eitaa logo
هوش مصنوعی {طلبه مبارز}
627 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
680 ویدیو
59 فایل
#هوش_مصنوعی واحد آموزش ⁦🌍🎤📝 https://eitaa.com/joinchat/3418095733C6820f7386d سوالاتتون رو در مورد هوش مصنوعی حد وسع وقت جواب میدم 👇🏿🌱 @Talabe_mobarez
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁 –این شما بودیدکه بزرگواری کردیدواز حقتون گذشتید، واقعا ممنون. در مورد رفتن من هم، فکر کنم هنوز زوده چون خواهرتون که تمام روز رو نمی‌تونه کمکتون کنه که... ــ بله خب، وقتی من می تونم شب تا صبح ازش نگهداری کنم، این چند ساعت به جای شماهم می تونم. "یعنی الان تواناییهای خودش را به رخم کشید." الان دیگه پام بهتره جلسات فیزیو تراپیم هم تموم شده، دکتر گفت فقط باید تو خونه نرمش هایی که بهم یاد داده انجام بدم به مرور بهتر می شم. کم کم باید تمرین کنم با عصا راه برم تا راه بیوفتم. نگران نباشید. ریحانه خیلی تو این مدت شما رو اذیت کرد و شما فقط صبوری کردید. واقعا ممنونم، دیگه بیشتر از این شرمنده نکنید. دیگه چقدر می خواهید جور دختر خالتون رو بکشید، شاید اینم قسمت من و ریحانه بوده که این اتفاق باعث تنها شدنمون شد. تو این یک سال واقعا براش مادری کردید، ممنونم. دو هفته ایی مونده تا آخر ماه، گفتم از الان بگم که تا سر ماه زحمت بکشید تشریف بیارید، ان شاالله..بعد از اون دیگه از دست ما راحت می شید. بعد نگاهی به من انداخت و نفسش را صدادار بیرون داد. تعجب زده نگاهش کردم. – این چه حرفیه می زنید من خودمم به ریحانه عادت کردم. یه روز نمیبینمش دلم براش تنگ میشه، واقعا بچه ی شیرین و دوست داشتنیه. در ضمن شما خیلی مردونگی کردید که دختر خاله‌ام رو بخشیدید، هم دیه نگرفتید و هم شکایتتون رو پس گرفتید. "البته دختر خاله ی من با آن پراید قسطی پولی هم نداشت که دیه بدهد، باید زندان می رفت. چون دختر خاله ام در این تصادف مقصر شناخته شده بود باید کلی خسارت می داد. ماشینش هم بیمه نداشت. کاش یکی پیدا میشدوبه سعیده می گفت توکه کنترل ماشین برایت سخت است حداقل با سرعت نمی رفتی. البته خودش هم خیلی آسیب دیده بود تا یک ماه بیمارستان بود، ولی خدارا شکر الان حالش خوب است. من شانس آوردم که آسیب جدی ندیدم و با چند روز خوابیدن دربیمارستان مشکلم برطرف شد." انگار از حرفم خوشحال شدوهمانطور که سرش را پایین می انداخت سریع گفت: –ما هم دلمون تنگ میشه، بعد زیر لبی ادامه داد: –خیلی زیاد. سرش را بالا آورد و غمگین نگاهم کرد. –هر وقت تونستید بهمون سر بزنید، خوشحال می شیم. خجالت کشیدم از حرفش، انگار گفتن این حرف برایش سخت بود. البته برای من هم واقعا جدایی سخت بود. نمی دانم چه حسی بود ولی دل من هم برای هر دو تنگ میشد. آقای معصومی برایم حکم معلم راداشت و من خیلی چیزها ازاو یاد گرفتم. او استاد خطاطی است. قبل از تصادف دریک آموزشگاه تدریس می کرد. البته بعد از کار اداری‌اش. حالا با این اضاع گاهی در خانه شاگرد قبول می‌کند. بعد از سکوت کوتاهی گفتم: –هر جور شما صلاح می دونید فقط می ترسم ریحانه اذیت بشه. ــ اذیت که می شیم ولی باید بالاخره