5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شب_زیارتی
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین 🌹❤️
#امام_حسین علیه السلام
میم مثل معصومه...🕊️
شهیده معصومه زمانی🌷
تاریخ تولد: ۷ / ۳ / ۱۳۴۷
تاریخ شهادت: ۲۵ / ۵ / ۱۳۶۵
محل تولد: آباده،فارس
مزار: شهر قم
محل شهادت: قم
*🌷در شهرستان آباده از توابع استان فارس در خانواده ای مذهبی و متوسط به دنيا آمد.🌙 معصومه آخرین فرزند خانواده اش بود.🌱خانواده در حالی که معصومه چهار سال بیشتر نداشت به شهر مقدس قم مهاجرت نمود.🍃خواهرش← معصومه ۱۷ ساله بود که ازدواج کرد🎊 و بیشتر از ۱۸ ماه با همسرش زندگی نکرد🥀در این مدت کم، او آسمانی شد🕊️خواهرم دختری بسیار مومن و با ایمان بود. همیشه در نمازجمعه شرکت میکرد.📿دعای کمیل و نماز شب میخواند و آن را ترک نمیکرد.💫وقتی خواهرم به شهادت رسید، مادرم خیلی غصهدار و غمگین شد.🥀هرگز منافقین را که مسبب این حادثه بودند، نبخشید. میگفت دخترم به ناحق از دست رفت.🥀معصومه هر وقت که صحنههایی از جبهه میدید، افسوس میخورد🍂و دوست داشت دوشادوش رزمندگان به جبهه برود،🌙روز میلاد حضرت معصومه (س) بود🎊خواهرم به حرم رفت و بعد از زیارت کردن🌙در حال مراجعت به منزل خود در جریان عملیات تروریستی(بمب گذاری عناصر ضد انقلاب)💥 در نزدیکی حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(س)💫 در شهر مقدس قم او مجروح شد و در نهایت به شهادت رسید.🕊️این شهیده دانش آموز در زمان شهادت ۱۸ سال داشت🥀و در گلزار شهدای شهر مقدس قم به خاک سپرده شد*🕊️🕋
#شهیده_معصومه_زمانی
#شادی_روح_پاکش_صلوات💙🌷
کانال هیئت الزهرا سلام الله علیها
دختر_شینا قسمت :دوم فصل_اول پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختر_شینا
قسمت سوم
فصل_اول می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!» با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.» معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.» اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.» پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم. نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.» پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.» آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!» بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم. ادامه دارد…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