eitaa logo
آرامش حس حضور خداست
5.6هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
913 ویدیو
77 فایل
آرامش در زندگی نبودن جدال نیست بلکه تجربه حضور خداست!♥ کپی برداری با لینک کانال خودتون با افتخار حلال اندر حلال وثواب آن را تقدیم میکنم به ساحت مقدس آقا صاحب الزمان (عج ) التماس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔴«بهترین زیبایی های خلقت» ♡ زیباترین کلام:بسم الله... ☆زیباترین تکیه گاه:خدا ♡زیباترین دین:اسلام ☆زیباترین خانه:کعبه ♡زیباترین بانگ:تکبیر ☆زیباترین آواز:اذان ♡زیباترین ستون:نماز ☆زیباترین معجزه:قرآن ♡زیباترین سوره:حمد ☆زیباترین قلب:یاسین ♡زیباترین عروس:الرحمن ☆زیباترین محافظ:آیةالکرسی ♡زیباترین عمل:عبادت ☆زیباترین زیارت:خانه خدا ♡زیباترین منزل:بهشت ☆زیباترین مهاجر:هاجر ♡زیباترین صابر:ایوب(ع) ☆زیباترین معمار:ابراهیم(ع) ♡زیباترین قربانی:اسماعیل(ع) ☆زیباترین مولود:عیسی(ع) ♡زیباترین جوان:یوسف(ع) ☆زیباترین انسان:پیامبراسلام ♡زیباترین پارسا:علی(ع) ☆زیباترین مادر:زهرا(س) ♡زیباترین مظلوم:امام حسن مجتبی(ع) ☆زیباترین شهید:امام حسین(ع) ♡زیباترین ساجد:امام سجاد(ع) ☆زیباترین عالم:امام محمدباقر(ع) ♡زیباترین استاد:امام صادق(ع) ☆زیباترین زندانی:امام کاظم(ع) ♡زیباترین غریب:امام رضا(ع) ☆زیباترین فرزند:امام جواد(ع) ♡زیباترین راهنما:امام هادی(ع) ☆زیباترین اسیر:امام حسن عسکری(ع) ♡زیباترین منتقم:امام زمان(عج) ☆زیباترین عمو:حضرت عباس(ع) ♡زیباترین عمه:حضرت زینب(ع) ☆زیباترین سرباز:علی اکبر(ع) ♡زیباترین غنچه:علی اصغر(ع) ☆زیباترین شب سال:شب قدر ♡زیباترین سفر: حج ☆زیباترین محل تولد:کعبه ♡زیباترین لباس: احرام ☆زیباترین ندا: فطرت ♡زیباترین سرانجام: شهادت ☆زیباترین جنگ: نفس عماره ♡زیباترین ناله: نیایش ☆زیباترین اشک: اشک از توبه ♡زیباترین حرف: حق ☆ زیباترین حق: گذشت ♡زیباترین رحمت: باران ☆ زیباترین سرمایه: زمان ♡زیباترین لحظه: پیروزی ☆ زیباترین کلمه: محبت ♡ زیباترین یادگاری: نیکی ☆زیباترین عهد: وفا ♡ زیباترین دوست: کتاب ☆زیباترین کتاب: قرآن ♡زیباترین زینت: ادب ☆ زیباترین روزهفته: جمعه ♡زیباترین خاک: تربت کربلا ☆زیباترین ابزار: قلم ♡زیباترین روزسال: مبعث ☆ زیباترین بیابان: عرفات ♡زیباترین مزار: شش گوشه ☆ زیباترین شعار: صلوات ♡ زیباترین قبرستان: بقیع ☆ زیباترین زمین: کربلا ♡ زیباترین آرزو: فرج مهدی الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗝 مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید. ☑️ یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته می شود. 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد. یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود. آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند. علی نقی راه پدر را ادامه داده بود اماالان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینه توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علی نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید». علی نقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد. كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم». خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علی نقی داد كه یکی از آنها حاج آقا محسن قرائتی است. 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب قطره‌ای به وسعت دریا اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم :طاهره سادات حسینی 👇👇👇👇👇 برای خرید مستقیم کتاب با شماره زیر تماس بگیرید : ‏‪0914 702 6388‬‏ ‏‪025 3881 4810‬‏ یا به آدرس زیر مراجعه نمایید: ادرس قم توحید23 پلاک 172 انتشارات قاف اندیشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شکر نعمت نعمتت افزون کند شعر نیست ها فرموده خود خدا در قرآن هست و ( باز به خاطر آرید ) وقتی که خدا اعلام فرمود که شما بندگان اگر شکر نعمت به جای آرید بر نعمت شما می افزایم و اگر کفران کنید عذاب من بسیار سخت است. آیه ۷ سوره ابراهیم علم روز روانشناسی و قانون جذب و منطق روز و فلسفه و دیندار و بی دین همه و همه این قانون رو تایید میکنند. رضایت از داشته ها و شکرگذاری باعث افزایش روزی از همه نوع است ثروت و سلامتی و آرامش و ... شکر هم چند نوع است شکر عملی و زبانی شکر زبانی یعنی رضایت از درون و گفتن الحمدلله رب العالمین شکر عملی مثلا از آنچه خدا به ما روزی داده به نیازمندان ببخشیم شکر علم آموختن به دیگران و همینطور هر نعمتی شکر مخصوص خودشو داره. آرزو میکنم همه تون شاکر و صاحب نعمت باشید 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 ✍️ناامیدی و امید کاذب به خدا؛ راه‌هایی برای نفوذ شیطان (۱) 💠از آنجا که قرآن برای همه زمان‌ها و همه مردم نازل شده است، به همه حالت‌های اساسی انسانی توجه کرده است. حالت یأس و ناامیدی یکی از این حالات است که درباره آن باید از قرآن درس بگیریم و در نقطه مقابل آن یعنی امید کاذب هم راه دیگری از شیطان برای نفوذ در انسان‌هاست. 