اتفاق بیوفته هر چه زودتر بهتر، چون هر چی بیشتر بگذره سخت تره. می دانستم خودش از روی قصد افعال را جمع می بندد، ازاو بعید بود. باعث تعجبم شده بود، البته این اواخرمتوجه محبت هایش شده بودم. ولی آنقدرجذبه داشت و آنقدربااحترام ومتانت برخوردمی کرد که من فکردیگری نمی توانستم بکنم. ولی محبتهای زیر پوستیش رادوست داشتم. کتاب های قشنگی داشت، وقتی مرا علاقمند به کتاب دید، گفت می توانم امانت بگیرم وبخوانمشان. کتاب هایش واقعا زیبا بودند، در مورد اسرار آفرینش، کتاب تذکره الاولیا از عطارکه واقعا وقتی خواندمش عاشقش شدم، وقتی باعلاقه می خواندم بالبخندگفت که اوم هم عاشق این کتاب است ومن برای علاقه ی مشترکمان به یک کتاب ذوق زده شدم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 کانال ☆《طلبه+مبارز 》☆ @talabemobarz
🍁🍁 با ویلچرش طرف آشپزخانه رفت از اپن گرفت و به سختی بلند شد. نگران شدم وگفتم: –مواظب باشید. شنیده بودم از خواهرش زهرا خانم که کم‌کم می تواندراه برود. ولی جلو من تا حالا این کاررا نکرده بود. کتابی روی اپن بود همان کتابی که هردویمان خیلی دوستش داشتیم. آن رابرداشت و نگاهی از روی محبت به من انداخت و گفت: –این کتاب رو دلم می خواد بدمش به شما. دودستی کتاب رو به طرفم گرفت. بازاین معلم زندگی ام مراشرمنده کرد. کتاب راگرفتم و گفتم: –ولی شما خودتون... حرفم راقطع کرد. –پیش شما باشه بهتره. نگاهم را از روی کتاب به چشمهایش سر دادم. اوهم نگاهم می کرد، ولی سریع این گره نگاهمان را باز کرد. بالبخندگفتم: –البته به نظرمن شما نیازی به این کتاب ندارید، چون خودتون شبیهه یکی از شخصیت های این کتاب هستید. –اغراق اونم دراین حد؟ ممکنه فشارم روببره بالاها. –خب این نظرمنه، برای همین میگم نیازی بهش ندارید. آهی کشیدوگفت: –اینجا نباشه بهتره...وقتی می بینمش دل تنگی خفه‌ام می کنه. انگار غم عالم را در جمله‌اش ریخته بود. خیلی دلم می خواست بپرسم دل تنگ کی؟ ولی ترسیدم بپرسم. ازجوابش ترسیدم. خیلی آرام به طرف اتاقش رفت. کتاب رادر بغلم فشردم و آرزو کردم کاش آرش اعتقادات این مرد را داشت. با صدای گریه ی ریحانه به طرف اتاقش رفتم. دستم را روی سرش گذاشتم. تبش قطع شده بود. بغلش کردم. غذایی که عمه اش برایش درست کرده بودو همیشه درظرف مخصوصش می گذاشت، از یخچال برداشتم. گرمش کردم و به خوردش دادم. ریحانه سرحال شده بود. چند تا اسباب بازی مقابلش ریختم تا بازی کند. کتابی را که آقای معصومی داده بود را باز کردم تا نگاهش کنم. متوجه یک برگه شدم که لای کتاب بود، با خط خوش خودش این شعر را با قلم ریز، خطاطی کرده بود. به جز غم تو که با جان من هم‌آغوشست مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست چراغ خانه چشم منی نمی‌دانی که بی تو چشم من و صحن خانه خاموشست وقتی خواندمش تپش قلب گرفتم، همین جوربه نوشته خیره مانده بودم شاید مدت طولانی. حالا فهمیدم منظورش از دل تنگی خفه ام می کند یعنی چی. آنقدرحجب و حیا داشت که اصلا فکر نکنم من رادرست دیده باشد چطوری... با این فکر لبخندی روی لبهایم امد و نمیدانم چرا تصویر عصبانیه مادرم جلوی چشم