eitaa logo
تک رنگ
10.4هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
تک رنگ
یه نکته ای بود قرار بود درباره ویکی پدیا بگیم... اینه: دانشنامه آمریکایی ویکی پدیا🇺🇸 به عنوان یه دا
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام رفیق!💞 گفتیم امروز!😉😊 #ما_صمیمی_هستیم 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام یاران صمیمی!💞 خیلی قشنگه...🌟 حتما بخونیدش... تشکر میکنیم از رفیق عزیزمون برای این مطلب قشنگ و عالی...😍🌹🌹🌹🌹🌹 #ما_صمیمی_هستیم 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
به چند روز پیش فکر می کنم که آرشام داشت صدر و ذیل مملکت را به باد می داد، جواد بازوی آرشام را گرفته بود و محکم گفته بود: - حواست هست؛ این مدت همش داری مهدوی رو متهم می کنی. از پیامک ها تا چند باری که همو دیدیم تا این چند روز. مثل پیام های فضای مجازی حرف می زنی. همش توهین و تکفیر می کنی. ایراد می گیری. حواست هست که جواب های مهدوی درسته اما بازم قبول نمی کنی. حواسم هست که دنبال جواب نیستی، می خوای سر یکی خالی کنی. یکی رو مقصر همۀ مشکالت بدونی. یکی رو سیبل کنی و شلیک کنی طرفش. اگه آزاد نیستی تو ایران پس چه طور همۀ حرفاتو می زنی، ایراد می گیری، هرجور می خوای رفتار می کنی، قانون شکنی می کنی، بازم میگی آزاد نیستی. مثل روزنامه ها شدی بر علیه صدر تا ذیل مملکت حرف می زنن بعد می گن آزادی نیست. آرشام لطفا خودت باش. چته تو. آرشام سر مهدوی داد زده بود: - من آزادی می خوام. - باشه آزادی شعار همه. من اگه بیام خونۀ شما اجازه میدی آزادانه به همه جای خونتون سرک بکشم یا فقط سالن پذیرایی. ما الان تو ایران زرتشتی و مسیحی و یهودی و سنی داریم. اینا دارن با عقیدۀ خودشون تو امنیت زندگی می کنن. اما تو اروپا برو ببین تا حالا چقدر به مسلمونا حمله کردن. آزادی چیه آرشام که تو فکر می کنی تو زندونی. آرشام زل زده بود توی صورت مهدوی و داد زده بود: - اصلا خدا کیه؟ من خودم خنده م گرفت از این حرف آرشام. وسط آن بحث این سؤال؟ مهدوی گفت: - همونی که توی قدبلند، قشنگ و مو صاف و فرق وسط رو خلق کرده. - کی گفته؟ - راسل و کانت و فروید و انیشتین و موسی و عیسی، باباآدم، خدا رو قبول داشتن دیگه. همشون از اینکه از زیر بته در بیان بیزار بودن. تو و اجدادت رو یکی باید آورده باشه. - نه. طبیعت. مهدوی بیپرده می پرد وسط حرف آرشام و می گوید: تو رو به اجدادت تو دیگه حرف آتئیست ها رو نزن. طبیعت شعور داره که یکی رو عاقل کرده شانسی، یکی رو درخت کرده شانسی، یکی رو بز کرده شانسی، یکی رو خر کرده! جالب اینه که طبیعت زیر دست انسان قرار گرفته؛ خالق، زیر دست مخلوق!!! طبیعت کم شعور خالق انسان فوق تصور با شعور، خالق، فهمیده؟؟ خود این آتئیست ها چنان بین خودشون قانون دیکتاتوری دارن که یکیشون خلاف بره از دم تیغ می گذرونن. چطور بزرگ خودشون عاقل تر از همه است و اون وقت خالق انسان طبیعت کم شعوره؟ ببین آرشام اگه می خوای بری دنبال لذت هات نیازی نیست که زیرآب همه چی رو بزنی. با خیال راحت برو. شجاعت هم داشته باش. بگو من می خوام کیف کنم، خدا رو ندیده می گیرم. جرات داشته باش. بگو اگه بگم خدا؛ همه لذت هایی که می خوام تعطیل میشه. و... آرشام تمام صحبت هایش با مهدوی را یواشکی ضبط کرده بود. من و جواد و آرشام و بقیه، عضو یک گروه تلگرامی هستیم. گروه آتئیست ها. چند هزار نفر عضوند و آنها همه چیز شبهه را مسخره می کنند و زیر سؤال می برند. طوفانی از انیمیشن راه انداخته اند که خدا و همه داروندار را بکند پوچ. کلا دار و ندارمان بر باد است. مهدوی به آرشام گفته بود: - تو بدون مطالعه فقط شبهه شنیدی، مثل کسی که از زبان سر درنمی آورد بعد تو، یک کتاب انگلیسی دستش بدهی. نمی فهمد. نمی تواند بخواند و مدام توی سرش بزنی که انگلیسی نمی فهمی. تو که اصلا راجع به خدا و دین هیچ مطالعه و حتی دو ساعت تفکر نداشتی. 