🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
#داستان_کوتاه
🚌 وارد اتوبوس شدم، جایی برای #نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم...
👤 #پیرمرد با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به #ردیف آخر صندلی های اقایون گره کرده! (که میشود گفت تقریبا در قسمت خانم ها)
😠 #خانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، #چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن!
ـ برای چی اومده تو #قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!
ـ خانم جان اینطوری نگو، حتما #نمی تونسته بره!
ـ دستش کجه نمی تونه #بشینه یا پاش خم نمیشه؟
ـ خب پیرمرد ِ! شاید #پاش درد میکنه نمی تونه بره بشینه!
ـ آدم #چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون میخوره، این روزها #حیاء کجا رفته؟!...
🤐 #سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به #بازار می کشاند! فقط #خدا خدا میکردم پیرمرد صحبت ها را #نشنیده باشد!
😒 بیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا #بارش برفها را تماشا کنم...
🏁 به #ایستگاه نزدیک می شدیم .. پیرمرد میخواست #پیاده شود .. دستش را #داخل جیبش برد
💵 پنجاه تومنی پاره ایی را #جلوی صورتم گرفت .. گفت:"#دخترم این چند تومنیه؟"
😪 بغض گلویم را گرفت، پیرمرد #نابینا بود! خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد...
ـ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌻 چه راست گفت پیامبر خدا( صلی الله علیه و آله): برای گفتار و کرداری که از برادرت سر می زند، عذری بجوی و اگر نیافتی، عذری بتراش...
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/kanontahoora