eitaa logo
تلنــــ⚠ــگر مــذهبـــی
10.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2هزار ویدیو
6 فایل
🆔 اگر برای خداست، بگذار گمنام بمانم.....  😔شما را چه شده است که برای الله شأن و مقام و هیبتی قائل نیستید⁉ نوح/۱۳
مشاهده در ایتا
دانلود
🔔 من مرد مبارزه هستم؛ نه پشتِ میز... از وزارتِ امورِ خارجه و چند جای دیگه پیشنهاد کار داشت؛ اما رفت عضو سپاه شد وگفت: توی مملکت جنگ باشه و من برم جای دیگه؟!!! من تا زنده‌ام ؛ رزمنده‌ام... یه بار هم رفیقش بهش گفت: اگه جنگ تموم بشه چی؟ اون موقع می‌خوای چیکار کنی؟ گفت: میرم فلسطین... گفت: اگه جنگ فلسطین تموم بشه چی؟ گفت: میرم جایی‌ که یه مظلوم داره فریاد می‌کشه؛ و کمکش می‌کنم... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید عباس ورامینی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔔 شهید مدرّس تا این حد ساده‌زیست بود... شهید مدرّس بسیار ساده‌زیست بود. یه روز که دیر به خانه آمده و قصد خوردنِ نان‌خشک داشت، خواهرش گفت: شما با این نونِ‌خشک‌ خوردن از پا می‌افتید؛ نان خشک که نشد غذا. ایشون هم گفت: خواهر! از این حرفا نزن؛ من مهمانِ جدمون امیرالمؤمنین (ع) هستم؛ مگه غذای حضرت غیر از این بود؟ پوشش‌شون هم بسیار ساده بود و اکثر اوقات عبای کهنه‌ای بر دوش داشتند. وقتی یکی از سیاسیون به ایشون‌ گفت: شما الان جزو سرانِ درجه‌ یک مملکت هستید؛ نمی‌خواهید لباستون رو عوض کنید؟ شهید مدرس بهش فرمود: شخصیتِ انسان به اخلاق و رفتار اوست نه لباسش... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔔 عملیاتِ جرّاحی با رمز یا زهرا سلام‌ الله‌ علیها چشمش آسیب دیده بود. دکترها گفتند: محمد بینایی‌اش رو از دست داده ، دیگه نمیشه کاری‌کرد و جراحی هم بی‌فایده است. اما محمد اصرار می‌کرد که شما عمل کنید وکاری به نتیجه‌اش نداشته باشید ، محمد این رو هم به دکترها گفت که فقط با ذکر یا زهرا(س) عمل رو شروع کنند. بعد از عمل دکترها از نتیجه‌ی جراحی حیرت زده شدند. عملِ جراحی موفقیت‌آمیز بود با رمز یا زهرا(س) 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محمد اسلامی‌نسب 📚منبع:کتاب رواق‌خونی‌سنگر، صفحه ۶۶ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔔 استدلال بانوی شهیده برای رفتن به میدان جنگ در برابر آیت‌الله قدوسی تصمیم گرفت بره کردستان. به دوستش گفت: حالا دیگه خیالم راحته که از دور شاهد محرومیت کردستان نیستم و خودم هم در جریان جنگ قرار می گیرم... آیت‌الله قدوسی که از اساتیدش بود؛ با رفتنش مخالفت کرد و گفت: دخترم! راضی نیستم به این سفر بری؛ حیفه که درس رو رها کنی و ازش دور بیفتی. فهیمه هم در جواب ایشون گفت: شما به جای شهادت چه چیزی به من می‌دهید؟ آیت‌الله قدوسی سکوت کرد و فهیمه دوباره سوالش رو تکرار کرد. اینبار ایشون از جا بلند شد و گفت: برو دخترم خیر پیش. إن‌شاءالله سفرت بی‌خطر باشه... فهیمه رفت و به آرزویش که شهادت بود؛ رسید 👤خاطره‌ای از طلبه‌ی زندگی شهیده فهیمه سیّاری ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔔 به احترام مادر سیدمهدی هیچگاه پاهاش رو جلوم دراز نکرد. جلوی پام تمام قد می‌ایستاد و تا من نمی‌نشستم، او هم نمی‌نشست. فقط یه جا پاهاش رو جلوم دراز کرد؛ اونم وقتی که شهید شد. بهش گفتم: سید! تو هیچوقت پاهات رو جلو من دراز نمی‌کردی،حالا چی شده مادر؟! یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برا چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشماش اومد... [شاید می‌خواسته به مادرش بگه: اگه می‌تونستم، جلو پاهات تمام قد می‌ایستادم...] 