#فرق جمال الله با جلال الله چیست؟
✍ برای اهل بیت و حضرت حق یک جمالی متصور است و یک جلال. فرق این دو چیست؟ مثال به شهر تهران می رسیم و از دور کوه دماوند را نشان می دهند. ما از دور چیزی جز کوه بزرگی که ابر سرش را گرفته و برف است، نمی بینیم که بگوییم. به این جلال و بزرگی و شکوه دماوند می گویند. اما وقتی نزدیک می رویم و از دامنه کوه بالاتر می رویم ، متوجه می شویم که این کوه از دور زیاد قابل درک و فهم نبود، ما از دور رنگ آبی می دیدیم ولی الان نزدیک شدیم دیدیم که چشمه ها و گل ها و پرندگان خوش صدا و هوای تمیز و پروانه های زیبایی وجود دارند که از دور قابل لمس نیستد.
🍁غزل استاد شهریار در مورد حضرت علی ع بهترین نمونه برای فهم جلال و جمال است.
🌾علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ما سوا فکندی همه سایه همه را🌾
✍ ما نه می توانیم وارد همای رحمت شویم و نه سایه ها را درک کنیم . این نوعی دیدن دماوند از دور است و نشان جلال. اما وقتی شعر به این جا می رسد:
🔹برو ای گدای مسکین در خانه علی زن .....🔹 به جمال علی ع می رسیم و زیبایی را درعمل و با جزییات به ما نشان می دهد. درک جلال اهل بیت و خدا از توان عقول ما خارج است. ولی درک جمال ممکن و مقدور است و می توانیم بهره ای از جمال ببریم. ومهم درک جمال اهل بیت و خدا است. که متاسفانه در مجالس ما ، بیشتر به بحث جلال ایمه پرداخته می شود. در حالی که باید به جمال ایمه نزدیک شویم و تفکر ما باید در جمال اهل بیت و خدا باید باشد.
🍀در مورد حضرت حق اگر باران را دقت کنیم جلال خدا را می بینیم اما اگر اندیشه کنیم، برفی که در زنجان می آید، حاصل تلاش ابرو وباد و جزرو مد ماه و نور خورشید است و این باران از هزاران کیلومتر آن طرف تر با پیمودن مسافت طولانی از دریای مدیترانه آمده و اینجا نشسته است، به جمال و زیبایی خدا پی می بریم.
🍁کاش در مجلس اهل بیت آن همه که از جلال اهل بیت می گوییم و احسنت بر زبان می رانیم، کسی هم باشد از جمال اهل بیت و از احادیث معرفتی و اخلاقی آن حضرات بگوید. و بدانیم یکه آب زمانی یخ می بندد که ساکت باشد و در سکون و بی حرکت. اگر حرکت کنیم و دانسته را با عمل ترکیب کنیم، هرگز در وجودمان آثار یخ زدگی دینی پیدا نخواهد شد. و از مومنان واقعی خواهیم بود.
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
الاغی که شیخی گریاند
از شخصیت بزرگی شنیدم كه روزی آیةالله شیخ جعفر شوشتری(ره) با جمعی از تجار و مؤمنین، در كاروانسرایی نشسته بودند. مردم مسائل مذهبی را از ایشان میپرسیدند و شیخ پاسخ میداد. ناگاه دیدند به یك باره حال شیخ دگرگون شده، شروع به گریستن كرد.
همه حاضران تعجب كردند كه گریه ایشان برای چیست. سرانجام یك نفر پرسید: آقا گریه شما برای چیست؟ ایشان با دست به گوشه ای اشاره كرد كه در آنجا الاغی بود و تازه بار آن را به زمین گذاشته بود. سپس گفت: این الاغ را ببینید! من او را نگاه میكردم؛ دیدم پس از بارگیری به من نگاه میكند و با نگاه خود به میگوید: ای شیخ! ای عالم و ای انسان! دیدی من چگونه بارم را به سلامت به منزل رساندم، آیا تو هم بار خویش را، یعنی بار امانت را سالم به منزل رسانیدی؟ گریه ام برای این است كه یك حیوان چگونه میتواند با سربلندی بارش را به منزل برساند؛ اما من كه انسان هستم، نتوانم و در نتیجه، پیش مولایم سرشكسته هستم.
📙برگرفته از کتاب اخلاق اسلامی، امینیان .
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
🌸🍃🌸🍃
#همسرداری
هنگامی علاقه یهمسرت را نسبت به خود بیشتر می کنی که
بپذیری شادی و مشکلات او، شادی و مشکلات تو هم هست.
اگر زندگیت را دوست داری به او سرکوفت نزن.
دروغ گفتن به همسر می تواند مانند گام برداشتن در میدان مین، شخصیت و اعتبار تو را متلاشی کند.
از اعتماد، محبت و مهربانی او سوء استفاده نکن.
به همسرت نشان بده که به خاطر او حاضری نظر و تصمیمت را عوض کنی.
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
🌸🍃🌸🍃
ماجرای کربلا پایان پذیرفته، ولی غمهای زینب فراموش شدنی نیست. هر لحظه او کربلا و عاشورا و اسارت و درد رنج است. هر لحظه، مدینه یادآور حدیث کساء اهل بیت و دوران هجرت زینب و حسین، از سخت ترین دوران عمر اوست.
