eitaa logo
کانال هیئت الزهرا سلام الله علیها
3.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
14.8هزار ویدیو
76 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/Kavyar114 آیدی ادمین کانال جهت تبادل 👇 @Msh1789
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کمبود منیزیم موجب بیخوابی میشود ! 😴 اغلب مردم دچار فقر منیزیم هستند گرچه منیزیم در موادی چون بادام، موز و سبزیجات وجود دارد اما بسیاری از افراد به اندازه ی کافی از این مواد مصرف نمیکنند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
313204481_733012589.mp3
9.05M
🎙خار و میخک 💠اثر شهید یحیی سنوار قسمت 6⃣ https://eitaa.com/tahataneaatahataneaa
🔺 معروف به اصغر ذاکر 🔹امان از غیبت کردن و غیبت شنیدن. اینقدر از اصغر پیشم بد گفته بودن که کلی نظرم نسبت بهش منفی شده بود... 🔸گذشت گذشت تاسال ۹۸ عملیات آزادسازی اتوبان حلب به دمشق، دیدمش؛ بانیروهاش اومده بود. منم بعد از مجروحیتم دیگه ندیده بودمش. 🔹پایین خان‌طومان کنارتپه‌ی قاسم دیدمش؛ من تو ماشین بودم و حاج اصغر کنار وحید ایستاده بود منتظر تا بزنه به خط و بره به سمت روستای زیتان... 🔸هی با خودم کلنجار رفتم بهش سلام کنم یانه؟! خلاصه دل وزدم به دریا و گفتم سلام حاج اصغر... اومد سمتم و گفت اسماعیل تویی؟ کاری کرد که حسابی شرمنده شدم. حاج اصغر خم شد و دستم روبوسید، خداحافظی کرد و رفت. یک ساعت بعدش پشت بیسیم گفتن حاج اصغر شهید شد...💔 راوی: امیرحسین حاجی نصیری (اسماعیل حلب) شادی روح همه صلوات 🌷 🥀حمد و توحید و 14 گل صلوات 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۔(53).mp3
8.45M
🔷داستان تشرف شماره 21 🔴داستان تشرف شیخ حسن کاظمینی 𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍 𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍 🖤 ══❈═₪❅🏴❅₪═❈══ https://eitaa.com/tahataneaatahataneaa ══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال هیئت الزهرا سلام الله علیها
روایت دلدادگی قسمت ۸۷🎬: سهراب متوجه شد ،گروهی که تعدادشان هم زیاد بود به مقر راهزنان حمله کرده است،
روایت دلدادگی قسمت ۸۸🎬 : سهراب با تمام توان شمشر را بالا برد و ناگهان خنده کنان شمشیر را داخل غلافش کرد و جلوتر آمد و همانطور که سر رخش را به سینه می چسپاند و با دستانس او را نوازش می کرد گفت : تو بودی پسر؟!.اینهمه مدت تو‌ در پی من بودی و من بی خبر می تازاندم؟! رخش که انگار حرفهای سهراب را میفهمد ، شیهه ای کوتاه کشید و پوزه اش را به صورت سهراب مالید. سهراب بوسه ای بر پیشانی او زد و همانطور که افسارش را در دست میگرفت گفت : بیا برویم رفیق.. و نزدیک گاری شد و اسب گاری را که مشخص بود خسته است، هی کرد و آرام آرام به جلو رفتند. کمی از تپه ی شنی فاصله گرفتند و ناگهان سهراب متوجه موقعیت خطیر خود شد. دور تا دور او تا چشم کار میکرد ،بیابان بود و شوره زار.... سهراب نفسش را محکم بیرون داد و رو به رخش گفت : خدای من ، آنقدر هول و هراس گریختن داشتم که نفهمیدم از کجا آمده ام به کجا پا می گذارم... الان چه کنم؟ به کدام طرف برویم؟! اندکی بر جای خود ایستاد و عاقبت انتخاب راه را به اسبش واگذار کرد و گفت : ببین رفیق راه ، من آدمم و آدمیزاد در بند چیزهایی ست که می بیند و می شنود ، اما می گویند اسبها احساسات قوی دارند و بوی آب و علف را از صد فرسخی حس می کنند ، حالا این گوی و این میدان ، تو‌ جلودار من بشو و من به راهی میرم که تو بروی... رخش راهی را که میرفت ، مستقیم ادامه داد و سهراب هم به دنبال او راه افتاد.. ساعتی دیگر گذشت و اشعه های خورشید تیزتر از همیشه بر آنان فرود می آمدند ، برای سهراب دیگر خورشید منبع نور و گرمای او زندگی بخش نبود ،بلکه گرمایش،جهنم را به خاطر او می آورد و هر لحظه تشنه و تشنه تر می شد. نه آبی همراه داشت تا لبی تر کند و نه قوتی که از مرگ بگریزد ، تنها چیزی که سهراب همراه داشت و به خاطر بدست آوردن آن دست به خطر زد . گنجینهٔ باارزش تاجر علوی بود که او فکر میکرد زندگی اش را نجات می دهد و تا هفتاد نسل هم زندگی فرزندانش را تضمین می کند ، اما اینک که این گنجینه را در دست داشت ، می فهمید که تعبیرش از زندگی و سعادت چقدر اشتباه بوده .... او الان حاضر بود ، نصف یا حتی تمام گنج را به کسی بدهد ، که جرعه ای آب به او بنوشاند و سهراب را به کوره دهی برساند ... دیگر به جایی رسید که اندک رمق اسبی که گاری را به دنبال خود می کشید از دست رفته بود و دیگر این اسب هم فرمانبرداری نمی کرد و بر جای خود ایستاد. رخش هم شیهه ای کشید و انگار او هم توانش تحلیل رفته بود و او هم کنار گاری ایستاد. سهراب که از شدت تشنگی و بی رمقی و تابش اشعه های خورشید ،دنبال سایه ای برای اندکی آسودن می گشت ، خود را به زیر گاری کشانید . درست است که گرمای شن های داغ بیابان بر جانش می نشست اما در پناه سایهٔ گاری از گزند اشعه های سوزان آفتاب در امان بود. بعد از اندکی استراحت ، ناگاه ،گاری تکان شدیدی خورد و صدای کوبیده شدن چیزی بر زمین بلند شد. سهراب اندکی نیم خیز شد و از زیر چرخ های گاری جلویش را نگاه کرد و متوجه شد ، اسب گاری از تشنگی مُرده...... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦🌨