eitaa logo
هوش مصنوعی {طلبه مبارز}
627 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
680 ویدیو
59 فایل
#هوش_مصنوعی واحد آموزش ⁦🌍🎤📝 https://eitaa.com/joinchat/3418095733C6820f7386d سوالاتتون رو در مورد هوش مصنوعی حد وسع وقت جواب میدم 👇🏿🌱 @Talabe_mobarez
مشاهده در ایتا
دانلود
💟امام رضا عليه السلام: فى قَوْلِهِ تَعالى: (فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَميلَ) ـ: عَفْوٌ مِنْ غَيْرِ عُقوبَةٍ وَ لا تَعْنيفٍ وَ لا عَتْبٍ درباره آيه «...پس گذشت كن، گذشتى زيبا» فرمودند: مقصود، گذشت بدون مجازات و تندى و سرزنش است أعلام الدين، صفحه307 کانال ☆《طلبه+مبارز 》☆ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
{✿•﷽•✿} 💔 روزی که ‌ ۱۴۴۰دقیقه‌ است‌ و‌ ما.. نتونیم‌ حداقل‌ 5 دقیقه‌ قرآن‌ بخونیم یعنے‌ محرومیتـ...💔 و بی توفیقی..🙃 از‌ گوشه‌ی طاقچه ڪلی‌ پیام‌💌 سین‌ نشده👀 داریم..!! ﴿اَللّھُمَّ؏َـجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَࢪَج﴾ کانال ☆《طلبه+مبارز 》☆ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#نماز_شب.mp3
3.6M
●❅●❅●❅●❅●❅●❅●❅●❅ 📣📣اوناییکه که دوست دارند لذت رو بچشند پیشنهاد میکنم حتما این رو گوش بدهند🌸 🕊 بخوان تا خوان بشی. اگه فکر میکنی بخوابی نماز شبت میشه .نخواب نمازتو بخوان و بخواب ، انقد بخوان تا به عادت کنی🕊 نمازشب شامل حالتون فقط میتونم بگم بخوانید حیفه پشیمون میشی 💐🙂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@talabemobarz
! از‌لحاظ‌روحی‌نیا‌زدارم بشینم‌پایِ‌روضه‌اباعبدالله تاجایی‌که‌‌توان‌دارم به‌گناهایی‌که‌کردم‌و ساده‌ازشون‌گذشتم‌اعتراف‌کنم!🚶🏿‍♂ مرتفتی‌چه‌حسیو‌میگم؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تو نباشی نفسم بند ، دلم تنگ ، جهانم سرد است..(💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هوش مصنوعی {طلبه مبارز}
●❅●❅●❅●❅●❅●❅●❅●❅ 📣📣اوناییکه که دوست دارند لذت #نمازشب رو بچشند پیشنهاد میکنم حتما این #صوت رو گوش ب
دوستان من فردا این پیامو شاید پاک کنم ولی همین الان پاشو نماز شب بخون باور کن حال دلت خوب میشه باور کن پشیمون نمیشی پاشو بسم الله گوشیو بذار کنار مارم دعا کن ...🌹🙂
قلبی که هیچگاه از صداقت خالی نمیشود کسی که بخاطر خدا دوستت دارد و فراموشت نمیکند روزی که در آن بهترین باشی دعای خیری که برایت می شود و تو نمیدانی... عاقبت بخیری .عاقبت بخیر نشی همه چیو باختی حتی خودتو ‌.خودت به خودت باختی 🍃 کانال ☆《طلبه+مبارز 》☆
هوش مصنوعی {طلبه مبارز}
ذِکرِروزِشَنبِه🌸♥️ . یارَبَّ العالمِینَ . ای پروردگار جهانیان -۱۰۰مَرتَبِه...🦋🌙🌨 ...................
ذڪرِروزِیك‌شنبه:🌟💧☄ • 🌸یا‌ذَالْجَلالِ‌وَ‌الْإکرام 🌸 . | ای‌صاحبِ‌جلالت‌و‌کرامت | -۱۰۰مَرتَبہ....🦋🌙⚡️⛈
هوش مصنوعی {طلبه مبارز}
💚 دوست دارم تمام سلام هایم اول به شما باشد پدر میدانم هر کجای این عالم پهناور که باشید میفرمایید و علیکم السلام السلام علیک یامولای یاصاحب الزمان قلبم گره خورده به عشقت یا مولا💕 🦋 آقای مهربانم 🦋 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کانال ☆《طلبه+مبارز 》☆
یاران امام زمان عج.mp3
2.9M
*💢 من می‌خواهم از انتخاب‌شوندگان برای لشکر امام زمانم باشم* ! 💢 من می‌خواهم امامم، کارها و نیازهای مهمش را به من بسپارد! ❌ آیا واقعاً ممکن هست؟ برای این منظور، چه باید کــرد؟ 🎤 ؏ج
چقدر حسِ نشستن در کنارتان خوب است خدا برایِ دل من ، شما را نگه دارد .... 📎🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕊⃟🌿 اگر‌میخواهیدنذری‌کنید‌فقط‌گناه‌نکنید! مثلانذرکنیدیک‌روزگناه‌نمیکنم هدیه‌به‌آقاامام‌زمان"عج"ازطرف‌خودم یعنی‌ازطرف‌خودتان‌عملی‌رابرایِ‌سلامتی وتعجیل‌درفرج‌آقازمان"عج" انجام‌‌می‌دهیدکه‌یکی‌ازمجرب‌ترین‌کارها برایِ‌آقااست. یااگرمیخواهیدبرایِ‌اموات‌کاری‌انجام‌دهید به‌نیابت‌از‌آنهابرایِ‌ تعجیل‌درفرج‌آقاامام‌زمان"عج"نذرکنید. 🕊|↫ @talabemobarz ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
به سه چیز هرگز نمیرسید 1-بستن دهان مردم 2-جبران همه ي شکستها 3-رسیدن به همه آرزوها سه چیزحتما به تومیرسد: 1-مرگ 2-نتیجه عملت 3-رزق و روزی کانال☆《طلبه+مبارز 》☆
دوستان در مورد کانال و رفتن به پیوی افراد نکاتی رو عرض می کنم لطفن همه باهم نشر دهیم !
1.آیا تبادل ادمینی مشکل دارد¿ اشکال دارد.جایز نیست 2.رفتن به پیوی افراد یا همون دایرکت یا شخصی چطور¿ ،مگر تبلیغ مناسب ودینی باشد و اگر طرف مقابل راضی باشد حسنه دارد .واگر تبلیغ مفسده ویاطرف مقابل ناراضی باشد 《حرام است》 جایز نیست کانال☆《طلبه+مبارز 》☆
_کپی_جایز_است ،:اگرمدیر کانال کپی را ازاد نوشته و یا مجاز بداند بله صحیح است ولی اگر کپی را جایز نمی داند صحیح نیست.باید ترک فعل شود کانال☆《طلبه+مبارز 》☆
هوش مصنوعی {طلبه مبارز}
#کپی_از_دیگران #سئوال _کپی_جایز_است #جواب،:اگرمدیر کانال کپی را ازاد نوشته و یا مجاز بداند بله صحی
پ ن: دوست عزیزی که هدف نشر دین را دارد هیچ وقت کپی را حرام و غیر مجاز نمی داند آنانی که کپی را جایز نمی دانند یا برای فخر فروشی کانال زدن یا جاهلن ویا مشکل شخصی دارند《مقاله علمی که هنوز مجوز پخش ندارد .ویا عقده ای...》 ودر بعضی موارد باید حق هم داد ولی خیلی کم پیش میایید پس همه باهم از کانال هایه مذهبی که بی دلیل کپی را حرام می دانند لف می دهیم !وعضو نمی شویم
هوش مصنوعی {طلبه مبارز}
پ ن: دوست عزیزی که هدف نشر دین را دارد هیچ وقت کپی را حرام و غیر مجاز نمی داند آنانی که کپی را جایز
و یک مومن هیچ وقت وقتش را در کانال یا گروه بیهوده حرام نمی کند پس بیایید دوباره از کانال هایی که وقت مان راتلف و هزینه اضافی هستن لف دهیم و از گروه هایی بی برنامه لف دهیم وصد البته یک مومن هیچ وقت در گروه یا کانالی که مبتذل است عضو نمی شود تا نهی از منکر باشد !
🍁🍁 سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: –سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟ و به صندلی خالی اشاره کرد. آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت: –حالا چه فرقی داره بشین دیگه. –بیا دیگه، جون من. سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد. سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد. گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر. خیلی دلم می خواست بدانم چه می‌گویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد. باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت. او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او. برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟ بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم: –صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم: –به میخ صندلی گیر کرده بود. سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود. بادست پاچگی گفت: –ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت. کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند. با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم: –ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ. سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت: –آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند. اهمیتی به حرفش ندادم. نزدیک که شدندبهار پرسید: –بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟ سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت: –من میام. نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت. به سارا گفتم: –چرا نیومدند؟ –چه میدونم رفتن دیگه. سعید گفت: –سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها. سارا اخمی کردو گفت: –لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟ ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا. ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه. حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزاچقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟ 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 کانال ☆《طلبه+مبارز 》☆@talabemobarz
🍁🍁 آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم. بعداز دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، می‌رفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند. خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم. کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود. به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظرتاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود. متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسی‌ام کنار خیابان ایستاده باشد. جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد. نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلی‌اش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم: –لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد. سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند، با دیدنم گفت: –نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم. حالا از من اصرار و از او انکار. نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم. پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم: –خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم. همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت: – رحمانی هستم. ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بزارید. می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم: –فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم: – به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟ چشم‌هایش را زیر انداخت و گفت: –این حرفا چیه، من فقط... نگذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم: – لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید. با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست. من هم امدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشی‌اش بود. چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت: –ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید. صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم. –نه خانم رحمانی می رسونمتون. خیلی جدی گفت: –تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم. بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم: –هر جور راحتید، دوباره صدای پخش را زیاد کردم. نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت: –همون صداش کم باشه بهتره. ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید. ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم. دوباره به خودم جرات دادم و گفتم: – پس چه جورش رو گوش می کنید؟ به رو به رو زل زدو گفت: –این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه. لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم. بعدهم تشکر کردو پیاده شد. همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم می‌چرخیدند. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 کانال ☆《طلبه+مبارز 》☆@talabemobarz