حكايت...
💎 میگویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كه لنگ بود.
فروشنده برای فروشش قیمت زياد میخواست.
سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبك لنگ را جويا شد.
فروشنده گفت: «وقتی دام پهن میكنيم برای كبکها، اين كبک را نزديک دامها رها میكنم. آواز خوش سر میدهد و كبکهای ديگر به سراغش میآيند و در اين وقت در دام گرفتار میشوند.
هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام میشوند.»
سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد.
چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را جدا كرد.
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بیجان كبک را میديد، گفت اين كبک را چرا سر بريديد؟
سلطان محمود گفت: «هر كس ملت و قوم خود را بفروشد، بايد سرش جدا شود!»
🍃
🌼🍃 @takhooda 🕊
💠 چشمها او را نمیبینند ولی او چشمها را میبیند
🔸 خداوند بر تمام چشمها و دیدنیها آگاهی دارد که در قرآن هم در این مورد می فرماید
🔸 وهو یدرک الابصـر...چشمها او را نمیبینند؛ ولی او همه چشمها را میبیند؛ و او بخشنده انواع نعمتها، و با خبر از دقایق موجودات، و آگاه از همه چیز است مصالح بندگان را مى داند و از نیازهاى آنها با خبر است و به مقتضاى لطفش با آنها رفتار مى کند
🔸 به علاوه این جمله دلیل بر آن است که او با همه موجودات جهان تفاوت دارد، زیرا پاره اى از آنها هم مى بینند و هم دیده مى شوند مانند انسانها، پاره اى نه مى بینند و نه دیده مى شوند، مانند صفات درونى ما، بعضى دیگر دیده مى شوند اما کسى را نمى بینند مانند جمادات، تنها کسى که دیده نمى شود اما همه چیز و همه کس را مى بیند ذات پاک او است.
🔸 طرح از "میم حا قاف"
🍃
🌺🍃 @takhooda 🕊
#داستانک
روزی حضرت موسی (ع) به کوه طور می رفت تا با خدای خویش مناجات و گفتگو کند. در راه زاهدی دید که در حال مناجات بود. با دیدن موسی رو به موسی کرد و گفت: وقتی به کوه طور رسیدی به خداوند بگو آنچه گفته ای کرده شد مرا مورد رحمت خویش قرار ده.
موسی از آنجا گذشت به عاشقی مخمور رسید که او هم با دیدن موسی به او گفت: به خداوند بگو این عاشق شیفته دوستدار توست، آیا تو هم او را دوست داری؟
حضرت موسی از این شخص نیز گذشت، به دیوانه ای رسید که با سر و پای برهنه و ژولیده، گستاخ وار نزدیک آمد و گفت: با کردگار بگو که تا کی مرا دیوانه و سودایی می داری؟ بیش از این تاب و طاقت خواری ندارم. به خداوند بگو من تو را ترک کرده ام، تو هم می توانی مرا ترک کنی و دست از من بداری؟
حضرت موسی این سخن گستاخانه دیوانه را جوابی نگفت و به راه خود ادامه داد تا به کوه طور رسید. قصه آن عابد و عاشق را برای خدا تعریف کرد و درخواست آنها را به خدا رساند.
خداوند فرمود: آن عابد مشمول رحمت ماست و نصیب آن عاشق محبت ما. هر آنچه که از ما خواسته اند برآورده می کنیم تا باشد که از نیکوکاران باقی بمانند.
موسی در مقابل حق سجده کرد و خواست بازگردد. خداوند او را خطاب قرار داد و فرمود: پیام دیگری به تو دادند که به ما نگفتی. چرا قصه آن مرد دیوانه رو از من پنهان کردی؟
موسی گفت: خداوندا آن پیغام را نهفته بدارم بهتر است. تو که خود می دانی آن دیوانه چه گفته است. من نمی توانم در برابر بزرگی تو اینگونه بی ادبانه پیغام او را برسانم.
اما خداوند بدون توجه به حرف موسی فرمود: به او بگو اگر تو ما را ترک کنی من تو را ترک نخواهم کرد، چه سر به راه باشی و چه سر پیچی کنی.
