کلی ممنون بابت خونه و خرید و خلاصه همه چی خندید -من کاری نکردم همش کار فاطمه خانوم و فاخته بود.فاطمه خانوم کلی امروز از سلیقه فاخته تعریف کرد این طرف خط دهانش را کج کرد.انگار برای پسر بچه ای از مزه یک بستنی حرف بزنن .حواسش دوباره به حرفهای مادرش رفت -مادر گوشی رو بده به فاخته پوز خند زد -عزیز شده براتون.....بخاطر من سال به دوازده ماه زنگ نمی زدی اما ماشالله زنگ خور خونه ام خوب شده -لا اله الا الله. ... پسر چقدر گوشت تلخی.شاید می خوام گوشش رو بپیچونم بی حوصله نق زد -برام مهم نیست. .هر کار دوست دارین بکنین.گوشی دستتون باشه.... بلند شد پشت اتاق فاخته رفت و در زد و بلند گفت -گوشی کارت داره و بدون اینکه منتظر باز شدن در بشود گوشی را پشت در زمین گذاشت و به طرف اتاق خودش رفت فاخته در را باز کرد و گوشی را از زمین برداشت.نمی فهمید این بشر چرا عارش می آید با او حرف بزند.گوشی را دم گوشش گذاشت و شروع به صحبت کرد هنوز در اتاقش را نبسته بود که جیغ فاخته را از اتاق شنید و کنجکاو به پشت در اتاقش آمد و صدایش را شنید -وای ...یه دنیا ممنون حاج آقا....بله بله آدرس رو هم نوشتم....حاجی آقا... اجازه هست بهتون بگم آقا جون پوز خند حرص داری زد و در دل گفت "ورش دار...مال خودت.. بابای خودت...واسه ما زن بابا بود".با حرص و محکم در زد -گوشی رو بده کار دارم صدای در که آمد منتظر شد تا گوشی در دستش جای بگیرد اما دستی گوشی را جلوی پایش روی زمین گذاشت و در را بست.عصبانی تر از این حرکت فاخته شماره ای گرفت و باز هم مشترک مورد تظر خاموش بود.باز هم نیما بود و خیال خام درست شدن مهتاب.. باز هم نیما بود و مشترکی مورد نظری که خاموش بود.. * در شرکت را که باز کرد فرهود سراسیمه تلفنش را قطع کرد.متعجب از این کارش به سمت میز فرهود رفت -مشکوک می زنی سعی کرد طبیعی جلوه کند اما چقدر موفق بود مطمئن نبود -با مادر بزرگم حرف می زدم .همش گله می کنه بر گرد پیشم. ابروهایش  از تعجب بالا پرید -از کی تا حالا با مادربزرگت حرف می زنی اینقدر رنگ به رنگ میشی خود را به کوچه علی چپ زد -کی ...من !!؟حالت خوبه؟چه رنگ به رنگی بی خیال حرف زدن با فرهود شد.آنروز منتظر تلفن از شرکتی بود تا ببیند پیشنهاد قیمت آنها را قبول کرده اند یا نه؟فکرش برای لحظه ای به صبحانه مفصل چیده شده صبح افتاد که بیتفاوت از آن گذشته بود.حالا باید کیک و شیر کاکائو می خورد.اگر وجود فاخته نبود تمام محتویات روی میز را می خورد.دلش برای یک زندگی درست و حسابی تنگ شده بود.مجرد زندگی کردن مزیتش فقط سکوت آخر شبش بود وگرنه مفت نمی ارزید.اگر با پدرش به مشکل بر نمی خورد عمرا جای گرم و نرمش را ول می کرد.داشت به صبحانه فکر می کرد که موبایلش زنگ خورد.رد تماس کرد.بعد از خاموشی موبایلش به او پیام داده بود گورش را گم کند حال که پیامش  را دیده از صبح زنگ می زد برای شیره مالیدن سرش.دوباره رد تماس کرد که صدای اعتراض فرهود بلند شد -خب جواب بده چیه هی قطع می کنی با عصبانیت روی میز کوبید -خود عجوزه شه.زنگ میزنه منت کشی.بهش گفتم جور و پلاسشو  جمع کنه حالا دلیل زنگهای پی در پی مهتاب را می فهمید.کلافه اش کرده بود از بس زنگ زده.از همان اول که مهتاب را با نیما دید وضع همینطور بود .... مهتاب دست از سرش بر نمی داشت از طرفی می ترسید به نیما بگوید و خود مقصر شود.نیما حرفش را باور نمی کرد که ای مهتاب است که دست از سرش بر نمی دارد.در همین افکار بود که نیما را در حال پوشیدن کتش دید -کجا....همین الان اومدی. ...کلید خونه مهتاب رو نیاوردم با خودم...می خوام سرزده برم ببینم چه غلطی می کنه باز.یه سر می رم خونه بر می گردم * تا خواست کلید در در بیاندازد در باز شد و دخترک ریزه با مقنعه رو برویش ظاهر شد.تا چشمش به نیما افتاد سرش را زیر انداخت و آرام سلام کرد.جوابی نداد.خودش هم نمی فهمید چرا از دیدن این دختر تا این حد به مرز انفجار می رسد.کنار کشید تا نیما داخل بیاید.وارد شد و کفشهایش را در آورد و وارد اتاق شد.فاخته هم کوله اش را روی دوش انداخت تا بیرون برود.هنوز پا در کفشش نکرده بود که صدای دادش بلند شد و فاخته نیم متر از جایش پرید ادامه دارد.... ❤️ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
