#آخرین_عروس🌸
#قسمت_چهاردهم
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
روى تخت در حياط خانه نشسته ايم. زير درخت خرما!
مادر رفته است براى ما نوشيدنى بياورد. رو به من مى كنى و مى خواهى كه در مورد اين مادر سؤال كنم.
مادر براى ما نوشيدنى آورده است: "بفرماييد. قابل شما را ندارد".
بعد از مدتّى، من رو به مادر مى كنم و مى گويم:
ــ ببخشيد! آيا شما از فرزندان حضرت_زهرا_س هستيد؟
ــ آرى، من دختر امام_جواد_ع هستم.
ــ واى! شما خواهر امام_هادى_ع هستيد؟
باورم نمى شود، درست شنيدم؟
ــ بله، پسرم! درست شنيدى.
ــ نام شما چيست؟
ــ حكيمه.
ــ چرا شما از مدينه به اين شهر آمديد؟
ــ من همراه برادرم امام_هادى_ع در مدينه زندگى مى كردم ; امّا خليفه عبّاسى برادرم را مجبور كرد به اين شهر بيايد.
من هم به اينجا آمدم. مگر شما نمى دانيد او در اين شهر غريب است؟ دلخوشى او به من است.
_باید فرصت را غنیمت بشماری ، باید بنویسی !
تو باید جوانان را با این بانو بیشتر آشنا کنی.
_باشد، می نویسم. مقداری صبر داشته باش.
اکنون رو به بانو حکیمه می کنم و می گویم: آیا می شود برای جوانان خاطره زیبایی تعریف کنید تا آن را بنویسم.
ایشان به فکر فرو می رود ، دقایق می گذرد .
بانو حکیمه رو به من می کند و می گوید:فکر می کنم بهتر است خاطره آخرین عروس را برای شما بگویم.
#ادامه_دارد...
🍃
🌸🍃 @takhooda ✨