17 سال هم بیشتر عمر نکردی. چه طور اینقدر راحت همه چیزت را زیر سؤال می برند و می پذیری. چون جاهلی نسبت به همه چیز!! کسی که نیست؛ خودم هستم. راست می گوید مهدوی. ما تا همین دیروز هم بستنی قیفیمان آب می شد گریه می کردیم. حالا یک کم قد کشیدیم و استخوان ترکانده ایم می گوییم: - هان خدا کو؟ من هستم تمام. دماغمان را بگیرند جانمان در می رود. این روزها هیچ چیز خوشحالم نمی کند. یعنی هیچکس خوشحال نیست. آمده ام خانۀ آرشام! صورت مادرش را دقیقا وارسی می کنم. اگر دومَن آرایش را پاک کنی، اصلا زیبایی خاصی ندارد، اگر رنگ موهایش را برداری، گرد پیری را می بینی. اگر لباس های بدن نما و رنگارنگش را عوض کنی. هیچی... می میرد. به تمام معنا زن های امروز دق می کنند. رنگ ها هستند که زنده نشانشان می دهند. آرشام قرص خوردن های آخرشب مامان و مثل گنجشک به در و دیوار زدن های خواهرش را می بیند. پدر هم که ظاهرا مجیز مادر را می گوید و در خفا آن کار دیگر می کند. 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
بذار کنار هم... _ حضرت قاسم نوجوونِ افتخار آفرین کربلان... 🌟 _ حضرت قاسم فرزند کریم اهل بیت هستن... 💫 _ امام حسین روی یتیم ها خیلی حساسن...💛 . . . ❤️حسینی❤️ شدنت رو از قاسم بن الحسن بگیر...!! زندگی و مرگت مثل قاسم باشه! برای امام! 💚 فدای امام!🌷 شیررررررررررررررررررررررررین... شیرین تر از عسل!!✨✨✨ 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
نوجوونای این دوره زمونه!❤️ یه خطری ⚠️ هست که شما ها بیشتر از نسلای قبل باهاش مواجهید! و البته توانمندی تون هم برای وایسادن جلوش خیلی بیشتر از قدیمیاست!💪 اونم اینکه مدام دارن چیزای 😳💫😍 نشون تون میدن!! تا ذهنتون مدام بره دنبال چیزی که براش جذابه،‌ نه لازم...😈 کسی که هر چیزی رو ببینه، بخونه، بشنوه، ذهنش میشه... یعنی به شدت ضعیف میشه...😐 داغون 💥 میشه! قدرت تمرکز پَر... قدرت تفکر پَر... آرامش ذهنی پَر... ⭕️حواستون باشه! تعیین کنید که میخواید چی رو ببینید!😏 و خیییییلی مراقب تون باشید...✨ 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
وقتی نفست بر زندگی ات حکومت 👑 کند، دیگر نمی توانی برخیزی و به آسمان برسی!... #امیر_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞 سلام یار صمیمی! 💞 درسته! سو من سه انگار میوه ی دو جلد قبلیه!🍎 گره ها و سوالایی که تو جلدای قبلی ایجاد میشه، تو سو‌ من‌سه باز میشه!🔐 بله! هست! البته بعضیاش توی پسرای دبیرستانی بیشتره تا دخترا... بعضی جاها هم... یه جورایی سوالایی که توی ذهن جوونا هست، ولی علنا مطرح نمیشه توی کتاب نوشته شده! جوری که شما یه دبیرستانی رو ببینی میگی بابا این این حرفو نزده، اما اون حرفه توی ذهنش هست...😮 #ما_صمیمی_هستیم 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