در مدینه قحطی سختی رخ داده است. عبدالله بن جعفر که بحر جود و کرم است و عادت بر بذل و عطا دارد، به دلیل اینکه دستش از سرمایه دنیا تهیه گشته راهی شام می گردد و به کار زراعت مشغول می شود؛ ولی زینب، هر روز او گریه و داغ دل است. مدتی می گذرد که زینب گرفتار تب وصل خانواده اش می گردد و هر لحظه مریضی او شدت پیدا می کند، تا اینکه نیمه ظهر به همسر خویش عبدالله می گوید: بستر مرا در حیاط به زیر آفتاب قرار بده.
عبدالله می فرماید: او را در حیاط جای دادم که متوجه شدم چیزی را روی سینه خویش نهاده و مدام زیر لب حرفی می زند. به او نزدیک شدم دیدم پیراهنی را که یادگار از کربلاست؛ یعنی پیراهن حسین را، که خونین و پاره پاره است، بر روی سینه نهاده و مدام می گوید: حسین، حسین، حسین!...
لحظاتی بعد او وارد بر حریم اهل بیت النبوة گشت و کارنامه عمرش به به خیر و سعادت ختم گردید.
عقیله بنی هاشم ص ۵۷،۵۸
🍃
🦋🍃 @takhooa ✨
🌸🍃🌸🍃
حضرت امام صادق صلوات الله علیه:
در روزگاران پیشین مردی بود که دنیا را از راه حلال طلب کرد و بدان دست نیافت؛ از راه حرام آن را طلب کرد؛ بازهم بدان نرسید.
پس شیطان نزد او آمد و گفت: ای مرد! تو دنیا را از راه حلال طلب کردی و به آن دست نیافتی، سپس از راه حرام، طلب کردی و بازهم بدان نرسیدی؛ اینک آیا تو را به کاری راهنمایی کنم که به واسطه ی آن، به دنیا و ثروت بسیار دست یابی و پیروانت فراوان شوند؟
مرد گفت: آری.
شیطان گفت: دینی بساز و مردم را به آن فراخوان.
او چنین کرد و مردم، دعوتش را پذیرفتند و او را فرمان بردند و از این راه به دنیا و ثروت دست یافت.
سپس با خود اندیشید و گفت: من چه کارزشتی کردم؟!
دینی دروغین ساختم و مردم را به آن فراخواندم و اکنون راه توبه ای را برای خویش بازنمی بینم، جز آن که نزد هر آن که دعوتش کردم بروم و او را از بدعتم برگردانم.
پس نزد کسانی که دعوتش را اجابت کرده بودند می رفت و می گفت: آنچه شما را بدان خواندم باطل است، من آن را بدعت نهادم. امّا پیروانش می گفتند: دروغ می گویی.
این دین حق است و تو در دین خود، شک کرده ای پس از آن برگشته ای!
چون چنین دید، زنجیری برگرفت و یک سر آن را به جایی کوبید و سر دیگرش را به گردن خود بست و گفت: آن را بازنمی کنم تا این که خداوند، توبه ام را بپذیرد.
پس خداوند به پیامبری از پیامبران وحی فرمود که به فلانی بگو:
به عزت و جلالم سوگند! اگر مرا چندان بخوانی که بند بند بدنت از هم بگسلد و جدا شود، دعایت را مستجاب نخواهم کرد؛ مگر این که کسانی را هم که با بدعت تو از دنیا رفته اند، برگردانی (زنده کنی) تا از
آن دست بردارند.
📚من لا يحضره الفقيه، ج3، ص: 572
📚الوافي، ج5، ص: 847
📚وسائل الشیعه ج16 ص54 ح20963
📚بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج2، ص: 297
📚علل الشرایع ج2 ص 492 ح2
📚 ثواب الأعمال، ص: 257
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
📚من دین خود را فروختم
شریک بن عبدالله نخعی ، از فقهای معروف قرن دوم هجری ، به علم و تقوی معروف بود . مهدی بن منصور خلیفه عباسی علاقه فراوان داشت که منصب قضا را به او واگذار کند ولی شریک بن عبدالله برای آن که خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زیر این بار نمی رفت . نیز علاقمند بود که شریک را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم و حدیث بیاموزد . شریک این کار را نیز قبول نمی کرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای که داشت ، قانع بود .
روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت : باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی ، یا عهده دار منصب قضا بشوی یا کار تعلیم و تربیت فرزندان مرا قبول کنی یا آن که همین امروز نهار با ما باشی و بر سر سفره ما بنشینی . شریک با خود فکری کرد و گفت : حالا که اجبار و اضطرار است ، البته از این سه کار سومی بر من آسانتر است . خلیفه ضمنا به آشپز خود دستور داد امروز لذیذترین غذاها را برای نهار شریک تهیه کن . غذاهای رنگارنگ از مغز استخوان آمیخته به نبات و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند .
شریک که تا آن وقت همچو غذایی نخورده و ندیده بود ، با اشتهایی کامل خورد (و پیش خود گفت : عجب در دنیا چنین نعمتهایی هم هست و ما خبر نداریم ؟ ) . آشپز آهسته بیخ گوش خلیفه گفت : به خدا قسم که دیگر این مرد روی رستگاری نخواهد دید . طولی نکشید که دیدند شریک هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شد و هم منصب قضا را قبول کرده و برایش از بیت المال مقرری نیز معین شد . روزی با متصدی پرداخت حقوق حرفش شد متصدی به او گفت : تو که گندم به ما نفروخته ای که این قدر سماجت می کنی ؟ شریک گفت : چیزی از گندم بهتر به شما فروخته ام ، من دین خود را فروخته ام !
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