مادر بود و سه ماهه باردار محمد ابراهیم بود. عازم کربلا بودم و او هم هوایی شده بود.
آنقدر اصرار کرد که به بردنش راضی شدم. سختی سفر و دوری راه مریضش کرد. دکتر پس از معاینه گفت که محمد ابراهیم بی محمد ابراهیم. مقداری هم دارو داد برای سقط بچه مرده و گفت اگر دارو ها مؤثر واقع نشد، بیایید تا عمل کنم.
مادر گفت: داروی پزشک را نمی خورم. مرا برسان کنار ضریح #امام_حسین (ع).
از حرم که برگشت احساس سبکب عجیبی داشت. خوابش برد.
صبح شادمانه از خواب بیدار شد. در عالم رؤیا خانمی نقاب دار، بچه ای زیبا را توی بغلش گذاشته بود و گفته بود: «این بچه را بگذار لای چادرت و به کسی هم نده. برش دار و برو».
دوباره رفت پیش همان دکتر. او فقط متعجانه نگاه می کرد. وقتی جریان را فهمید همه پول ویزیت و نسخه را پس داد و داروی تقویتی نوشت.
بالاخره « محمد ابراهیم همت» با عنایت امام حسین (ع) به دنیا آمد.
#شهدا_و_امام_حسین ع
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
راوی: پدر شهید
#کتاب_خط_عاشقی ۱، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم ۱۳۹۵، ص ۷.
🔰خون تازه بعد از نه سال
🔺شبها تا دیر وقت، زیر نور چراغ فانوس مشغول خواندن و نوشتن بود. می گفت: می خواهم زود خواندن و نوشتن را یاد بگیرم تا #روضه_خوان امام حسین (ع) شوم.
🔺محرم که می شد مردم را جمع می کرد و برای شان روضه می خواند.
🔺وقتی شهید شد، ۱۸ روز روی ارتفاعات کردستان مانده بود و ۲۸ روز بعد از شهادت آوردندش برای تشییع. بدن سالم سالم بود و بوی عطر می داد.
🔺نه سال بعد از شهادتش هم، وقتی شدت باران قبرش را خراب کرده بود، سنگ لحد را که برداشتیم، جنازه سالم بود. خواستند بیاورندش بیرون دست های شان خونی شد.
راوی: پدر شهید
#کتاب_خط_عاشقی ۱، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم ۱۳۹۵، ص ۱۷.
انس عجیبی با روضه امام حسین (ع) داشت و محو #روضه می شد. هر هفته خانه مان روضه داشتیم.
مصطفی فرزند خردسالش رفته بود بنشیند روی پاهایش. با گریه برگشت که بابا مرا دوست ندارد. هر چه بابا بابا کرده بود، جوابی نشنیده بود.
بعد روضه می گفت: من نه کسی را دیدم و نه صدایی را شنیدم.
راوی: همسر شهید
#کتاب_خط_عاشقی ۱، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم ۱۳۹۵، ص ۲۱٫ .
#شهید_عبد_المهدی_مغفوری
از ساختمان عملیات که آمدیم بیرون، راننده اش را فرستاد تا بقیه را برساند.
وقتی دسته عزاداری را از دور دید که متشکل از کادر و پرسنل نیروی هوائی بودند، نشست زمین. پوتین هایش را در آورده، آنها را به هم گره زد و به گردنش انداخت. آن روز حُرّی شده بود برای خودش.
صدای نوحه اش که از میان جمعیت بلند شد، دسته عزاداری حرکت کرد به سمت مسجد پایگاه.
راوی: سرهنگ خلبان فضل الله نیا
#کتاب_خط_عاشقی ۱، حسین کاجی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم ۱۳۹۵، ص ۱۹٫ به نقل از (پرواز تا بی نهایت، ص ۱۱۲).