- خودتی وحید؟ چشم باز می کنم و سر می چرخانم سمت جوادی که مقابل در خانه شان کلید به دست، دارد نگاهم می کند. تکیه از دیوار نمی گیرم، اما می گویم: - نه. روح خبیثمه که منتظر توی لعنتیه. کلید را برمی گرداند توی جیبش و می آید مقابلم. - چته تو. چرا این ریختی شدی؟ نفس عمیق می کشم. جواد را که می بینم، یادم می آید که غیر از خاک که داشتم نثار همه می کردم، هوا هم هست. پس فعلا می شود زندگی کرد. - کی اومدی؟ اینجا وایسادی خب می رفتی تو خونه. فکر کنم مامان باشه. تمام حرص هایم را سرش خالی می کنم: - معلومه این روزا کدوم گوری هستی؟ داری چه غلطی می کنی؟ سرت تو کدوم آخوره؟ اول فقط نگاهم می کند. بعد فقط در خانه را باز می کند و کوله اش را پرت می کند توی حیاط و در را می بندد. زنگ می زند به مادرش و می گوید با من می رود قدم بزند. بعد دستم را می گیرد و همراه خودش می کشد. حرف خاصی که نداریم بزنیم اما: - اول جواب سؤالای مهمت رو بدم. گور کتابخونه م. دارم غلط زیادی کنکور رو جلو می برم. سرم هم توی آخور کتابای کنکوره. اینا رو که می شناسی. یه آخور دارن قد تمام بچه کنکوریا علف توشه. میدن می خوریم، پول پارو می کنن. تو الان با کدوم اینا مشکل داری؟ گورش؟ غلطش؟ آخورش؟ یا... دست هایم را فرو می کنم در جیب شلوارم. شلوارم که جیب ندارد. دارد تنگ است. انگشتانم را بیشتر پرس می کند. هیچی بابا دستانم را همین طور آویزان نگه می دارم و حرفی نمی زنم. در کافه را که هل می دهد، من را هم هل می دهد توی کافه. - بریم ببینم چه مرگته. - با علیرضا نمی تونم ارتباط بگیرم. مکث می کند و نفس محکمی بیرون می دهد. بعد می پرسد: - چند روزه؟ - چهار! صندلی را عقب می کشد و می نشیند. دستانش را در هم قلاب می کند و به پیشانی می گذارد. فضای نیمه تاریک کافه حالم را بد می کند. کافه چه دارد که همه پاتوقش می کنند. چهار تا صندلی و چهار تا میز و در و دیوار خالی. در و دیوار با بوی قهوه ای که کافئینش قرار بود آرامش بدهد اما هیچ نمی دهد. من چقدر خودم را دماغ بالا می گرفتم که دارم میروم کافه. پس چرا الان که حالم خوب نیست، حال نمی کنم. حتی از موسیقی لایتش هم متنفرم. از تمام آدم هایش که سعی می کنند با ناز و ادا فنجان ها را به لب بگذارند و لبخند. لبخندشان یعنی راست است؟ این دختره دارد برای... به من چه. اصلا همه چیز به من چه. اصلا بگذار کلاغ را رنگ کنند به جای طاووس بفروشند چهارتا تکه چوب را بکنند کافه ما را هول بدهند و بچاپند من اصلا دلم می خواهد مثل پینوکیو، خر بشوم و همه خر حسابم کنند. غلط کرده پینوکیو با خریت هایش. غلط کردم من، غلط کرده دنیا. برای فرار از همۀ اینها زل می زنم به جواد که از خیلی از کارهای علیرضا خبر ندارد. نمی خواهم چیز هایی را که می دانم برایش بگویم. ترجیح می دهم بیشتر از این به هم نریزد. بی هوا می گویم: - مامانت میدونه مسیرت رو عوض کردی؟ تکیه می دهد و دست به سینه می گوید: - من مسیر عوض نکردم. چشمانش سفت و محکم و خیره است: - پس حال و کار این روزات چیه؟ معلومه که می خوای، اما تابلو جلوی خودت رو می گیری! اینا چیه؟ - امیدوارم کردی! و لبخند مسخره ای تمام صورتش را پر می کند. می گویم: - خر فرضم نکن. تو الان جواد پارسالی؟ رو برمی گرداند از من و می گوید: - می دونم که "جوادم"!! پارسال و امسالم فرقش فقط تو انجام ندادن بعضی از کاراست، همین. مسخره اش می کنم، چون حس می کنم دارد مسخره ام می کند: - همین. بعضی کارا رو انجام نمیدی. چه جالب! میشه اون وقت بگی چه کارایی؟ در سکوت نگاهم می کند. هر چه من در زندگی ام از وقتی چشم باز کردم داشتم و وقتی به چهارده سالگی رسیدم به خاطر جو مدرسه نسبت به آنها تردید پیدا کرده بودم، جواد نداشته و حالا دارد با تردید مزه اش می کند. من مطمئن بودم که مسیر اکیپ درست نیست و مادر گاهی برایم تحلیلشان می کرد؛ اما اینقدر در جمع با لذت از داشتنی هایشان حرف می زدند، اینقدر راحت هر کس مدلشان نبود مسخره می کردند که اگر بخواهی ناراحت نشوی پس قطعا همرنگ شان می شوی! خیلی غرور می خواهد، خیلی ایمان داشتن به مسیرت را می خواهد که هم خودت باشی و بمانی و هم در جمعشان بروی و عوض نشوی. 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