🔸در آن هنگام که پیری به سراغ ابراهیم علیه السلام آمده بود و همسرش هم نازا بود، فرشتگان خدا به او مژده پسری بردبار را به او دادند. او بعد از کمی صحبت با فرشتگان گفت:قَالَ وَمَن یَقْنَطُ مِن رَّحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضَّآلُّونَ (حجر، ۵۶) گفت: «چه کسى- جز گمراهان- از رحمت پروردگارش نومید مى‌‏شود؟» 🔺با این جمله، ابراهیم علیه السلام به خدا گفت که من از رحمت تو هیچ‌گاه مأیوس نیستم، هر چند درباره اموری باشد که خیلی احتمالش کم است. ▫️ضالون و ضالین از یک ریشه هستند که معنای آن برای همه ما روشن است زیرا روزانه ده بار در نمازهای خود می‌گوییم: غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ؛ همواره از راه گمراهان به خدا پناه می‌بریم. 🔹با کنار گذاشتن این آیه و جمله‌ای که ابراهیم علیه السلام فرمود، روشن می‌شود که هر کس که جزو ضالین نباشد، حتماً به رحمت خدا امید دارد؛ بنابراین ما روزانه در نمازهای خود به خدا اعلام می‌کنیم که به رحمت خدا امید داریم و هرگز از آن قطع امید نکرده‌ایم. دارد... 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ ✍️ داستان کوتاه "نان ومیوه دل" 💜دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند. اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد. ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند. 💛ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد. 💜زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید. 💛در راز این کار حیرت ماند. 💜اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند ولی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. 💛پس بدان؛ انسان ها "نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را." 💜برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند. 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ بعد از درگذشت پدرم در همان دوران کودکی تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسوولیت منزل بر شانه او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم.و هیچ گاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،: ” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت. زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازای آن مبلغی دستمزد بگیرد.شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، “مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.” لبخندی زد و گفت: ” پسرم، خسته نیستم.” و این دفعه دومی بود که مادرم به من دروغ گفت. به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. ازبس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان، گوارای وجود” می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، “مادر بنوش.” گفت: ” پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.” و این سومین دروغی بود که مادرم به من گفت. از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسوولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: ” پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم.” و این چهارمین دروغی بود که به من گفت. دانشگاه رفتم و وکیل شدم. ارتقای رتبه یافتم. یک شرکت خارجی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رییس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می ‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی ‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: ” فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.” و این پنجمین دروغی بود که مادرم به من گفت. مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضای درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‌‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: ” گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم.” واما این آخرین دروغی بود که مادرم به من گفت. وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.