قصه دیوانگان آزادگی است
جمله گستاخی و کار افتادگی ست
آنچه فارغ می بگوید بیدلی
کی تواند گفت هرگز عاقلی
************
این روزها بسیار شده است که از اطرافیان خود شنیده باشیم که من فعلا با خدا قهر هستم و یا اینکه دیگر به او اعتقاد ندارم و وقتی دلیل این حرف را از آنها می پرسیم تقریبا جواب همه آنها یک چیز است و آن هم این است که او دیگر ما را فراموش کرده است و ما هر چه صدایش می کنیم از او جوابی نمی شنویم.
اما آیا خداوند بنده ای را که خودش خلق کرده است فراموش می کند؟ آیا پروردگاری که مهر و محبت او تمام جهان را خلق کرده است بنده اش را فراموش می کند؟!...
کاش بپرسیم از خود که نکند باز ما او را فراموش کرده ایم...
🍃
🌺🍃 @takhooda 🕊
#داستانک_معنوی
با #خدا باش و پادشاهی کن👌
حضرت موسی علیه السلام در راهی که به مناجات با خداوند می رفت مردی را دید که در میان خاکستر قرار گرفته و لباسی در تن ندارد.
جوان که حضرت رادید، عرض کرد از خداوند بخواه که عنایتی در حق من بشود.
چون گذشت رسید به کسی که از کثرت خدم و حشم و وفور مال و ثروت به تنگ آمده، گفت:
یا کلیم الله! از خداوند بخواه قدری از گرفتاری من کم شود و از زیادی نعمت من به بندگان مستمندش بدهد.
موسی علیه السلام به مناجات آمد، ندا رسید چرا پیغام بندگان ما را نمی دهی؟
عرض کرد: الهی خود می دانی و بر هر نهفته ای آگاهی.
ندا رسید ای موسی! جوان خاکستر نشین را بگو اگر زیاد حرف بزنی باد را امر می کنم خاکستر را از دورت برهاند.
و توانگر را بگو زیاد بیهوده مگوید که عنایت بیشتر خواهد شد. من عالمی حکیم و علیم هستم.
حضرت از دل گذراند که از علت این خواست خدا آگاه شود.
ندا رسید: آن جوان خاکستر نشین پدری داشت ثروتمند وقتی که مرد با وجود اینکه به من ایمان هم داشت اما فرزندش را به مال و ثروت خود سپرد،
اما توانگر را پدری بود فقیر هنگام مردن فرزندش را به ما سپرده بود.
نتیجه اینان این چنین است.
🌹خود را به خدا بسپار،
💞وقتی که دلت تنگ است
🌹وقتی که صداقتها ،
💞آلوده به صد رنگ است
🌹خود را به خدا بسپار،
💞چون اوست که بی رنگ است
🌹چون وادی عشق او ،
💞دور از همه نیرنگ است
🌹خود را به خدا بسپار ،
💞آن لحظه که تنهایی
🌹آن لحظه که دل دارد ،
💞از تو طلب یاری
🌹خود را به خدا بسپار ،
💞همراه سراسر اوست
🌹دیگر تو چه میخواهی!
💞بهر طلب از دوست
🌹خود را به خدا بسپار،
💞آن لحظه که گریانی
🌹آن لحظه که از غمها ،
💞بی تابی و حیرانی
🌹خود را به خدا بسپار،
💞چون اوست نوازشگر
🌹چون ناز تو میخواهد ،
💞او را ز درون بنگر
🍃
🌺🍃 @takhooda 🕊
🌻🌿🌻🌿
#داستانکهای_پندآموز
🌸🌿روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تختهسیاه کرد:
9*1=7
9*2=18
9*3=27
9*4=36
9*5=45
9*6=54
وقتی کارش تمام شد به دانشآموزان نگاه کرد، آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند. وقتی او پرسید چرا میخندید، یکی از دانشآموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.
✔️معلم پاسخ داد: "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم. دنیا با شما همینگونه رفتار خواهد کرد. همانطور که میبینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آنها هیچ اهمیتی ندادید!
همهی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید.
دنیا همیشه به خاطر موفقیتها و کارهای خوبتان از شما قدردانی نمیکند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد.
🌿پس قویتر از قضاوتهایی که همیشه وجود خواهند داشت باشید!"
🍃
🌺🍃 @takhooda 🕊
✨﷽✨
👌 داستان کوتاه پنداموز
✅تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند
✍رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!»
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود
📚کیمیای محبت، محمدی ری شهری،
دار الحدیث، چاپ سوم، ص۷۹
🍃
🌼🍃 @takhooda 🕊