کسی می پرسد چی میل دارید. جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو می گیرد. اما باز هم سکوت می کند. حس یک انسان خسارت دیده دارم. انسانی که یک چیز با ارزش داشته و خودش از دست داده است. با اختیار خودش از دست داده است. حرص خورده می گویم: - نمی خواد بگی. خودم میگم. پارسال اهل حال بودی. یکهو متوجه شدی اون حالا دیگه بت حال نمیده. بی حال شدی. هوووم. فقط هم بعضی از کارا رو دیگه نمی کنی. منتهی فقط کارایی که " حالی" بوده رو. والّا که جواد همون جواده. تا دیروز، سیگار می کشیدی، تیپ می زدی، کورس می ذاشتی، می رقصیدی، می زدی و می خوندی، حال می داد. اینا دیگه بت حال نمیده. خواجه شدی؟ عارف شدی؟ کور شدی؟ هان. چه مرگته جواد؟... - چه مرگتونه تو و آرشام؟ خم می شود روی میز و دستانش را در هم قفل می کند و آرام می گوید: - هنوزم رم می کنم، هوس می کنم. سیگار می بینم دلم می خواد لب بزنم. هنوزم کورس می زنم. رقص یادم نرفته. سه تارم رو دارم، بلدم بخونم. نترس تارک دنیا نشدم. سالمم. سالمِ سالم. تو بگو چت شده. عادت ندارم این طوری ببینمت وحید. - مچ دستش را می گیرم و فشار می دهم. انقدری که به سفیدی می زند. اما نمی کشد و نگاه از صورتم برنمی دارد: - من خودم خرم جواد. خر فرضم نکن. می فهمم که رم می کنی مثل قبل اما... افسار زدن یاد گرفتی. مبارزه می کنی با خواستنی هات. می فهمم که هوس می کنی اما لب نزدن بلد شدی. می فهمم که دلت می خواد اما گِل گرفتی در دلت رو. سالمی مریض نیستی اما عقب می کشی. چرا؟ اینا چی شدن. یهو شدن چاه و گند و... تو داری به خودت تلقین می کنی! به خودت زور میگی! از کل حرفم فقط یک کلمه اش را می گیرد. لب جمع می کند و چشم ریز می کند روی صورتم بعد از مکثی کوتاه آرام آرام انگار که با خودش حرف می زند یا دارد در ذهنش دنبال یک فراموش شده میگردد زمزمه می کند: - تلقین!... تلقین! صورتش باز می شود...ابروهای جواد جفتی بالا می روند و لبخند می نشیند گوشۀ لبش. آرام لب می زند: - تلقین. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. باید به خودم تلقین کنم. خوبه وحید. تو همیشه از یه زاویۀ دیگه نگاه می کنی. فکر میکنم روی حرفت. تلقین کنم به خودم برای حذف بعضی چیزا. یه راه چریکی پرفکت. مبارزۀ چریکی. مطمئنم این حرف خودت نیست اما مهمون منی تا یه هفته هر چی می خوری! حرف پدرم بود. این مدت که می دید اذیت می شوم همه اش می نشست حرف هایم را گوش می داد و گاهی یکی دو جمله هم می گفت که من غالبا گوش نمی دادم. یعنی می شنیدم اما اهل عمل نبودم. این جواد بیشتر به درد خانوادۀ من می خورد. حرف خوب را بلد است روی هوا بقاپد. فرصت ها را بلد است از دست ندهد. فرصت هایی که مثل باد می گذرد و گاهی بینشان یکی مثل همین راه حل، طلایی است. پدر برایم پیام داده بود: - به خودت دائم بگو که نمی خواهی. بگو که نباید بروی سمت هر چه که خرابت می کند. تلقین کن که می توانی، باید بتوانی، می شود. باید بشود. سخته، رنج می کشی، حرف می شنوی، اما می شود. می توانی! دستی دو