👤خاطره‌ای از زندگی روحانی‌ شهید سید مهدی اسلامی‌خواه ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌷 🔔 مرامِ بچه‌های امام‌حسین علیه السلام... تانک عراقی آتش گرفت و یک سرباز خودش رو از تانک پرت کرد بیرون. گیجِ گیج بود و به اطرافش نگاه می‌کرد. یهو سرِ جاش ایستاد و قمقمه‌اش رو برداشت. تا شروع‌کرد به آب خوردن، یکی از بچه‌ها نشانه‌گرفت طرفش. اما علی‌اکبر زد زیر اسلحه‌ اش و گفت: چیکار می‌کنی؟ مگه نمی بینی داره آب می خوره؟!!! نگذاشت بزندش و گفت: شما باید مانندِ امام حسین(ع) باشید، نه مثلِ دشمنایِ امام حسین (ع) ... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید علی اکبر محمدحسینی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌷 🔔 علیرضا از نوجوانی پهلوان بود... علیرضا صبح‌ها حدود یک ساعت قبل از اینکه مدرسه‌اش شروع بشه، از خونه خارج میشد می‌رفت لحاف‌دوزی، یک تشک می‌دوخت و بعد می رفت مدرسه. ازش پرسیدم: علیرضا چرا اینکار رو می‌کنی؟ بهم گفت: می‌خوام توی هزینه‌های مدرسه‌ام کمک خرجِ پدرم باشم، و حداقل پولِ قلم و دفترم رو خودم تأمین کنم... 👤خاطره‌ای از نوجوانی مدافع‌حرم شهید علیرضا قلی‌پور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌷 🔔 رسول از نوجوانی عمّار ولایت بود... رسول شانزده سال داشت و کرج زندگی می‌کردیم. توی مدرسه چند بار با معلمش سـرِ مسأله ولایت‌فقیه بحثش شده بود. یه بار هم تا معلم شـروع کرد به بدگویی از نظام و ولایت؛ باز رسول با او مخالفت کرد. معلم هم گفت: اینجا یا جایِ منه یا جایِ تو ... رسول گفت: من از این مدرسه میرم؛ چون شما استـاد ما هستید و احترامتون واجبه... با اینکه رسول مدرسه رو بخاطر دفـاع از ولایت و نظام ترک کرد؛ اون معلم بخاطر تخلفاتش از اونجا اخراج شد... 👤خاطره‌ای از زندگی مدافع‌حرم شهید رسول خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌷 🔔 بابایِ فاطمه گمنام شد... همه‌ی زندگی‌اش با حضـرت زهرا(س) پیوند خورده بود. وقتی ازدواج کرد، مهریه‌ی همسرش شد مهریه ی حضرت زهرا(س)... حمزه‌علی دو تا آرزو توی زندگی داشت: اول اینکه خدا بهش یک دختر بده ، تا اسمش رو بذاره فاطمه. دوم اینکه وقتی شهید شد، گمنام بمونه مثلِ حضرت زهرا(س)... هر دو تا آرزوهاش مستجاب شد و بابایِ فاطمه گمنام موند... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید حمزه‌علی احسانی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌷 🔔خطبه‌هایش دزد را هدایت کرد... هم اهلِ اخلاق بود، هم اهلِ عمل به آنچه می‌گفت. برا همین کلامش در دیگران اثر می‌گذاشت. یه روز مرد میانسـالی باچهـره‌ی عشایری اومد پیش آیت ‌الله دستغیب و گفت: آقا من دزدی می‏کنم و زمانِ شاه هم دنبالم بودند و متواری شده بودم؛ به‌نماز، روزه و احکام هم عمل نمی‏کنم و انواع جنایت‌ها رو مرتکب شدم. تا اینکه جمعه‌ی گذشته از رادیو، خطبه‏های نماز جمعه‌ی شما رو شنیدم و حرفایِ شما منو عوض کرد و به فکر مرگ و آخرت افتادم. حالا هم اومدم که توبه کنم... 👤خاطره‌ای از زندگی امام جمعه شهید آیت‌الله دستغیب ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌷 🔔 فحش نده... سید محمد علی جهان‌آرا با یکی از رزمنده‌‌ها رفته بود شناسایی. همین طور که داشت با دوربین منطقه رو بررسی می‌کرد ، یهو اون برادرِ رزمنده گفت: عراقی‌های پدر سوخته... آقا سید چشم از دوربین برداشت ، نگاهش کرد و گفت: فحش نده! رزمنده‌ی اسلام نباید توهین کنه ، امام علی(ع) می فرماید : اصلاً به دشمن‌تون هم فحش ندهید... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید سید محمد علی جهان‌آرا ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔔 مردِ جنگ؛ پناهِ خانواده... حتی روزهایی‌ که مدت‌ زمانِ کمی خونه بود؛ برا بازی با بچه‌ها وقت می‌گذاشت؛ گاهی هم‌ که میومد مرخصی و من خواب بودم، بیدارم نمی‌کرد؛ آروم به بازی با بچه‌ها مشغول میشد تا خودم بیدار بشم... همین که وارد خونه می‌شد؛ اگه سرِ تشتِ لباس بودم، حتی کفشش رو هم در نمی‌آورد؛ همونطور می‌نشست و باهام لباس می‌شست؛ اگر هم کار دیگه‌ای داشتم، آستین‌هاش رو بالا میزد و مشغولِ کمک میشد... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید غلام‌محمد نیک‌عیش ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌷 🔔 به فکرِ جانِ بچه‌ها؛ حتی بعد از شهادت... بعد از شهادتش؛ توی محله‌ای‌ که مدتی اونجا تحصیل‌ کرده بود، مدرسه‌ای رو به نامش کردند. یه شبِ بارونی اومد به خوابِ مدیر مدرسه و بهش گفت: پاشو برو مدرسه! مدیر از خواب پرید و دید هوا هنوز تاریکه. برا همین اعتنا نکرد و مجدد خوابید. اما باز سیروس به خوابش اومد و گفت: من سیروس مهدی پور هستم که مدرسه‌تون به نامم هست. بلند شو تا بچه‌ها نیومدند، برو مدرسه! خلاصه این اتفاق سه چهار مرتبه تکرار شد و با اینکه هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود، مدیر راه افتاد سمت مدرسه. وقتی وارد مدرسه شد، دید یه چاه عمیق وسط حیاط ایجاد شده و فقط یه لایه‌ی نازک آسفالت دورش رو گرفته... تازه حکمت اصرار شهید توی خوابش رو فهمید 👤خاطره‌ای از زندگی معلّم شهید سیروس مهدی‌پور 📚 منبع: خبرگزاری حوزه به نقل از خانواده‌ی شهید ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌷 🔔علیرضا هدیه‌ی امام‌ رضا (ع) بود... پسر نداشتم و خیلی دلم پسر می‌خواست. رفتم مشهد و روبرویِ سقاخانه‌ ی حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام ایستادم. یادمه که داشت برف می‌بارید. همونجا گفتم: یا امام‌رضا علیه‌السلام من از شما رضا می‌خوام... وقتی هم رضا شهید شد، داشت برف می‌یومد. رفتم مشهد و دوباره روبرویِ سقاخونه ایستادم، گفتم: یا امام رضا علیه‌السلام! خوب رضا بهم دادی، خوب هم بُردی؛ مثلِ جوادت توی ۲۵ سالگی بُردی. افتخار می‌کنم و خوشحالم... 👤خاطره‌ای از زندگی عارف شهید علیرضا شهبازی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌷 🔔 یه نوجوون و این همه دوراندیشی و تقوا؟!!! مصاحبه‌ی مهرداد که پخش شد، شهرت پیدا کرد. حتی از تلویزیون دعوتش کردند تهران و ازش خواستند پیشنهاد مجری‌گری برنامه کودک و نوجوان رو قبول کنه. اما مهرداد نپذیرفت و گفت: اگه قبول‌ کنم مردم فکر می‌کنن ما بسیجی‌ها رفتیم جبهه تا به شغل و مسئولیتی برسیم؛ در حالیکه برای تکلیف و خدا رفتیم... مدتی بعد از اون مصاحبه هم برگشت اصفهان برا درس‌خوندن؛ اما زود برگشت جبهه. می‌گفت: بخاطر شُهرتی که پیدا کردم، خیلی بهم احترام میذاشتن؛ ترسیدم غرور بگیردم، برا همین زود برگشتم جبهه... 👤خاطره‌ای از زندگی نوجوان شهید مهرداد عزیزاللهی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌷 🔔 می‌خوام مثلِ امیرالمؤمنین علیه‌السلام زندگی کنم... تازه موتورسیکلت خریده بود، اما با وسیله‌ی نقلیه‌عمومی رفت و آمد می‌کرد. می‌گفت: خیلی از اقوام و دوستـان وسیله‌ی نقلیه ندارن؛ سعی می‌کنم کمتر موتورم رو سوار بشم، تا اونا حسرت نخورند... یه تابستون هم که هوا خیلی گرم بود، پدرم مقـداری پـول بهش داد و گفت: برو یه یخچال بگیر؛ تو متاهلی و لازم داری. اما سیدمحمدحسن پول رو نگرفت و گفت: هر وقت همه‌ی همسایه‌ها یخچال گرفتند و آبِ خنک خوردند، من هم یخچال می‌گیرم؛ من می‌خوام مثلِ حضرت علی علیه‌السلام زندگی کنم... 👤خاطره‌ای از زندگی پاسدار شهید سیّدمحمدحسن سعادت ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