نفسهای ممتدی که میکشید و آههای پی در پی خبر از دردی استخوان سوز میداد، اولین فرزندش را به زودی به آغوش میکشید، همسرش پشت در زایشگاه اینقدر راهروها را زیر پا گذاشته بود که هر رهگذری دلش به حال او میسوخت.
زایمان پر از ریسکی داشت، پلاکت خون مادر پایین بود اما باید به زودی فارغ میشد همه ماماها نگرانش بودند.
شیرزنی بود پراز تحمل پراز شجاعت؛ آخر او مادر بود.
همیشه زن را موجودی ضعیف تلقی کردهاند اما باید او را ببینند وقتی قرار است مادر شود؛ اصلا مادر شدن فقط گویی برازنده زن است. بچهاش را به دندان میکشد و درد را به جگر خود و تنها کسی که آن لحظه میتواند به او کمک کند یک مامای قابل است.
چند ساعتی گذشته بود و دیگر صدای درد کشیدنش نمیآمد؛ از مامای او جویای حالش شدم و به من گفتند: به سلامتی فارغ شد. هم خودش و هم نوزادش که دختری زیبا بود سلامتند.
لیاقت در دست داشتن دو جان را دارم؟
نفسی از سر آسودگی کشیدم، هنوز چندی نگذشته بود صدای فریادهای زنی پردرد را شنیدم.
ماماها دور او حلقه زدند قرار بود سومین فرزندش را به دنیا بیاورد و اینطور خیال همه را راحت کرد؛ زیرا تجربه داشت و قرار نبود مدت زیادی درد بکشد؛ او را به اتاق زایمان بردند و حدود یک ساعت و نیم بعد خبر تولد فرزند پسر را به پدرش دادند.
من گیج مانده بودم بین همه افراد؛ اصلا نمیدانستم کجا قرار دارم، اصلا این شغل را میخواهم یا نه؟ دستانم میلرزید و خود را آماده و مناسب این شغل نمیدیدم. مدام فکر میکردم آیا لیاقت در دست داشتن دو جان را دارم؟
تردیدم هر لحظه بیشتر میشد؛ کات نوزادان را مرتب کردم در اصل با این کار میخواستم ذهن آشفتهام آرام شود؛ اصلا از روزی که درد مادران را دیده بودم حس بدی داشتم، شاید ترسیده بودم.
خوب به خاطر دارم دستهایم میلرزیدند و دلم زیرو رو میشد و مجبور شدم با حالت تهوعی فراوان اتاق را ترک کنم حتی به یاد دارم وارد اتاق استراحت پرسنل شدم و فقط گریه کردم و مثل بچه گربهای باران دیده میلرزیدم ولی همان روز شرایط اضطراری پیش آمد که جان مادر و فرزندش در خطر بود.
هدیه خداوند به یک ماما در روز تولدش
من آن لحظه به همراه یک پزشک باید وارد اتاق زایمان میشدم؛ قبل از ورودم به آن جا دل را به خدایم سپردم و سرم را به آسمان بلند کردم و گفتم: نگذار از راهی که برای رضایت خلقت انتخاب کردهام برگردم به من کمک کن!
مدام فکر میکردم چرا باید روز تولدم مصادف شود با این روز و احتمالا بدترین روز زندگیم همین روز خواهد شد اما نشد و من با موفقیت و سربلندی از پسش بر آمدم و هدیه خداوند در روز تولدم شد
#خاطرات_یک_ماما
✍کانال تجربیات خانوم خونه
https://eitaa.com/joinchat/4031053883Cc0e0f26e0f