کاپ را مقابلمان می گذارد و بوی شکلات در بینیام می پیچد. موبایل جواد زنگ می خورد. عکس خندان مصطفی روی صفحه می افتد. جواد نگاهم می کند و می گذارد تا قطع شود. دوباره موبایلش زنگ می خورد و عکس آرشام می افتد. جواد نگاهم می کند و جواب نمی دهد. برمی دارم. وصل می کنم و صدای آرشام را می شنوم: - سلام. پوفی می کشد جواد و گوشی را از دستم می گیرد: - سلام. آرشام با مصطفی دو تایی برید من الان نمی تونم. کار پیش اومده. ... - مودب باش پسر. پیش وحیدم. ... - سلام مصطفی. ... - وحید. وحید فکر نکنم حوصلۀ اومدن داشته باشه. ... - باشه... بیا زدم رو بلندگو خودت بگو. - سلام آقاوحید. خوبی شما؟ صدای مصطفی است. - سلام. - آقا ما با هم قرار داشتیم بریم و بیایم. شما هم بیا و برگرد. - ممنون آقامصطفی. من الان دقیقا توجیه شدم به کل قرار و کارتون. می خندند آن دوتا. نگاهم می کند جواد. - قربون تو. خوبه مثل آرشام و جواد نیستی دو ساعت کنفرانس نیاز داشته باشی. پس منتظرم خدافظ... جواد... - جان! - فقط ده دقیقه وقت دارید بیاید، خود دانی. خدافظ. یعنی جواد کسی شده که مصطفی برایش خط و نشان بکشد. ساعت را نگاه می کنم و در جا بلند می شوم. هیچ نمی گویم تا برسیم. کنار استخر که می ایستم، مصطفی برایم مایو و حوله خریده و منتظر است... آبدرمانی می کنم؛ سر آرشام دست مصطفی است، سر مصطفی دست جواد، گردن جواد هم دست من؛ هرکدام زور می زنیم آن یکی را زیر آب بکنیم. من فکر می کردم مصطفی از علیرضا خبر دقیقی داشته باشد. اما گفت آخرین خبرش برای مکان مسافرتشان... هردو نگران زل می زنیم به هم دیگر .مصطفی زود خودش را جمع می کند... من که نه، اما جواد و آرشام را مجبور کرد طول استخر را مسابقه بدهند و حریف قدری بود برایشان. 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
مهربان دوازدهم برگرد...💕💗 ببار اے بارانِ خوبے ها...💦💙 #مهربان_من 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
خیلی از آنهایی که به کربلا نرسیدند، به نظر خودشان دلیل شان منطقی بود برای نرسیدن! می خواستند بیایند... اما توجیه ها نگذاشت‼️ _ یکی گفت به خاطر زن و بچه... _ یکی گفت برای آذوقه...🍞 _ یکی گفت... ما هم برای یاری نکردن امام مان خیلی دلیل داریم!😐 _ وقت نداریم برایش کاری کنیم...⏰ _ کار های زندگی مان مانده...⚒ _ فلان کار را که کردیم بعد...😬 _ اصلا دیگران بکنند!.... امام ما هم غریب است...!😭😭😰 محرمی، یامهدی بگوییم برای یاری حسین مان...✋❤️ خدا نمی خواهد غروب عاشورا تکرار شود، مهدی فاطمه(💚) دیگر وسط میدان بی یار نمی ماند، یار نداشته باشد، آمدنش عقب می افتد و فرج دیرتر میشود... 💔غریب من!💔 می خواهم یار تو باشم...✋ برای قیام پر شکوهت روی من هم حساب کن!💛 #مهربان_من #حسینی_ام #میخواهم_یار_تو_باشم 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼
بر اساس آمار سازمان بین المللی توسعه و همکاری اقتصادی، بیشترین مصرف کننده داروهای ضد افسردگی😐 این کشوران: اول از همه : آمریکا🇺🇸 بعدشم استرالیا ، کانادا، دانمارک، سوئد، انگلستان، فنلاند، بلژیک و... که جزو ده کشور اولن!🔫😕 اینا که مجلس روضه نمیرن که هی اشک💦 بریزن! در زمینه دیسکو و پارتی و کنسرت و... هم کاملا آزادن!👠 اما... بچه ها بیاین حرفای دیگرانو بذاریم کنار!🚫 حرفای یاران صمیمی رو هم بذارید کنار!🚫 #خودتون فکر کنید عقلی و منطقی، بینید واقعا چرا افسرده ان؟؟؟ #افسردگی #گول_جهانی 🌼 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌼