eitaa logo
طلبه عینکی
60 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: نمی‌خوای قبول کنی امروز از کار خبری نیست؟ گفت: اگه قبول کنم که سکته می‌کنم . می‌میرم. گفتم: چرا سکته؟ فردام روز خداست . گفت: دیشبم همینو به خودم گفتم، ولی امروزم خبری نشد . چند لحظه ساکت شد بعد پرسید: تو تا حالا از جلوی بقالی پنجاه شصت بار رد شدی؟ گفتم: واسه چی؟ گفت: واسه اینکه یه لحظه خلوت بشه، روت بشه بری تو مغازه پنیر و تخم‌مرغ نسیه بخری. نونوایی چی؟ نون نسیه خریدی؟ . [پیشونیم عرق کرده بود. داشتم به ریش سفیدش نگاه می‌کردم که خسته و کوفته می‌جنبید. از خبطم پشیمون شده بودم. عاجز بودم از جواب دادن، و اون داشت ادامه می‌داد:] . ها! معلومه که نشدی. انشالله هیچ وقتم نمی‌خری باباجان! . [کاش باباجان رو نمی‌گفت. انگار حرفش دوید توی مغز تموم استخونام. یخ زدم.] . گفتم: باباجان! از پنج صبح نشستی کسی کارگر نخواسته حالا این موقع شب دیگه کی میاد سراغ کارگر. گفت: می‌دونم کسی نمیاد ولی خب کجا برم؟ این‌جوری دیرتر می‌رم مغازه‌ها خلوت می‌شن. زن و بچه‌مم فکر می‌کنن سرکارم کمتر غصه می‌خورن. گفتم: اگه پول بخوان چی؟ گفت: پول؟ نه باباجان! اونا حیا می‌کنن پول نمی‌خوان. فقط می‌گن فلان چیز تموم شده بخر. گفتم: بلند شو برسونمت. گفت: خیر ببینی! برو به زندگیت برس. گفتم: این موقع شب آخه چی‌کار می‌خوای بکنی؟ گفت: هر کاری که حلال باشه. خدا کریمه. گفتم: آره ولی بعضی از بنده‌هاش نمی‌ذارن کرامت خدا به من و تو برسه . دستش رو دراز کرد به طرفم و همینطور که دستم رو برای خداحافظی می‌گرفت گفت: برو باباجان! حرف سیاسی نزن . برو.... @talabeeynaki