فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ روایتی زیبا از سوال حضرت آدم و قدرت شیطان
🎙 حجتالاسلام عالی
https://eitaa.com/tahataneaatahataneaa
313204481_733012589.mp3
9.05M
🎙خار و میخک
💠اثر شهید یحیی سنوار
قسمت 6⃣
https://eitaa.com/tahataneaatahataneaa
🔺#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور معروف به اصغر ذاکر
🔹امان از غیبت کردن و غیبت شنیدن. اینقدر از اصغر پیشم بد گفته بودن که کلی نظرم نسبت بهش منفی شده بود...
🔸گذشت گذشت تاسال ۹۸ عملیات آزادسازی اتوبان حلب به دمشق، دیدمش؛ بانیروهاش اومده بود. منم بعد از مجروحیتم دیگه ندیده بودمش.
🔹پایین خانطومان کنارتپهی قاسم دیدمش؛ من تو ماشین بودم و حاج اصغر کنار وحید ایستاده بود منتظر تا بزنه به خط و بره به سمت روستای زیتان...
🔸هی با خودم کلنجار رفتم بهش سلام کنم یانه؟! خلاصه دل وزدم به دریا و گفتم سلام حاج اصغر... اومد سمتم و گفت اسماعیل تویی؟ کاری کرد که حسابی شرمنده شدم. حاج اصغر خم شد و دستم روبوسید، خداحافظی کرد و رفت.
یک ساعت بعدش پشت بیسیم گفتن حاج اصغر شهید شد...💔
راوی: امیرحسین حاجی نصیری (اسماعیل حلب)
شادی روح همه #شهدای_مدافع_حرم
صلوات 🌷
🥀حمد و توحید و 14 گل صلوات 🥀
۔(53).mp3
8.45M
🔷داستان تشرف شماره 21
🔴داستان تشرف شیخ حسن کاظمینی
𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍
🖤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
https://eitaa.com/tahataneaatahataneaa
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
کانال هیئت الزهرا سلام الله علیها
روایت دلدادگی قسمت ۸۷🎬: سهراب متوجه شد ،گروهی که تعدادشان هم زیاد بود به مقر راهزنان حمله کرده است،
روایت دلدادگی
قسمت ۸۸🎬 :
سهراب با تمام توان شمشر را بالا برد و ناگهان خنده کنان شمشیر را داخل غلافش کرد و جلوتر آمد و همانطور که سر رخش را به سینه می چسپاند و با دستانس او را نوازش می کرد گفت : تو بودی پسر؟!.اینهمه مدت تو در پی من بودی و من بی خبر می تازاندم؟!
رخش که انگار حرفهای سهراب را میفهمد ، شیهه ای کوتاه کشید و پوزه اش را به صورت سهراب مالید.
سهراب بوسه ای بر پیشانی او زد و همانطور که افسارش را در دست میگرفت گفت : بیا برویم رفیق..
و نزدیک گاری شد و اسب گاری را که مشخص بود خسته است، هی کرد و آرام آرام به جلو رفتند.
کمی از تپه ی شنی فاصله گرفتند و ناگهان سهراب متوجه موقعیت خطیر خود شد.
دور تا دور او تا چشم کار میکرد ،بیابان بود و شوره زار....
سهراب نفسش را محکم بیرون داد و رو به رخش گفت : خدای من ، آنقدر هول و هراس گریختن داشتم که نفهمیدم از کجا آمده ام به کجا پا می گذارم...
الان چه کنم؟ به کدام طرف برویم؟!
اندکی بر جای خود ایستاد و عاقبت انتخاب راه را به اسبش واگذار کرد و گفت : ببین رفیق راه ، من آدمم و آدمیزاد در بند چیزهایی ست که می بیند و می شنود ، اما می گویند اسبها احساسات قوی دارند و بوی آب و علف را از صد فرسخی حس می کنند ، حالا این گوی و این میدان ، تو جلودار من بشو و من به راهی میرم که تو بروی...
رخش راهی را که میرفت ، مستقیم ادامه داد و سهراب هم به دنبال او راه افتاد..
ساعتی دیگر گذشت و اشعه های خورشید تیزتر از همیشه بر آنان فرود می آمدند ، برای سهراب دیگر خورشید منبع نور و گرمای او زندگی بخش نبود ،بلکه گرمایش،جهنم را به خاطر او می آورد و هر لحظه تشنه و تشنه تر می شد.
نه آبی همراه داشت تا لبی تر کند و نه قوتی که از مرگ بگریزد ، تنها چیزی که سهراب همراه داشت و به خاطر بدست آوردن آن دست به خطر زد .
گنجینهٔ باارزش تاجر علوی بود که او فکر میکرد زندگی اش را نجات می دهد و تا هفتاد نسل هم زندگی فرزندانش را تضمین می کند ، اما اینک که این گنجینه را در دست داشت ، می فهمید که تعبیرش از زندگی و سعادت چقدر اشتباه بوده ....
او الان حاضر بود ، نصف یا حتی تمام گنج را به کسی بدهد ، که جرعه ای آب به او بنوشاند و سهراب را به کوره دهی برساند ...
دیگر به جایی رسید که اندک رمق اسبی که گاری را به دنبال خود می کشید از دست رفته بود و دیگر این اسب هم فرمانبرداری نمی کرد و بر جای خود ایستاد.
رخش هم شیهه ای کشید و انگار او هم توانش تحلیل رفته بود و او هم کنار گاری ایستاد.
سهراب که از شدت تشنگی و بی رمقی و تابش اشعه های خورشید ،دنبال سایه ای برای اندکی آسودن می گشت ، خود را به زیر گاری کشانید .
درست است که گرمای شن های داغ بیابان بر جانش می نشست اما در پناه سایهٔ گاری از گزند اشعه های سوزان آفتاب در امان بود.
بعد از اندکی استراحت ، ناگاه ،گاری تکان شدیدی خورد و صدای کوبیده شدن چیزی بر زمین بلند شد.
سهراب اندکی نیم خیز شد و از زیر چرخ های گاری جلویش را نگاه کرد و متوجه شد ، اسب گاری از تشنگی مُرده......
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