#نماز_شهدا 🕊
✳️
شهید محمود شهبازی💫🌷
غذات سرد نشه
با صدای اذان از سر سفره بلند شد❗️
گفتیم: غذات سرد میشه.
گفت: نه! میرم نماز وگرنه غذای روحم سرد میشه .
🌾🌱🌾🌱🌾🌷
غذای سرد به روحت نده
@takhasosi_namaz
#نماز_شهدا 🕊
✳️
شهید محمود شهبازی💫🌷
غذات سرد نشه
با صدای اذان از سر سفره بلند شد❗️
گفتیم: غذات سرد میشه.
گفت: نه! میرم نماز وگرنه غذای روحم سرد میشه .
🌾🌱🌾🌱🌾🌷
غذای سرد به روحت نده
کانال تخصصی نماز✨
👇🌹
@takhasosi_namaz
#نماز_شهدا
💚 اقتدا به مادر
🔺از همان سنین کودکی اغلب فرایض دینی مانند اصول و فورع دین و دوازده امام را کاملاً یادگرفته بود و کنجکاوانه با اینکه کودکی نابالغ بود از وظایف شرعی میپرسید.
🦋وقت نماز هم به من اقتدا میکرد و من هم شمردهتر میخواندم تا او بتواند بهتر یاد بگیرد از همان سنین نوجوانی روزه گرفتن و نماز خواندن را شروع کرد. و از سن چهارده سالگی نه نماز قضایی داشت و نه حتی به یاد میآورم یک روز هم روزه نگرفته باشد.
🔸پسرم امیرحمزه قارلقی واقعاً تقید عجیبی به رعایت مسائل شرعی داشت و خیلی در انجام واجبات و مستحبات دقت میکرد.
#شهید_امیرحمزه_قارلقی
#یادش_باصلوات
@takhasosi_namaz
💠 #نماز_شهدا
باخدا قهرم!
یکبار حرف از نوجوان ها و اهمیت به نماز بود.ابراهیم گفت:زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم.شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابیدم.به محض اینکه خوابم برد،در عالم رویا پدرم را دیدم!
درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد.روبروی من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم. نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
کتاب سلام بر ابراهیم جلد1
#پیام_رسان_فرهنگ_نماز_باشید
🕋 @takhasosi_namaz
💠#نماز_شهدا
برادرا نماز، نماز!
ستون گردان حبیب، لحظه به لحظه به ارتفاعات علی گره زد نزدیک و نزدیک تر می شد. برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد، با رسیدن نیروها به بالای تپه ای کوچک، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد:”نماز، نماز! برادرها، نماز را فراموش نکنید.” با این نهیب ، ستون حبیب می رفت تا از حرکت بایستد که برادر محسن فریاد زد :”نایستید، بدوید! نماز را بدورو می خوانیم. هرکس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند، نماز را بدورو بخوانید.”
یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم. همان طور که داشتم جلو می رفتم ، مشغول به نماز شدم:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین ...
عجب نمازی بود! به راستی نجوای عشق بود. زبان ها ذکر می گفتند و بدن ها هر یک به گونه ای در جنبش و جوشش بودند. لحظه ای بی اختیار از صدای صفیر گلوله ی خمپاره بر زمین می افتادیم. لحظه ای دیگر باز بی اختیار، با شنیدن صدای موشک های زمانی آر.پی.جی دشمن که بالای سرمان منفجر می شد، می نشستیم؛ ولی هم نماز می خواندیم و هم حرکت ستون کماکان به سوی موضع توپخانه ادامه داشت. تمام بچه ها در همان حالت پیشروی، نماز صبح شان را خواندند و در نمازشان خدارا به یاری طلبیدند.
کتاب ققنوس فاتح(بیست روایت شفاهی از شهید والامقام محسن وزوایی)
#پیام_رسان_فرهنگ_نماز_باشید
🕋 @takhasosi_namaz