😔 این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎شان از نعمت وجود پدر ومادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانشان محزون گردید. این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود پدر ومادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده اند و از خداوند متعال برای آنها طلب رحمت و بخشش نمایید. 🌼 وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً « آیه24 سوره اسرا» 🍀و بگو خدایا پدر و مادرم را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار دادند. 🕯 ... شادی روح همه مادران و پدران آسمانی که دیدن صورت مهربانشان آرزویمان شد😔 🌹فاتحه و صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معنوی آرامشم را میان پیچ و خم زندگی ای که خود رقم زدم گم کرده ام ، آرامم کن راهنمایم باش و ایمانم راقوی کن که لحظه ای تو را در خلوت خویش گم نکنم... ... اگر همه ی مردم دنیا هم مرا ، احساسم را ، مهربانی هایم را فراموش و دستانم را رها کردند، تو مثل همیشه کنارم باش و دستانم را به خودم نسپار... آنچه از احساسم مانده به تو میسپارم تا از تنها دارایی ام محافظت کنی... دنیایت بیش از حد توان من سرد است به تو ، به آغوشت ، به رحمت بی کرانت نیازمندم کودکت را در آغوش بگیر خدایا دوستت دارم....❤️ نگاهت رو از من نگیر 🤲 آمین 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹گروه ختم قرآن ویژه بانوان عزیز🌹 سوره و جزء خوانی و اذکار مجرب ✨ فقط بانوان عضو بشند عضویت برادران در این گروه جایز نیست https://eitaa.com/joinchat/64421909Ca6bb97d583
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جناب حجه الاسلام مهاجر اصفهانی فرمود: در ایام طلبگی به مشهد رفته و در دروس مرحوم آیه الله العظمی میلانی شیخ هاشم قزوینی شرکت می کردم. روزی جهت جبران عقب ماندگی مطالعات خود، تصمیم گرفتم با زن و فرزندانم به دهکده طرقبه پناه برده تا بتوانم به مقصود خود دست یابم. پس به طرقبه رفته و به علت شلوغی مردم در آنجا، به جاغرق رفتم. گوشه ای بساط را پهن کرده و مشغول مطالعه شدم. چیزی نگذشت که عده ای زن با سر و وضع بسیار ناهنجار به همراهی مردانی فاسدتر از خود به آنجا آمده و عمدا کنار ما، بساط خویش را پهن کرده و با روشن کردن گرامافون بسیار مستهجنی عمدا من و خانواده ام را به آزار و اذیت گرفتند تا عیششان کامل شود. ✨💫✨ پس به ناچار ما بساط خویش را جمع کرده و آماده بازگشت به طرقبه شدیم تا از دست آنان خلاص شویم. بمجرد اینکه وسایلمان را جمع کردم، ناگهان پایم لغزید و درون رودخانه افتادم، آنان نیز بشدت مرا مسخره کرده و عذاب روحی خود را به نهایت رساندند. با دلی شکسته و پایی ورم کرده و بلکه شکسته، با هر زحمتی بود آنجا را ترک کرده و به طرقبه بازگشتم. نزدیک غروب بود در مسجد طرقبه نماز گزاردم ولی درد پا امانم نمی داد. ناگهان سید بسیار با وقاری را که عمامه ای سبز به سر داشت در مقابلم دیدم. او با لطف فراوان فرمود: سید حسن! امشب را می‌خواهی میهمان من باشی؟ بدون توجه به ورم شدید پایم و درد مهلک آن با خوشحالی دعوتش را پذیرفتم. او ما را از مسجد طرقبه به گوشه ای دیگر نزدیک رودخانه طرقبه برد. آنگاه با دیزی پذیراییمان فرمود. سپس چادری را نشانم داد و فرمود که او خود در آن چادر است، من نیز با خانواده در خیمه ای دیگر‌ اطراق کردیم. نیمه های شب او مرا برای تهجد بیدار کرد، سپس با یکدیگر به مسجد‌کوچکی که در پایین رودخانه قرار داشت رفتیم و به نماز و تهجد پرداختیم. ✨💫✨ با طلوع فجر، نماز صبح را به امامت او خواندم، آنگاه او با ابراز محبت فراوان از من خداحافظی کرد و رفت. عجیب آن بود که در آن ملاقاتها، از درد پایم خبری نبود و من نیز نه تنها به درد پا توجه نداشتم بلکه از حوادثی که در اطرافم می گذشت نیز غفلت کامل داشتم. فردا صبح وقتی آن بزرگوار رفت، ناگهان به خود آمده که آن خوش سیما چه کسی بود و از کجا مرا به اسم می شناخت؟! وقتی از مردمان آن منطقه سراغ آن مسجد کوچک نزدیک رودخانه را گرفتم برخی به من طعنه زدند و خواب‌نمایم خواندند. عجیب تر آنکه نه تنها از درد پایم‌ خبری نبود بلکه کوچکترین اثری از جراحت هم در آن یافت نمیشد در حالی که روز قبل پایم بسختی مجروح شده بود. 🌹اللهم ارنی الطلعه الرشیده 📗تشرف یافتگان 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا