eitaa logo
«از خراسان تا لبنان»
337 دنبال‌کننده
31 عکس
15 ویدیو
1 فایل
روایت سفر به لبنان در دوره آتش‌بس ۲۰۲۴ سبزوار _ بیروت نقد ها و نظرات تون به روی چشم: @amir_erp
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
🔻 درخواست خروج راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار باید برای رساندن کمک‌های مردم سبزوار و کار رسانه‌ای به لبنان می‌رفتیم. اما دو مانع بزرگ داشتیم. بعد از سقوط دمشق، پروازهای ایران به بیروت محدود و امنیتی شده بود و هماهنگ کردنش کار نزدیک به محال. مشکل بعدی مصوّبۀ جدید حوزۀ علمیه بود: «درخواست خروج از کشورِ هیچ طلبۀ مشمولی به مقصد سوریه و لبنان تأیید نشود.» برای درخواست خروج از چند نفر پیگیر شدم. همه می‌گفتند: «به خاطر مصوبۀ جدید غیرممکنه.» آخری گفت: «باید شیخ نعیم قاسم تأیید کنه!»... ناامید رفتم مشهد، حرم امام رضا (ع). کنار ضریح توی دلم گفتم: «آقاجان، ما که نمی‌خوایم بریم اون‌جا ماجراجویی و علّافی. تشخیص دادیم که وظیفه‌ست. اگه خیره جور بشه.» به ذهنم آمد به خود آیت‌الله اعرافی، مدیر حوزۀ علمیه کل کشور، پیام بدهم. شماره‌اش را گیر آوردم و ماجرا را برایش نوشتم. و پیام ارسال شد. چند ساعت بعد صدای پیامک گوشی را شنیدم. دیدم که همان شماره جواب داده است: «سلام علیکم. به خاطر مسائلی این امر مصوّب شده. اما مع‌ذلک کار شما توصیه می‌شود.» باورم نمی‌شد. فردایش جمعه بود. گوشی زنگ خورد. از حوزه بود! با این‌که در حالت عادی باید سی میلیون وثیقه گذاشته شود، گفتند که فقط سفته تحویل بدهم. یکی از رفقایم را توی قم فرستادم و سفته را به مرکز مدیریت حوزه رساند. شب‌ش بود که کسی زنگ زد. گفت: «کار شما حل شده.» فکر کردم کارمند سادۀ ادارۀ مشمولین حوزه است. خودش را معرفی کرد: «رفیعی هستم. معاون کل امور طلاب»! فرداصبحش پیامکی برایم آمد: «درخواست خروج از کشور شما تأیید شد.» حالا مانده بود مانع بعدی. با کدام هواپیما برویم؟ ادامه دارد... 🖊 هادی سیاوش کیا 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
🔻 روایت چهارم؛ دختران حسین (ع) راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار با حاج‌آقای وافی رفتیم حرم سیده‌خوله بعلبک که محلّ اسکان حدود دو هزار مهاجر سوری است. سیده‌خوله دختر امام حسین (ع) است و حالا میزبان دخترها و زن‌های زیادی است. نیروهای تأسیساتی مشغول کار بودند. رفقای سبزواری را دیدیم. غلغله بود. نماز خواندیم و زیارت کردیم. تا نشستیم پنج جوان سوری و یک پیرمرد با محاسن سفیدِ بلند آمدند و شروع کردند به حرف زدن با ما. شکسته‌بسته متوجه می‌شدیم. یکی گفت: «خانواده‌ام توی سوریه موندن و نمی‌تونم بیارمشون.» دیگری گفت: «باخانواده اینجام و بی‌پولم.» حرف‌شان را که شنیدیم کمی آرام شدند. کنارمان دو سه پسر بچه داشتند کُشتی می‌گرفتند و می‌خندیدند. به صحن امامزاده رفتیم. به ما که لباس روحانیت داشتیم احترام می‌کردند و برایمان پا می‌شدند. پسری هفت‌هشت‌ساله می‌خواست دعایی به حاج‌آقا بفروشد. با نرده‌ها و پتو و نایلون چیزهایی که شاید اسمش را بشود چادر گذاشت درست کرده بودند. توی هر چادر نُه نفر زندگی می‌کردند. بچه‌ای را دیدم که داشت از سرما می‌لرزید. مرد جوانی با ما کمی فارسی حرف زد. گفتم: «فارسی یاد داری؟» گفت: «کم. ولی داداشم بیشتر.» صداش کرد. برادرش فارسی را خیلی خوب حرف می‌زد. پرسیدم: «اهل کجایی؟» گفت: «مزار شریف.» تعجبم را دید. «ما توی فاطمیون سوریه می‌جنگیدیم.» خوب شد که مترجم گیر آوردیم. حرم سرداب داشت. آن‌جا هم گوش‌تاگوش، خانواده‌ها با حایلِ پتو از هم جدا شده بودند. فضا بسته و زیرزمینی بود؛ بدون تهویه با بوی سیگار و گرد و خاک. رفتیم داخل. یکی‌یکی حرف‌هایشان را شنیدیم. می‌خواستم فیلم بگیریم اما پیش خودم گفتم این کار با کرامت انسانی سازگار نیست. نکند اذیت شوند. از پله‌ها بالا رفتیم. باز جمعی دورمان شکل گرفت. مردها می‌آمدند و شناسنامۀ بچه‌هایشان را نشان ما می‌دادند. همه کثیرالاولاد بودند؛ پنج‌تا، شش‌تا، نُه تا. از مشکلات‌شان می‌گفتند. یک ساعتی گوش می‌دادیم. هوا سردتر شده بود. یک‌دفعه از گوشۀ صحن، دو خانم جوان به من اشاره کردند که سمت‌شان بروم. از جمع و حاجی دور شدم و کناری شروع کردند به صحبت کردن. عربی فصیح نبود. متوجه نشدم. مترجم گوگل گوشی را آوردم و موبایل را روبه‌رویشان گرفتم. گفتم: «تَکَلَّمی. یُتَرجِم.» یکی‌شان به شکم دیگری اشاره کرد و چیزی گفت. حرفش که تمام شد، ترجمه‌اش را در گوشی خواندم: «خواهرم بارداره. این‌جا هیچ امکاناتی نیست. ما پونزده روزه که حمام نرفتیم. وسایل بهداشتی نداریم.» بعد از شنیدن صحبت‌ها حاجی بهشان قول کمک و بهتر شدن اوضاع را می‌داد. توی سرویس بهداشتی صحن، خود سوری‌هایی که آرایشگری بلد بودند، سر و صورت مردها را به نوبت اصلاح می‌کردند. آمدیم بیرون. چند نفر دیگر از دوستان همشهری را دیدیم. با آن‌ها رفتیم داخل موکبی که یک خیابان با حرم سیدخوله فاصله داشت. ناهار آماده کرده بودند. چند خانم و دختر سوری آن‌جا کارِ کشیدن و بسته‌بندی غذا را می‌کردند. به حاجی گفتم: «این چه کار خوبیه. هرجا واسه خدمت‌رسانی می‌ریم باید اولویت فعال کردن نیروهای محلی همون‌جا باشه. ما باید نقش تسهیل‌گری و حمایتی داشته باشیم.» 📍 بیروت، جمعه ۷ دی ۱۴۰۳ 🖊 هادی سیاوش‌کیا ادامه دارد... 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
🔻 روایت چهارم؛ دختران حسین (ع) راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار با حاج‌آقای وافی رفتیم حرم سیده‌خوله بعلبک که محلّ اسکان حدود دو هزار مهاجر سوری است. سیده‌خوله دختر امام حسین (ع) است و حالا میزبان دخترها و زن‌های زیادی است. نیروهای تأسیساتی مشغول کار بودند. رفقای سبزواری را دیدیم. غلغله بود. نماز خواندیم و زیارت کردیم. تا نشستیم پنج جوان سوری و یک پیرمرد با محاسن سفیدِ بلند آمدند و شروع کردند به حرف زدن با ما. شکسته‌بسته متوجه می‌شدیم. یکی گفت: «خانواده‌ام توی سوریه موندن و نمی‌تونم بیارمشون.» دیگری گفت: «باخانواده اینجام و بی‌پولم.» حرف‌شان را که شنیدیم کمی آرام شدند. کنارمان دو سه پسر بچه داشتند کُشتی می‌گرفتند و می‌خندیدند. به صحن امامزاده رفتیم. به ما که لباس روحانیت داشتیم احترام می‌کردند و برایمان پا می‌شدند. پسری هفت‌هشت‌ساله می‌خواست دعایی به حاج‌آقا بفروشد. با نرده‌ها و پتو و نایلون چیزی که شاید اسمش را بشود چادر گذاشت درست کرده بودند. توی هر چادر نُه نفر زندگی می‌کردند. بچه‌ای را دیدم که داشت از سرما می‌لرزید. مرد جوانی با ما کمی فارسی حرف زد. گفتم: «فارسی یاد داری؟» گفت: «کم. ولی داداشم بیشتر.» صدایش کرد. برادرش فارسی را خیلی خوب حرف می‌زد. پرسیدم: «اهل کجایی؟» گفت: «مزار شریف.» تعجبم را دید. «ما توی فاطمیون سوریه می‌جنگیدیم.» خوب شد که مترجم گیر آوردیم. حرم سرداب داشت. آن‌جا هم گوش‌تاگوش، خانواده‌ها با حایلِ پتو از هم جدا شده بودند. فضا بسته بود. زیرزمینی بدون تهویه با بوی سیگار و گرد و خاک. رفتیم داخل. یکی‌یکی حرف‌هایشان را شنیدیم. می‌خواستم فیلم بگیریم اما پیش خودم گفتم نکند اذیت شوند. از پله‌ها بالا رفتیم. باز جمعی دورمان شکل گرفت. مردها می‌آمدند و شناسنامۀ بچه‌هایشان را نشان ما می‌دادند. همه کثیرالاولاد بودند؛ پنج‌تا، شش‌تا، نُه تا. از مشکلات‌شان می‌گفتند. یک ساعتی گوش می‌دادیم. هوا سردتر شده بود. یک‌دفعه از گوشۀ صحن، دو خانم جوان به من اشاره کردند که سمت‌شان بروم. از جمع و حاجی دور شدم. کناری شروع کردند به صحبت کردن. عربی فصیح نبود. متوجه نشدم. مترجم گوگل گوشی را آوردم و موبایل را روبه‌رویشان گرفتم. گفتم: «تَکَلَّمی. یُتَرجِم.» یکی‌شان به شکم دیگری اشاره کرد و چیزی گفت. حرفش که تمام شد، ترجمه‌اش را در گوشی خواندم: «خواهرم بارداره. این‌جا هیچ امکاناتی نیست. ما پونزده روزه که حمام نرفتیم. وسایل بهداشتی نداریم.» بعد از شنیدن صحبت‌ها حاجی بهشان قول کمک و بهتر شدن اوضاع را می‌داد. توی سرویس بهداشتی صحن، خود سوری‌هایی که آرایشگری بلد بودند، سر و صورت مردها را به نوبت اصلاح می‌کردند. آمدیم بیرون. چند نفر دیگر از دوستان همشهری را دیدیم. با آن‌ها رفتیم داخل موکبی که یک خیابان با حرم سیدخوله فاصله داشت. ناهار آماده بود. چند خانم سوری کارِ کشیدن غذا و بسته‌بندی آن را می‌کردند. به حاجی گفتم: «این چه کار خوبیه. هرجا واسه خدمت‌رسانی می‌ریم باید اولویت فعال کردن نیروهای محلی همون‌جا باشه. ما باید نقش تسهیل‌گری و حمایتی داشته باشیم.» 📍 بیروت، جمعه ۷ دی ۱۴۰۳ 🖊 هادی سیاوش‌کیا ادامه دارد... 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید @hoseinieh_honar_sabzevar