#درد_مردم
گفتم: نمیخوای قبول کنی امروز از کار خبری نیست؟
گفت: اگه قبول کنم که سکته میکنم
.
میمیرم.
گفتم: چرا سکته؟
فردام روز خداست
.
گفت: دیشبم همینو به خودم گفتم، ولی امروزم خبری نشد
.
چند لحظه ساکت شد بعد پرسید:
تو تا حالا از جلوی بقالی پنجاه شصت بار رد شدی؟
گفتم: واسه چی؟
گفت: واسه اینکه یه لحظه خلوت بشه، روت بشه بری تو مغازه پنیر و تخممرغ نسیه بخری.
نونوایی چی؟ نون نسیه خریدی؟
.
[پیشونیم عرق کرده بود. داشتم به ریش سفیدش نگاه میکردم که خسته و کوفته میجنبید. از خبطم پشیمون شده بودم. عاجز بودم از جواب دادن، و اون داشت ادامه میداد:]
.
ها! معلومه که نشدی. انشالله هیچ وقتم نمیخری باباجان!
.
[کاش باباجان رو نمیگفت. انگار حرفش دوید توی مغز تموم استخونام. یخ زدم.]
.
گفتم: باباجان! از پنج صبح نشستی کسی کارگر نخواسته حالا این موقع شب دیگه کی میاد سراغ کارگر.
گفت: میدونم کسی نمیاد ولی خب کجا برم؟ اینجوری دیرتر میرم مغازهها خلوت میشن.
زن و بچهمم فکر میکنن سرکارم کمتر غصه میخورن.
گفتم: اگه پول بخوان چی؟
گفت: پول؟ نه باباجان! اونا حیا میکنن پول نمیخوان. فقط میگن فلان چیز تموم شده بخر.
گفتم: بلند شو برسونمت.
گفت: خیر ببینی! برو به زندگیت برس.
گفتم: این موقع شب آخه چیکار میخوای بکنی؟
گفت: هر کاری که حلال باشه. خدا کریمه.
گفتم: آره ولی بعضی از بندههاش نمیذارن کرامت خدا به من و تو برسه
.
دستش رو دراز کرد به طرفم و همینطور که دستم رو برای خداحافظی میگرفت گفت:
برو باباجان! حرف سیاسی نزن
.
برو....
@talabeeynaki