📚 داستان عبرت آموز
@pand141
#خیانت_همسرم
داستان زندگی من از اونجایی شروع شد که من دانشگاه قبول شدم و با کاوه نامزد بودم منو کاوه خیلی باهمدیگه خوب بودیم اما غافل از اینکه با یه دوستی ساده ،خودم با دستای خودم زندگیمو نابود کردم😞
ما بعداز گرفتن یه مراسم عروسی با شکوه زندگی مشترکمونو شروع کردیم😍 من مشغول درس خوندن بودم و اونم مشغول کاراش بود زندگی خوبی داشتیم
چندروزی به سالگرد ازدواجمون مونده بود که من میخواستم شوهرمو سوپرایزکنم☺️ ،از قبل همه خریدامو انجام داده بودم تصمیم داشتم که آخر هفته رو باهم باشیم
یروز به کاوه گفتم که تصمیم دارم برم خونه مادرم واسه دیدن خاله و خواهرم که اونجا هستن به این بهونه میخواستم برم کیکی🎂 رو که سفارش داده بودمو تحویل بگیرم که تاوقت برگشتنم کاوه دیگه میرفت سرکارش منم خونه رو واسه شب آماده میکردم ،
@vpand141
وقتیکه از شیرینی سرا سفارشو تحویل گرفتم به سمت خونه راه افتادم وپشت در که رسیدم کلیدو توی قفل در چرخوندم و درو که باز کردم با ورودم به خونه ، لحظه ایو توی زندگیم تجربه کردم که باوجود اینکه ازاون روز مدتها گذشته بازم باورم نمیشه😔 ،که کاوه با دوستم توی خونه تنهابودن با دیدن من وکیکی که توی دستم بود کاملا شوکه شده بودن دروبستمو واقعا رفتم خونه مادرم😣 تو این مدت با کلی فکرکردن به زندگیم پی به اشتباه خودم بردم که من خیلی زودبه خوب بودن ظاهر زهرا که دوستم بود #اعتماد کردم .😞
زمانیکه توی دوران نامزدی بودیم یه روز که من و زهرا دانشگاه بودیم کاوه به من زنگ زد و گفت که بین تایم کلاسا میاد دنبالم که ناهارو باهم بیرون باشیم اگه میرفتم زهرا تنها می موند بهش اصرار کردمو ازش خواستم که همراهمون بیاد،
اونم قبول کرد این بزرگترین حماقت غیرقابل جبران زندگی من بود😞
که زمینه ی آشنایی کاوه و زهرا شدم امیدوارم با بیان کردن این موضوع تجربه ای برای امثال خودم بوده باشه..
#داستانک #واقعی #عبرت_آموز
#خیانت
@tahzibe
📿 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. 📿.
@tahzibe
#تلنگر
بهت میگه:
بگو بخند با #جنس_مخالف
با همکار
همکلاسی
کلاس داره
شیطان را میگویم
کارش #تزیین دادنِ گناهه ،
مراقب باش😊🌹
@tahzibe
سلوک در مکتب روضه_10.mp3
9.07M
#سلوک_در_مکتب_روضه ۱۰
بازگشت حُر، به آغوش حسین
و صعودش به بالاترین مقامات ابدی،
راهِ توبه را، با هر سابقهی سیاهی، در مجالس روضه، بروی عزادار باز میکند!
و اینگونه است که؛
از مجالس روضه، بعنوان مجالس احیای قلب، یاد میکنند.
@tahzibe
..🤭❌..
#غیبت
#راهکار
#معالجه_مرض_غیبت
هنوزم باورت نشده که غیبت یه بیماریه؟!⁉️
خوب راهکار اول همین جاست😉🙌🏾
باور کن که غیبت یه مرضِ🤕〽️
که هم به تو آسیب میرسونه🥴
هم به غیبت شونده🤭🗣
اینایی که میگم رو روزانه با خودت تکرار کن
اگه غیبت کنم...😌☝️🏽
پوستم خراب میشه😬🕸
چون حین غیبت خیلی حرررص میخورم😤💥
گاهی دیگران حرفم رو تایید نمیکنن و من مجبورم بیشترررر براشون دلیل بیارم تا متقاعد بشن☹️🍁
وقتی حرفام به گوش غیبت شونده برسه حتما از دستم ناراحت میشه😰
و چه بسا منتظر فرصت بمونه تا تلافی کنه🤫💸
شخصیت من هم پیش بقیه خورد میشه😲🤏🏼
همه میفهمن که چقدر ضعیف النفسم🙊
از این به بعد هر وقت از من یاد کنن این صفتم یادشون میاد🤯
تازه خدا هم از دستم ناراحت میشه😔🎋
-چون از این زبونم استفاده درست نکردم✖️
-حق بندگی رو به جای نیاوردم✖️
-حق بنده هاشم رعایت نکردم✖️
-به جای رواج یه کار خوب این کارو تو جامعه ترویج دادم✖️
پس چطور انتظار داشته باشم زندگیم خوب باشه
یا اگه این ور وضعم خوبه
اون طرفم همین جور باشم؟🤔❔
-Do you understand?? ✌️🏾😉
پست های بعدی رو از دست ندین☺️🌱
..🤭❌..
@tahzibe
#حرف_قشنگ🌱🌼
•
یه بنده خدایی می گفت :
خدایا مارو ببخش
که توی انجام کار خوب
یا جــار زدیم!!!!
یا جــا زدیم ... :)
#حواسموݧ_باشه ... ؛)❤️
@tahzibe
رفقا!
چرا وقتی گاها دلا میگیره میریم سراغ چیزها و کسایی که نباید..
چرا وقتی دل میگیره نمیریم در خونه ی خداوند و بگیم خدایا حال و هوای دلمونو خودت درستش کن...
خودت آرومش کن...
اصلا حال و هواش رو خدایی کن من آروم شم!
خدایی کن تا قرار بگیرم...
🔵 #داستانک
♨️پاداش ترک گناه جنسی یک آهنگر♨️
📚آهنگری که میتوانست آهن گداخته🔥 را با دستش بردارد بدون اینکه آسیبی به وی برسد،‼️ داستان خود را اینگونه تعریف میکند:
🀄️روزی در همین دکان نشسته بودم که ناگاه زنی بسیار زیبا که تا آن روز کسی را به زیبایی او ندیده بودم، نزد من آمد و گفت: «برادر! چیزی داری که در راه خدا به من بدهی؟»
من که شیفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشی با من به خانهام بیایی و خواسته مرا اجابت کنی، هرچه بخواهی به تو خواهم داد.»
🀄️زن با ناراحتی گفت: «به خدا سوگند، من زنی نیستم که تن به این کارها بدهم.» گفتم: «پس برخیز و از پیش من برو.»
زن برخاست و رفت تا اینکه از چشم ناپدید شد. پس از چندی دوباره نزد من آمد و گفت: «نیاز و تنگدستی، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار کرد.»
🀄️من برخاستم و دکان را بستم و وی را به خانه بردم. چون به خانه رسیدیم، گفت: «ای مرد! من کودکانی خردسال دارم که آنها را گرسنه در خانه گذاشتهام و بدینجا آمدهام. اگر چیزی به من بدهی تا برای آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت کردهای.»
من از او پیمان گرفتم که بازگردد. سپس چند درهم به وی دادم. آن زن بیرون رفت و پس از ساعتی بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم.
🀄️زن گفت: «چرا چنین میکنی؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خدای مردم نمیترسی؟» گفتم: «خداوند، آمرزنده و مهربان است.» این سخن را گفتم و به طرف او رفتم. دیدم که وی چون شاخه بیدی میلرزد و سیلاب اشک بر رخسارش روان است.
🀄️به او گفتم: «از چه وحشت داری و چرا اینگونه میلرزی؟» زن گفت: «از ترس خدای عزوجل.» سپس ادامه داد: «ای مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداری و رهایم کنی، ضمانت میکنم که خداوند تو را در دنیا و آخرت به آتش نسوزاند.» من که وی را با آن حال دیدم و سخنانش را شنیدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «ای زن! این اموال را بردار و به دنبال کار خود برو که من تو را به خاطر خداوند متعال رها کردم.»
🀄️زن برخاست و رفت. اندکی بعد به خواب رفتم و در خواب بانوی محترمی که تاجی از یاقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «ای مرد! خدا از جانب ما جزای خیرت دهد.» پرسیدم: شما کیستید؟ فرمود: «من مادر همان زنی هستم که نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتی. خدا در دنیا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسیدم: «آن زن از کدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذریه و نسل رسول خدا(ص).» من که این سخن را شنیدم، خدای تعالی را شکر کردم که مرا موفق داشت و از گناه حفظم کرد.
☑️و به من پاداشی داد که با دست خود آهن گداخته را از کوره آهنگری بیرون میآورم و روی سندان میگذارم و حرارت آهن به دستم اثر نمیکند.
@tahzibe