رمان قسمت12 -یه کلید روی این دراور بود ندیدی با همین حرف هیکلش هم از در اتاق بیرون  آمد و وحشتناک او را نگاه کرد -کر بودی گفتم اتاق منو تمیز نکن نفس عمیقی کشید -من اتاق شما رو تمیز نکردم ،کلیدی هم ندیدم.اصلا کلید ندیدم داشت کفشهایش را می پوشید که دوباره بلند خطابش کرد -صبر کن ببینم کجا سر تو انداختی پایین داری می ری همین که دید دارد به سمتش می آید دو لبه ژاکت رنگ و رو رفته اش را در دست گرفت و سعی کرد به چشمانش نگاه نکند رو برویش ایستاد و دستانش را طلبکارانه به کمر زد -مدرسه...دیشب آقا جون گفتن که کار ثبت نامم رو تو یکی از این شبانه ها انجام داده ریشخند زد.زهر خنده های عصبی اش معده اش را سوزاند.آقا جانش اجازه تحصیل به او داده بود.نتوانست جلوی احساس مسخره تبعیض بین او و خواهرش را بگیرد -حاج پور داوودی روشنفکر شده....اونوقت دختر خودشو زود شوهر داد نزاشت درس بخونه.......من نمی فهمم سر و سرتون با این پیرمرد ساده چیه. ..چطوری گولش  زدین. ..هان فاخته حقیقتا حرفی برای جواب نداد.خودش هم بدتر از نیما بود.تنها او  نبود که زندگی و سرنوشتش عوض شده بود.فاخته بدتر بود..با این تفاوت که فاخته کمی دوست داشت این شرایط را و نیما متنفر بود از حضور او...همین طور که مات و مبهوت به حرفهای نیما گوش می داد دوباره داد زد -دیر یا زود دستتون رو میشه.....از همتون بدم می یاد چنگ در بازوی فاخته انداخت .فاخته از ترس مثل خرگوشی بود که در تله افتاده باشد -مثل آدم آسه میری  آسه می  یای. ..وای به حالت سر و گوشت بجنبه..تیکه بزرگت گوش ته...کلید از کجا آوردی فاخته از ترس چشمانش را بست و با لرز حرف زد -تو یکی از کابینتها بود یکی دیگه.امتحان کردم دیدم مال همون دره. ...کلید شمارم ندیدم بازویش را کشید و به طرف در هولش  داد -هررر با کلی پرس و جو بالاخره به مدرسه مورد نظر رسید.یک دبیرستان بود که شبانه هم داشت.در کلاس مورد نظر نشست و منتظر شد تا معلم بیاید.در گیر و  دار نفرت نیما از خودش بود که زنی کنارش نشست -سلام خوشگل خانوم...چه کوچولویی تو!اینجا چی کار می کنی لبخند زد و سلام داد.دستش را به سمت فاخته دراز کرد -اسمم فروغه .سی سالمه. ولی خب تازه از الان شروع کردم.چند سالته تو که شوهرت دادن -شونزده. ...اسمم فاخته ست خندید -عاشقی و این حرفا آره...اسمت چقدر قشنگه غمگین نگاهش کرد.کاش عاشق بود...کاش نیما دیوانه وار او را می خواست -نه خب....قبلش اصلا همدیگرو ندیده بودیم معلوم نبود فروغ در چشمان فاخته چه دید.انگار تمام داستان زندگیش از چشمان زلال و معصومش خوانده میشد.دست در دستش گذاشت -چه فرق می کنه.من و شوهرم ارسلان عاشق شدیم.کلی پدرمون در اومد  تا ازدواج کنیم.خب کوچیک بودیم آخه.ارسلان الان پزشکه. ..برای اینکه به اینجا برسه خودم از درس خوندن موندم.حالا دیگه نوبت منه درس بخونم. با شگفتی به فروغ که سر تا پا زندگی بود نگاه کرد -چه جالب... چقدر عاشقانه... واقعا خوش به حالت. -ما هنوزم هم دیگر و همون جور دوست داریم ....تو شوهرت چه کاره ست ناگهان انگار برق گرفته باشدش.وای عجب افتضاحی او حتی نمی دانست نیما چه کار می کند....در این یک هفته تنها چیزی که از نیما فهمیده بود این بود که خوب داد می کشد.و کلا از زمین و زمان شاکی است.امروز  هم به نظرش رسید کمی شکاک باشد.احساس می کرد از خجالت کل صورتش رنگ گوجه فرنگی شده است.سعی کرد جوابی به فروغ منتظر بدهد -چیزه شغلش آزاده...یعنی چیز! تو حجره فرش فروشی باباش.... لبخند فروغ پر از معنا بود.انگار فهمیده بود در زندگی این دختر چیزی خوب پیش نمی رود.لبخند نیم بند فاخته و دست پاچگی اش گواه این مطلب بود.با آمدن مدرس مربوطه حال و هوای کلاس رنگ دیگری گرفت. ادامه دارد... ❤️@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸چهارشنبه تون آباد 🍎به نیت ۷ روز مانده 🌸 تا پایان پائیز 🍎۷ اتفاق خوب 🌸۷ خبر خوش 🍎۷موفقیت عالی نصیبتون بشه 🌸وخوشبختی ۷بار 🍎دَرِ خونه تونو بزنه 🌸آمین یا حی یاقیوم 🍎 ۴شنبه پاییزتون بخیر @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🌈 من سرشار از انرژی هستم.من در آرامش و سلامت کامل به سر میبرم و همه چیز عالی پیش میرود.من بهترینم و بهترین‌ها از آن من است. خدایا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh