eitaa logo
تک رنگ
9.8هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای پیامک موبایلم که بلند می شود چشم از تلویزیون می گیرم و می چرخانم دور اتاق و منتظر می شوم تا صدای اعتراض محبوبه را هم همراهش بشنوم. محمد از کنار در اتاق سرک می کشد. اول لپ هایش بیرون می آید، بعد دوتا چشم مشکی و ابروهای کشیده اش یا شاید هم موهایش که آشفته روی پیشانی اش ریخته است. از حالت صورتش متوجه می شوم که موبایل دست خودش است و صدایش را هم او باز کرده است. چشمکی به چشمان قهوه ای محبوبه میزنم. ابروهایم را بالا می دهم و با تن صدای آرام و حق به جانبی که فقط محبوبه بشنود می گویم: - بچـه تربیـت کـردی خانومـم! بفرمـا! بی اجـازه! موبایـل بابـا! ساعت ممنوعه! با چشمانش تهدیدم می کند و من فقط می توانم با لبخند تمامش کنم. محمد دستانش را پشتش پنهان می کند و با چشمان گشاد شده می رود سمت در راهرو. بلند می شوم و لپ های باد کرده اش را می بوسم و دندان می گیرم. می خواهم عکس العمل محبوبه خدشه دار نشود. - محمدجان! شما موبایل بابا رو ندیدی؟ و بعد به عمد برمی گردد توی آشپزخانه، با چشم به محمد گرا می دهم زودتر موبایل را به جعبه ی کنار جا کفشی برگرداند. کارش که تمام می شود. لب های نیمه بازش صورتش را خوردنی تر کرده است. باز هم صبر می کنم. محبوبه دوباره می پرسد: - آخه صداش اومد، گفتم بیاری بدی به بابا تا صداشـو ببنده. الآن ساعت ممنوعه است. محمد ذوق کنان راه آمده را بر می گردد سمت در و موبایل را می آورد. - آوردم، آوردم. بدم به بابا... بیا بابایی... صداشو قطع کنید! موبایل به دردم نمی خورد، دست و پای محمد را می گیرم و توی بغلم می چلانمش. دو سه تا بوس مکشی، دو تا گاز و... فایده ندارد؛ از زیر گلو تا کف پایش را می بوسم و گازهای ریز می گیرم. انقدر جیغ و داد می کند تا مریم را هم از پای اسباب بازی هایش بلند می کند و سمت من می کشاند. از دست من خودش را نجات می دهد. دست مریم را می گیرد و فرار می کنند. نگاهم چرخی در اتاق می زند و وقتی مریم و محمد را مشغول بازی می بینم و محبوبه را هم در آشپزخانه؛ موبایل را برمی دارم تا پیام آمده را بخوانم: «وقتی شعار می دید؛ حواستون نیست که ما دیگه بچه نیستیم.» ابروهایم بالا می ماند. پیام را یک بار دیگر می خوانم که پیام دیگری می آید: «نه خودتون درست می فهمید نه می خواید بذارید ما درست بفهمیم. یعنی ما که فهمیدیم، فقط بذارید زندگیمونو بکنیم!» موهای محبوبه میریزد رو ی صورتم. خم شده تا پیام ها را بخواند. موبایل را می دهم دستش که صدای پیام بعدی می آید: «تو فکر می کنی که من و ما نمی فهمیم چرا داریم زندگی می کنیم. ولی یکی نیست از خودت بپرسه برای چی داری اینطوری زندگی می کنی؟ منظورت چیه؟ اگه می خوای آدم خوبه ی داستان باشی، باشه... تو خوب!» حالا سر من است که رو ی موبایل خم شده و دید محبوبه را کور کرده است. نگاهمان همزمان از صفحه کنده می شود و به هم می دوزیم. من در صورت محبوبه دنبال سؤال ذهنش هستم و می دانم که او در چشمانم دنبال اسم نویسنده ی پیام هایی که دارد می آید. هنوز نمی شناسم و نمی دانم و هیچ هم نمی توانم بگویم. خیلی اهل حدس و گمان نیستم. - مهدی! لبخند به صورتم می نشیند. شروع کرد: - ایـن کیـه؟ منظـورش چیـه کـه بـرای چی و چه جوری زندگی می کنیم؟ می خندم. نگاهش از تعجب به سادگی برمی گردد: - جدی می پرسم. اذیت نکن! دوباره پیام می آید. با عجله صفحه ی خاموش شده را روشن می کند و رمز را می زند. پیامک تبلیغاتی است. موبایل را از دستش می گیرم و صدایش را می بندم. - کی شام بهمون می دی خانوم؟ بیام کمک. بلدما. پشت چشمی نازک می کند و می رود سمت آشپزخانه. تلویزیون که اخبار نداشته باشد هیچ ندارد. فیلم هایشان هم ده تا یکی ُخوب است که الآن در فرجه ی آن نه تای آبکی اش است. خاموش می کنم و می نشینم کنار اسباب بازی بچه ها. سفره ی خمیربازی را پهن کردند و چهارچنگولی دارند خمیرها را له و لورده می کنند. به من هم سهمیه می دهند و برایشان لاکپشت درست می کنم. لاک پشت حیوان عجیبی است. هم آرامشش دیوانه ات می کند، هم همیشه طوری سر بالا می آورد و نگاهش را می چرخاند که انگار از یک ابله چشم می گیرد به ابله بعدی می دوزد و کلا هم که دنیا را به هیچ می گیرد. از هفت دولت آزاد است و به سبک خلقتی اش راحت زندگی می کند. هر چند که ذهن من درگیر پیامک ها است: «برای چی؟ چه جوری زندگی می کنیم؟» 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
دکمه وصل را می‌زند و روی بلندگو می‌گذارد. انگار دنبال کسی می‌گردد تا همراهی‌اش کند. تنهایی نمی‌تواند این بار را بردارد. – سلام خانومم. – سلام. وااای، شما خوبید؟ کجایید الآن؟ صدای مادر می‌لرزد. دوباره حلقه اشک چشمانش را پر کرده است. – تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می‌رسم ان‌شاءالله. همه خوبند؟ مادر لبش را گاز می‌گیرد. – خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه. – خونه نیستید؟ تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می‌شود. – نه. طالقانیم. مادر آرام به گریه می‌افتد. صورت سفیدش قرمز می‌‌شود. گوشه چشمانش چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می‌شوند. پدر هر بار که می‌رود، چشم انتظاری‌های مادر آغاز می‌شود. انتظار حالت چشم‌های او را عوض کرده است. نگاهش عمیق‌تر و مظلوم شده است. چشم‌هایش روشنایی دارد، محبت و آرامش دارد. علی گوشی را می‌گیرد. – سلام بابا. – بَه سلام علی آقا. خوبی بابا؟ – چه عجب! بعد از چند هفته صداتونو شنیدیم! – خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟ علی نمی‌خواهد جواب سؤال‌های پدر را بدهد. – تا یک ساعت دیگه می‌رسید. نه؟ – بله. فقط علی‌جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال‌واحوال کنم. این چند روزه دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو ‌دیدم. حالا که شما… و سکوت می‌کند. – علی؟ – بله این را چنان بغض‌آلود می‌گوید که هرکس نداند هم متوجه می‌شود. – شما چرا وسط هفته اون‌جایید؟ چرا همه‌تون… علی… طوری شده؟ صدای هق‌هق گریه من و مادر اجازه نمی‌دهد تا چیزی بشنویم… *** به اتاقم می‌‌روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می‌بینم. هر وقت می‌خواستم مردی را ستایش کنم بی‌اختیار پدر در ذهنم شکل می‌گرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد. چشم‌هایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده‌ام. علی می‌رود سمت پدر، فرو رفتن دو مرد در آغوش هم و لرزش شانه‌هایشان، چشمه اشکم را دوباره جوشان می‌کند. این لحظه‌ها برایم ترنم شادی‌های کودکانه و خیال‌های نوجوانانه‌ام را کمرنگ می‌کند. درِ اتاقم را که باز می‌کند، به سمتم می‌آید و مرا تنگ در آغوش می‌فشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره‌ام را باید در صندوقچه همین خانه بگذارم و ترکشان کنم. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
⭕️ سوال : تابستان خود را چگونه گذراندید؟؟؟ 🔴جواب : 😁😄😅 . . . پ.ن: گرفتید دیشب چه بی سر و صدا چیشد یا نه؟! 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
جاسوسی در زندگی خصوصی و شخصی­ مردم مقبول می­ افتد! جالب این جاست که برای کار خلاف خودشان رمان می­ نویسند. به شدت رسانه­ ی مجازی بر علیه سپاه پاسداران فضا سازی می­ کند که نرم­ افزار سروش را وسیله­ ی جاسوسی دولت ایران معرفی می کند و مردم را از عضو شدن در این نرم افزار منع می­ کند اما کار خودشان که راست هم هست، درست و خوب نشان می­ دهد! -آخر داستان و بعد از پانصد صفحه فراز و نشیب بسیار، پیروز میدان آمریکاست! و ژاپنی باز هم خدمت می کند و رمز را نشان می دهد تا آمریکا نپاشد. با اینکه مردمش کشته شده ­اند. بالاخره همه دنیا باید کمک بدهند و باید ذلیل آمریکا باشند. -این قلعه شکست­ ناپذیر است. آمریکا پیروز است. -حتی اگر تا مرز نابود شدن قلعه برود ولی در لحظه آخر دشمن ­کشته و قلعه نجات پیدا می­ کند! -در این میان نزدیک به ۲۰ نفر کشته می­ شوند اما شما احساس ناراحتی نمی­ کنید و فکر می ­کنید که باید می­ مردند از زن و مرد و بچه… بمیرند تا قلعه حفظ بشود. هر چقدر آدم نیاز است باید قربانی شود تا آمریکای پرقدرت پرچمش بالا بماند! هر چقدر آدم نیاز است باید قربانی شود تا آمریکای پرقدرت پرچمش بالا بماند! در کتاب، آمریکاییها از جنایاتشان بر علیه چندصد هزار نفر زن و مرد و بچه­ ی ژاپنی ناراحت نیستند و در کمال خونسردی از رمز آن برای شکستن ویروسی که به قلعه حمله کرده کمک می­ گیرند… نابغه­ های آمریکا در حقیقت دنیا را تهدید می­ کنند که اگر بر علیه آمریکا اقدامی کنید بمب هسته­ ای در انتظارتان است. نتیجه: شکست­ ناپذیر بود آمریکا: ۱-نویسنده طوری ترسیم کرده که شما متوجه نمی‌شوی! ۲-بسیار پیچیده و وحشتناک و دور از ذهن سیستم اطلاعاتی آمریکا رو ترسیم کرده است. ۳-عمدا برای آمریکا ابهت ایجاد کرده ترس و ابهت! و یکسری کلمات رو به کار برده که خواننده متوجه نمی‌شود. ۴- یک سیستم رمزشکن خاص این‌ها دارند که می گویند هیچ رمزی تو جهان نیست که توسط اونا شکسته نشود بعد این رمز دانشمند ژاپنی را که نمی‌توانند بشکنند بخاطر این است که رمزی در کار نبوده و گرنه هیچ کسی در مقابل آمریکا هیچ چیزی برای ارائه ندارد. ⭕️ نکته مهم: فعلا که ایران نفوذ داشته روی سیستم امنیتی آمریکا و ۳تا پهپادشون رو ما نشوندیم روی زمین!😎 و اونا هنوز یک پهباد ما رو هم نگرفتند!😏 در جنگ ۲۲ روزه شکست خوردند. در جنگ ۳۳ روزه هم! و در عرصه­ های دیگه هم… وخیلی شکست های دیگه که می توانید در فضای مجازی بخوانید. 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
😍 "رفقای قدیمی" یادشونه!😉 تا حالا توی "یاران صمیمی"🌸🍃 چهارتا رمانِ فوق العاده رو از اولِ اول📚 تا آخرین صفحه خوندیم!😋 اگه تازگی به جمع مون خوش اومدید😉 حتما سراغ این رمان ها برید!🏃‍♂️🏃‍♂️🏃‍♂️ 💚 🧡 ❤️ 💙 برای پیدا کردن قسمت مورد نظرتون، از این این هشتگ ها استفاده کنید.👇 تا راستی! منتظر خبر هاے خوشے باشید!😃📖📚✨ 😎 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir 🌼
🔹🔸محتوا خودش به دو دسته تقسیم می‌شه: 💬پیام اصلی 💭پیام فرعی وقتی تو نقد کردن ⬅️ محتـوا محور ➡️ باشیم، دنبال هـدف نویسنـده از ✍نوشـتـن می‌گردیم... چون نویسنده با قلم زدن و نوشتن🖋 می‌خواد یه پیام اصلی🌿و مهم رو به ما برسونه که باید این پیام رو کشف کرد...🧐
هدایت شده از نمکتاب
🧐یادداشت‌های یک رمان اینترنتی خوان 💢 2⃣ 😨✍ با «» همراه ترسا می شدم و قربان صدقه ی قد و بالای آرتان می رفتم. 👥✍با دو برادر «» هم قدم می شدم و لب جدول همراه دانیار راه می رفتم و برای معده درد برادرش دلگیر بودم. 😕✍با «دروغ شیرین» دنبال کسی می گشتم که دروغی بگوید و پشتش شیرینی یک‌عمر را برایم به ارمغان بیاورد. 😐✍با «پانتی بنتی» کینه هایم را با صاحب کینه در میان می گذاشتم و آخرش هم با خودش آرام می گرفتم. 😍✍ با «طواف عشق» در تمام زیارت های اجباریم امید داشتم که کسی باشد و من را بعد از زیارت هم بخواهد. 👩✍ با «بانوی قصه ها» حاضر بودم مثل زنی باشم که خودش را برای کودک های بی مادر به آب‌وآتش بزند، اما سر آخر نصیبش مرد جنتلمنی بشود که آرزوی هر دختری است. 😓✍ با «» عقده ی تنهایی و خفت آرشام را به جان می خریدم و نهایت آرشام می شد مرد شب و روزم. ✈️✍ با «توهّم عاشقی» از عرفان دل می کندم و همراه آیدین به فرانسه می رفتم. 😶✍با «» حاضر بودم یک دختر احمق جلوه کنم اما مرد وزین داستان، آخرش نصیب من بشود. 🤬✍ روزی صد ها صفحه می خواندم. گاهی از قلم نویسنده ها به تنگ می آمدم و چند تا ناسزا نثارشان می کردم، اما باز هم نمی شد که نخواند... ◀️ ادامه دارد... ╭┅──────┅╮ 📖 @namaktab_ir ╰┅──────┅╯
یک خاصیت قشنگے دارند گل‌ها🌼🍃 اینکه گل‌پراکـنے مے‌کنند اطـراف‌شان را! آفتابگردان هم آنقدر گرده‌افشـانے مے‌کند دور و برش را که بعد از مدتے چند چهره را مے‌بینے به دنبال خورشید! یعنے: آفتاب‌گردان های دیگر🎋✨ منتظر هم، همین‌طـور عاشقے♡ مے‌کند، یک نفر است❤️ اما آن‌قدر همه‌جا را از بوے تو پر‌مےکند که یک لشکر👣 مے‌شوند براے یارے او! پ.ن: منتظر کارهاے آفتابگردانانه شما هستیم😉🌱 °•❀| @yaranesamimi ------------------------------------------------ 🌻@yaran_samimii samimane.blog.ir🌻
به همان سرعت که رفته بود برگشت. قدم‌هایش را بلند برداشت و وقتی حواسش جمع شد که چند قدمی اتاق شمارۀ سیزده ایستاد. مادر چشمانش را بسته بود و سر به دیوار، لب‌هایش تند تند تکان می‌خورد. فرهاد حس کودک سرخورده‌ای را داشت که برای خلاف نکرده تنبیه می‌شود و هیچ کاری هم از دستش برنمی‌آید. نه راه فراری داشت و نه امیدی. حتی نفسش هم در ریه‌هایش حبس شده بود و خیال بیرون آمدن نداشت. ولی حال باید مقابل مادر خودش را خوب نشان می‌داد. به زحمت تلاش کرد تا نفس عمیق بکشد و حرفی برای گفتـن پیدا کند. چند قدم نزدیک‌تر شد اما باز هم کلمات را پیدا نکرد؛ باید چه می‌گفت؟ الان که ده دقیقه مانده بود تا شروع جلسه، باید با این زن دلواپس چه‌کار می‌کرد؟ ابروهایش بی‌اختیار در هم پیچیدند. - مامان! زن با شنیدن صدایی آشنا چشمانش را باز کرد و سر چرخاند. با دیدن فرهاد اشک جمع شده در چشمانش بهانه‌ای برای باریدن پیدا کرد. لبانش را به زحمت از هم گشود و زیر لب زمزمه کرد: - جانم مادر. اومدی فرهاد؟ قرار نبود غصه‌ها رو تنهایی به دوش بکشی! مادری کردم که غم نبینی! تنها اومدی، تنها رفتی من خبردار نشدم؟ فرهاد این را نمی‌خواست. دقیقا از همین حال و قال واهمه داشت که راضی شده بود حکم بر علیهش بدهند اما تن به غم نگاه او ندهد. قدمی نزدیک‌تر شد و گفت: - مامان اینجا جای شما نیست؟ - اومدم تنها نباشی! همان لحظه در اتاق باز شد و سرباز سبزپوش سرگرداند در شلوغی سالن و صدایش را بلند کرد: - فرهاد محبوبی! هر دو با هم چرخیدند سمت سرباز. مادر که تکیه از دیوار گرفت، او هم دست گذاشت پشت کمر مادر و سر خم کرد کنار گوشش و گفت: - مامان فقط این رو بدون که یه عمر آبروتو نریختم! اشک با شدت بیشتری روی صورت زن غلتید و زمزمه کرد: - من زندگیمو برات گذاشتم می‌دونم، می‌شناسم، باورت دارم. حالام نمی‌ذارم با زندگیت اینطور رفتار کنی. این جملات برای فرهاد بار داشت و شانه‌هایش تحمل این همه بار را نداشت. چیزی در تمام سرش جوشید و حس کرد رگ‌های چشمانش متورم شده‌اند و اگر لحظه‌ای پلک نزند از فشار پاره می‌شوند. چشم بست و لب گزید تا حرفی نزند. ✍️به قلم نرجس شکوریان فرد 🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
[🐪🗻🐪🗻🐪🗻🐪🗻🐪🗻🐪] • • • بــا امـــام حــسـیــن‹ع› همـــراهـــیم، تــــا زمــانــی کـــه: ... • • • ② ¦ 📸¦ .~🌿「@takrang1」🌿~.
هدایت شده از ساحل رمان
💛•|➕°🥇|•🤍 📚| ✍🏻| 📖| حرفش تمام نشده، وحید دم در بود و بقیه هم، جز آرشام که بی‌انگیزه به آن سه نفر نگاه می‌کرد. مصطفی دستی به شانه‌اش زد و خم شد کنار گوشش: - دنیا خودش سخت هست، تو دیگه سخت‌ترش نکن. پاشو آب‌هویج‌بستنی بزن حداقل شیرین بشه‌! و دست آرشام را کشید. میز چهارنفره‌شان به‌هم‌ریخته ماند تا فردا. مثلا در کتابخانۀ اختصاصی میز گرفته بودند که زمان بیشتری بخوانند، بار کمتری جابه‌جا کنند و به قول مصطفی دوزیست بشوند در مدرسه و کتابخانه! هرچند که مصطفی همیشه خانه بود و تنها این سه ماه را به خودش فشار آورده بود که ساعات کمتری در خانه بماند؛ شاید سد مزخرف کنکور را بشکند تا این زمین‌های پایین دستی زندگی‌اش دچار کم‌آبی نشوند. آبمیوه خریدنشان همراه شد با پیشنهاد وحید که مهمان اتاق معاونت بشوند. مهدوی در عمل انجام شده قرار گرفت، وقتی که با هزار امید می‌خواست در اتاق را قفل کند و راهی خانه بشود، اما به تابلوی غیر دعوتی پنج پسر خسته، لبخند به لب و آب‌هویج بستنی به دست مواجه شد. سلام‌شان را علیک گفت و غرید: - مدیونید فکر کنید می‌مونم به خاطر شما چماق‌دارا! مصطفی دستش را پیش برد و دست مهدوی را گرفت: - خانه‌زادیم آقا! بدون شما مزه نمی‌داد بهمون! مهدوی سر تکان داد به تأسف‌، دیگر خودش نبود و مجبور بود تا صبر کند. کلید را در قفل چرخاند و بچه‌ها وارد شدند، لیوان آب‌هویج بستنی‌اش را تمام کرد و نگاهش را در صورت بچه‌ها چرخاند... 🕰•| ادامه دارد...|•🕰 ♨️❌•| کپی ممنوع...|•❌♨️ 📚| ✍🏻| 📖| https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c