هایم ظاهرشد. بیچاره مدام می گفت تو نروآنجا، سعی کن بچه رااینجابیاوری، من خودم نگهش میدارم. ولی آقای معصومی اجازه نمیداد خوب حق هم داشت. بیچاره مامانم از این که اینجا می آمدم همیشه ناراضی بود و سفارش می کرد مواظب همه چیز باشم. ولی من آنقدراز این معلم سربه زیرم تعریف می کردم که کم‌کم‌ مامان اعتمادکرد. می گفتم مامان تا وقتی من آنجاهستم او زیاد بیرون نمی آید، بیرون هم بیاید زیاد اهل حرف زدن نیست، به جزدرمواقع ضروری. آنجا مثل اداره است. اودراتاق خودش کارش را انجام می دهد من هم این ور، گاهی که شاگردهایش برای آموزش خطاطی می آیند، از من می خواهدکه ازاتاق ریحانه بیرون نیایم. حتی برای بازکردن درهم خودش می رود. این حرفها خیال مامان را راحت می کرد. بااین حال سفارش کرده بود به کسی نگویم اینجا کار می کنم. به جز خانواده خودمان و خاله ام کسی خبرنداشت. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 کانال ☆《طلبه+مبارز 》☆ @talabemobarz
میدونی! اگه نگاه و توجه خدارو توی زندگیمون حس نمیکنیم....😔 مشکل از دل های سرد و سختمونه اون قدر به مردم توجه کردیم😢 وهمه کارهامونو باهاشون تنظیم😕 که این همه به خدا.... نه!😔 خدارو فقط توی 10 دقیقه نمازمون یادمون بود، مردمو توی مابقی روز...😓 مشکل از توجه او نیست! مشکل از اهمیت ماست... 🙌
بسم رب شهدا
سرباز بشار نیستم اول 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 باورت نمی شود اسماعیل، اما وقتی پاکت سبز نامه هایت را باز می کنم؛ تمام اتاق را بوی تو پر می کند. نامه هایت را می خوانم و اشک می ریزم. حالا اشک هایم هم بوی تو را گرفته اند. بوی دلتنگی! بوی تمنا، بوی خواستن... چند روز قبل خواهرت فاطمه آمده بود دیدنم. چند دقیقه که حرف زدیم، گفت: خانم زهرا چقدر صدایت شبیه اسماعیل شده! راست می گفت. نه فقط صدایم، که تمام زندگی ام رنگ تو را گرفته اسماعیل. رنگ صدایت را، رنگ نگاهت را، رنگ لبخندت را. کاش میدانستی چقدر دلم برایت تنگ شده، گاهی شب ها که به رخت خواب می روم؛ با خود می گویم: _ یعنی می شود تمام این رنج هایی که کشیده ام، خواب بوده باشد! یعنی ممکن است چشم هایم را بببندم و بخوابم و فردا صبح که از خواب بیدار شدم؛ ببینم تو کنارم خوابیده ای! هنوز هم که هنوز است موقع خوابیدن یک بالش می گذارم کنار بالش خودم برای تو. گاهی وقت ها نیمه های شب، ترسیده از خواب بیدار می شوم و وقتی جای خالی تو را می بینم، غم تمام عالم بر سرم آوار می شود!! بلند می شوم و در اتاق راه می روم. از قاب پنجره به خانه های شهر نگاه می کنم.. با خودم می گویم: هیچ پیز به اندازه <<یک زن تنها>> اندوهگین نیست. هیچ اندوهی به بزرگی (اندوه یک زن تنها نیست"') 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
سرباز بشار نیستم اول 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 شهر به خواب رفته و انگار صدای ضربان قلب ترسیده زنانی را که شوهرشان را گم کرده اند نمی شنود. گاهی شب ها _ از فرط دلتنگی و تنهایی و بغض_ می نشینم به خواندن دعا. یک شمع روشن می کنم و توی تاریکی اتاق، بالای سر حدیث می نشینم و شروع می کنم به خواندن( جامعه کبیره) یادت هست؟! گفتی وقتی تنها شدی، برو سراغ امام معصوم.! وقتی دلت گرفت برو سراغ امام معصوم. وقتی دلت شکست، وقتی غصه های عالم بر سرت آوار شد. باز هم برو سراغ امام معصوم. گفتی: {در عصر غیبت بهترین پناه <توسل> است. توسل به آن که حجت خداست} گفتی: ما به این دنیا آمده ایم که برویم دنبال امام معصوم و شیطان قسم یاد کرده که ما را دنبال هر کس و هر جایی بفرستد، جز در خانه امام معصوم! یکبار پرسیدم: امام معصوم را از کجا پیدد کنم اسماعیل؟ و تو با آن لبخند مهربانت، مفاتیح را دادی به دستم و گفتی این را بخوان. اسماعیل اسماعیل اسماعیل من چه می دانستم اقیانوس ( جامعه کبیره) چیست. تو یادم دادی من نمی دانستم دریای بی کران 《اصول کافی》 چه فرقی با رودخانه؛ {بصائر الدرجات} دارد. همه این ها را تو یادم دادی...! 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
هوش مصنوعی {طلبه مبارز}
💚 🥀…💔 ما یاࢪ نَدیدِھ😓 تَبِ مَعشـــــوقْ ڪِشیدیم🥀
هوش مصنوعی {طلبه مبارز}
🌸⃟⃟🌿 هر زمان جوانی‌دعای‌فرج‌مهدی(عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ امام‌زمان(عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن ‌جوان‌ دعا میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار دعای‌فرج را زمزمه می‌کنند...:) 🌸|↫
ڪے نامحرم‌تره⁉️ ▫️نمی‌دونم چرا خیلی از دخترا فکر می‌کننن نامحرمی که فامیل باشه کمتر نامحرمه 📌اما نامحرمی که آشنا نباشه بیشتر نامحرمه😐😂 👈🏻درسته به خاطر رفت وآمد های فامیلی ممکنه ما ارتباط بیشتری با نامحرم های فامیل داشته باشیم اما این ارتباط نمیتونه از میزان نامحرمی پسر دایی یا پسرخاله کم کنه 📌اصلا ببینم ؛ اگه دو انسان که در قید حیات نیستن رو بهت نشون بدن و بگن که تشخیص بده کدوم مُرده تره تو میتونی بگی فلانی بیشتر مُرده🧐 ▫️حالا قصه ی نامحرمان عزیزه! بگو ببینم کدوم نامحرم تره ⚡️+حواسمون باشه فامیل هم نامحرمه درست به اندازه ی نامحرم های دیگه!☺️ @talabemobarz
سلام دوست عزیزم!!☺️ آجی مهربونم ازتوبخاطرحجاب زیبات خیلی ممنونم...😘 ممنونم که ارزش خودت رومیدونی ممنونم که تویِ این‌ دوره‌ی سخت با سیاهی چادرت،جامعه را منور به نور حیا و عفت میکنی😍 عاقبتت بخیر رفیق!! الهی همیشه توی این مسیر قدم برداری و درپناه آقامون صاحب الزمان موفق و سربلند باشی...😌 ☺️ 🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-امام‌جواد‌علیه‌السلام: برترین‌اعمال‌شیعیان‌ما‌ است! :) -ڪمال‌الدین،ج۲ +بِحَقّ‌جَوادُ‌الائِمه‌عِلَیه‌السَلام ﴿عَجِّل‌لِوَلیڪَ‌الفَـــرج﴾ ⌈.🏴
همه در سوگت نشتیم یا شهید
ذڪرِروزِیك‌شنبه:🌟💧☄ • 🌸یا‌ذَالْجَلالِ‌وَ‌الْإکرام 🌸 . | ای‌صاحبِ‌جلالت‌و‌کرامت | -۱۰۰مَرتَبہ....🦋🌙⚡️⛈
وَهُوَ يُجِيرُ وَلَا يُجَارُ عَلَيْهِ"♥️ {و او پناه مى‌دهد و در پناه كسى نمى‌رود.} - خداوند - قرآن، سوره مؤمنون، آیه۸۸ 🖤
اعوذبالله من شر نفسی اعوذ بالله من شر نفوسکم پناه میبرم از خودم به خدا پناه میبرم از هوس های دیگران به خدا
اینڪه‌منتظرش‌نیستیم‌یه‌گنـاه؛ اینڪه‌وانمود‌میڪنیم‌منتظرشیم؛ یه‌گنـاه‌دیـگه...