👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
💠 يكی از مسايلی كه در عمليات والفجر هشت دارای اهميت بود، جزر و مد آب دريا بود كه روی رود اروند نيز تاثير داشت. بچهها برای اينكه ميزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقيقا اندازه گيری كنند يک ميله را نشانه گذاری كرده و كنار ساحل داخل آب فرو كرده بودند.
اين ميله يک نگهبان داشت كه وظيفه اش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود.
اهميت اين مساله در اين بود كه باید زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظيم شود كه با زمان جزر آب تلاقی نكند.
چون در آن صورت آب همه #غواصان را به دريا می برد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دريا حركت می كرد موجب می شد تا دو نيروی رودخانه و مد دريا مقابل هم قرار بگيرند و آب حالت راكد پيدا كند و اين زمان برای عبور از اروند بسيار مناسب بود.
اما اينكه اين اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می كشد مطلبی بود كه می بايست محاسبه شود و قابل پيش بينی باشد.
🍃بچه های اطلاعات برای حل اين مساله راهی پيدا كردند. ميله ای را نشانه گذاری كرده و كنار ساحل داخل آب فرو بردند. اين ميله سه #نگهبان داشت كه اندازههای مختلف را در لحظه های متفاوت ثبت می كردند.
#حسين_بادپا يكی از اين نگهبان ها بود که خودش اينطور تعريف می كرد👇🏻
🍃دفترچه ای به ما داده بودند كه هر پانزده دقيقه درجه روی ميله را می خوانديم و با تاريخ و ساعت در آن ثبت می كرديم. مدت دو ماه كار ما سه نفر فقط همين بود. آن شب خيلی خسته بودم، خوابم می آمد. در آن نيمه های شب نوبت پُست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بيدارم كرد و گفت:
"حسين بلند شو نوبت نگهبانی توست. "
همان طور خواب آلود گفتم: فهميدم تو برو بخواب من الان بلند می شوم.
نگهبان سر جای خودش رفت و خوابيد، به اين اميد كه من بيدار شده ام و الان به سر پُستم خواهم رفت اما با خوابيدن او من هم خوابم برد.
چند لحظه بعد يک دفعه از جا پريدم. به ساعتم نگاه كردم. بيست و پنج دقيقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه ها انداختم. همه خواب بودند. #حسين_يوسف_الهی و
#محمدرضا_كاظمی هم كه اهواز بودند. با خودم فكر كردم خب الحمدلله مثل اينكه كسی متوجه نشد. از سنگر بچه ها تا ميله، فاصله چندانی نبود. سريع سر پُستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربيات قبل و با يادداشت های درون دفترچه بيست و پنج دقيقه ای را كه خواب مانده بودم از خودم نوشتم.
🍃روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم كه ديدم محمدرضا كاظمی با ماشين وارد شد و سريع و بدون توقف يک راست آمد طرف من. از ماشين پياده شده و مرا صدا زد.
گفت: حسين بيا اينجا.
جلو رفتم. بی مقدمه گفت:
#حسين_تو_شهيد_نمی_شوی!
رنگم پريد. !
فهميدم كه قضيه از چه قرار است ولی اينكه او از كجا فهميده بود مهم بود.
گفتم: چرا؟ حرف ديگری نبود بزنی؟
گفت: همين كه دارم به تو می گويم.
گفتم: خب دليلش را بگو.
گفت: خودت می دانی.
گفتم: من نمی دانم تو بگو.
گفت: تو ديشب نگهبان ميله بودی؟ درسته؟
گفتم: خب بله.
گفت: بيست و پنج دقيقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی كه می خواهد شهيد شود بايد #شهامت و #مردانگی اش بيش از اينها باشد. حقش بود جای آن بيست و پنج دقيقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی كه خواب بودم.
گفتم: كی گفته؟ اصلا چنين خبری نيست.
گفت: ديگر صحبت نكن. حالا دروغ هم می گويی. پس يقين داشته باش كه ديگر اصلا شهيد نمی شوی.
با ناراحتی سوار ماشين شد و به سراغ كار خودش رفت.
با اين كارش حسابی مرا برد توی فكر. آخر چطور فهميده بود؟
آن شب كه همه خواب بودند و تازه اگر هم كسی متوجه من شده بود كه نمی توانست به محمدرضا كاظمی چيزی بگويد. چون او اهواز بود و به محض ورود با كسی حرف نزد و يک راست آمد سراغ من.
و از همه اينها مهمتر چطور اين قدر دقيق می دانست كه من بيست و پنج دقيقه خواب بوده ام...
🌷 #کانال_سلام_بر_ابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0